رمان جدید و خوانده نشده بگذار آمين دعايت باشم آخر
رمان جدید و خوانده نشده بگذار آمين دعايت باشم آخر
رمان جدید و خوانده نشده بگذار آمين دعايت باشم آخر
و پریدم و اون بی خیال حرکات من باز دست دراز کرد و مچم رو کشید و روی تخت تنم رو به سمت خودش مایل کرد.
- بگیر بخواب هنوز زوده واسه بیدار شدن.
نگاه دور چرخوندم واینجا که...
- من اینجا چیکار میکنم؟
- بخواب آمین...خسته ام.
- وایسا ببینم...تو باز...نگو که باز منو دزدیدی.
- میدونم مسخره است که باید زن خودمو بدزدم.
- تیام............................................................
- جان دل تیام؟....بیا بخواب جون تیام.
- باز میخوای چه بلایی سرم بیاری؟
اخم کرد و تمام نگاه من به شش تیکه بودن بالاتنش بود و بس.
- حرف مفت بسه بیا بخواب...تا فردا قراره خیلی خسته بشیم.
- چی داری میگی؟ اصلامنو چطور آوردی؟
- وثوق آوردت.
- فکر میکردم وثوق طرف منه.
- طرف توئه...خونمو کرد تو شیشه تا آوردت.
http://masoud293.ir/
به مانتویی که روی کاناپه افتاده بود و از شدت چروکی نمیشد نگاش کرد چنگی زدم و اون با تفریح و دست زیر سر قلاب کردن منو با اون تاپ دکلته ی تنم برانداز میکرد.
- باید بیشتر به خودت برسی...وزن کم کردی.
دستگیره پایین بالا کردم و اون غلتی زد و گونه
بقیه ادامه مطلب........