رمان بهشت کوچک من

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام
روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران
بهترین عکس های دیبا زاهدی و بیوگرافی بهترین عکس های دیبا زاهدی و بیوگرافی
زیباترین مدل تور سر عروس جدید و شیک 2019 زیباترین مدل تور سر عروس جدید و شیک 2019
بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری
زیباترین مدل درست کردن ارایش عروس زیباترین مدل درست کردن ارایش عروس
بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز
فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید
عکس های جدید جالب باربد بابایی + بیوگرافی عکس های جدید جالب باربد بابایی + بیوگرافی
چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا
با این روش در  تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید با این روش در تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید
چیکار باید کرد شیر مادر زیاد بشه چیکار باید کرد شیر مادر زیاد بشه
عکس های جدید و دیدنی  بازیگران با همسرانشان سال 98 عکس های جدید و دیدنی بازیگران با همسرانشان سال 98
روش ساخت ربات در پیام رسان سروش با استفاده از ربات روش ساخت ربات در پیام رسان سروش با استفاده از ربات
جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا
شیک ترین  ست زرد و مشکی جدید شیک ترین ست زرد و مشکی جدید
عکس های عاشقانه روز همراه متن عکس های عاشقانه روز همراه متن
دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر دانلود سریال خیلی قشنگ پوست شیر
چطوری باید از چسبیدن ژله به ظرف جلوگیری کنیم چطوری باید از چسبیدن ژله به ظرف جلوگیری کنیم
عکس جشن تولد دیده نشده  ملیکا شریفی نیا عکس جشن تولد دیده نشده ملیکا شریفی نیا
علت کم پشت شدن مو چیست علت کم پشت شدن مو چیست
تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه
داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش
روش صحیح بستن دستمال سر روش صحیح بستن دستمال سر
جدیدترین عکس ارسلان قاسمی جدیدترین عکس ارسلان قاسمی
زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است
جدیدترین عکسهای جوانه دلشاد بازیگر فیلم حوالی پائیز جدیدترین عکسهای جوانه دلشاد بازیگر فیلم حوالی پائیز
عکس های جالب نيما شعبان نژاد عکس های جالب نيما شعبان نژاد
سرم ویتامین سی لافارر سرم ویتامین سی لافارر
جالبترین عکس های نهال سلطانی جالبترین عکس های نهال سلطانی
عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور
 سری جدید عکس های مهسا هاشمی سری جدید عکس های مهسا هاشمی
زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس
مدل های کفش بدون پاشنه زنانه مجلسی مدل های کفش بدون پاشنه زنانه مجلسی
عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو
جدیدترین عکس های جدید جوانه دلشاد جدیدترین عکس های جدید جوانه دلشاد
عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی
عکس های جدید سیمگه خواننده محبوب ترک عکس های جدید سیمگه خواننده محبوب ترک
چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند
داستان کوتاه و زیبای عشق بی پایان داستان کوتاه و زیبای عشق بی پایان
متن های عاشقانه بروز متن های عاشقانه بروز
شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم
کیست بارتولن مال چی است کیست بارتولن مال چی است
 قسمت آخر سریال ترکی خواهران و برادران چی میشه قسمت آخر سریال ترکی خواهران و برادران چی میشه
فال جدید روز پنج شنبه 22 آذر 1397 فال جدید روز پنج شنبه 22 آذر 1397
زندگینامه باران احمدی دختر مهران احمدی از بازیگران  کشور زندگینامه باران احمدی دختر مهران احمدی از بازیگران کشور
اموزش درست کردن شربت هل اموزش درست کردن شربت هل
چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم
اموزش کامل دیلیت اکانت تلگرام اموزش کامل دیلیت اکانت تلگرام
روش نگهداری كاج مطبق روش نگهداری كاج مطبق
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 288
باردید دیروز : 937
ای پی امروز : 48
ای پی دیروز : 145
گوگل امروز : 5
گوگل دیروز : 20
بازدید هفته : 4,364
بازدید ماه : 15,377
بازدید سال : 338,553
بازدید کلی : 15,096,929
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1417)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1571)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2359)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2867)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1422)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1894)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2192)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2032)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5450)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2039)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3130)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1202)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1913)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1228)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2937)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3080)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1493)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2428)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1963)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1436)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3030)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

ساعت هفت بود ولی خبری از شروین نشد .... تعجب کرده بودم .. شروین همیشه خوش قول بود حالا چرا اینقدر دیر کرده بود ... دلم شور میزد ... از اتاق رفتم بیرون ... تصمیم گرفتم برم دم در بیمارستان منتظر بشم ... 

 

بالاخره بعد از یه ربع پیداش شد ... جلوی پام ترمز کرد ... سوار شدمو گفتم :

- سلام ... چرا اینقدر دیر کردی؟ دلم حسابی شور زد ... 

- سلام .. ببخشید یکم کارام طول کشید ... 

با تعجب بهش خیره شدم ... چرا اینقدر ناراحت بود ... چرا صداش گرفته؟ وای خداجون .. انگار تو دلم رخت میشستن ... آروم و قرار نداشتم ... طاغت نیاوردمو گفتم :

- شروین؟ چیزی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ 

بی توجه به سؤالی که ازش پرسیدم بهم گفت : 

- مریم میشه قبل از اینکه برسونمت خونه با من جایی بیای؟ 

- آره حتما ... ولی آخه نمیخوای بگی چی شده؟

جواب نداد و منم تصمیم گرفتم راحتش بذارم ... به معنای واقعی آشفته بود ... نمیتونستم بفهمم قضیه چیه .. شاید به خاطر تلفن صبحش بود ...

بعد از ده دقیقه جلوی یه کافی شاپ نگه داشت ... محیط کافی شاپ خیلی خوشگل بود ... تمام قسمتاش چوبی بود و با نورهای ملایم و زیبا تزیینش کرده بودن ... یه گوشه دنج انتخاب کرد و نشستیم ... 

دو دقیقه ای بود که نشسته بودیم اما شروین هیچی نمیگفت و فقط با نگاه غمگین و آتشینش بهم نگاه میکرد ... دیگه داشتم تحملم رو از دست میدادم ... این چرا اینطوری میکنه؟ خواستم حرفی بزنم که همون موقع گارسون اومد کنار میزمون و خواست سفارش بگیره ... چشم غره ای به گارسون که جفت پا پرید وسط رفتم و یه قهوه با شیر خواستم ... شروین هم یه قهوه سفارش داد و بعد از رفتن گارسون دوباره بهم خیره شد ... ای باباااا دوباره دهنمو باز کردم که چیزی بگم ولی شروین دستشو بالا گرفت و گفت : 

- لطفا هیچی نگو .... یکم بهم مهلت بده ... برام سخته مریم ..

وااا بچم دیگه رسما یه چیزیش میشه ... چی براش سخته؟ چرا اینقدر پریشونه ... چرا کلافس؟ ...وقتی گارسون سفارشامونو اورد ، بالاخره شروع کرد به حرف زدن ... به صورتم نگاه نمیکرد .. فقط به بخار قهوش خیره بود ... 

- چند سال بود پرونده غلام زیر دستم بود ... همه رو کلافه کرده بود ... هیچ کس نمیتونست جلوشو بگیره ... خیلی تیز بود ... بعد از ماجرای سیمین منم در خطر بودم ... پرونده هم به جاهای حساسش رسیده بود ... مجبور شدیم برای رد گم کنی طوری وانمود کنیم که من روانی شدم و تو بیمارستان بستری شدم ... همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه یه دکتر جوون شروع کرد به سرکشی تو زندگی من .. هر کاری کردم دمشو بچینمو بهش بگم دست از سرکشی برداره به گوشش نرفت ... بالاخره ماجرا رو فهمید و ما هم مجبور شدیم اونو وارد بازی کنیم ... یه روز غلام بهم اخطار داد اونو میکشه ... ترسیدم .. رفتم بهش هشدار دادم اما اون هشدارمو جدی نگرفت و گیر غلام افتاد ... وقتی غلام بهم خبر داد اون دخترو گرفته شوکه شدم .. هم شوکه هم عصبانی ... عصبانی بودم چون بی عرضه بازی دراورد و با بی احتیاطیش خودشو گیر انداخت ... ( سرشو بلند کرد و به چشمام خیره شد ) وقتی دیدم دست و پاتو بستن و تو اون طویله انداختنت دلم ریخت ... من هر وقت دیده بودمت جلوم سرکشی میکردی و با قدرت جلوم ظاهر میشدی ... ولی اونشب .. اونشب نگاه مظلوم و ملتمست که کسی رو میخواستی که کمکت کنه، دلمو لرزوند .... وقتی موقع فرار تیر خوردی احساس کردم روحم داره از بدنم خارج میشه ... میخواستم با خودم ببرمت ولی خودمم تیر خورده بودمو نمیتونستم ... به امید اینکه هنوز زنده ای و میتونم با فرارم برات کمک بیارم ، بالاخره دل کندمو رفتم ... تو اون یه ماهی که ازت بیخبر بودم دیوونه شده بودم ... وقتی اون فیلم لعنتی رو برای سرهنگ فرستادن دیدم، با دیدن جسم بی جونت که زیر لگدای اون آشغال پست فطرت بود دلم میخواست همون لحظه بیام ویلا و همشونو بکشم ... بعد از یه ماه بالاخره تونستیم عملیات نجاتتو شروع کنیم ... وقتی فرشاد اسلحه رو گذاشته بود رو شقیقت ، قلبم اینقدر کند میزد که احساس میکردم داره از کار می ایسته ... تو بیمارستان که دیدمت دیگه خیالم راحت بود ولی نگاهات .. نگاهات دیگه روم یه اثر دیگه میذاشت ... دیگه بی تفاوت نبودم .. دیگه متنفر نبودم ... بعد از سیمین دیگه به هیچ زنی اعتماد نداشتم .. از همشون بیزار بودم ... با حماقت تمام حسمو به تو فقط و فقط به احساس مسؤولیت تعبیر میکردم ... کم کم .. کم کم این حس بزرگ و بزرگتر شد ... به بهانه های مختلف سعی میکردم ببینمت ... دیگه به خودم اعتراف کرده بودم دوستت دارم ... ولی .. ولی میترسیدم .. میترسیدم دوباره دل ببندمو رودست بخورم ... دست خودم نبود ولی اون ترس لعنتی دست از سرم بر نمیداشت ...روزی که اومدم خونتون برای عیادت ، با محبت پدر و مادرت احساس کردم اونا پدر و مادر منم هستن ... بعد از مرگ مادرم، وقتی مادرت با من مثل پسرش رفتار میکرد احساس میکردم هنوزم مادر دارم ... وقتی پدرت بهم گفت منم مثل پسرشم احساس کردم چقدر خوبه که بتونه پدر منم باشه .. در حالی که پدر خودم که از خونش بودم، نه قبل از مرگ مادرم نه بعدش منو پسر خودش نمیدونست فقط به جرم اینکه بچه ی ناخواسته بودمو اون از بچه متنفر بود .. بیچاره مادرمو چقدر سر من اذیت میکرد .. اون روز که میخواستم ببرمت پیش سرهنگ و مجبور شدی چادر سرت کنی، دیوونم کردی ... چهره ی معصومت با وجود اون چادر معصوم تر شده بود و آتیش به دلم میزد .. خیلی خودمو کنترل میکردم که کار اشتباهی ازم سر نزنه .... دیروز که تو بیمارستان برای اومدن به مهمونی ناز کردی و من بهونتو خیلی راحت قبول کردم ، وقتی یهو وا رفتی ولی نخواستی جلوم کم بیاری برای یه لحظه دلم میخواست تموم قانونا رو زیر پا بذارمو چشمای معصومتو که با صداقت تمام ، حرفای دلتو برملا میکرد ببوسم ...(لبخند مهوی زد و ادامه داد) وقتی داشتی تو ترافیک زیر لب صلوات میفرستادی که من نرسم به مهمونی و در عوض خودتو ناراحت نشون میدادی ، در عین کلافگیم به خاطر ترافیک، خندمم میگرفت از کارات ... بیچاره علی چقدر سرم غر غر کرد که چرا نرفتم تولدش ... دیشب موقع نماز صبح با اون چادر نمازت دوباره تو دلم غوغا به پا کردی ... هر وقت چادر سرت میدیدم معصومیت چشمات که دوبرابر میشد دیوونم میکرد ... من ... من خیلی میترسیدم از ابراز عشقم مریم ... ولی این دفعه ترسم از رودست خوردن نبود ... از این بود که واقعا لیاقتتو دارم یا نه؟ لیاقت دارم ازت بخوام باهام ازدواج کنی؟

اولش وقتی شروع کرد به اعتراف کردن شوکه شدم ... ولی کم کم حرفاش به دلم آتیش میزد ... پس اونم این همه مدت منو دوست داشت؟ ... اشکام صورتمو شسته بودن ... اونم گریه میکرد .. اشکای مردونش آتیش به دلم میزد ... حالا که اون گفته بود نامردی بود که منم نگم ... آهی کشیدمو گفتم: 

- میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟ 

نگاهش رنگ تعجب گرفت و وسط حرفم گفت:

- یعنی تو .. تو هم؟

- آره ... از همون وقتی که دیدمت جذبت شدم ... کم کم جاتو تو دلم باز کردی ... تا اینکه شدی همه ی زندگیم ... شروین .. چرا چرا اینقدر منتظرم گذاشتی؟

در میون اشکایی که کم کم رو صورتش جاری میشد لبخندی زد و گفت:

- من نمیدونستم تو هم منو دوست داری ... مریم خیلی خوشحالم که تو هم به من همین احساسو داری ...ولی .. من باید برم مریم ..

با این حرفش قلبم ریخت ... تنم یخ بست .. چی داشت میگفت ... چرا باید بره .. کجا باید بره... همونطور با نگاه پریشونو منتظرم بهش نگاه میکردم که ادامه داد :

- ببین مریم من یه چیزایی رو برات نگفتم چون فکر میکردم لزومی نداره نگرانت کنم ... الانم دلم نمیخواد نگران بشی ولی میخوام بدونی اگه دارم میرم به خاطر خودخواهی و چیزای دیگه نیست .. من مجبورم برم مریم ... یادته بهت گفتم فرید رفته نیروی انتظامی نور همه چیزو اعتراف کرده بعدشم فرار کرده؟ ( سرمو به علامت تایید تکون دادم) ... درسته اون جسد متعلق به فرید نبود ولی .. ولی فرید گیر افتاده مریم ...

- چرا؟ گیر کی؟ برای چی؟ مگه تو نگفته بودی زنو بچش پیشتونن؟ 

- خب آره ولی خودش که نه ... دو روز پیش غلام برای ما یه فیلم فرستاد ... اون فریدو گرفته ... و برای آزادیش ... منو میخواد ...

با دهانی باز به شروین خیره شدم ... ااین امکان نداشت .. من نمیذاشتم آره .. من هرگز این اجازه رو نه به غلام و نه به هیچ کس دیگه نمیدادم ... حالا که فهمیدم شروین هم منو دوست داره نمیذارم بره ... اشکام باز راه خودشونو باز کردن ... اخمامو تو هم کردمو گفتم : 

- نکنه میخوای بری؟ میخوای با پای خودت بری تو چاه؟ آره؟

- مریم جان من مجبورم عزیزم ... برای نجات جون فرید باید ریسک کنیم .. غلام زخم خوردست و حسابی عصبانیه .. مریم باور کن مجبورم ... یکم به فرید و زن و بچش فکر کن ... به این فکر کن که اگه فرید اطلاعاتش رو به ما نمیداد ، ما هم نمیتونستیم غلام رو پیدا کنیم .. 

راست میگفت ... دلم شور فرید رو هم میزد .. ولی شروین چی؟ اگه بلایی سرش بیاد چی؟ وای خدایا .. کمکم کن ... دیگه تحمل این یکی رو ندارم ... 

- من نمیذارم شروین ... اگه .. اگه بلایی سرت بیاره من میمیرم .. 

لبخند مهربونی بهم زد و یه دستمال کاغذی به سمتم گرفت و گفت : 

- من این حرفارو بهت نزدم که گریه کنی مریمم .. تو که منو میشناسی .. پوستم کلفت تر از این حرفاست ... قول میدم مواظب باشم ... ما میدونیم جای غلام کجاست .. تموم بچه ها مراقب منن .. نمیذارن بلایی سرم بیاد ... مریم؟ منو نگاه کن ..

به چشماش خیره شدم ... چقدر آرامش میگرفتم از چشماش فقط خدا میدونه ...

- بهت قول میدم سالم برگردم و خیلی زود مقدمات ازدواجمونو فراهم کنم ... باشه؟

دیگه گریه نمیکرد .. حالا یه آرامش تو نگاش میدیدم .. انگار خیالش از من راحت شده باشه ... دوباره شیطون شد و گفت :

- ببینم اصلا من باید فکر کنم ... تو چرا یه کم خوددار نبودی؟ تا دوماد خواستگاری کرد مثل این ترشیده ها هول شدی و نفهمیدی چطوری جواب مثبت بدی ... 

با این حرفش حرصمو دراورد ... هر چی گشتم چیز مناسبی پیدا نکردم به طرفش پرت کنم برای همین فنجون قهوه ام رو که هنوز دست نخورده مونده بود و دیگه یخ شده بود ، روش پاشیدم ... بیچاره تمام لباسش با قهوه یکسان شده بود ... روی پیرهن سفیدش یه لک خیلی بزرگ قهوه ای ایجاد شده بود ... با این کارم یهو از جاش بلند شد که باعث شد صندلیش از پشت پرت بشه ... تازه فهمیدم چیکار کردم ... هول شدم و برای فرار از هر گونه تلافیش سریع بلند شدمو از کافی شاپ زدم بیرون ... اونم چند لحظه بعد اومد و با اخم بهم خیره شد .. اوه اوه مریم جون فرار کن که گورتو کندی ... میخواستم در برم ولی با خنده ی ناگهانیش به عقب برگشتم و با تعجب به قهقهه زدنش خیره شدم ...

وا چرا این بشر تعادل روانی نداره ... نکنه خل شد؟ همونطور که میخندید آروم به سمتم اومد و گفت :

- قیافت دیدنی بود مریم ... وقتی با اخم نگات کردم فکر کردی میخوام یه بلایی سرت بیارمو داشتی در میرفتی ... ( خندش اوج گرفت ) ... آخه تو که اینقدر ترسویی چرا این کارارو میکنی دختر جون ... ولی خودمونیم خیلی باحال بود قیافت ...

زبونمو براش دراوردمو گفتم : 

- هر هر هر بیمزه ... اصلا حقت بود ... چرت و پرت بارم کردی منم حقتو گذاشتم کف دستت .. تا تو باشی که بدونی در آینده با من مثل یه خانم محترم رفتار کنی ...

- بابا خانم محتــــــــــرم ... حالا بیا بریم سوار ماشین شو میخوام ببمرت یه جای توپ ...( نگاهش غمگین شد و ادامه داد) میخوام امشب برات به یادموندنی بشه ...

به پیرهنش اشاره کردمو گفتم : 

- با این وضع؟ 

کت مشکیشو پوشیدو گفت :

- بیا اینم حل شد .. ( چشمکی زد و ادامه داد) در ضمن هر چه از دوست رسد نیکوست ..

سوار ماشین که شدیم دوباره یاد مأموریت خطرناکش افتادم و با ناراحتی گفتم :

- شروین؟ 

- جانم؟

- کی میری؟

یه آه پر سوز و بلند کشید و گفت:

- فردا ... نباید معطلش کنیم ...

دوباره بغضم گرفت ... چرا من نمیتونستم خوشی داشته باشم .. چرا عمر شادیام اینقدر کم بود؟ ...

ضبطشو که روشن کرد ، آهنگ نرو با صدای محسن یگانه پخش شد ....

 

 

 

 

 

تو فقط می خوای بری بری هر جایی شده

 

 

رد پاهات توی برف چه تماشایی شده

 

قدمای اولت یکم آهسته تره

 

 

تو دلم گفتم خدا یعنی میشه که نره؟

 

اینا تقصیر تو نیست من یکم کهنه شدم

 

 

من پیر و نخ نما من ِ بیزار از خودم

 

وسطای راهی و توی این هوای سرد

 

 

تو دلم گفتم چرا به عقب نگاه نکرد…

 

نرو نرو که دلم همش می گیره از من سراغ تو رو

 

 

نرو نرو که دلم همیش می گیره از من سراغ تو رو

 

بعد اون ندیدمت چقَدَر داد زدم

 

 

نه به گوشت نرسید هر چی فریاد زدم

 

مات و مبهوتم هنوز چه سرانجام بدی

 

 

تو یه دفتر سیاهو واسه من ورق زدی

 

نرو نرو که دلم همش می گیره از من سراغ تو رو

 

 

نرو نرو که دلم همیش می گیره از من سراغ تو رو

به طرف دربند رفت .... ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم ... وارد یکی از باغچه های خانوادگی شدیمو روی یکی از تختا کنار یه حوض که آب نماش هم روشن بود نشستیم ... هر دو تو لاک خودمون بودیم ... هم خوشحال بودم هم ناراحت ... خوشحال از اینکه بالاخره تونسته بودم به شروین از احساسم بگم و بفهمم اونم منو دوست داره و ناراحت از اینکه ممکن بود شروین رو هم مثل حمید خیلی زود از دست بدم ... یه بغض بزرگ به اندازه ی یه نارنگی تو گلوم بود و داشت خفم میکرد ... نمیخواستم گریه کنم ... دلم نمیخواست شروین از اینی که هست پریشون تر و کلافه تر بشه .... میخواست ناراحتیشو پشت لبخند مصنوعیش پنهان کنه اما خیلی هم موفق نبود ... تصمیم گرفتم منم تو این نقش بازی کردن همراهیش کنم ... نباید اون شبو که بهترین شب زندگیم بود از دست می دادم.... با صدای شروین به خودم اومدم :

- مریم جان؟ چی میخوری خانمی؟

نگام به گارسونی افتاد که کنار تختمون بود و منتظر بود سفارش بدیم ... اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم این کی اومد ... لبخندی به شروین زدمو به گارسون گفتم :

- یه پرس جوجه لطفا ...

شروین هم کباب لقمه و یه سری مخلفات سفارش داد .... وقتی گارسون رفت شروین با لبخند بهم خیره شد ... نگاهاش آتیشم میزد ... هنوز ساکت بودیم ... یه ربعی گذشت و غذاهامون رو اوردن ... قبل از اینکه شروع کنم به خوردن گوشیم زنگ زد ... با دیدن شماره خونه ناخودآگاه یدونه زدم تو سرم و گفت :

- وای خاک بر سرم به کل مامانو و بابا رو یادم رفته بود ... 

نگام به شروین افتاد که داشت با لبخند نگام میکرد ... گوشی رو جواب دادم که صدای مادرم تو گوشم پیچید:

- سلام مریم جان خوبی مادر؟

- سلام ممنون شما خوبی؟

- آره مادر ... زنگ زدم بهت بگم منو بابات داریم میریم بیرون من یکم خرید دارم ... کلیدتو بردی؟

- آره مامان جان من کلید دارم خیالتون راحت باشه ..

- باشه عزیزم ... به شروین جان هم سلام برسون خداحافظ ...

-با جمله ی آخر مامان دهنم باز موند ... از کجا میدونست من با شروینم؟ با خجالت از مامان خداحافظی کردم و به شروین زل زدم .. با تعجب گفتم :

- مامان میدونست ما پیش همیم ... گفت بهت سلام برسونم ...

لبخند مهربونی زد و گفت :

- نگران نباش من قبل از اینکه بیام دنبالت به پدرجون گفتم باید با تو صحبت کنم ... 

خیالم راحت شد و گفتم :

- خوب کردی .. من که اصلا حواسم به این موضوع نبود ...

لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : 

- پس کجا بود؟

از قیافه بامزه ای که به خودش گرفته بود خندم گرفت و گفتم :

- راستش من یه مریض دارم که خیلی وضعش وخیمه ... داشتم به اون فکر میکردم بلکه بتونم درمانش کنم یه روزی ...

لبخند شیطونش به خنده ی بلندی تبدیل شد و گفت :

- وای به حال اون مریضی که تو دکترش باشی ... از حالا باید به خانوادش سفارش حلوا داد براش ....

نارنج تو بشقابمو برداشتم و به سمتش پرتاب کردم .. پسره ی پررو ... 

نارنجو تو هوا قاپید و گفت : 

- اوه خطرناک شدیا .... 

- پس چی خیال کردی؟ دست از پا خطا کنی با خودم طرفی ....

همونطور در حال شوخی و خنده بودیم و غذامونو هم میخوردیم که چندتا پسر و دختر اومدن و رو تخت کناریمون نشستن ... نگام به سمتشون جلب شد ... کلا ده پونزده نفر بودن ... ولی تعداد پسرا تقریبا بیشتر بود ... پسراشون که همشون از دم، شلوارای جین پاره پاره پوشیده بودن و تیشرتاشون اون قدر تنگ و کوتاه بود که آدم فکر میکرد تیشرت برادر کوچیکشونو پوشیدن ... دخترا هم که یکی از یکی افتضاح تر .... بعضیاشونو که نگاه میکردم شک میکردم اونی که تنشونه تیشرته یا مانتو ... صورتاشونو اونقدر غلیظ آرایش کرده بودن که با خودم فکر کردم قیافه هاشون صد و هشتاد درجه عوض شده ... البته از حق نگذرم بعضیاشون واقعا خوشگل بودن ... همونطور ناخودآگاه در حال ارزیابیشون بودم که با صدای شروین به خودم اومدم ... 

- مریم برگرد غذاتو بخور ...

نگام به اخمای درهمش که افتاد تعجب کردم ... این که چند لحظه پیش داشت میخندید ... چش شد یهو ... نتونستم طاقت بیارم و پرسیدم :

- خوبی؟ 

همونطور که سرش پایین بود گفت :

- خوبم ولی دیگه برنگرد ... نمیخوام شبمونو خراب کنم ...

آهااااااان پس بگو آقا غیرتی شدن ... با این فکر لبخندی گوشه ی لبم نشست ... چقدر شیرین بود که کسی که دوسش داری برات غیرت به خرج بده ... اما خب از طرفیم تعجب کرده بودم ... منکه کاری نکرده بودم ... فقط چند لحظه برگشتم نگاشون کردم ... 

برای همین گفتم : 

- برای چی ناراحت میشی؟ من فقط چند لحظه کنجکاو شدم ....

با این حرفم سرشو بالا اورد ... اما تا نگاشو بالا اورد، نمیدونم چی پشت سرم دید که اخماش بیشتر در هم رفت و دستاش مشت شد ... به شدت عصبی بود ... صورتش هر لحظه بیشتر به سرخی میزد ... 

همونطور که دندوناشو با حرص روی هم میفشرد گفت:

- بلند شو بریم مریم ...

با چشمای گشاد شده از تعجبم گفتم:

- چته شروین؟ برای چی بریم؟

همون موقع سرمو برگردوندم تا ببینم شروین چی داره میبینه که اینقدر عصبانی شده ... اوه اوه اوضاع وخیم بود اساسی ... دو تا از اون پسرا که از بقیشون هم جلف تر بودن ، همونطور که قلیون میکشیدن نگاهشون رو من زوم بود و به هم یه چیزایی با خنده میگفتن .. وقتی نگاهمو متوجه خودشون دیدن، یکیشون یه چشمک بهم زد و اون یکی با یه لحن چندش آور گفت :

- بیا پیش خودم خوشگله ...

بعد هر دوشون قهقهه زدن .. با این کارشون شروین دیگه طاقت نیاورد و به سمتشون هجوم برد .. یقه ی پسری رو که اون حرفو زد گرفتو با عصبانیت دنبال خودش کشید ... به سرعت از جام پریدمو کیفمو سریع برداشتمو دنبال شروین رفتم ... خیلی ترسیده بودم ... میترسیدم پسره چاقو داشته باشه ... همونطور که شروین پسره رو از یقه گرفته بود و از رستوران بیرون میبرد ، سه چهار تا از پسرایی هم که همراه پسره بودن همراهشون میرفتن... بقیشون هم که اونقدر تو هپروت بودن ، اصلا تو فاز دعوای ما نبودن ... به بیرون رستوران که رسیدیم ، شروین پسره رو پرت کرد گوشه ی خیابون و افتاد روش و شروع کرد به مشت زدن ... پسره در مقابل شروین مثل سوسک، ریز بود .... یه لحظه دیدم پسره دستش رفت سمت جیبش ... زنگ خطر تو گوشم صدا کرد ... حسابی ترسیده بودم ... رفته کنارشون و با لگد محکم زدم رو دست پسره و همون موقع فریاد زدم : 

- شروییییییین تو رو خدا .. چاقو داره .. پااااشو ...

ولی اونقدر عصبانی بود که فقط میزد و فحشش میداد ... همون موقع یکی دیگه از پسرا از پشت گرفتتم و یه چاقو گذاشت بیخ گلوم و رو به شروین داد زد:

- اوی مرتیکه ی عوضی بلند شو از رو رفیقم وگرنه صورت این دختره رو خط خطی میکنم ... شروین از جاش پرید و در حالی که از زور عصبانیت نفس نفس میزد به ما نگاه کرد .... همه ی بدنم از زور استرس یخ زده بود و نمیتونستم تکون بخورم ... 

شروین گفت: - دست کثیفتو بکش کنار ... بذار بره .. کاریتون ندارم ... 

پسره: - از رفیقم دور شو آشغال ...

شروین چند قدم رفت اون طرف تر و گفت : 

- جمع کنید برید گمشید زودتر ... 

اون پسری که از شروین کتک خورده بود و حسابی آش و لاش بود، از روی زمین بلند شد و به سمت شروین رفت ... برق چاقوش دلمو لرزوند ... با صدای لرزانم داد زدم : 

- شرویییین موااظب باااااااش 

ولی خیلی دیر هشدار داده بودم چون همون موقع پسره چاقوی ضامن دارشو تا دسته تو بازوی شروین فرو کرد ... صورت شروین از فشار درد جمع شد و دستش رو به سمت بازوش گرفت ... قلبم کند میزد و هر لحظه انتظار میرفت از کار بایسته ... به مردمی که اطرافمون جمع شده بودن و طوری نگاهمون میکردن که انگار دارن یه فیلم اکشن میبینن ، نگاه کردم ... چرا هیچ کدومشون هیچ کاری نمیکرد .... لعنتیا .... اونی که منو گرفته بود ، به جلو هولم داد که باعث شد پرت بشم روی زمین ... با بقیه ی رفیقاش داشتن میرفتن به سمت رستوران ... همون لحظه شروین که روی دو زانوش نشسته بود و دستش روی بازوش بود، از جاش بلند شد و دستشو به سمت پشت کتش برد .. اوه خدایا ... وقتی اسلحه رو تو دستاش دیدم کپ کردم .. با خودم فکر کردم نکنه خریت کنه و بخواد بزنتشون ... چندتا از زنایی که تو جمع اطرافمون بودن و دعوا رو تماشا میکردن ، با دیدن اسلحه ی شروین جیغ کشیدن که همین باعث شد پسرا قبل داخل شدن به رستوران به پشت سرشون نگاه کنن ... اونا هم وقتی شروین رو اسلحه به دست دیدن کپ کردن ... سرجاشون خشک شده بودن و با چشمای گشاد شده به شروین نگاه میکردن ... شروین فریاد زد : 

- از جاتون تکون نخورید وگرنه مغزتونو متلاشی میکنم .... 

همونطور روی زمین نشسته بودم و نگاشون میکردم ... توان بلند شدن نداشتم .. همش میترسیدم شروین تو اوج عصبانیت دست از پا خطا کنه ... اما وقتی گوشیش رو از جیب کتش بیرون اورد و شروع کرد به شماره گیری خیالم راحت تر شد ... همونطور که با اسلحش به سمت اون پسرا نشونه رفته بود ، گوشی رو دم گوشش گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن ... درخواست نیرو داد و گوشی رو قطع کرد ... دوباره داد زد و رو به پسرا گفت :

- برید کنار اون دیوار و جیباتونو خالی کنین.. بجنبید ... 

پسرا که حالا حسابی ترسیده بودن ، به همون سمتی که شروین گفت رفتن و شروع کردن به خالی کردن جیباشون ... 

یک ربع بعد پلیس سر رسید و اونا رو دستگیر کرد و برد ...

یکی از همکارای شروین که دید دستش چاقو خورده ، خواست انتقالش بده به بیمارستان اما شروین مخالفت میکرد و بالاخره هم موفق شد تا همکارش رو از سرش باز کنه ... من همچنان روی زمین گوشه ی دیوار نشسته بودم ... جرات نداشتم برم سمت شروین ... خیلی عصبانی بود ... بعد از اینکه همه ی همکاراش اونجا رو ترک کردن ، به سمت من اومد... خودمو جمع و جور کردم و ایستادم ... اخم غلیظی روی صورتش بود ... وقتی بهم رسید گفت: 

- بریم ...

بی هیچ حرفی به دنبالش رفتم ... واقعا آدم با جذبه ای بود ... وقتی عصبانی میشد جرات جیک زدن نداشتم ... سوار ماشین که شدیم نگاهم به سمت بازوش کشیده شد ... بدجوری ازش خون میرفت ... دلم از دیدن دستش فشرده شد ... ترس و کنار گذاشتم و آروم و با احتیاط گفتم:

- شروین؟ ..

جوابی نداد ... ناراحت شدم .. من چه تقصیری داشتم؟ چرا سر من خالی میکرد؟ ... رومو برگردوندمو به شیشه ی کنارم زل زدم ... اما دلم طاقت نمیاورد ... نگران دستش بودم ... برگشتم و با اخمای در هم گفتم :

- برو سمت بیمارستان ... باید دستت بخیه بخوره ...

هیچی نگفت فقط برگشت و نگاه عصبانی ای بهم انداخت که تمام تنم لرزید اما همچنان اخمام رو روی صورتم نگه داشتم تا ترس رو از نگاهم نخونه ... کم نیاوردمو با عصبانیت گفتم:

- با کی داری لج میکنی؟ با جون خودت؟ .. میخوای از خونریزی بمیری؟

با جمله ی آخرم که ناخودآگاه از دهنم پریده بود ، مو به تن خودم هم راست شد .. حتی تصور مرگ شروین دیوونم میکرد ... دوباره بغض به گلوم چنگ انداخت اما این دفعه اجازه دادم اشکام روی صورتم جاری بشن .. توی اون یک ساعت استرس زیادی رو تحمل کرده بودم و حالا طاقت این یکی رو دیگه نداشتم ... کنترلم رو از دست داده بودم ... دستام رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم ... وقتی گریم رو دید یه گوشه ی خیابون نگه داشت ... صدای ناراحتش رو شنیدم که گفت :

- مریم؟ گریه نکن .. ببخشید عصبی بودم ... مریم با توام ... منو ببین ... باشه الان میریم بیمارستان خوبه؟ 

واکنشی نشون ندادم و به گریم ادامه دادم ... بغض داشتم ... دلم میخواست اونقدر گریه کنم تا خالیه خالی بشم ... از دست شروین ناراحت نبودم .. فکر اینو میکردم که فردا میخواد بره و حالا هم که کنارمه این وضعمونه ... وقتی دید محلش نمیذارم ، آستین مانتومو گرفت و دستمو به سمت پایین کشید ... با این کارش دستامو از روی صورتم برداشتمو با چشمایی که از زور اشک تار میدیدن بهش نگاه کردمو گفتم :

- الان هیچی نگو فقط برو بیمارستان ... رنگتم پریده ...

لبخندی زد و گفت :

- رو چشمم ولی گریه کنی نمیرما ...

سه تا نفس عمیق کشیدمو اشکامو پاک کردم ... با هر زوری شده جلوی گریم رو گرفتم ... وقتی دید دیگه گریه نمیکنم ، با لبخند بی جونی گفت: 

- حالا شد ... 

ماشین رو روشن کرد و دوباره راه افتاد ... پنج دقیقه ای گذشته بود که احساس کردم داره تعادلش رو از دست میده ... ماشین به چپ و راست متمایل میشد .... با صدای لرزان و نگرانم گفتم :

- شروین بزن کنار .. بزن کنار بذار من بشینم .. داری از حال میری .. شروین؟

اصلا حال خوبی نداشت اما به هر زوری شده ماشینو گوشه ای نگه داشت و من پیاده شدم ... خودشو به سمت شاگرد هول داد و وقتی روی صندلی نشست چشماشو بست و سرشو به پشتی صندلی تکیه داد ... پشت رل نشستم و با سرعت زیاد به طرف بیمارستان میرفتم ... در حین رانندگی سعی میکردم باهاش حرف بزنم تا از حال نره اما دو سه دقیقه ای بیشتر دووم نیاورد و بیهوش شد ... بالاخره به بیمارستان رسیدم ... از ماشین پیاده شدم و به سمت یکی از پرستارهایی که تو محوطه بود دویدم و گفتم مریضم چاقو خورده بیهوشه .... پرستار سریع داخل رفت و چند لحظه بعد همراه دونفر دیگه با یه برانکارد بیرون اومدن و شروین رو به داخل بیمارستان بردن ...

همراهشون داخل رفتم ... چند دقیقه بعد مردی حدودا چهل ساله که روپوش سفیدی تنش بود کنارش اومد و گفت : - چه اتفاقی افتاده؟ 

به کارت روی سینش نگاه کردم که نوشته بود ( دکتر سامان سلیمی ) با صدای پر بغضم گفتم: - تو درگیری چاقو خورد ...

با این حرفم اخماش در هم رفت و گفت: 

- واقعا که جوونای این مملکت درست شدنی نیستن ... دلم میخواست دندوناشو توی دهنش خورد کنم ... داشت به شروین من توهین میکرد .. دلم طاقت نیاورد بی جوابش بذارم برای همین گفتم :

- به جای اینکه به کارتون برسید و کمک کنید دارید زخم زبون میزنید؟ چطور به خودتون اجازه میدین به این راحتی به دیگران توهین کنین؟ هیچ میدونین چرا این جوونی که جلوتون داره جون میده چاقو خورده؟ چون جلوی یه سری اراذل ایستاد .. چون میخواست از ناموس مردم دفاع کنه ... خجالت نمیکشید به این راحتی شخصیتش رو لگد مال میکنین؟ 

پرستارای اطافمون داشتن با تعجب به من که با صدای بلند و پر از نفرت با دکتر حرف میزدم ، نگاه میکردن ... دکتره با اخم غلیظی گفت : 

- کافیه خانم .. اینجا بیمارستانه صداتو بیار پایین الان هم برو مدارک این بابا رو بیار فرمای لازمو پر کن باید بره اتاق عمل ... در ضمن اینایی که گفتی به من ربطی نداره .. وقتی پلیس اومد برای اونا توضیحاتت رو بده ... 

- پلیس؟ این آقا خودش پلیسه .... الان زنگ میزنم همکارش بیاد ... 

با این حرفم چشمای دکتره متعجب شد ولی زود خودشو جمع و جور کرد و در حالی که داشت میرفت ، به یکی از پرستارا گفت شروین رو برای اتاق عمل اماده کنن ...

گوشی شروین رو از پرستار گرفتم و با سروان رضایی تماس گرفتم ... بعد از سه چهار تا بوق جواب داد:

- به به شادوماد آینده ... احوال شما سرگرد بداخلاق؟

با صدای گرفته و خش دار ناشی از گریه گفتم :

- سروان رضایی؟

صداش جدی شد و پرسید:

- شما کی هستید ؟ اون گوشی دست شما چی کار میکنه خانم؟

- شروین چاقو خورده جناب سروان .... الان تو اتاق عمله ... خواستم .. خواستم ..

به خاطر بغضم نتونستم ادامه بدم .... 

- شما الان کدوم بیمارستانید؟

یه نفس عمیق کشیدم و اسم بیمارستان رو گفتم .... گفت خودشو میرسونه و گوشی رو قطع کرد ...

نیم ساعتی بود پشت در اتاق عمل نشسته بودم و دعا میکردم شروین سالم بیاد بیرون ... چشمام بسته بود و سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه داده بودم ... حس کردم کسی کنارم نشسته ... چشمام رو که باز کردم ، سروان رضایی رو در کنارم دیدم ... با دیدن چشمای بازم گفت :

- سلام خوبید مریم خانم؟

- سلام ...

- چرا صداتون اینقدر گرفته؟ .. نگران نباشید بابا این شروین بادمجون بمه .. آفت نداره ... بهتون قول میدم حالش از من و شما هم بهتر میشه نگران نباشید ...

- ایشالا ...

سرمو انداختم پایین و به موزاییکای کف خیره شدم ... رضایی هم که دید حالم زیاد خوب نیست دیگه چیزی نگفت و ساکت شد ... چند دقیقه بعد در اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون اومد ... پاهای بی جونم با دیدن دکتر جونی دوباره گرفت و به سمتش پرواز کردم ... با حالتی التماس گونه گفتم :

- چی شد دکتر؟ حالش چطوره؟

لبخند خسته ای زد و گفت : 

- نگران نباشید خانم ... خوبه خوبه ... الان هم بردنش ریکاوری ایشالا بهوش که اومد میبرنش بخش ...نفس عمیقی کشیدمو دوباره روی صندلی نشستم ... رضایی گفت :

- دیدید بیخود نگران بودین؟ من این بشرو میشناسم ...

دیگه بقیه ی حرفاشو نشنیدم چون تا سرمو به دیوار تکیه دادمو و چشمامو بستم خوابم برد ... نمیدونم چند ساعت یا چند دقیقه خوابیده بودم که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم ... گردنم رو که کمی خشک شده بود ماساژ دادم و گوشیم رو از جیبم دراوردم .. با دیدن شماره ی خونه دکمه ی اتصال تماس رو فشردم :

- الو مامان سلام ..

- وای سلام مادر .. تو که منو نصفه عمر کردی دختر جان ... هیچ معلوم هست کجایی این وقت شب؟ چرا هنوز نیومدی خونه؟ 

- مگه ساعت چنده مامان؟

- ساعت سه نصفه شبه مریم ... چند بار با گوشیت تماس گرفتیم دیگه میخواستیم بریم به پلیس زنگ بزنیم که خدا رو شکر جواب دادی ... 

- آخ آخ ببخشید مامان جان تو رو خدا ... راستش .. راستش من بیمارستانم ..

- وای خاک بر سرم بیمارستان برای چی مادر؟...

- وای مامان جان تو رو خدا بذارید من حرفمو بزنم ... چیزی نیست نگران نباشید ... آقا شروین با یکی درگیر شد ، یه صدمه ی جزیی دید الانم برای همون اومدیم بیمارستان ... 

- الهی بمیرم...... الان حالش چطوره؟ 

- خدا رو شکر دکتر گفت خوبه .. مامان جان من تا صبح میمونم پیششون ممکنه کاری داشته باشن ... شما نگران نشید بگیرید بخوابید ...

همون موقع بابا گوشی رو از مامانم گرفت و گفت :

- الو مریم جان سلام دخترم ...

- سلام بابا .. تورو خدا ببخشید نگرانتون کردم ...

- عیب نداره عزیزم خودتو ناراحت نکن ... بابا من دارم میام بیمارستان تو برگرد خونه استراحت کن ..

- نه بابا جان من خودم میمونم .. اینطوری بهتره .. خیالم راحت تره 

- آخه بابا جان درست نیست این موقع شب ..

- بابا خواهش میکنم .. بچه که نیستم .. شما هم نگران نباشید .. من خودم صبح میام خونه باشه ؟

- خیلی خوب بابا هر طور میلته .. اگه مشکلی پیش اومد ما رو هم خبر کن ..

- چشم حتما ... شبتون بخیر ..

- خداحافظ دخترم ...

وقتی تماس رو قطع کردم نگاهی به سالن انداختم ... هنوز پشت در اتاق عمل بودم ... تقریبا یه دو ساعتی خواب بودم .. احتمال دادم شروین رو به بخش منتقل کردن برای همین به سمت ایستگاه پرستاری رفتم ... از پرستار پرسیدم اتاق شروین کجاست و وقتی بهم نشون داد، به سمت اتاق راه افتادم ... 

آهسته در زدم و داخل شدم ... یه اتاق یک تخته بود ... شروین چشماشو بسته بود و سروان رضایی هم روی صندلی کنار تختش با موبایلش ور میرفت ... با داخل شدن من توجه هر دوشون به سمتم جلب شد ... رضایی از روی صندلی بلند شد و گفت :

- بیدار شدین؟ خوابتون رفت گفتم بیدارتون نکنن خیلی خسته بودین...( به شروین اشاره کرد و با لبخند ادامه داد) بفرمایید اینم از بادمجون بم ما ... از من و شما هم سالم تره ..

اصلا حوصلش رو نداشتم .. وقتی دید هیچ واکنشی به حرفاش نشون نمیدمو بی حوصله نگاهش میکنم، فهمید زیادی حرف میزنه و به بهانه تماس تلفنی از اتاق بیرون رفت 

بی حرف رفتم سمت صندلی کنار تخت و نشستم ... سرمو پایین انداختم .... بهش نگاه نمیکردم .. دلم گرفته بود ... نمیدونم از کی ولی ناراحت بودم ... پنج دقیقه ای بود توی اتاق بودم اما هیچ کدوم حرفی نمیزدیم ... بالاخره با صداش نگام به سمت صورت خستش کشیده شد :

- چرا هیچی نمیگی مریم؟ این رفتارت آزار دهندست ... 

با دلخوری گفتم:

- فقط رفتار من آزار دهندست؟ تو چی؟ 

- من چی؟ یعنی میگی باید مثل ماست مینشستم اونجا میذاشتم اون آشغالا هر کاری دلشون میخواد بکنن؟ 

- نه .. منظورم اون نیست ... ببین شروین ... من .. من نمیذارم بری سراغ غلام ... اگه بری مطمینم میکشتت ...

- به فرید فکر کردی؟ به خانوادش؟ به نوزادی که تو راه داره و قطعا آرزوشه که بزرگ شدنش رو ببینه ...

با تعجب بهش نگاه کردم و با بهت گفتم:

- نوزاد تو راه؟ 

- آره .. چرا اینقدر تعجب میکنی؟ تو که دلت نمیخواد دوتا بچه و یه زن بی سرپرست بشن؟ 

با درموندگی نگاش کردم ... پس من چی؟ من این وسط چی بودم؟ یعنی نباید به فکر خودم و عشقم میبودم؟! چرا هیچکس منو درک نمیکرد ... سرمو بین دو تا دستام گرفتم و دستامو از آرنج به پاهام تکیه دادم ...

- ببین مریم داری بیخودی خودتو اذیت میکنی ... تازه تمام ماجرا اینایی که بهت گفتم نیست ... 

دوباره نگاهش کردم و گفتم : 

- منظورت چیه؟

- منظورم اینه که من بیخودی و حساب نشده جلو نمیرم ... ما نقشه داریم ... میخوایم غلامو دستگیر کنیم ...

- چی؟ دیوونه شدی؟ چطوری؟ شماها اینهمه سال نتونستین دستگیرش کنین حالا چطوری میخواین این کارو بکنین؟ 

- مسأله اینجاست که ما داریم از فرصت استفاده میکنیم ... غلام الان تو وضع بدیه ... از وقتی ما بهش حمله کردیم و چند تا از وردستای مهمش رو کشتیم ، اون تو دردسر افتاده ... یکی از محموله هاشو گرفتیم ... اون الان حسابی زخمیه و داره با عصبانیت تصمیم میگیره و همین که خواسته منو با فرید معامله کنه ، خودش یه حماقته از طرف اون ...

- ولی شماها نمیتونین تضمین کنید که غلام از روی همون عصبانیتی که میگی بلایی سر تو نیاره ... اصلا چه دلیلی میتونه داشته باشه که اون تو رو بخواد نه کسه دیگه ای رو .. غیر از اینه که میخواد بکشتت؟

لبخندی زد و گفت :

- دختر تو نگران چی هستی؟ جون من؟ خدا رو فراموش کردی؟ اگه اون نخواد من هیچیم نمیشه ...

نمیدونم چم شده بود ... ولی چرا میدونم ... نگران بودم ... نگران بودم شروین رو هم مثل حمید از دست بدم و میدونستم که این تیر خلاصیه برای من .. چون محال بود دوباره تحمل چنین اتفاقی رو داشته باشم ... 

با یاد آوری حمید دوباره یاد این افتادم که هنوز چیزی در مورد حمید به شروین نگفتم ... میترسیدم چیزی بگم .. میترسیدم از دستش بدم ... ولی بالاخره چی؟ بالاخره میفهمید ... اسم حمید توی شناسنامه من بود ... خیلی وقت بود این قضیه فکرمو مشغول خودش کرده بود .... همونطور که با اخمهای در هم تو فکر بودم، با صدای شروین توجهم به سمتش جلب شد :

- مریم؟ چرا باز تو فکری؟

دلم رو زدم به دریا ... با خودم گفتم هر چه باداباد ... دیگه نمیتونستم مخفی کاری کنم ... برای همین گفتم :

- شروین ؟ ... میخوام چیزی رو بهت بگم .. چیزی رو که هنوز بهت نگفتم ... نمیدونم .. نمیدونم چه واکنشی نشون میدی ولی دیگه نمیتونم تو دلم نگه دارم ...

- خب؟ میشنوم ..

یه لحظه پشیمون شدم ... میترسیدم ... ولی با دیدن چشمای منتظر شروین فهمیدم دیگه نمیتونم حرفمو نصفه کاره ول کنم ... برای همین با تردید و دودلی ادامه دادم ...

- من ... من قبلا .. قبلا یه بار ازدواج کردم ... ولی ..

نذاشت حرفمو ادامه بدم .. وسط حرفم پرید و گفت :

- میدونم ... لازم نیست چیزی بگی ...

با چشمهای گرد شده از تعجبم بهش نگاه کردم و گفتم :

- میدونی؟ از کجا؟ 

لبخندی زد و گفت : 

- من پلیسم ... یادت رفته ؟ 

- خب .. خب چه ربطی داره ... 

- ببین مریم نمیخوام خودتو با تکرار اون اتفاقات برای من شکنجه بدی ... من از همون وقتی که تو وارد پرونده شدی ، دادم دربارت تحقیق کنن ... من همه چیزو میدونم ... دیگه هم نمیخواد عذاب وجدان داشته باشی ... ( لبخند مهربونی زد و ادامه داد) همین که نخواستی ازم پنهون کاری کنی برام کلی ارزش داره ...

نفس عمیقی کشیدم و تو دلم خدارو شکر کردم که بخیر گذشت ... خیلی خوابم میومد ولی نمیخواستم این ساعتهای آخر رو از دست بدم ... میترسیدم این ساعتها ، آخرین ساعتهایی باشه که میتونم با شروین حرف بزنم و پیشش باشم ... به ساعتم نگاهی انداختم ... چهار صبح بود ... به شروین گفتم: 

- یه کم بخواب ... 

- خوابم نمیبره .. تو چرا نمیری خونه؟ به علی میگم برسونتت ..

لبخندی زدمو گفتم :

- من میمونم ... صبح خودم میرم ... نترس به مامان و بابا هم خبر دادم ...

- مطمینی؟

- آره بابا نگران نباش ... بار اولم نیست تا صبح بیدار میمونم ... راستی سروان رضایی کجا رفت؟

لبخند شیطونی زد و گفت :

- رفت دنبال نخود سیاه ... 

خجالت کشیدم .... لب پایینمو گاز گرفتم و گفتم :

- مگه چیزی بهش گفتی؟

- تو هنوز علی رو نشناختی ... تازه توقع نداشتی که همه ی حرفای دلمو تو خودم بریزم و به بهترین رفیقم چیزی نگم؟ 

- شروین یه چیزی بگم؟

- آره بگو ...

- من جز ماجرای سیمین ، از خانواده و زندگی خصوصیت هیچی نمیدونم .... 

چشماش غمگین شد ... سرشو زیر انداخت و با اخمای در هم به دستای گره کرده ی تو همش خیره شد ..

به خودم لعنت فرستادم که با حرف بی موردم ناراحتش کردم ... ولی خیلی دوست داشتم بدونم ... میخواستم بدونم چیه که اینقدر ناراحتش میکنه؟ یعنی به جز سیمین چیز دیگه ای هم بود؟

- زندگی من چیز جالبی برای دونستن نداره ... مطمینی میخوای بدونی؟

- خب ... آره دوست دارم بدونم ... 

نفس آه مانندی کشید و گفت :

- تک فرزند بودم ... پدر و مادرم تو لندن با هم آشنا شدن ... بعد از ازدواجشون تصمیم میگیرن بیان ایران زندگی کنن در حالی که تمام اقوامشون خارج از کشور بودن ... پدرم از بچه بیزار بوده اما مادرم نه .. مادرم بر عکس ، عاشق بچه بوده اما به خاطر پدرم و عشقی که بهش داشته ، جلوگیری میکرده ...

یه شب مامان حالش بد میشه ... بابا فکر میکنه مسموم شده .. به خاطر همین میبرتش بیمارستان که همونجا متوجه میشن مامان بارداره ... پدرم وقی متوجه میشه ،خیلی عصبی میشه و فکر میکنه مادرم به عمد جلوگیری نکرده ... 

از وقتی یادمه پدرم باهام سر ناسازگاری داشت ... نه من نه مامان هیچ وقت نفهمیدیم چرا بابا اینقدر از بچه بیزاره .... مامان فکر میکرد من که به دنیا بیام ، بابا منو که ببینه مهرم به دلش میافته و دست از لجبازی بر میداره ... اما خب تمام اونا یه خیال بود ... تا اونجا که یادمه هیچ وقت از پدرم مهر و عاطفه پدری ندیدم ... اما مادرم همیشه جور اونو میکشید و همه ی مهر و محبتش رو به پام میریخت ... درسته پدرم هنوز به مادرم علاقه داشت اما هر از گاهی تا من یکم شیطنت میکردم ، طعنه های بابا به مامان شروع میشد که تو باعث شدی این بچه مزاحم زندگی ما بشه ... 

هر وقت صبرم تموم میشد و به مامان اعتراض میکردم که چرا رفتار بابا ، با من اینطوریه ، مامان شماتتم میکرد و میگفت نباید از بابا شکایت کنم چون به هر حال پدرمه و داره خرج و مخارجم رو میده ... مامان همیشه میگفت اگه پدرت دوستت نداشت ، اینهمه تو رفاه بزرگت نمیکرد ... ( پوزخند تلخی روی لبش نشست ) اما تمام این حرفا مزخرف بود ... محبت برای من مادیات نبود ... 

( لبخند تلخی زد .. انگار تو این عالم نبود و تو بچگیش سیر میکرد ... ) 

از بچگی شر بودم ... یادمه همیشه معلما و ناظم مدرسه ازم شاکی بودن ولی خب به خاطر اینکه درس خون بودم زیاد کاریم نداشتن ... یه بار پیش دانشگاهی بودم ... با بچه ها قرار گذاشتیم امتحان ریاضی ای که داشتیم رو یه جوری لغو کنیم .. آخه هیچ کس نخونده بود و منم که خونده بودم به خاطر بقیه بیخیال شدم و یه نقشه ی بی نقص برای آقای ربیعی، دبیر ریاضی طرح کردم .... یکی از بچه ها رو گذاشتیم کشیک بکشه .. وقتی دید آقای ربیعی داره میاد سمت کلاس ، سریع به ما خبر داد ... منم یه چسب رازی کامل رو ، روی صندلیش خالی کردم .... هممون سرمونو کردیم تو کتابامون که مثلا داریم درس میخونیم و از چیزی خبر نداریم ... بیچاره ربیعی وقتی اومد توی کلاس و مارو در اون حال دید ، یه لحظه چشماش گرد شد ... آخه از بچه های شری مثل ما توقع نداشت اونطور ساکت بشینیم و مثل بچه ی ادم درس بخونیم ... خلاصه رفت گرفت نشست روی صندلیش و مشغول آماده کردن مطالب و برگه های امتحانیش شد ... حضور غیاب کرد .... خواست از جاش بلند بشه ... تو جاش نیم خیز شد اما یه لحظه مکث کرد و سعی کرد دوباره امتحان کنه .. حالا اون وسط بچه ها مثل لبو قرمز شده بودن و خندشونو به زور نگه داشته بودن ... بدبخت ربیعی بدجوری شلوارش چسبیده بود به صندلی و هیچ رقمه نمیتونست جدا بشه ... منم طاقت نیاوردمو زدم زیر خنده .. با خنده ی من کل کلاسم ترکید ... 

به خاطر کار اون روزم یه هفته از مدرسه اخراج شدم ... بگذریم که چقدر مورد شماتت و غضب بابام قرار گرفتم ... 

وقتی مدرسم تموم شد و به بابام گفتم میخوام برم دانشکده افسری ، کلی جنجال راه انداخت ... میگفت باید مهندسی بخونم برم وردست خودش وایسم ... اما مرغ من یه پا داشت ... سرتق تر از این حرفا بودم ... بعد از اون بابام دیگه کلا قیدمو زد ... تو دانشکده افسری با علی آشنا شدم .. هم دوره ای بودیم ... شد داداشم .. رفیقم ... بعد از ماجرای سیمین و مرگ مامان ، علی خیلی کمکم بود .. خیلی هوامو داشت ... 

- پدرت چی؟ 

پوزخندی زد ...

- با اینکه هیچ وقت سعی نکرد بهم محبت کنه، اما همیشه دوستش داشتم و دارم ... نمیدونم شاید من اشتباه میکنم .. شاید اونم به روش خودش ابراز علاقه میکنه ... شاید منم سعی نکردم بهش نزدیک بشم ... 

داشتیم حرف میزدیم که با صدای تقه ای که به در خورد سکوت کردیم ... گفتم :

- بفرمایید ..

در باز شد و علی اومد داخل .... لبخندی زد و گفت :

- مزاحم که نیستم ...

شروین خنده ای کرد و گفت :

- حالا مثلا اگه بگیم مزاحمی ، می ری؟ 

علی هم خندید و گفت :

- عمرا ... بابا پاهام له شد بس که بیخودی راهروها رو گز کردم ... جون تو دو سه دور کل بیمارستانو گشت زدم .. دیدم اگه این پرستارا یه بار دیگه منو تو بخشاشون ببینن با تیپا پرتم میکنن بیرون ، این شد که دیگه دست از راهپیمایی برداشتم و مزاحم شما شدم ..

هممون از این حرفش خندیدیم ... دیدم شروین خیلی قیافش خسته و داغونه .. از طرفی فردا هم باید میرفت عملیات .. برای همین گفتم :

- آقا شروین منو سروان میریم بیرون تا شما استراحت کنید ... 

خواست مخالفت کنه که سریع گفتم :

- نگید نه که اگر یکم نخوابید فردا نمیتونید با این وضع برای عملیاتتون آماده بشید ..

لبخندی زد و گفت :

- باشه پس تو برو خونه ... 

با لحن قاطع البته مهربونی گفتم :

- قبلا در این باره توضیح دادم براتون .. پس حرفی نمیمونه ..

خنده ی شیطونی کرد و گفت :

- حالا چرا اینقدر رسمی؟ ( رو کرد به علی و گفت) ببین علی میگم مزاحمی نگو نه ...

خجالت کشیدم ... اون با علی راحت بود ولی من نه ... لب پایینمو گاز گرفتم و با گفتن ( من بیرونم ) سریع از اتاق زدم بیرون ... 

روی صندلی کنار در اتاقش نشستم ... یه ربع بعد هم علی اومد بیرون ... دختر خجالتی ای نبودم ولی نمیدونم چرا الان هی راه و بیراه خجالت میکشیدم ... با فاصله ی یه صندلی ، کنارم نشست و گفت :

- مطمینید نمیخواید برید خونه؟ دیر وقته ... اگه نگران شروین هستین من پیشش هستم ...

خجالتو گذاشتم کنار و گفتم :

- نه ممنون ... اینطوری بهتره ... 

یه چند دقیقه ای بینمون سکوت شد ... داشتم فکر میکردم نقششون برای دستگیری غلام چیه؟ خیلی نگران شروین بودم ... با اینکه شک داشتم علی جوابمو درست و حسابی بده اما دلو زدم به دریا و تصمیم گرفتم ازش قضیه رو بپرسم ... 

- جناب سروان؟ میتونم یه سؤالی بپرسم؟

- خواهش میکنم ... 

- خب راستش ... راستش .. من نگرانم ... نمیدونم چرا میخواید شروین رو با دستای خودتون بندازین توی چاه .. غلام خیلی خطرناکه .. خودتونم میدونید اون از شروین بیزاره ... چرا میخواید این کارو بکنید؟ رو چه حسابیه آخه؟

لبخندی زد و گفت :

- نگران نباشید مریم خانم ... ما فکر همه جاشو کردیم ... ما شروینو تنها نمیذاریم... همه چیز طبق یه نقشه ی دقیق جلو میره و اگه خدا بخواد غلام همین فردا دستگیر میشه ...

اه اینم که جواب درست و حسابی نمیداد ... بابا یه کلام بگو اون نقشه ی کوفتیتون چیه دیگه ...

- میشه بپرسم چه نقشه ای دارین؟

جدی شد و گفت :

- نه .. به هیچ وجه ...

وااااااا یعنی چی؟ حالا انگار خواستم اطلاعات سری سازمان اطلاعاتو بهم گزارش بده ... یه نقشه ی ساده دیگه این حرفا رو نداره ... 

کلافه و عصبی گفتم :

- چرا نه؟ نکنه به من شک دارید؟ 

- این چه حرفیه مریم خانم ؟ باور کنید قصد جسارت ندارم ولی نمیتونم که همینطوری هر چی خواستم بهتون بگم .. یعنی اجازش رو ندارم ..

- و کی باید این اجازه رو بهتون بده؟ شروین؟ 

- بله .. هم شروین .. و هم جناب سرهنگ ... 

پوفی کشیدمو گفتم :

- امیدوارم این نقشه ی دقیقی که ازش دَم میزنید موفقیت آمیز باشه ...

دوباره لبخندی زد و گفت :

- مریم خانم نگرانی شما بیهودست ... فقط اینو بدونید توی عملیات فردا شروین تنها نیست ... و ایشالا .. اگه خدا بخواد فردا تمام این ماجراها تموم میشه و همه یه نفس راحت میکشیم از دست این غلام ...

- امیدوارم ... 

صدای اذان صبح بلند شد .... گوشی علی زنگ خورد و با ببخشیدی ازم دور شد و مشغول حرف زدن با موبایلش شد ... بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی بیمارستان رفتم ... وضو گرفتم و به نمازخانه رفتم ... یکی از چادر های نماز رو برداشتمو قامت بستم ... بعد از نماز کلی دعا خوندم ... یک ساعتی رو مشغول نماز و دعا بودم که نفهمیدم کی خوابم برد ... 

با حس اینکه دستی تکونم میده چشمامو باز کردم ... پرستاره تا چشمای بازمو دید لبخندی زد و گفت: 

- ببخش بیدارت کردم عزیزم ... شما مریم غفاری هستی؟

بلند شدم نشستم و چشمامو ماساژ دادم .. در همون حالت گفتم :

- بله .. چطور مگه؟

- یه آقایی دنبالت میگشت ... گفتم شاید اینجا باشی ... خوشبختانه حدسمم درست بود ... 

- آقا؟ 

- آره عزیزم فکر کنم پدرته ... الانم دم ایستگاه پرستاری منتظره ... 

از پرستاره تشکر کردم و بلند شدم و سر و وضعمو مرتب کردم ... از نمازخانه بیرن رفتم که بابا رو جلوی ایستگاه پرستاری دیدم ...

- سلام بابا ... 

- سلام دخترم ... خوبی باباجان؟ 

- ممنون .. بابا چرا اومدین؟ من که گفتم خودم میام ... نمیخواستم بندازمتون توی دردسر ..

لبخند مهربونی به روم زد و گفت :

- دردسر چیه دخترم؟ اونطوری دل خودم آروم نمیگرفت ... (قیافه ی بامزه ای به خودش گرفت و ادامه داد) در ضمن من نباید بیام ملاقات پسرم و داماد آیندم ؟

تا بنا گوش سرخ شدم ... فکر نمیکردم شروین همه چیزو به بابا اینا گفته باشه ... سرمو انداختم پایین و مشغول بازی با انگاشتهای دستم شدم که کشیده شدم تو بغل بابا... کنار گوشم گفت :

- مریم جان من و مامانت آرزومونه تو سر و سامون بگیری و خوشبخت بشی ... خوشحالم که تو هم با شروین موافقی ... شروین آدم درستیه ... از بغلش اومدم بیرون و همونطور که سرم پایین بود گفتم:

- از کجا میدونین جوابم مثبته بابا؟ 

- از چشمات ... از سکوتت و شرمت ... من دخترمو خیلی خوب میشناسم عزیزم ... 

- بابا؟

- جانم؟ 

- به نظرتون .. کارم درسته؟ یعنی .. یعنی منظورم اینه که .. اینکه ..

- مریم جان؟ چرا بیخودی خودتو اذیت میکنی؟ اگه منظورت حمیده که از اول هم بهت گفتم ... درسته زنش بودی .. اما شما حتی یه روز هم با هم زندگی نکردید ... تو نباید یه عمر پای یه ازدواج ناکام بسوزی ... مطمین باش نه حمید نه خانوادش هم راضی نیستن تو اینقدر خودتو اذیت کنی ... 

لبخندی زدمو گفتم : 

- ممنون بابا ... با این حرفاتون دلمو قرص کردین ...

در جوابم لبخندی زد و گفت :

- خب ... حالا کجا هست این آقا شروین جوونمرد ما؟ 

بابا رو به اتاق شروین راهنمایی کردم ... بهش گفتم چند لحظه صبر کنه تا اگه شروین خواب نبود بریم تو.. وقتی در اتاق رو باز کردم دیدم چشماش بستست ... فکر کردم خوابه .. خواستم برم بیرون تا بیدار نشه که صداش متوقفم کرد : 

- تویی مریم؟ 

- اِ بیداری ؟ یا من بیدارت کردم ؟ 

- نه بیدار بودم حالا چرا دم در ایستادی؟ بیا تو ....

- برات مهمون اومده ...( لبخند بدجنسانه ای زدمو گفتم) بابام با توپ پر اومده ...

قیافش متعجب و مضطرب شد و گفت: 

- چرا؟ چی شده مگه؟ ببین بهت گفتم شب اینجا نمون برو خونه ها .. گوش نمیکنی به حرف همین میشه ... 

قیافه ی هول شدش خیلی با نمک بود ... خودمو کنترل کردم تا صدای خندم خیلی بالا نره ... گفتم :

- نترس بابا ، اومده ملاقات .. میرم بگم بیاد تو ..

رفتم بیرون و به بابا که دم در ایستاده بود گفتم : 

- باباجون .. بیداره... بفرمایید داخل ...

با بابا رفتیم تو .. شروین هنوز یکم قیافش مضطرب بود ولی بعد از چند دقیقه که دید بابام حسابی داره تحویلش میگیره و خبری از عصبانیت نیست ، خیالش راحت شد ... 

بعد از اینکه یکم با هم خوش و بش کردن بابام رو به شروین گفت :

- خب پسرم .. نگفتی .. چی شد که این بلا سرت اومد باباجون؟

- چیز خاصی نبود .. با چند تا اراذل درگیر شدم ... یکیشون این بلا رو سرم اورد .. 

- عجب ... جامعه خیلی خطرناک شده ... باید خیلی مواظب بود .. باباجون تو هم درسته پلیسی اما باید خیلی مواظب باشی .. این اراذل پلیس و غیر پلیس حالیشون نیست بابا ... 

- بله درست میفرمایید ... باید ببخشید که نگرانتون کردیم ...

همون موقع تقه ای به در خورد و علی وارد اتاق شد .. وقتی پدرمو دید با لبخند به سمتش اومد و باهاش دست داد و گفت:

- سلام جناب غفاری .. حالتون خوبه ایشالا؟ 

- سلام پسرم .. خدارو شکر ... 

علی رو کرد به شروین و گفت :

- شروین جان دکترت برگه ی ترخیصت رو امضا کرد ... آماده ای؟ 

شروین: - آره ... من خوبم ... الان آماده میشم ...

بابا هم وقتی دید شروین باید لباس عوض کنه ، بعد از آرزوی موفقیت براش ، ازش خداحافظی کرد و باهم رفتیم بیرون از اتاق ... 

بیرون اتاق بابا رو کرد بهم و گفت : 

- مریم جان بابا ،من تو ماشین منتظرتم زود بیا ..

نگاه قدرشناسانه ای به بابای با فهم و شعورم کردم و با لبخندی گفتم :

- چشم ... زود میام ...

ده دقیقه ای نشستم رو صندلیه پشت در اتاق که بالاخره علی همراه شروین از اتاق بیرون اومدن ... لباساشو عوض کرده بود .... یه لحظه از دیدنشون خندم گرفت ... علی زیر بغل شروین رو گرفته بود و سعی داشت اونو که تقریبا دوبرابرش هیکل داشت روی زمین بکشه و از اتاق بیرون بیاره ...

شروین که دید دارم میخندم گفت :

- بله بخند .. آخه یکی نیست به این بشر بگه عقل کل من بازوم چاقو خورده ... چلاق نشدم که اینطوری میکنی ...

با این حرفش علی آروم هلش داد کنار و گفت : 

- برو بابا تقصیر منه که میخوام محبت کنم ...

تو دلم گفتم اینا چقدر دلشون خوشه که تو این وضع شوخی هم میکنن .. یعنی اینقدر به خودشون و نقششون مطمین بودن؟ 

لبخندم محو شده بود و تو فکر بودم ... همونطور ایستاده بودم که با صدای شروین به خودم اومدم .. دستشو جلوی صورتم تکون میداد و میگفت: 

- مریم؟ کجایی دختر؟ دو ساعته دارم صدات میکنم ..

نگاه کردم دیدم علی نیست ... وا این کی رفت من نفهمیدم ...

- سروان رضایی کو؟

- ساعت خواب؟ بیچاره ازت خداحافظی هم کرد دید تو فکری دیگه رفت ...

- بد شد ... نمیدونم چرا یهو حواسم پرت شد ...

لبخند مهربونی زد و گفت :

- الان میری خونه ... تخت میگیری میخوابی ... تا شب هم به هیچی فکر نمیکنی ... خودم بهت زنگ میزنم و خبرارو میذارم کف دستت خانم دکتر ...

- کاش منم مثل تو بیخیال بودم ...

- بیخیال باش خانمی ... مگه بار اولمه میخوام برم مأموریت؟ مطمین باش مأموریتای قبلیم هم از این خطرناکتر نبوده باشه ، آسون ترم نبوده ... به خدا توکل کن دختر خوب ...

لبخندی بهش زدمو گفتم : 

- ایشالا سلامت بری و برگردی ...

دستشو کنار سرش به علامت خداحافظی تکون داد و گفت:

- تا دیدار بعدی خانم خانما ...

چند قدم ازم دور شد که با یادآوری چیزی صداش زدم :

- شروین؟ 

برگشت و با لبخند گفت: 

- بله؟

بی حرف به سمتش رفتم ... روبه روش که ایستادم ، دستمو زیر روسریم بردمو گردنبند چرمِ وان یکادم رو از گردنم باز کردم و بیرون اوردم ... گرفتم جلوش و با بغضی که تو گلوم نشسته بود گفتم : - اینو بابام بعد از ماجرای دزدیدنم برام گرفت ... بنداز گردنت ... اینجوری یکم دلم قرص تره...

چشماش برقی زد ... لبخند از روی صورتش محو شده بود ... گرنبندو ازم گرفت و نگاش کرد ... آروم آیه هاشو خوند و همراه آخرین آیه قطره ای اشک از چشم هر دومون چکید ... 

با نگاه خیسش به چشمام نگاه کرد و گفت :

- ممنون ... با ارزش ترین شِیء زندگیمه ... 

لبخندی زدمو گفتم : 

- با ارزشترین شیء برای با ارزش ترین کسم ..

بعد از چند لحظه که تو چشمای خیس هم نگاه میکردیم ، یدفعه با سرعت ازم دور شد ... هنگ کردم .. این چرا اینطوری کرد! ...


نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : رمان بهشت کوچک من.دانلود رمان بهشت کوچک من.بهشت کوچک من.دانلود رمان برای گوشی.رمان قشنگ .رمان عاشقانه جدید ,
بازدید : 12290
تاریخ : چهارشنبه 04 دی 1392 زمان : 3:23 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش