رمان سها,دانلود رمان سها,رمان جدید سها,رمان عاشقانه سها,داستان سها,

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم
خطای an error occurred در تلگرام از چیه خطای an error occurred در تلگرام از چیه
جدیدترین عکس های جدید جوانه دلشاد جدیدترین عکس های جدید جوانه دلشاد
اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام
 سری جدید عکس های مهسا هاشمی سری جدید عکس های مهسا هاشمی
اموزش درست کردن شربت هل اموزش درست کردن شربت هل
بازی محلی لپر وازی چیست بازی محلی لپر وازی چیست
پرطرفدارترین اسامی نام های جدید پسر ایرانی پرطرفدارترین اسامی نام های جدید پسر ایرانی
روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام
 قسمت آخر سریال ترکی خواهران و برادران چی میشه قسمت آخر سریال ترکی خواهران و برادران چی میشه
دیدترین مدل های لباس حنابندان 98 دیدترین مدل های لباس حنابندان 98
دمنوشهای خواب آور جدید دمنوشهای خواب آور جدید
بیوگرافی جدید مونا کرمی + عکس بیوگرافی جدید مونا کرمی + عکس
عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي
عکس های جدید سیمگه خواننده محبوب ترک عکس های جدید سیمگه خواننده محبوب ترک
مدل لباس های شب یلدا سال 97 مدل لباس های شب یلدا سال 97
با این روش در  تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید با این روش در تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید
جشنواره بهاره هندوها تا آمادگی ها برای مراسم اسکار جشنواره بهاره هندوها تا آمادگی ها برای مراسم اسکار
با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید
ثبت‌نام خودروهای وارداتی ثبت‌نام خودروهای وارداتی
چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند
فایده های چرت زدن فایده های چرت زدن
درمان کم پشتی موی سر درمان کم پشتی موی سر
جدیدترین مدل آرایش عروس97 جدیدترین مدل آرایش عروس97
روش ساخت ربات در پیام رسان سروش با استفاده از ربات روش ساخت ربات در پیام رسان سروش با استفاده از ربات
داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش
زندگینامه باران احمدی دختر مهران احمدی از بازیگران  کشور زندگینامه باران احمدی دختر مهران احمدی از بازیگران کشور
جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی
آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام
آموزش آرایش صورت عروسکی آموزش آرایش صورت عروسکی
نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی
اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال
کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی
شیک ترین  ست زرد و مشکی جدید شیک ترین ست زرد و مشکی جدید
خنده دار ترین  جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار خنده دار ترین جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار
HMVC چیست HMVC چیست
عکس های جدید و دیدنی  بازیگران با همسرانشان سال 98 عکس های جدید و دیدنی بازیگران با همسرانشان سال 98
چرا بعد ورزش بی خواب میشیم چرا بعد ورزش بی خواب میشیم
عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور
متن  حرفِ دل و حرفِ حساب متن حرفِ دل و حرفِ حساب
شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم
عکس های جدید جالب باربد بابایی + بیوگرافی عکس های جدید جالب باربد بابایی + بیوگرافی
خواص جالب لبو برای سلامتی انسان خواص جالب لبو برای سلامتی انسان
اسان ترین روش اشتراک استوری برای دوستان نزدیک در اینستاگرام اسان ترین روش اشتراک استوری برای دوستان نزدیک در اینستاگرام
فال جدید روز پنج شنبه 22 آذر 1397 فال جدید روز پنج شنبه 22 آذر 1397
زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم
عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی
خواص باور نکردنی شربت هل خواص باور نکردنی شربت هل
دلیل بچه دار نشدن رضا عطاران از زبان خودش مشخص شد دلیل بچه دار نشدن رضا عطاران از زبان خودش مشخص شد
مدل های مانتو شیک متفاوت مدل های مانتو شیک متفاوت
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 5
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 660
باردید دیروز : 937
ای پی امروز : 77
ای پی دیروز : 145
گوگل امروز : 5
گوگل دیروز : 20
بازدید هفته : 4,736
بازدید ماه : 15,749
بازدید سال : 338,925
بازدید کلی : 15,097,301
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1418)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1571)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2360)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2868)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1423)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1895)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2193)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2033)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5451)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2040)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3131)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1203)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1914)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1229)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2938)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3081)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1494)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2429)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1964)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1437)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3031)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

رمان جدید سها خیلی رمان جالبی استو قسمت اخرشو امروز گذاشتم نظر یادتون نره

نفس عمیقی کشیدم و باز دمم رو از دهنم دادم بیرون ...
به بخاری که از دهنم خارج شد نگاه کردم و لبخندی زدم.و جزوه هام رو بیشتر تو آغوشم جمع کردم.
هوای ابری پاریس بیشتر از همه بهم آرامش میداد و دل تنگی خانوادم رو ازم میگرفت ...
و خب اینم جز اون رفتار هام بود از بقیه ی دخترا جدام میکرد.
چندین بار مامانم گفته بود مردم تو هوای ابری دلشون میگیره ... تو یکی تو هوای ابری دلت باز میشه.
یه نفس عمیق دیگه کشیدم . و به سمت ساختمون دانشگاه راه افتادم  
وارد کلاس که شدم ...نسترن رو یه گوشه ای دیدم . لبخندی زدم و رفتم روی صندلی کنارش نشستم.


دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و به نقطه ی نامعلومی روی زمین خیره شده بود ...

صدام رو صاف کردم.

اصلا انگار نه انگار .

به شوخی یهو گفتم :"

-پخ خ خ خ خ خ خ

انگار از خواب بلند شده باشه ...

نفسش رو داد بیرون و کسل بهم نگاه کرد :"

-اِ ؟! سها تویی؟ کی اومدی؟

کتابام رو روی میز گذاشتم و و بهش نگاه کردم .

خیلی خسته و کسل بود .

نسترن هم مثل نازنین اصلا ندیده بودم این مدلی باشه ...

دوست نداشتم ناراحت ببینمش برای همین گفتم :"

-نسترن چته؟

بغض کرد و سرش رو انداخت پایین.

بغضی که کرد ترسوندتم.

با نگرانی کاملا به سمتش برگشتم و گفتم :"

-نسترن ...

اشک تو چشماش جمع شد ...و شروع کرد با انگشتای دستش بازی کردن.

دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم :"

-چی شدی دختر.

یه قطره اشک از چشمش سر خورد و افتاد ...

در حالی که به شدت بغض داشت گفت :

- دیگه نمیتونم برم خوابگاه .

چند رو بهم فرصت دادن زندگیم رو جمع کنم.

یکم بهش نگاه کردم و با تعجب گفتم :"

-چرا؟

-وضعیت خوابگاه مشخص نیست.

یه قطره اشک دیگه از چشمش افتاد و در حالی که صداش میلرزید گفت :"

داداشم اصلا تحویلم نگرفت.

تمام زندگیش شده .زنش. منم نمیگم نباشه . ولی یه ذره غیرت.

اشکش هر لحظه داشت بیشتر میشد .

-تو ایران پدرم باهام کار نداشت ...

نیما فقط غیرتی بازی برام درمیاورد.

الان چرا یه ذره غیرت تو وجودش نیست.

بهش میگم خوابگاه تا چند وقت رو هواست چیکار کنم.

خیلی ریلَکس میگه .

-نمیدونم یه کاری بکن.

با یه حالت با منت میگه 

-کاری از دست من بر میاد؟

زنگ هم نمیتونم بزنم به مامانمینا .

طفلکی ها فقط نگران میشن..

دو تا دستش رو گذاشت روی صورتش شروع کرد به گریه کردن. ؛ با ناراحتی بهش چشم دوختم.

یهو فکری به سرم زد ...

لبخند کل صورتم رو گرفت :"

محکم زدم به بازوش و گفتم:

-دیوونه ای دیگه .

همچین گریه کرد که فکر کردم اتفاقی افتاده.

نسترن -سهـــا ، اتفاقی نیوفتاده.؟؟

خندیدم و گفتم:"

-معلومه که نه.

روش رو برگردوند و گفت :"

-اه سها , حوصله شوخی ندارم.

-چه شوخی ای آخه دیوونه . خیلی هم خوب شد .میای خونه ی من.

با تعجب سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد .

ابرو هاش رو انداخت بالا و گفت :"

-نچ

یکی دیگه زدم به بازوش و گفتم :"

-نچ و ...

چپ چپ بهش خیره بودم.

دستش رو گرفتم و از سر جاش بلندش کردم.

و بلند بلند به فارسی میگفتم:"

-همین الان بلند میشی میریم از خوابگاه وسایلت رو برمیداری میریم خونه ی من.

نسترن هم هی به زور خودش رو نگه میداشت و میگفت :"

- نه ...سها . صبر کن.

-چی چی رو صبرر کن ..حالا یه روز سر کلاس استاد عزیز تر از جانت نباشی نمیشه؟

من که والا خوشحال میشم یه روز قیافش رو نیبینم.

درحالی که از در کلاس بیرون میرفتم با یکی سینه به سینه شدم.

سرم رو گرفتم بالا و 

دیدم یه ابروش رو داده بالا و با تعجب نگاهم میکنه...

با یه ببخشید از کنارش رد شدم و از جلوی چشمای متعجبش کنار رفتم ...

چند قدم با نسترن در سالن تو سکوت راه رفتیم.که زیر چشمی به نسترن نگاه کردم .

اونم داشت زیر چشمی به من نگاه میکرد.

دیگه هر دومون نتوستیم جلوی خنده امون رو بگیرم.

هر دومون زدیم زیر خنده که نسترن بین خنده هاش گفت :"

-برو خدا رو شکر کن که طرف ایرانی نیست.

منم که از خنده اشک تو چشمام جمع شده بود گفتم:"

-والا ما که شانس نداریم. یهو دیدی ایرانی از آب دراومد


*************

پاهام رو آوردم بالا و روی صندلی گذاشتم. و لیوان چایی رو نزدیک دماغم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.

گرمای چایی و صداش خش خش سوختن چوب هایی که تو شومینه بود بیشتر منو آروم میکرد.

نزدیک به سه هفته ای بود که نسرین پیش من اومده بود و منو از تنهایی در آوده بود.

به برف هایی که آروم آروم روی زمین مینشت خیره شدم.

نسترن - سها دارم میرم بیرون چیزی لازم نداری؟

-نه خوش بگذره .

نسترن اومد کنارم .

-سها!

بهش نگاه کردم.

لبش رو گاز گرفت و سرش رو انداخت پایین

چشمکی زدم و گفتم:"

-بدو بدو ببینم که من از دوست شانس نیاوردم. اون از نازنین اینم از تو

خندید و بلند شد و لپم رو بوس کرد و گفت :"

-خیلی ماهی سها.

به شوخی بهش چپ چپ نگاه کردم و گفتم:"

-بپا نخوریش.

از ذوقش یکم بالا و پایین پرید و گفت :"

-نه مراقبم.

و به سمت در رفت .

جلوی در درحالی که شالگردنش رو میبست بهش نگاه کردم و گفتم :"

-نه حالا میخوای نباش.

رو هوا بوس برام فرستاد و گفت :"

-مراقب خودت باش.

در حالی که درخونه رو داشت میبست بلند گفتم:"

-تو مراقب خودت باش.

در رو بست ...

یکم خندیدم و سرم رو تکون دادم.

چند روز پیش فریبرز اومده بود پیشمون..

من و نسترن رو به یه فشن شو دعوت کرده بود .

میدونستم بیشتر منو دعوت کرده . و میخواد که من اونجا باشم. ولی خستگی امتحانت رو بهونه کرده بودم و خواسته بودم نسترن همراهش باشه.

چایی نصفه رو تو فنجون گذاشتم و به دونه های برف که حالا شدت بیشتر شده بود نگاه کردم.

ناخوداگاه یاد نازنین افتادم که تا چند روز دیگه عروس میشد.

چقدر دلم میخواد تو عروسیش پیشش باشم.

چشمام رو روی هم گذاشتم.

نمیدونم چه جاذبه ای بود که منو هی پرت میکرد به گذشته.

صدای جیغ و خنده تو گوشم پر شد.

-آخ خ خ خ خ ؛ سها .محکم زدی.

گلوله ی برفی ایه بعدی رو تو دستم فشرده کردم و به سمتش پرت کردم:"

-بگیر که بعدیش اومد.

نازنین که به خاطر ضربات محکم من بیشتر شبیه به آدم برفی شده بود. با حرص بهم نگاه کرد و شروع کرد از روی زمین برف جمع کردن.

دستکشهام رو تو ماشین جا گذاشته بودم. به خاطر شدت سرما شروع کردم "ها " کردن دستام.

و در همون حین گفتم:"

-نازی صبر کن ...

گلوله ای که تو دستش بود هر لحظه داشت بزرگ تر میشد.

خنده ام گرفته بود. ادامه دادم:"

-نازی با تو ام. نامردیه . تو دستکش داری. من دستام داره از سرما بی حس میشه.

نازنین در حالی که برف ها رو از روی زمین جمع میکرد و به گلوله ای که کم کم داشت اندازه ی کله ی خودش میشد اضافه میکرد. گفت :"

-نامردی؟ والا الان من با دستکش شدم مثل آدم برفی. و توِ بی دستکش سالمی.

برگشت طرفم و گوله برفی رو به سمتم نشونه گرفت .اومدم فرار کنم که محکم خوردم به چیزی. سرم رو بلند کردم. برنا و با کمی فاصله از برنا؛ تیام وایساده بود.نگاه کردم

با تعجب به هم خیره بودیم که گوله ی برفی نازنین محکم خورد تو سر برنا.

یکم بهش نگاه کردم.

و نتونستم خنده ام رو کنترل کنم.

بلند بلند زدم زیر خنده که صدای نازنین بلند شد.

-واااای آقای فرهمند شما اینجا چیکار میکنید؟

که تیام گفت :"

-تنها جایی که برای برف بازی بلدیم اینجاست نازنین خانوم.

اولین بار بود که تیام نازنین رو به اسم صدا میکرد. سریع برگشتم سمت نازنین . حدسم درست بود 

نازنین وسط سرما رنگ صورتش شده بود مثل لبو.

که یه گلوله برفی محکم خورد به شونه اش.

نازنین شونه اش رو گرفت و با اخم به من خیره شد .

منم برگشتم سمت برنا ..

برنا دوباره خم شد و با خنده یه گلوله دیگه بادستش گرد کرد و محکم به طرف نازنین پرت کرد.

خندیدم و منم خم شدم و یه مشت برف از روی زمین برداشتم.و تو دستم گرد کردم.

برنا گفت :"

-آماده؟

منم بلند بلند میخندیدم.

نازنین هم که باز داشت شبیه آدم برفی میشد با دهن باز بهمون خیره شده بود.

برنا - پرتاب

هردومون برف رو به سمتش پرت کردیم که صدای تیام اومد:"

-نشدا. صبر کنید صبر کنید.

تیام دویید سمت نازنین و وقتی کنارش وایساد دستاش رو بهم کوبید و گفت :"

-حریف میطلبیم.

برنا- هه هه هه

تا حالا اونقدر بهم برف بازی خوش نگذشته بود. دیگه کم کم نمیفهمیدی کجا رو هدف میگیری...فقط این رو میفهمیدی که برف رو تو دستت گلوله میکنی و پرت میکنی.

درحالی به شدت سردم بود یکم دستای قرمزم رو "ها" کردم و اومدم برف دیگه ای از روی زمین بردارم که دو تا دستکش جلوی چشمم ظاهر شد.

برنا دستکشاش رو به سمتم گرفته بود.

سرم رو بلند کردم و آروم گفتم :"

-پس خودت چی؟

یکم بهم نگاه کرد و گفت :"

-فعلا سردم نیست.

اونقدر سردم بود که بی تعارف دستکشا رو از دستش بگیرم.

تو اون لحظه هم نازنین وتیام نامردی نکردن تا تونستن بهمون برف پرت کردن.

************


نفسم رو دادم بیرون و از روی صندلی بلند شدم.

نمیدونم به با کی تعارف داشتم.! ؛ یا به کی کلک زدم.

"به سمت اتاق خوابم رفتم. میدونستم با خودم آوردمش.

رفتم و از تو کمد چمدونم رو کشیدم بیرون.

و زیپ بیرونش رو باز کردم.

و دستکش ها رو کشیدم بیرون و تو دستم نگهشون داشتم.

هنوز هم یادمه اون روز وقتی دستکشا رو دستم کردم . گرمی دستای برنا رو داشت.و سردی دستام رو کم کرد . 

یادمه اونقدر حواسم پرت شد که یادم رفت دستکشای برنا رو بهش پس بدم و دیگه هیچوقت یادم نموند که دستکشی پیشم هست.

دستکشا رو تو دستم کردم.

خیلی برام بزرگ بود .

لباسام رو عوض کردم و از خونه زدم بیرون .

قدم زنان رفتم به سمتی که برام آرامش رو میاورد.

انگار میتونستم با نگاه کردن بهش دلتنگیم رو از روی شونه های خودم بردارم و بذارم روی شونه های اون.

رو به روی برج ایفل وایسادم و بهش نگاه کردم.

تو دلم:"

-چند نفر دلتنگ و غریب تو این شهر هست؟

همه ی اونا هم مثل من عاشقن آره؟

"برای اولین بار بود که غرورم رو فراموش کرده بودم. یه قطره اشک از چشمام اومد"

همه اونا هم فهمیدن اشتباه کردن؟

سرم رو انداختم پایین و دستام رو از تو جیبم درآوردم و به دستکشا نگاه کردم.

اشکایی که روی صورتم بود رو باهاشون پاک کردم و سرم رو بلند کردم.

یه لحظه احساس کردم برنا رو کنار برج ایفل دیدم.

هی تو جمعیت سرگردون چشم چرخوندم.

دستکشا رو تو دستم جمع کردم و تو دلم گفتم :"

-سها داری دیوونه میشی.

سرم رو انداختم پایین و به سمت خونه راه افتادم..



درو كه باز كردم گرماي مطبوعي مهمان صورت سرما زده ام شد ...شال گردنم رو اروم از گردنم كشيدم پايين و همزمان به ساعت چشم دوختم ..از تاريكي خونه فهميدم نسترن هنوز نيومده 

همونطور كه پالتومو در مي اوردم به طرف كاناپه كنار شومينه رفتم و خودم روش رها كردم 

هر كاري مي كردم نمي تونستم فراموشش كنم 

هنوز فكر و تصوير صورتش تو ذهنم بود و مدام عذابم مي داد

غرق افكارم بود كه صداي توقف ماشينو رو از بيرون شنيدم ..بي حال و كسل بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و پرده رو كنار زدم 

ماشين فريبرز بود كه جلوي خونه ايستاده بود ..هر دوشون توي ماشين بودن و هنوز باهم حرف مي زدن 

پرده رو رها كردم و به طرف اشپزخونه رفتم و زير كتري رو روشن كردم ...چند دقيقه بعد صداي حركت در ورودي به گوشم رسيد و پشت سرش صداي قدمهاي نسترن 

چشماو بستم و باز كردم و نفسمو بيرون دادم ..

و سعي كردم صدام دلگير و بغض دار نباشه :

- خوش گذشت ؟

صداي قدمها رو ديگه نمي شنيدم ..لبخندي زدم و گفتم:

-معلومه زيادي خوش گذشته 

كه قدمها ازم دور شد... با تعجب برگشتم و به جاي خالي نسترن خيره شدم سريع از اشپزخونه خارج شدم و به بالاي پله ها خيره شدم 

صداي بسته شدن در اتاقش رو كه شنيدم بيشتر نگران شدم 

خواستم برم بالا كه ناخوداگاه نگاهم به طرف پنجره كشيده شد و قبل از رفتن به بالا دوباره از پنجره به بيرون نگاه كردم .پرده رو كه كنار زدم..ماشينشو ديدم ..هنوز همونجا بود ... با كنار رفتن پرده ... نور داخل خونه باعث شد كه سرشو برگردونه و به من نگاه كنه 

نمي تونستم واضح صورتشو ببينم فقط ديدم دستي برام تكون داد و ماشين رو روشن كرد و حركت كرد

گنگ از رفتار دو نفرشون به سرعت به طبقه بالا رفتم و ضربه اي به در اتاقش زدم

جوابي نداد بار ديگه درو زدم ...... با صداي گرفته اي گفت :

-خسته ام سها... كاري داري ؟

بدون حرفي درو باز كردم .... طاق باز با همون لباسهاي بيرون رو تخت دراز كشيده بود....به طرفش رفتم و اروم صداش كردم 

با چشماي گريون سرشو به سمتم چرخوند و بهم خيره شد

- چت شده ؟موقع رفتن كه خوب بودي ؟

نگاهشو ازم گرفت و باز به سقف خيره شد و حرفي نزد

لبه تخت نشستم و لبخندي زدم و گفتم :

- كسي چيزي بهت گفته ؟

و با سر انگشتم اشكاي رو صورتش پاك كردم كه گفت:

- اون منو دوست نداره

ساكت شدم و با تعجب ازش پرسيدم :

-كي ؟كي تو رو دوست نداره ؟

- فريبرز

-چي ؟ 

- اون يه نفر ديگه رو دوست داره ...كسي كه خيلي به من نزديكه و تو هم خوب مي شناسيش

-كي ؟

- سها اون تو رو دوست داره 

با اين حرفش نتونستم جلوي خودمو گيرم و بلند زدم زير خنده 

پوخندي زد و گفت :

-اگه منم جات بودم... شايد اينطوري مي خنديدم 

- چرا چرت مي گي ؟من از اين خنده ام مي گيره كه فكر هر كسي رو مي كردم الا خودم 

- پس خيلي خوشحال شدي ؟

ضربه اي ارومي به پيشونيش زدم و از جام بلند شدم و بهش گفتم :

- منو باش رو ديوار كي ياد گاري مي نوشتم ...خوبه از اول زندگيمو برات تعريف كردم كه اينطوري غمباد گرفتي دختر ......مگه هركي گفت دوسم داره بايد سريع جوابشو بدم بگم منم دوست دارم ؟

- پس چرا اون مطمئنه كه جوابت اره است؟

از تعجب چشمام گشاد و گفتم :

- خودش بهت گفته ؟

-صراحتا كه نه.... ولي از حرفاش چنين برداشتي كردم 

- من موندم تو با اين ضريب هوشيت چطور تا حالا دوم اوردي دختر 

- يعني دوسش نداري ؟

با حالت طلبكاري دستامو به پهلوم زدم و بهش خيره شدم 

تو جاش نيم خيز شد و گفت :

- انقدر از نيومدنت ناراحت بود كه اصلا صداي منو نميشنيد و حرفي نمي زد ..حتي مي تونم قسم بخورم اگه تو اين خونه نبودي تا اينجا هم منو نمي رسوند

- نه ديگه انقدرم پسر بدي نيست كه بخواد از اينكارا كنه 

دستي به بينيش كشيد و گفت:

- خوب البته حقم داره ..كي از من خوشش مياد..نه چهره جذابي دارم و نه چيزي تو خودم مي بينم كه كسي رو به خودم جلب كنم

با ناراحتي رفتم و كنارش نشستم و گفتم :

- دقيقا همين كارا رو كردي كه كسي دورو برت نمي چرخه..اخه دختر خوب... بهتر نيست يكم اعتماد به نفس داشته باشي..حالا مي خواي بگي هر پسري كه عاشق كسي شد اون دختر بايد خيلي خوشگل باشه ...

بعد با حالت با نمكي گفتم :

-مثلا دوست من هموني كه بهت گفتم اسمش نازنينه ..انقدر زشت بود كه مادر بيچار اش هر روز دست به نذر ودعا مي زد 

كه يه نفر بزنه به سرش و بياد دختر شو بگيره

با ياد اوري چهره نازنين خنده ام شدت گرفت و ادامه دادم:

- واقعا نمي دونم پسر به اون خوش تيپي رو چطور ...تور خودش كرد ..كه يه دل نه صد دل عاشق نازنين شد 

-انقدر زشته ؟

سعي كردم جلوي خودمو بگيرم كه سوتي نداده باشم:

-اوهوم ..فكر كنم

-فكر كني ؟

با خنده گفتم:

- با اين وجود كه تو از اون صد مرتبه قشنگتري...نمي دونم چرا انقدر از خودت ضعف نشون مي دي نسترن... تو كه چيزي كم نداري 


لبخندي به گوشه لباش اومد كه زودي محو شد و گفت:

- در هر صورت اون فقط تو رو مي بينه ..حتي چند بار خواست صدام كنه كه اشتباهي اسم تو رو گفت


- براي خودش گفته ...من اول و اخر فقط يه عشق دارم اونم كسي نيست جز برنا

چقدر مطمئن مي گفتم برنا ..مني كه دو دستي برنا رو از دست داده بودم حالا راحت مي گفتم عشقم اونه 

از جام بلند شدم و درو باز كردم 

- بدو بيا من گشنمه... بدو و يه چيزي برام درست كن 

- مگه شام نخوردي ؟

-نه... منتظر خانوم بودم كه بياد و يه چيزي برام درست كنه 

با خنده اي از جاش بلند شد و اومد كنارم و گفت:

- باشه همين الان برات يه شام خوشمزه درست مي كنم

- پس چي كه بايد درست كني يادت نرفته كه براي چي اومدي اينجا

تا اينو گفتم سريع از كنارش در رفتم كه با بالشت دنبالم افتاد و از بالاي پله ها به سمتم پرت كرد 

قبل از برخورد بالشت جا خالي دادم و گفتم :

-عمرا بتوني منو بزني 

-بلاخره يه روز كه مي زنمت 

-حالا تا اون روز گنجشكاتو بشمر كه كم نشن ... شايد به اون روزم رسيدي 

***

با اين كه مي دونستم بلاخره يه روزي اين موضوع چه از جانب فريبرز و چه از جانب كس ديگه اي گفته ميشه ولي نمي دونم چرا با مطرح شدنش ..بشدت دچار استرس و نگراني شدم 


شايد بخاطر اينكه واقعا انتظار چنين حرفي رو نداشتم 


با طلوع خورشيد و اغاز يك روز جديد ديگه... دست از خواب نازم كشيدم و بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بيرون 

نسترن امروزو بر خلاف من كلاس نداشت و تخت گرفته بود و خودشو با خواب سيراب مي كرد 

بعد از اتمام كلاسا از دانشكده كه بيرون زدم تصميم گرفتم كمي خودمو تحويل بگيرم و به يه قهوه دعوت كنم 

پس مسيرمو به سمت پاتوق هميشگيم كه بيشتر وقتها به تنهايي اونجا مي رفتم تغييير دادم 


هنوز يه خيابون مونده بود كه صداي بوق ماشيني نظرمو جلب كرد 

اروم و بي تفاوت سرمو برگردوندم كه چشمم به ماشين فريبرز خورد

از پشت فرمون لبخندي زد و با سر بهم اشاره كرد كه به طرفش برم

به ماشين نزديك شدم ..شيشه رو داد پايين و بهم سلام كرد

جواب سلامشو دادم و ازش پرسيدم :

- شما اينجا چيكار مي كنيد ؟

- كارت داشتم... جلوي دانشگاه هم اومدم ولي نديدمت خواستم برم كه كمي جلوتر ديدمت و اومدم 

- بفرماييد امرتون

- ميشه سوار شي؟

نگاهي به اطراف انداحتم و بهش گفتم :

- من داشتم مي رفتم يه قهوه بخورم.... اگه مايليد شما هم بياد اونجا 

- باشه پس سوار شو ..زياد كه دور نيست؟

- نه همين يه خيابونو رد كنيم رسيديم 

سرشو تكوني داد و درو برام باز كرد 

با توجه به حرفاي ديشب نسترن مي دونستم حرفايي كه مي خواد بزنه حول چه چيزاييه

پس بايد قبل از رسيدن به اونجا حرفايي رو كه مي زدم و با خودم مرور مي كردم كه نه خودمو عذاب مي دادم ... نه اونو 


***

بعد از سفارش قهوه و كيك دست به سينه منتظر شدم كه حرفاشو بزنه

نگاهش متوجه بيرون بود ..معلوم بود دنبال كلمه ها يا جمله هايي مي گرده كه بتونه از طريق اونها راحتر حرفاشو بزنه 

وقتي ديد هنوز بهش خيرم... برگشت و لبخندي به صورتم پاشيد و گفت:

- شايد گفتنش خيلي ديره يا شايدم خيلي زود ..اما خودم فكر مي كنم ديره

اب دهنمو قورت دادم و چشم بهش دوختم 

-احتمالا بايد خودتم تا الان فهميده باشي 

سعي كردم اروم باشم 

- چي رو بايد فهميده باشم ؟

دستي به صورتش كشيد و همونطور كه سعي مي كرد نگاهش فقط تو چشمام باشه گفت :

- اينكه دوست دارم 

زبونم بند اومد و نگاهمو ازش گرفتم 

- خيلي وقته كه مي خوام اين حرفا رو بهت بزنم ..اما تو انگار هيچ وقت براي من وقتي نداري 

با دست چپم لبه فنجونو لمس مي كردم و دست راستم بدون حركتي روي ميز قرار داده بودم 

-اگه ميشه وقتي دارم باهات حرف مي زنم به من نگاه كن

سرمو اروم اوردم بالا لبخندي زد و گفت:

- من خيلي وقته اينجا زندگي مي كنم خودم و خانواده ام رو هم خوب مشناسي ..مي تونم اين قولو بهت بدم كه يه زندگي خوب و بدون دردسري رو برات فراهم كنم 

البته بازم همه چي بستگي به تو داره... اگه بخواي مي تونيم برگرديم ايران و يا همينجا .....

خوب مسلما موقعيت كاري اينجا خيلي بهتر از ايرانه 


بهش خيره بود ولي انگار چيزي از صورتشو نمي ديدم و حرفاشو نمي فهميدم ... كه احساس كردم دستشو اروم روي دستم كه روي ميز بود گذاشت 

دستم به ارومي از زير دستش حركت دادم و به زير ميز بردم 

و نگاهمو ازش گرفتم 

بهش كمي برخورده بود از جام بلند شدم كه گفت:

- نگفتي جوابت چيه ؟

- من ..من

-نگو كه هنوزم به كسي فكر مي كني كه ديگه بهت فكر نمي كنه 

تو چشماش براق شدم 

حرفي براي گفتن به زبونم نمي اومد

- اگرم فكر مي كني با فرستادن دوستت به جلو... من ازت دست ميكشم... خيلي اشتباه مي كني سها ..من خيلي وقته كه دوست دارم ..از همون موقع كه ديدمت..يعني از ايران 


دو سه قدمي عقب عقب از ميز فاصله گرفتم ..نگاه مصمم و حرف زدن جديش دلهره رو به جونم انداخته بود خواست حرف ديگه اي بزنه كه سريع ازش رو گرفتم و زدم بيرون و با گامهاي تندي از اونجا دور شدم



فصل آخر :


حرف های نسترن منو به فکر برده بود.

دوست داشتم برگردم.

ولی طاقت دیدن خیلی چیزا رو نداشتم.

قدرت این رو نداشتم که دست کسی رو تو دست کسی ببینم که دو سال نبودنش رو تحمل کرده بودم.

بعد از دو سال...

از سر جام بلند شدم..

تعطیلات کریسمس تنها بودن ... مثل غروب های جمعه تو ایران بود....

دو سه هفته حوصله ام سر میرفت...

یکم قدم زدم...

کلافه بودم مثل مرغ سر کنده هی اینور اون ور میرفتم....

نسترن هم آخرین کلاس امسالش رو رفته بود ... و من و با حرفش تنها گذاشته بود.

صدای نسترن تو گوشم پیچید:"

-سها بیا این تعطیلات رو با هم بریم ایران .

من بلیط میخوام بگیرم.

نمیای؟

رفتم جلو در و کاپشنم رو پوشیدم.

و تو آینه به خودم نگاه کردم. تو دلم :"

-سها واقعا دوست داری بری؟

سها دوست داری دستش رو تو دست دیگری ببینی؟

سرم رو انداختم پایین.

تو دلم باز برای قانع کردن خودم گفتم :"

-نمیرم که اون رو ببینم.

یه چیزی ته دلم پوزخند زد .

در خونه روباز کردم و به سمت آژانس هواپیمایی راه افتادم.


**************

لباس بعدی رو تا کردم و گذاشتم تو چمدون باز مقابلم.

صدای نسترن اومد .

- چی شد دختر ... یهو تصمیمت عوض شد که بیای؟

نفسم رو با صدا دادم بیرون و گفتم :"

-یکم که فکر کردم دیدم دلم برای خانوادم تنگ شده.

نسترن- فقط خانوادت؟

"یکی دیگه از لباسام رو انداختم تو چمدون و گفتم :"

-نسترن ن ن ن ن ن ن ن ن.....

به چهار چوب در تکیه داد و گفت :"

- مگه دروغ میگم.

شونه هام رو انداختم بالا و گفتم :"

-نمیدونم والا...

نسترن - ولی من به جز خانوادم برای یکی دیگه هم دلم تنگ شده .

-ای شیطون نگفته بودی ی ی !

تکیه اش رو از چهارچوب برداشت و گفت :"

-فکرت منحرف نباشه خانوم.

برای نازنین.

خندیدم و گفتم :"

-خوبه دو هفته دیدیش.

اونم که اومده بود ماه عسل اون روی شیطونش رو نشون نداد.

نسترن خندید و گفت :"

-اون همه با هم شیطونی کردیم.

-زیاد شیطوونی نکرد که شوهرش پشیمون نشه .

نسترن - ولی خیلی خوش گذشت . قشنگ باهم جور بودیم.

دوباره یه لباس دیگه انداختم تو چمدون و گفتم :"

- اصلا نیمه ی گم شده ی گروه ما تو بودی ...

نسترن رفت پایین .. صداش از پایین می اومد.

-آه دیدی... تو مملکت غریب ثلث تون رو پیدا کردین ..

قهقه زدم و یه لباس دیگه برداشتم .



رفتم تو فکر ...

صدای خودم تو گوشم پیچید .

-فریبرز قول میدم بهتر از من برات پیدا شه .

فریبرز (با خنده ) - چی شد بعد از یک سال و خورده ای این حرف من یادت اومد .....

اون روز برفی که تو کافه منو بی جواب گذاشتی ...

لبخندی تلخ روی لبهام اومد و گفتم :"

-فریبرز، دوست ندارم منتظر بمونی ...من تصمیمم عوض نمیشه .

فریبرز - ولی بازم بهت میگم. من منتظر میمونم. یه روزی عوض میشه.

لبخندی زدم و گوشی موبالیم رو به گوشم نزدیک کردم که فربیرز با لحن غمگینی گفت :"

-برات بیلیط بگیرم؟

نفسم رو دادم بیرون و گفتم :"

-نه گرفتم !

فریبرز- کی؟

-امروز ... ، امروز صبح.

فریبرز - برمیگردی ...

یکم خندیدم و گفتم :"

-درسم که هنوز تموم نشده عاقل .

اونم از حرفی که زده خنده اش گرفته بود گفت :"

-خوب بود . یه سفر نیاز داشتی .

هیچی نگفتم که گفت :"

-خوش بگذره بهت.

آروم گفتم :"

-مرسی.

ازش خجالت میکشیدم.. واقعا تو این دو سال هیچی برام کم نذاشته بود . کاری کرده بود که تو مملکت غریب احساس تنهایی نکنم.

صداش منو از خیالاتم بیرون کشید.

-سها؟

-بله؟

یکم مِن مِن کرد و گفت :"

- دنبال چیزایی که نباید ببینی که نمیخوای بری؟

حرفش منو یاد برنا انداخت .

ادامه داد.

-الان دیگه تو رو یادش هم نیست.

بغض گلوم رو گفت. با صدای آرومی پریدم وسط حرفش.

-نه . دارم میرم خانوادم رو ببینم.

فریبرز نفسش رو داد بیرون و گفت :"

-امیدوارم.

***

-سها!

با صدای نسترن یهو از جام جام پریدم.دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم :"

-وای نسترن.

نسترن- زهر مار . ترسیدم سکته کرده باشی. دو ساعته خیره شدی به مارک اون لباس. نمیدونم تو مارک چی هست.

هنوز دستم روی قلبم بود. و چپ چپ نگاهش میکردم.

دستش رو به کمرش زد و گفت :"

-چیه مثل مجسمه زل زدی بهم؟

درسته که خیلی خوشگلم . ولی خب اونطوری هم نگاه میکنی آدم معذب میشم.

این حرف رو که زد ..دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم لباسی که دستم بود رو به سمتش پرت کردم و به طرفش دوییدم.


***************


هواپیما که وارد خاک ایران شد ... شور و شوق عجیبی تو وجودم اومد.

انگار همه ی دلتنگی ها رو فراموش کردم و دوباره شدم اون سهای 26 ساله که دو سال پیش از ایران رفت .

استرس عجیبی هم داشتم نمیدونم برای چی ...

برای سوپرایز کردن خانوادم هم هیچ اطلاعی از اومدنم بهشون نداده بودم.

چمدونم رو که تحویل گرفتم .

هر چقدر نسترن اسرار کرد که اونا من رو برسونن قبول نکردم و گفتم با تاکسی راحت ترم.

پام رو که تو تاکسی گذاشتم.تازه فهمیدم دل تنگی یعنی چی !!سرم رو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و به بیرون چشم دوختم.

تو دلم گفتم :"

-حالا خداروشکر دو سال اونجا بودم....



با حس عجیبی ، با حال غریبی ، دلم تنگته

پر از عشق و عادت ، بدون حسادت ، دلم تنگته

گِله بی گلایه ، بدون کنایه ، دلم تنگته

پر از فکر رنگی ، یه جور قشنگی ، دلم تنگته

تو جایی که هیشکی واسه هیشکی نیست و همه دل پریشن

دلم تنگه ، تنگه واسه خاطراتت که کهنه نمیشن

دلم تنگه ، تنگه برای یه لحظه کنار تو بودن

یه شب شد هزار شب که خاموش و خوابن چراغای روشن

منه دل شکسته، با این فکر خسته ، دلم تنگته


با چشمایِ نمناک ، تَر و ابری و پاک ، دلم تنگته


ببین که چه ساده، بدون اراده ، دلم تنگته


مثل این ترانه ، چقدر عاشقانه ، دلم تنگته


یه شب شد هزار شب ، که دل غنچه یِ ماه قرار بوده باشه


تو نیستی که دنیا به سازم نرقصه به کامم نباشه


چقدر منتظرشم که شاید از این عشق سراغی بگیری


کجا کی کدوم روز ، منو با تمام دلت می پذیری


منه دل شکسته، با این فکر خسته ، دلم تنگته


با چشمایِ نمناک ، تَر و ابری و پاک ، دلم تنگته


ببین که چه ساده ، بدون اراده ، دلم تنگته

مثل این ترانه ، چقدر عاشقانه ، دلم تنگته

نگاه خیره ام رو از ضبط که داشت آهنگ و با صدایی بلندی میخوند گرفتم و به سرتاسر اتاقم نگاهی انداختم یاد روز اول افتادم که بعد از مدتها پام رو درون خونه گذاشته بودم مامان و بابا هم از دیدنم خوشحال بودند هم ناراحت ، ناراحت به خاطر اینکه چرا بهشون نگفته بودم بالاخره با صدتا دلیل و بهونه مختلف تونسته بودم از دلشون در بیارم الآن تقریبا یک ماه از اومدن من میگذشت بعد از گذشت یک هفته از برگشتنم همه چی به روال سابق برگشت با نازنین تقریبا هر روز حرف میزدم ولی سعی میکردم کمتر مزاحم زندگی اش بشم اون الآن یک زن متاهل بود و نمیتونست همه وقتش رو با من بگذرونه با اینکه خودش میگفت هیچ فرقی با اون موقع ها نکرده ولی باز من ناخودآگاه مراعات میکردم از حال نسترن هم بی خبر نبودم چندباری دیده بودمش اون که حسابی سرش شلوغ بود توی این مدت کم تصمیم گرفته بود بیشتر شهر های ایران رو ببینه و تقریبا هم موفق شده بود اون دوست داشت از هرجایی سر دربیاره و به هرجایی سرک بکشه ، مامان اینها هم تصمیم گرفته بودن کلا برای زندگی برن شمال ولی من تهران رو انتخاب کرده بودم توی این مدت بهشون سر زده بودم یا گاهی اونا میومدن پیشم ولی من دلم میخواست تهران باشم جایی که عشقم کسی که همه وجودم نفس میکشه و اما برنا ....!

توی این مدت دوبار از دور دیده بودمش ولی تنها ، یک بار جلوی در شرکت وقتی داشت از ماشینش پیاده میشد با اون ژست همیشگی اش بازهم دلم رو مثل دوسال قبل و مثل اولین باری که دیدمش توی سینه ام لرزوند و مطمئنم کرد این عشق فراموش نشدنیه و بار دوم از بالای پنجره جلوی خونه نازنین اینا اون روز برام میتونم بگم بهترین روز بود تقریبا میتونستم بگم تا اون روز هیچ تصمیمی برای موندن بیشتر نداشتم ولی از اون روز و با حرفهایی که شنیدم توی اینکه بمونم مصمم شدم میخواستم بمونم و برای کسی که تمام لحظاتم پر میکنه بجنگم ناخودآگاه به دو روز پیش برگشتم خونه نازنین 

نازنین - وای سها تو دیوونه ای به خدا

- چرا 

نازنین - اگر عقل درست حسابی داشتی به فریبرز جواب رد نمیدادی

- اگه ....

صدای زنگ در باعث شد حرفم نصفه بمونه نازنین به سمت آیفون رفت و بدون نگاه کردن به تصویر شخصی که اون پشت بود در رو باز کرد ناخودآگاه از سرجام بلند شدم و به پشت پنجره رفتم و اون پایین کنار تیام کسی رو دیدم که همه لحظه هام به یادش پر میشد نمیدونستم چی میگن یا در چه موردی حرف میزنن فقط همونجا وایستاده بودم و به برنا نگاه میکردم و سعی میکردم تک تک حرکاتش رو توی ذهنم ثبت کنم تا برای اوقات تنهایی ام بتونم تجسمشون کنم چشمام رو بستم و یک لحظه خودم رو اون پایین کنار برنا تصور کردم نمیدونم چقدر در این حالت بودم که 

نازنین - به چی نگاه میکنی

دوباره نگاهی به پایین انداختم هنوز اونجا بود ولی خبری از تیام نبود یک لحظه سرش رو بالا آورد و من سریع پرده رو انداختم 

نازنین - با توام چت شد دوباره سها

نفس عمیقی کشیدم و با لبخندی مصنوعی به سمت نازنین برگشتم 

- هیچی خوبم 

میخواستم بیشتر در مورد برنا بدونم میدونستم نازنین میتونه اطلاعاتی خوبی بهم بده 

- کی بود 

نازنین - تیام 

- آهان



به سمت صندلی که قبلا روش جای گرفته بودم برگشتم و روش نشستم و به فکر فرو رفتم باید یک جوری سر حرف رو باز میکردم 

تیام - سلام سها

با صدای تیام دوباره از فکر خارج شدم 

- سلام خوبی 

تیام - مرسی تو خوبی چه عجب یادی از ما کردی 

- مرسی منم خوبم این چه حرفیه من که تو این چند مدت حسابی مزاحمتون شدم 

تیام - ما که ندیدیم 

نازنین -چی چی رو ندیدی تیام این دختر عین کنه میمونه 

-خیلی پرویی 

نازنین - به تو رفتم راستی چرا برنا بالا نیومد 

تیام نگاهی به صورت من انداخت 

- هیچی گفت کار دارم 

الآن بهترین موقعیت بود 

- راستی آقای فرهمند عروسی کردن 

نازنین - نه بابا دلت خوشه بعد از این که تو رفتی دو سه روز بعدش برنا همه چی رو بهم زد الآنم تک و تنهاست هر دختری رو هم که بهش معرفی میکنیم یه عیبی میذاره روش میگه نه 

در حالی که حس خیلی خوبی درونم جریان پیدا کرده بود ولی سعی میکردم به روی خودم نیارم 

نازنین - راستی گفتی کی برمیگردی

- فعلا قصد ندارم برم 

نازنین - یعنی چی ؟

- یه چند مدت دیگه میمونم باید به یک سری از کارام برسم 

صدای زنگ در خونه من از گذشته به زمان حال برگردوند از سرجام بلند شدم ضبط رو خاموش کردم و به سمت در رفتم نسترن بود ازش خواسته بودم بیاد پیشم تا اون رو از تصمیمم مطلع کنم 

- سلام 

نسترن - سلام سها خانوم بی معرفت 

- من بی معرفتم یا تو که هی به گشت و گذاری و اصلا پیدات نمیشه 

نسترن - من کم بهت گفتم توام پاشو با من بیا

- حالا بیا بشین کلی باهات حرف دارم 

با نسترن به سمت اتاقم رفتیم و روی تخت نشستیم 

- چیزی میخوری برات بیارم 

نسترن - نه بشین تعریف کن

همه اتفاقات و چیزایی که شنیده بودم تعریف کردم و بهش گفتم میخوام بیشتر بمونم و تکلیفم رو به طور کامل با برنا روشن کنم 

نسترن - ترم جدید رو چیکار میکنی

- مرخصی رد میکنم 

نسترن - باشه کار خوبیه برای اولین بار یه تصمیم عاقلانه گرفتی

لبخندی زدم 

- یه چیز دیگه ام هست 

نسترن - چی ؟

- میخوام به فریبرز بگی سها تصمیمش رو گرفته و میخواد برای کسی که تمام زندگیش بجنگه و بهتره فراموشش کنی و بری دنبال زندگیت 

نگاهی به صورت نسترن انداختم نمیدونم چرا حس کردم با شنیدن این حرفم برق شادی توی چشماش روشن شد 

نسترن - باشه حتما 

میدونستم نسترن پس فردا پرواز داره برای همین ازش خواستم پیشم بمونه میدونستم ممکن برای یه مدت طولانی نبینمش اون شب از همه چی حرف زدیم و نزدیکای صبح بود که به خواب عمیقی فرو رفتیم نزدیک ساعتای یک بود که از خواب بیدار شدم ولی نسترن رو کنارم ندیدم 

-نسترن کجایی

نسترن - آشپزخونه 

از سرجام بلند شدم و در حالی که چشمام رو می مالیدم به سمت آشپزخونه رفتم 

نسترن - سها من باید برم صبحونه رو برات چیدم مراقب خودت باشیا 

-نمیتونی شب بری 

نسترن - اگر میتونستم حتما بیشتر پیشت میموندم 

به سمتم اومد و در حالی که در آغوشم میگرفت 

- بهم قول بده مراقب خودت باشی و بی خبرم نذاری 

- باشه حتما 

با گریه از هم خداحافظی کردیم بعد از رفتن نسترن کمی در همون حال موندم و بعد به خودم اومدم راه سختی در پیش داشتم ولی میدونستم که موفق میشم بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه ای سریع به سمت دفتری که برنا کار میکرد رفتم باید باهاش حرف میزدم حالا من باید پیش قدم میشدم در دفتر رو باز کردم و نگاهی به آینه قدی که به دیوار روبروم نصب بود انداختم همه چی خیلی خوب بود لبخندی زدم و به سمت میز منشی رفتم همه چی عوض شده بود و منشی هم همینطور حدس میزدم که نباید من رو بشناسه 

- سلام میتونم مهندس فرهمند رو ببینم 

منشی - بله فقط ایشون هنوز تشریف نیاوردند شما خانوم ؟

- ایزدی هستم منتظرشون میمونم 

بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت صندلی هایی که اونجا قرار داشت رفتم نمیدونم چقدر منتظر اونجا نشسته بودم که صدای قدمهایی باعث شد سرم رو به سمت بالا بگیرم خودش بود داشت با منشی حرف میزد از اشاره دست منشی به سمت من متوجه شدم که داره میگه من منتظرشم از سرجام بلند شدم به سمت من برگشت با همون نگاه آشنا ولی اینبار در عمق نگاهش عشق رو میدیدم 

- سلام .....



مات و مبهوت چند لحظه بهم خیره شد ... اما به جای عشق چند لحظه ی قبل الآن فقط دلخوری رو میشد توی چشماش دید ...

کیفش رو تو دستش محکم گرفت و برگشت به منشی چیزی گفت و به سمت اتاقش رفت ...

رفتنش رو نگاه میکردم...

نمیدونم یه چیزی ته دلم فرو ریخت ... مثل امیدی که تمام مدت تو نبودش به خودم میدادم...

مات به در اتاقش بودم که صدای منشی منو از جا پروند :"

-خانوم؟!

با ترس برگشتم سمتش که عینکش رو داد بالا و ادامه داد:"

-خانومِ ....

به دفتر جلوش خیره شد و گفت :"

-ایزدی ... خانوم ایزدی امروز مهندس فرهمند وقت ندارن ... 

دو قدم رفتم جلو و مقابل میزش وایسادم...وبا صدای گرفته ام گفتم :"

-من باید ببینمشون!

شونه هاش رو انداخت بالا دوباره عینک بزرگی که روی صورتش بود دوباره کشید بالا و گفت :"

-دست من نیست .

دستم رو روی میز گذاشتم و عصبی گفتم :"

-خانوم وقتی میگم باید ...یعنی کارم واجبه ...

منشی -خانوم من نمیدونم .... مهندس فرهمند گفتن وقتی ندارن ... من دیگه کاری نمیتونم بکنم.

به گوشیش اشاره کردم 

-به ایشون اطلاع بدین ...

منشی -گفتن نه .

-گفتم اطلاع بدین ...

-خانوم ایزدی ...چند بار بگم...

با عصبانیت برگشتم؛ و سریع رفتم سمت اتاقش ... منشیه سعی کرد جلوی منو بگیره.قبل از این که جلوم رو نگه داره در اتاق رو باز کردم....

برنا نزدیک به پنجره وایساده بود و به دیوار تیکه داده بود ...

بهمون نگاه کرد ..تا قبل از این که منشی دهنش رو باز کنه ...سریع برنا گفت :"

-خانوم امینی...

منشی سریع گفت :"

-آقای فرهمند گفتم بهشون که ...

برنا پرید وسط حرفش :"

-خانوم امینی مشکلی نداره ...اگه کاری ندارین میتونید برید!

منشی ای که کنارم بود "ببخشید" آرومی گفت و از اتاق رفت بیرون ...

دم در اتاق وایساده بودم و سرم رو انداخته بودم پایین ... هیچکدوممون هیچی نمیگفتیم... زیر چشمی نگاهش کردم ... دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد ...

به خودم جرات دادم و دو قدم رفتم جلو ...

روی میزش پر از سیگار هایی بود که نصفه سوخته و روی میز خاموش شده ... و یه پاکت سیگار له شده هم کنارشون افتاده بود ... سوژه ی خوبی بود تا سکوت اتاق رو بشکونم. ...برای همین گفتم :"

-سیگاری نبودی!

پوزخندی زد ... حتی نیم نگاهی هم بهم نکرد.

دوباره سرم رو انداختم پایین ... معنیه رفتارش رو نمیفهمیدم .... یه چند دقیقه ای سکوت بینمون رو گرفت ...

-چرا اومدی؟

سرم رو بلند کردم ..با ناراحتی بهم چشم دوخته بود .

تو نگاهش دنبال یه چیز آشنا میگشتم ... بود ولی کمرنگ ...

-چرا هیچی نمیگی؟

زیر لب گفتم :"

-برنا ...

با حرص رو از من گرفت .... نفس عمیقی کشید و دوباره بهم نگاه کرد :"

-مگه قبلا بهت نگفتم ...بدم میاد کسی منو به اسم کوچیک صدا کنه؟

گوشه ی لبم رو گاز گرفتم و به جای دیگه نگاه کردم... و سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم.... من دو سال صبر نکرده بودم که بیام اینجا؛ دوباره بشه مثل قبل ... دوباره مثل قبل فقط لجبازی کنیم.

دوباره صدای برنا بود که تو اتاق میپیچید:"

-خبرای خوش آوردی آره؟؟؟

پوزخندی زد و روش رو ازم گرفت خنده های عصبی کرد ..

-هه .. هه!

با ناباوری بهش چشم دوخته بودم ... دوست داشتم حرف دلم رو فریاد بزنم.دوست داشتم بهش بگم نه اینطوری نیست...

بی وقفه ادامه میداد:"

-ببین هیچ دوست ندارم حرف هایی رو بشنوم که نمیخوام.

شونه هاش رو انداخت بالا و ادامه داد :"

-اصلا نمیدونم برای چی اینجایی و نمیخوامم بدونم... 

یه چیزی ته دلم میگفت فریاد بزن .... تو بگو ... این حرفای برنا غروره ... معنی نگاهش رو ... میفهمی سها ... تو بگو ...بذار برنا غرورش رو بذاره کنار ...

سها فریاد بزن ...

نمیتونستم حرفی بزنم ...فکم انگار به هم چسبیده بود ... به زور لبم رو از هم باز کردم ...

-دورغ میگی .

نمیدونستم چرا این حرف رو زدم ...

دستش رو به کمرش زد ... بهم نگاه کرد ... دوباره یه پوزخند دیگه...



نذاشتم ادامه بده ... بغض بدی گلوم رو فشار میداد ...برای همین با صدای لرزون گفتم :"

-همه چی رو دروغ میگی ...

اومد دهنش رو باز کنه که سریع گفتم :"

-منو باش که فکر میکردم منو بیشتر از غرورت دوست داری...

اشک تو چشمام جمع شد .

-نه مثل این که غرورت واجب تره ...

یه قطره اشک از چشمم افتاد ... اولین بار بود که میخواستم غرورم رو شکست بدم ...

پوزخندی زدم و ادامه دادم :"

-فکر میکردم عوض شدی ... فکر میکردم ... حرف دلت رو دیگه از نگات بهم نزنی...

همیشه فقط بلدی جلوی احساساتت جبهه بگیری ...

با ناباوری بهم چشم دوخته بود ...

نگاهم رو ازش گرفتم ...

-باید همون روز اول که فهمیدم ازدواج کردی ... همه ی احساساتم رو دربارت میریختم دور ..

نه این که دو سال تو یه شهر دیگه با خودم اینور اونور بکشونمش. ..

به خاطر همون احساسات .. خیلی چیزا رو از خودم دور کردم . به غرورت بگو ...نیومدم اینجا شکستت رو ببینم...

نیومدم ...

نیومدم خبرای خوش بهت بدم ...

میدونم غرورت دوست نداره بشنوه .

چون همین الان گفت نمیخواد حرفایی رو بشنوه که نمیخواد ..... پس دو دقیقه گوش غرورت رو بگید ... دلت بشنوه چی دارم میگم...

فقط اومدم اینجا بهت بگم ...

سهایی که همیشه به هر بهونه ای خوردش میکردی ... دوستت داشت ...

پوزخندی زدم ... و اشک هایی که روی صورتم بود رو با پشت دست پاک کردم ...

بهش نگاه کردم .... دوباره نگاهش پر از عشق بود ...

نمیخواستم دوباره به خودم قول و قرارایی بدم که مثل امروز بشکنتم.... روم رو ازش گرفتم و به سمت در راه افتادم ...

دستم رو روی دستگیره گذاشتم که صداش اومد :"

-سها ....

چشمام رو بستم ... دوباره اشک از چشمام سر خورد ...

دست رو روی دستگیره فشار دادم ...که صداش تو اتاق پیچید ...

-چند روز بود با خودم کلنجار میرفتم که چطوری بهت بگم ...

چطوری باهات حرف بزنم..

عروسیه تیام بود که بدون این که بذاری حرف بزنم ... از مقابل چشمام دور شدی ... 

چند روز بعدش شندیدم سها داره میره ...

هیچوقت نتونستم سر از کارات در بیارم.... 

یادمه وقتی گوشیم زنگ خورد .. فقط یک کلمه تونستم بگم ...

-"چرا سها"

این چرا ... سوالم بود برای همه چی ...

تو این دوسال ... چند بار و چند بار بهت زنگ بزنم و بگم بدون تو زندگی ندارم ...

خواستم بگم سهایی که رفت زندگی منم با خودش برد ...

ولی هر سری تو رو کنار کسی دیگه تصور کردم ... دیوونه شدم ..شده بود کابوس زندگیم...میفهمی چی میگم سها؟!

الانم بعد از دو سال اومدی اینجا چه انتظار از من داری؟

که بگم مرسی که حتی لحظه ای نذاشتی حرف دلم رو بزنم ...

مرسی که رفتی و منو با کابوس ها تنها گذاشتی؟!

هان؟

"صداش بلند بود و به شدت میلرزید ...صورتم از اشک خیس خیس شده بود ... دستم از روی دستگیره ی در سر خورد ... برگشتم سمتش .."

چند قدمیه من دست به سینه وایساده بود و با دلخوری نگاهم میکرد .. از قیافش معلوم بود بغض کرده ... چشم ازم گرفت و به سمت دیگه ای نگاه کرد ...

با صدای گرفته ای گفت :"

-تا حالا فکر نکردی که لجبازیه تو بود که باعث تمام این اتفاقا شد ...

فکر نکردی برنایی که هر لحظه با یه غروری که نمیدونم چرا فقط جلوی تو قد میکشید ولی همیشه دوست داشت همه لحظه هاش رو کنارت بگذرونه ولی نمیتونست بگه ممکن عاشقت باشه نتونه بدون تو زندگی کنه دستاش رو آزاد کرد و من بدون اراده مسخش شده بودم 

کیفم از دستم افتاد...

یه قدم رقتم جلو ...

برنا هم یه قدم جلو اومد ...دستاش رو جلو آورد و دستام رو تو دستش گرفت و منو کشید سمت خودش ...و منو تو آغوش گرفت ...

بوی عطرش تودماغم رفت ...بویی.پر از خاطره ... پر از انتظار بغضم شکست و به هق هق افتادم ...

برنا هم داشت گریه میکرد .. از شونه هاش معلوم بود ...

همینطوری که تو آغوش هم بودیم برنا گفت :"

-حالا نوبت توئه که گوش لجبازیت رو بگیری ... میخوام یه چیزی بگم...

سرم رو گذاشتم روی شونه هاش که ادامه داد :"

-خیلی دوستت دارم... خیلی ...





*****************

رو به روی میز کار برنا روی صندلی نشسته بودم و نگاهش میکردم ... داشت روی نقشه ی دیگه ای کار میکرد ... خنده ام گرفت ... لبم رو جمع کردم و یهو گفتم :"

-برنــا.

خودکارش رو روی نقشه انداخت و دوتا دستش رو کوبوند روی سرش ...

شروع کردم به خندیدن ... که برنا با حالت گریه ی مصنوعی گفت :"

-ای وای خدا ...

سرش رو بلند کرد یکی از دستاش رو گذاشت زیر چونه اش ...خستگی از صورتش میبارید... خب بالاخره 50% باعث و بانیه خستگیش من بودم ...

برنا- چیه؟ باز چی هوس کردی؟

ابرو هام رو انداختم بالا و با خنده بهش چشم دوختم.که ادامه داد 

-بچه لگد زد؟

دوباره ابرو هام رو انداختم بالا که گفت :"

-پس چیه دو ساعته نشستی رو به روی من هر پنج دقیقه یه بار آلارم میدی؟

هر سری هم میگم جانم صدات در نمیاد ...

-اتفاقا این سری کارت داشتم.

دستش رو روی صورتش کشید و گفت :"

-خب بفرمایید امرتون.

با لبخند دور تا دور اتاق رو نگاه کردم و گفتم :"

-حال میکنی چه خونه ای ساختم؟

برنا درحالی که کش و قوسی به بدنش میداد گفت :"

-عزیزم چند بار گفتم تو نقش زیادی تو ساختن این ساختمون نداشتی ... و همه اش نتیجه ی کار و تلاش منه!

ابرو هام رو دادم بالا و گفتم :"

-اوهو! اگه دقت کنی تمام نقشه ی ساختمون رو من کشیدم.

زحمت اولیه ی ساختمون پای من بوده.

برنا درحالی که دستش پشت گردنش بود لبخندی زد و گفت :"

-خیلی از غلط های املایی رو من درستش کردم.

-غلط املایی وجود نداشت .

برنا-واژه ی مهندس رو فراموش کردی.

-که جلوی اسمت بود و پاک شد؟

-نه جلوی اسم تو رو میگم.

-که هنوزم هست.

برنا - اصلا میگن کار را که کرد؟ آن که تمام کرد . این ساختمون رو هم من تموم کردم.

-نه تروخدا میخواستی تموم نکنی. عین شیپیش افتادی وسط پروژه ی من. خب کار رو باید میسپردم دست شیپیش.

برنا - مثل این که دلت میخواد دوباره غلط املایی جلوی اسمت رو پاک کنم.

-نه تو هم مثل این که دلت میخواد علائم عرق شرم روت ظاهر شه ...

"صدای رعد وبرق اومد "

برنا ابرو هاش رو بالا برد و گفت :"

-یعنی پرتم میکنی بیرون این وقت شب؟

چشمام رو روی هم گذاشتم ....

برنا سرش رو تکون داد و دست روی دیوار کشید ...

-دارم دقت میکنم میبینم خونه ی خوبی ساختی!

چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم :"

-حالا درست شد ...

از سر جام بلند شدم و گفتم :"

-من خیلی خسته ام ...میرم بخوابم.

برنا -خداروشکر .

برگشتم سمتش :"

-چی گفتی؟

برنا- گفتم شب بخیر عزیزم.

خندیدم و به سمت در رفتم ... یهو درد گذرایی زیر دلم افتاد ...

لبم رو گاز گرفتم و دستم رو به در تکیه دادم ...

دوباره یه درد دیگه ... نتونستم سر پا وایسم ... کنار در نشستم.

برنا -سها تروخدا باز ادا در نیار.

از درد زیادم چشمام رو روی هم فشار دادم و به زور گفتم :"

-بُ ...ر ..نا

برنا سریع از جاش بلند شد و اومد کنار من و با اضطراب :"

-چی شد سها...

دوباره تیکه تیکه گفتم :"

-دلم ... بر..نا ...

برنا- الان چیکار کنم.

-بیمـارس....تان..

برنا- باشه باشه

و بالاخره بعد از یک ربع منو به بیمارستان رسوند.


*****************

چشمام رو باز کردم. صدای برنا اومد.

ادای بچه ها رو درمیاورد:"

-مامان مامان چقدر میخوابی؟ بلند شو.

برگشتم سمت صدا ...برنا کنار تختم وایساده بود و نوزاد کوچیکی تو بغلش...

برنا-مامان ببین چقدر خوشگلم ...درست مثل بابام.

با صدایی گرفته گفتم:"

-شانس آوردی شبیه بابات نشدی...

برنا برگشت سمتم و با تعجب گفت :"

-دِ!!

دو تا ضربه به در خورد

هر دومون برگشتیم سمت در ... مادر و پدر من و مادر پدر برنا وارد اتاق شدن ..پشت سرشون هم نازنین و تیام با سر و صدا وارد اتاق شدن..

برنا با خنده گفت :"

-گروه سرود اومدن..

با همشون سلام و احوال پرسی کردیم که تیام که نزدیک برنا وایساده بود و داشت به عضو جدید خانواده ی ما نگاه میکرد گفت :"

-وای وای وای ...این فسقلی به کی رفته انقدر زشته .

سریع گفتم :"

-به باباش ...

همه شروع کردن به خندیدن ... که نازنین گفت :"

-اِاِ؛ تیام ...بچه به این خوشگلی ...

که سریع گفتم :"

-خب به من رفته ...

بازم همه خندیدن ... در حالی که برنا بچه رو کنار من میذاشت نازنین گفت :"

-خب حالا اسم این آقا پسر کوچولو چیه؟

-هر چی داشته باشه باید تو "س" سها رو داشته باشه..

برنا حرفم رو ادامه داد :"

-حالا اون رو نداشت هیچی باید توش یه چیزی از برنا داشته باشه ...همگی داشتیم میخندیدم که نازنین گفت :"

-اصلا نه برنا نه سها ..هر دوش رو داشته باشه .."سورنا " چطوره ...هم "س" سها رو داره ... هم "نا " ی برنا ...

برنا با لبخند بهم نگاه کرد ... خودمون هم همین تصمیم رو داشتیم ...

برنا دستم رو گفت و گفت :"

تازه یه حرف از من اضافه داره ...

"رنا"فقط"ب" از من افتاد ...

"س"و"رنا"

برگشت سمتم به هم لبخند زدیم که نازنین گفت 

-ای جونم سورنا ی خاله 
همه امون خندیدیم برنا پیشونیم رو بوسید و نزدیک گوشم گفت

-مرسی نفسم... 

تیام -حالا دل و قلوه رو ول کنید بچه اینجا هست 

دوباره هممون خندیدیم ...به سورنا کوچیکم که کنارم بود نگاه کردم ...لبخندی از ته دل زدم و از ته دل خدارو شکر کردم برای زندگیه شیرینی که با اومدن سورنا ...شیرین تر هم شد منبع دریای رمان
 
 

 

 

 

 

درباره : رمان عاشقانه ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : دانلود رمان گوشی , رمان جدید عاشقانه , رمان برای موبایل , اموزش نوشته رمان , قسمت اول مران سها , قسمت اخر مران سها , تمام قسمت های رمان سها , رمان برای کامپیوتر , رمان با عکس ,
بازدید : 11904
تاریخ : جمعه 04 مهر 1393 زمان : 22:00 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش