این سریال حکایت ۴ خواهر برادر را برایمان بازگو میکند که پس از ، از دست دادن پدر و مادرشان در یک روز ، چه راهی را برای زندگیشان انتخاب میکنن. قدیر، عمر، آسیه و امل، چهار خواهر و برادر که بشدت بهم وابسته هستند طی ماجراهایی هم پدر و هم مادر خودشون رو از دست میدن. در این دنیای به این بزرگی جز پناه بردن به همدیگر هیچ کاری نمیتوانستند بکنند و هیچکسی نبود که ازآنها حمایت کند. تا این که درهای دانشکده ای که عاکف(کسی که مسبب تمام این اتفاقات بود) رئیسش بود به روی انها باز شد. درهای دنیایی که ثروتمند و فقیر، مظلوم و ظالم راه هایشان با هم تلاقی میکرد. در این بین قدیر تنها تلاشش این بود که از برادر و خواهرانش محافظت کند و آن ها را یکجا نگه دارد…
عمر و اوگولجان در حال فروش صدف هستند که فروش خوبی هم داشتن اوگولجان خوشحال و به ادامه این کار امیدواره بعد از چند دقیقه چند نفر در آنجا میان و به آنها میگن اینجا منطقه ماست و باید از اینجا برین نمیتونین اینجا بفروشین عمر که نمیخواد دعوا و اتفاقی بیفته قبول میکند…. برای خواندن ادامه مطلب رو تیتر کلیک کنید.
یک ماه از اون واقعه گذشته و آسیه و عمر حاضر میشن تا برن مدرسه آسیه به عمر میگه داری به خودت میرسی پس امروز قراره سوزی بیاد آره؟ عمر میگه آره گچ پاشو باز کردن میتونه بیاد مدرسه با عصا آسیه میگه چشمت روشن. هاریکا آماده میشه تا صبحانه بخورد و به مدرسه بره…. برای خواندن ادامه مطلب رو تیتر کلیک کنید.
شنگول از حلیمه میپرسه که فهمیدی اورهان شب را کجا مونده؟ حلیمه میگه آره ولی خودتو کنترل کن و میگه که رفته به رستوران همون زنه اونجا مونده انگار طبقه بالاش اتاقه شنگول عصبی میشه و میگه من میدونم چه بلایی سرشون بیارم! و لباسشو میپوشه تا به اونجا بره…. برای خواندن ادامه مطلب رو تیتر کلیک کنید.