رمان جدید و قشنگ غروب عشق از فرانک زنگنه (قسمت دهم)
رمان جدید و قشنگ غروب عشق از فرانک زنگنه (قسمت دهم)
رمان جدید و قشنگ غروب عشق از فرانک زنگنه (قسمت دهم)
نام رمان : رمان غروب عشق
به قلم : فرانک زنگنه
خلاصه ی از داستان رمان:
عسل وسینا زوجی که عاشقانه همو میخواستن وبالاخره باهم ازدواج میکنن اما طی مدت کمی بعدازشروع زندگیشون مشکلاتی پیش میاد وباعث اتفاقات تلخ وشیرین بینشون میشه…
بعداز خورد چایی سینارفت استراحت کنه منم آشپزخونه رومرتب کردم وبعد رفت حموم از حموم که در اومدم ساعتو نگاه کردم۴بود حوصله خشک کردن موهامو نداشتم سینا هنوز خواب بود حولمو دور سرم پیچدمو رفتم کنار سینا دراز کشیدم تو خواب قیافش خیلی ناز میشد مژه های بلندش روصورتش خودنمایی میکرد عاشق چشماش بودم یه لحظه وسوسه شدم چشماشو ببوسم سرموجلوبردمو هردوچشمشو بوسیدم تویک لحظه غافلگیرم کرد و دستمو گرفت وخودشو روم انداخت پس خواب نبود
+داشتی چیکارمیکردی وروجک شیطون من
ادامه مطلب بروووووووووووووو
رمان جدید و پر طرفدار دوستی با مترسک (فصل اول تا فصل هشتم)
رمان جدید و پر طرفدار دوستی با مترسک (فصل اول تا فصل هشتم)
تا جایی که یادمهـ همه منو یه دختر شرور و البته بی احساس فرض میکنن . بیخیال ِ اینا ، مهم اینه که خودم همچین فکری نمیکنم ، اینکه تا صبح بیدار بمونی و آهنگ گوش بدی و صبح تا بعد از ظهر بخوابی و بعد از ظهر تا شب کلاس باشی و بیرون شرور بودن نیست .
عرفان ــ ای جان بمیرم برای این دختر مظلوم ، لابد یادت رفته که تو نامزدی سحر چه آتیشی سوزوندی .
ــ هی پر رو تو اینجا چیکار میکنی ؟
عرفان ــ مگه نمیشه بیام خونه عمو جونم ؟
ــ خیر لازم نکرده عین گاو سرتو میندازی پایین میای اینجا ، به چه حقی حرفامو گوش میدادی ؟
عرفان ــ باران ؟ میدونی از چی خندم میگیره ؟ اینکه بیست و دو سالت شد و تو همچنان تو آینه با خودت حرف میزنی .
ــ الان کاری میکنم که گریتم بگیره بیشعور
" با عصبانیت رفتم سمتش تا یه سیلی بخوابونم تو گوشش که کمرمو گرفت و هلم داد ، اولین باری بود که نفسش به صورتم میخورد . چند لحظه ای همینجوری نگاهامون تو هم قفل شده بود که یه دفعه با صدای مریم به خودم اومدم و عرفانو هل دادم کنار . چشماش چهار تا شده بود ، بلند شدم و گفتم : "
ــ چته ؟
مریم ــ خانوم میخواستم بگم که زن عموتون گفتن عرفان بره خونه شام میخوان بخورن .
" رو کردم سمت عرفان و گفتم : "
ــ تو که هنوز عین جنازه نقش زمین شدی پاشو برو خونتون بینم .
عرفان ــ خوبه همش سه سال ازم بزرگتریا همچین بام حرف نزن ضعیفه .
ــ دهن منو باز نکن خروس بی محل
" عرفان با حرص به مریم که بر و بر مارو نگاه میکرد گفت : "
ــ برو پایین دیگه چیه ایستادی مارو میبینی ؟ مگه سینما اومدی ؟ اصلا" برو بگو عرفان نمیاد . شام رو با باران میخوره
ادامه مطلب بروووووووو
رمان و اقعا جاللب طلوع از مغرب قسمت (آخر)
رمان و اقعا جاللب طلوع از مغرب قسمت (آخر)
تاریکی سوئیت نشان می داد آيلی ساعات بدی را گذرانده...می توانست جسم مچاله اش را سر تخت ببیند...چرا کسی یادش نبود
که این دختر روزهای سختی را گذرانده...پدر گلاب نگران دختری بود که زندگی همه شان را جهنم کرده بود...فلور نگران نوه
ی شش ماهه اش بود...اما آیلی...تنها..خودش...تنها...
رفت و سر تخت نشست...دستانش را گذاشت دو طرف سرش و شقیقه هایش را مالید...درد بودند...
ـ رفتن...؟
صدایش گرفته بود و بلند وکوتاه میشد...دستش را گذاشت روی پیشانی اش و پس کشید:نه...گلاب حالش بد شد...مامانت نذاشت
برن...
ـ اون..اون بچه..اونجا بود..تو اتاق من روی تخت من...
دستش را گذاشت زیر بازویش و بلندش کرد: می ترسی...؟
سر تکان دادنش را در تاریکی هم دید..کمی جلو کشید و نیم تنه اش را بغل کرد...این بچه ی ترسیده را دوست داشت...بی حد و ادامه مطلب برووووو
رمان فوق العاده قشنگ بوی نا قسمت آخر رمان فوق العاده قشنگ بوی نا قسمت آخر
رمان فوق العاده قشنگ بوی نا قسمت آخر
رمان فوق العاده قشنگ بوی نا قسمت آخر
خودشون می کنن حاج اقا!
باشه اما همسایه داري یعنی همین دیگه !جارو کن ! ابم بپاش!این ورم یه جارو بزن!جلو حجره حاج تقی رو!
چشم حاج اقا!
بازار یعنی همسایه ! همسایه یعنی خودت!ایندم و دستگاه و علم و کتل که میبینی الان هزار ساله پا برجا و برقراره به خاطر اینه که بازار بازاري رو داشته واسه خودش!.....................................
اخه حاج اقا همین حاج فتاح دیروز داشت جنس ما رو....
اون کاسبی یه پسر جون ! تجارته ! وقتش که برسه همین حاج فتاح پشت همسایه اش رو خالی نمی کنه ! خوب جارو بزن!
نگین به صداي باباش گوش می کرد و گاهی یه چرخ می زد این ور و گاهی بر می گشت و حاج حسن رو نگاه می کرد که یه خرده بعد فروشنده ي حجره اي که نگین جلوش ایستاده بود با شک و تردید به نگین گفت
همشیره ! دنبال کسی می گردین؟!
نگین یه مرتبه به خودش اومد و دید که دیگه موندن صلاح نیست و ممکنه باباش چشمش بهش بیفته راه افتاد طرف حجره ي حاج عباس اما دلش خون بود!
از اون طرف مهرداد همونجور که داشت اروم قدم می زد یه مرتبه چشمش افتاد به حاج حسن که داشت از دهنه ي بازار وارد می شد!
تند خودشو کشید کنار ! بدبختی این بود که بعضی بازاریا مهرداد رو می شناختن
خلاصه خودشو کشید کنار و مشغول نگاه کردن باباش شد و یه دنیا غم تو دلش نشست
ادامه مطلب بروید..........
رمان جدید و پر طرفدار دیابت شیرین قسمت آخر
رمان جدید و پر طرفدار دیابت شیرین قسمت آخر
رمان جدید و پر طرفدار دیابت شیرین قسمت آخر
رمان جدید و پر طرفدار دیابت شیرین قسمت آخر
همراه بچه ها کنار دریا بودیم
من و هانی کنار هم بودیم و داشتیم حرف می زدیم .
بقیه هم یا داشتن تو آب شنا می کردن یا قدم می زدن یا مثل ما نشسته بودن ، بچه ها هم که با شن بازی می کردن
-شیرین؟
-هوم؟
-یه کمکی ازت می خوام..................
-چی ؟
-می تونی واسه هیراد یه کاری بکنی ؟
با تعجب گفتم
-چه کاری؟
-می خوام یکی رو براش بگیرم
خندیدم و گفتم
-برای داداش بد عُنُقت؟
با عصبانیت ساختگی گفت
-داداش به این دسته گلی دارم، چشه مگه ؟
خندیدم و گفتم
-چش نیست گوشه؟
چشم غره ای رفت و گفت
-لوس بی مزه! کمکم می کنی حالا؟
-کی هست این خانم خوش بخت یا شایدم بدبخت؟
زد به بازومو گفت
-جدی باش شیرین
-باشه بابا ، بگو حالا ؟
-نمیشناسی ، نمی دونم شایدم بشناسی !!
-بالاخره می شناسم یا نه ؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت
-مارال
ادامه مطلب بروید.....
رمان واقعا قشنگ رمان هیچ کسان قسمت اخر
رمان واقعا قشنگ رمان هیچ کسان قسمت اخر
رمان واقعا قشنگ رمان هیچ کسان قسمت اخر
همین لحظه بود که شنیدیم یه نفر کلید انداخت و در حیاط رو باز کرد.طولی نکشید که مسعود وارد پذیرایی شد و تا منو دید گفت : تو چجوری اومدی خونه؟!
برخلاف چیزی که فکر می کردم این بار عصبانی نبود.
- سلام.با داروین اومدم.
سورن – گفتم نباید بذاریم اون دیوونه پیشش بمونه، گوش نکردی.
مسعود نشست و گفت : من خیلی خوابم میومد، تو هم که داغون بودی.اون دیوونه تنها کسی بود که داشتیم..................................................
زیر لب گفتم : بیچاره داروین...
مسعود – البته از حق نگذریم زیاد هم دیوونه نیست.من می خواستم به بابا و مامانت بگم چه اتفاقی افتاده ولی داروین نذاشت.
- خوشحالم که متقاعدتون کرده!
مسعود – آره منم خوشحالم که بهشون نگفتم.چون احتمالا اینجوری گند زده میشد به عروسی علیرضا و نسترن.
سورن – مراسم شون کِی ئه؟
مسعود – پس فردا.بهراد، تو هم دعوتی.
تو اون شرایط بی معنی ترین چیز برام خبر عروسی اون دو تا بود...
- اوهوم.
ادامه مطلب بروید.........
رمان واقعا جدید و خوانده نشده دِل بند زده قسمت اخر
رمان واقعا جدید و خوانده نشده دِل بند زده قسمت اخر
رمان واقعا جدید و خوانده نشده دِل بند زده قسمت اخر
دلسا:
کارم شده بود فکر کردن به بهرام و حرفش.اگه بگم تا مرز دیونگی رفتم دروغ نگفتم.
ستاره عادت داشت بعد از نهار بخوابه منم از فرصت استفاده کردم و از ویلا زدم بیرون و رفتم کنار دریا.طرفای ظهر بود و هوا رو به گرمی میرفت.
روی تخته سنگی نشستم و به دریا چشم دوختم.آرامشی که الان داشتم و حاضر نبودم با چیزی عوضش کنم.
نفس عمیقی کشیدم و با یه تکه چوب روی شن ها نقش کشیدم.به خودم فکر کردم.اینکه چطور اتفاق افتاد.چطور به بهرام دل بستم.من که با خودم عهد کرده بودم بعد از علی به هیچ مرد دیگه ای فکر نکنم.!.....................................
اما به جاش با مردی آشنا شدم که هم توی زندگیش سختی کشیده هم بازیگوش بوده.
و من تحمل همچین چیزایی رو نداشتم.ولی عاشق شده بودم و دست خودمم نبوده.
بهرام جایگاه بالایی توی زندگیم داره.دوستش دارم و دست خودمم نیست ولی دلمو شکست.شاید به قول ستاره باید میذاشتم برام توضیح بده ولی همین که اسم اون دختره رو آورد دیگه چیزی نشنیدم.
حسادت دخترانه ام کار دستم داده بود و دیگه راه برگشتی نداشتم.
-بازم رفتی تو فکر؟
سرمو برگردوندم و به ستاره نگاه کردم.نیمچه لبخندی زدم
-چکار کنم پس؟
-آخرش دیونه میشی ها.از من گفتن بود!
-زر نزن ستاره.به جاش بگو چکار کنم.
-حرف خواهر من حرف
-یعنی زنگ بزنم بهش؟
-اوهوم
-اصلا و ابدا
بقیه ادامه مطلب...............
رمان جدید و قشنگ رمان طغیان قسمت اخر
رمان جدید و قشنگ رمان طغیان قسمت اخر
رمان جدید و قشنگ رمان طغیان قسمت اخر
رمان جدید و قشنگ رمان طغیان قسمت اخر
دستم رو روی شکم برجسته اش گذاشتم.خودش رو سرگرم سریال مورد علاقه اش کرده بود و میوه میخورد. انگشتم رو روی شکمش تکون دادم.خنده اش رو کنترل کرد.گستاخ تر کارم رو تکرار کردم. قلقلکش میشد.غرید: نکن!
خندیدم: دلم میخواد.... مال خودمه!
جیغ کوتاهی کشید و خندید: دردم میاد کیان!
اخم کردم: ناز نکنا.... هفت تا دختر میخوام... هفتا.... ناز و غمزه نیا که باید حالا حالاها....
میون اخم خندید: طلبت!!!.................................................................
دستم رو روی شکمش بیشتر تکون دادم. غش غش صداش توی گوشم پیچید. ظرف میوه اش برگشت روی قالی. نفسش از خنده میگرفت. صدای خرس درآوردم و چمپره زدم روش.بلند خندید و دستش رو روی سینه ام فشار داد: کیان تو رو خدا!
باز صدا درآوردم.بدن کوچیکش از صدام لرزید.صدای ظریف گریه اش توی خونه پیچید. پریسا کنارم زد و بلند شد .عصبانی با کوسن روی مبل به سرم کوبید: بیدارش کردی....
دنبالش راه افتادم.به اندام از حالت در رفته اش... به لباس گشاد و کوتاهش. به پاهاش که بعد از یه هفته که از زایمانش میگذشت هنوز ورم داشت. خم شد و پسرمون رو بغل کرد.از پشت چسبیدم بهش.سرم رو روی شونه اش گذاشتم و دستم رو از زیر دستش تا پوست نرم دست مشت شده پسرم بالا آوردم.پریسا تکونش میداد و زمزمه میکرد: ششش... بخوابه پسرم.... بابای خل و چلش اگه بذاره.... شششش
ادامه مطلب بروید.....
رمان واقعا جدید و قشنگ پدر خوب قسمت ششم
رمان واقعا جدید و قشنگ پدر خوب قسمت ششم
رمان واقعا جدید و قشنگ پدر خوب قسمت ششم
دست تو جیبش کرد و گردنبند مادرمو مثل پاندول ساعت جلو چشمم تکون داد.
لبخندی زدم و طاها گفت:دیدی پسش گرفتم؟
-خودش داد یه به زور گرفتی؟
طاها خندید وگفت:هیچ کدوم... نفهمید من برش داشتم... هنوز خبر نداره...
لبخندی زدم وگفتم:ببر بذار سرجاش... ادم از زنش نمیزنه...
و به اشپزخونه رفتم تا گازو یخچال و چک کنم... خوشبختانه تمام محتویات یخچال وداده بودم خانم سرمدی تا خراب نشن اونم با رضایت قبول کرد. خدا روشکر همسایه های خوبی داشتم................................
یه بار دیگه همه چیز وچک کردم و به هال برگشتم طاها با تعجب به گردنبند نگاه میکرد با دیدن من گفت: تی تی...
-هوم؟
طاها: یعنی چی...
-یعنی اگه بچه ات پسره... که بده به عروست... اگه بچه ات ...
یهو وسط حرفم پرید وگفت: دکترش میگه دختره... البته حدس زده هنوز ...
تو چشمام خیره شد وگفت:تی تی...
بقیه ادامه مطلب....
رمان واقعا جدید و جالب به رسم رقص کولی ها قسمت اخر
رمان واقعا جدید و جالب به رسم رقص کولی ها قسمت اخر
رمان واقعا جدید و جالب به رسم رقص کولی ها قسمت اخر
لیوان شربت رو لا جرعه سر می کشم .. شاید این همه التهاب فروکش کنه .
هنوز وسایل پذیرایی کامل چیده نشده که از جا می پرم .. دخترهایی که برای پذیرایی اومدند ، یکه می خورند .. اهمیت نمیدم ..
من باید اون غزال فراری رو پیدا کنم .. امروز باید همه ی حرف هایی که تلنبار شده رو بزنم ..
دستم رو سایه بون چشمام می کنم .
با چشم دنبالش می گردم و پیدا نمی کنم .. سرک می کشم و دیده نمیشه ..........................................................
قدم پیش می ذارم و باز هم گمه .
صدای عصای پیرمرد توجهم رو جلب می کنه .. سر می گردونم سمتش .. با طمانینه و غروری باورنکردنی پیش میاد .. ابهتی که روزی توی هر گام من بود .. چیزی که میون عشق به رامش گمش کردم .
نزدیکم که می رسه صدای عصا قطع میشه .. بهش تکیه می زنه و محکم میگه : بیا جوون . کارت دارم .
تا چادرش رو با هر قدم ، گردن میکشم .. دنبال اون دخترکی که فرار کرد .. با ورودمون به چادر ، میشم خود واقعیم .. کیانمهری که مغرور و سنگه .. درست مثل پیرمردی که جلوم نشسته .
پیرمرد به پشتی اش تکیه بقیه ادامه مطلب.........