جدیدترین رمان هارو از مابخواهید
ساعت هفت بود ولی خبری از شروین نشد .... تعجب کرده بودم .. شروین همیشه خوش قول بود حالا چرا اینقدر دیر کرده بود ... دلم شور میزد ... از اتاق رفتم بیرون ... تصمیم گرفتم برم دم در بیمارستان منتظر بشم ...
بالاخره بعد از یه ربع پیداش شد ... جلوی پام ترمز کرد ... سوار شدمو گفتم :
- سلام ... چرا اینقدر دیر کردی؟ دلم حسابی شور زد ...
- سلام .. ببخشید یکم کارام طول کشید ...
با تعجب بهش خیره شدم ... چرا اینقدر ناراحت بود ... چرا صداش گرفته؟ وای خداجون .. انگار تو دلم رخت میشستن ... آروم و قرار نداشتم ... طاغت نیاوردمو گفتم :
- شروین؟ چیزی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
بی توجه به سؤالی که ازش پرسیدم بهم گفت :
- مریم میشه قبل از اینکه برسونمت خونه با من جایی بیای؟
- آره حتما ... ولی آخه نمیخوای بگی چی شده؟
بقیه ادامه مطلب