معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : ســــــارا ؟؟!!
دخترک خودش را جمع وجور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت :بــلـه خـانـوم ؟؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش میزد ، در چشمان سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : چندبار بگم مشقاتو تمیز بنویس؟ دفترتو سیاه و پاره نکن؟ ها ؟! فردا مادرتو میاری مدرسه میخام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم ... دخترک جانِ لرزونش را قورت داد و آرام گفت : خانوم!! مادرم مریضه ... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که از گلوش خون نیاد ... اونوقت میشه واسه خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه ... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترای داداشمو پاک نکنم و توش بنویسم ... اونوقت قول میدم مشقامو .....
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا... کاسه اشک چشم معلم که روی گونه اش خالی شد ، روی تخته سیاه نوشت :
« زود قضـــــاوت نــــکـنـــــیــد
نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها :
داستان.شاپرک.داستان معلم .سارا.سارا.داستان سارا.داستان جالب.داستان ناراحت کننده. ,
بازدید : 240
تاریخ : یکشنبه 17 فروردین 1393 زمان : 19:20 |
نویسنده :
masoud293 |
نظرات (0)