رمان تراکم تنهایی,دانلود رمان تراکم تنهایی,رمان عاشقانه تراکم تنهایی,

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
با این روش در  تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید با این روش در تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید
عکس های جدید جالب باربد بابایی + بیوگرافی عکس های جدید جالب باربد بابایی + بیوگرافی
مدل های کفش بدون پاشنه زنانه مجلسی مدل های کفش بدون پاشنه زنانه مجلسی
جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان
زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس
چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم
جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا
عکس های جالب نيما شعبان نژاد عکس های جالب نيما شعبان نژاد
جالبترین عکس های نهال سلطانی جالبترین عکس های نهال سلطانی
شیک ترین مدلهای سفره عقد و تزیینات جایگاه عروس و داماد شیک ترین مدلهای سفره عقد و تزیینات جایگاه عروس و داماد
زندگینامه باران احمدی دختر مهران احمدی از بازیگران  کشور زندگینامه باران احمدی دختر مهران احمدی از بازیگران کشور
عکس دیده نشده دونفره مارال و مونافرجاد عکس دیده نشده دونفره مارال و مونافرجاد
جشنواره بهاره هندوها تا آمادگی ها برای مراسم اسکار جشنواره بهاره هندوها تا آمادگی ها برای مراسم اسکار
عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی
لیزر درمانی خانگی لیزر درمانی خانگی
روش نگهداری كاج مطبق روش نگهداری كاج مطبق
دلیل بچه دار نشدن رضا عطاران از زبان خودش مشخص شد دلیل بچه دار نشدن رضا عطاران از زبان خودش مشخص شد
اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام
عکس جالب  الناز ملک بازیگر سینما عکس جالب الناز ملک بازیگر سینما
جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی
زیباترین مدل درست کردن ارایش عروس زیباترین مدل درست کردن ارایش عروس
با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام
نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی
ترکیب رنگ مو و تصاویری از رنگ موی مشکی پرکلاغی ترکیب رنگ مو و تصاویری از رنگ موی مشکی پرکلاغی
اموزش کامل دیلیت اکانت تلگرام اموزش کامل دیلیت اکانت تلگرام
داستان جالب دو برادر داستان جالب دو برادر
مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97 مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97
سری جدید عکس های عاشقانه 97 سری جدید عکس های عاشقانه 97
زیباترین مدل تور سر عروس جدید و شیک 2019 زیباترین مدل تور سر عروس جدید و شیک 2019
دمنوشهای خواب آور جدید دمنوشهای خواب آور جدید
کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی
خواص باور نکردنی شربت هل خواص باور نکردنی شربت هل
با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید
بازی محلی لپر وازی چیست بازی محلی لپر وازی چیست
متن  حرفِ دل و حرفِ حساب متن حرفِ دل و حرفِ حساب
تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا
درمان کم پشتی موی سر درمان کم پشتی موی سر
بهترین عکس های دیبا زاهدی و بیوگرافی بهترین عکس های دیبا زاهدی و بیوگرافی
فرج با دعاهاش فرج با دعاهاش
چرا بعد ورزش بی خواب میشیم چرا بعد ورزش بی خواب میشیم
مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه
مدل های مانتو شیک متفاوت مدل های مانتو شیک متفاوت
روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام
خبر احتمال توقیف سریال «حوالی‌ پاییز» خبر احتمال توقیف سریال «حوالی‌ پاییز»
 بنزین فقط و فقط با کارت سوخت بنزین فقط و فقط با کارت سوخت
جدیدترین زندگینامه حسن ریوندی و همسرش + زندگی شخصی حسن ریوندی جدیدترین زندگینامه حسن ریوندی و همسرش + زندگی شخصی حسن ریوندی
بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی
جدیدترین مدل های پیراهن زنانه بسیار شیک و قشنگ جدیدترین مدل های پیراهن زنانه بسیار شیک و قشنگ
بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری
تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 21
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 1,243
باردید دیروز : 845
ای پی امروز : 247
ای پی دیروز : 189
گوگل امروز : 8
گوگل دیروز : 19
بازدید هفته : 6,103
بازدید ماه : 1,243
بازدید سال : 353,858
بازدید کلی : 15,112,234
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2870)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1896)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3134)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2939)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3082)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2433)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

رمان جدید و خوانده نشده تراکم تنهایی قسمت هفتم   رمان جدید و خوانده نشده تراکم تنهایی قسمت هفتم

رمان جدید و خوانده نشده تراکم تنهایی قسمت هفتم

رمان جدید و خوانده نشده تراکم تنهایی قسمت هفتم

فردا تولد این دوتا ووروجکه یعنی تولدشون چون نزدیک همه تصمیم گرفتیم فردا براشون جشن بگیریم 
با توجه به اینکه حدود چهل نفر مهمون دارم و با توجه به کارهای دیگه ام ... امیدوارم کم بودنم رو ببخشید ... 
***

نگاهی به اطراف انداختم اما انقدر نگاهم کم عمق و سطحی بود که هیچی از اون محیط تو یادم نمود . روی صندلی جا به شدم وبه دری که دانا گفته بود فرهان پشت اونه خیره شدم ...........

در اتاق به شدت باز شد و ترمه پرید تو . دستم رو گذاشتم روی قفسه سینه ام و با اخم نگاش کردم :
- چته سکته کردم ! ؟
- از صبح تا حالا منتظرم بیایی ازم بپرسی خبر دومم چی بوده اما تو کلا محو مامانت و اردلان شدی ! 
در حالی که چشمامو باریک می کردم پرسیدم :
- خبر دوم چیه ؟
قبل از اینکه چیزی بگه یادم اومد که صبح وقتی بیدارم کرد یه چیزایی درباره یه خبر مهم گفته بود ... 
- اها ... خوب تقصیر خودته انقدر سر هر خبر بی ارزش بازار گرمی می کنی که آدم هیچ کدوم از حرفات رو جدی نمی گیره .. 
چپ چپ نگام کرد :
- حیف که باید با هم بریم وگرنه عمرا بهت می گفتم هامون و خانواده اش و فرهان اومدن شاهین شهر و الان هم باید بریم بیرون دیدنشون .
ابروهام رو بالا بردم و با تعجب پرسیدم :
- کی اومده ؟ دیدن کی باید بریم ؟
روی لبه تخت نشست و دستاش رو عقب برد و بهشون تکیه داد :
- هامون با مامانش اینا اومده شاهین شهر خونه یکی از فامیلاشون .. فرهان هم باهاش اومده . البته فرهان اصفهانه ... قراره غروب بریم دیدنشون !
گیج پرسیدم :
- دیدن خانواده هامون ؟
چشماشو با حرص رو هم گذاشت :
- نه خنگ خدا دیدن هامون و فرهان ... 
کلافه برس رو از روی پاتختی کنار تخت برداشتم و شالم رو از روی سرم کشیدم :
- همینم مونده مامان و اردلان رو اینجا ول کنم بیام دیدن هامون و فرهان ... 
پاهاشو رو تخت بالا کشید و بغلشون کرد :
- باز افتادی به جون این سیم های تلفن ... یه ذره یواشتر شونه کن از ریشه در اومدن ... بعدشم مامانت که با مامانم رفتن میدون نقش جهان و می دونم تا شب هم نمی آن ... اردلان هم که با تیام رفته بیرون ... تا قبل از اینکه اینا برگردن میاییم خونه . حوصله ام سر رفت انقدر تو این عیدی قیافه کج و کوله فامیل پدری و مادری رو دیدم ... 
با پوزخند گفتم :
- حالا نه اینکه قیافه این دوتا خیلی صافه و قشنگه .. 
متکای روی تخت رو به طرفم پرت کرد و گفت :
- وا چشون بیچاره ها .. هامون که درست عین ... 
نذاشتم حرفش رو تموم کنه و بالش رو تو صورتش کوبیدم :
- بسه انقدر وراجی نکن ... میام اما فقط یک ساعت ! بعدش باید برگردیم . در ضمن به دادشت هم میگی که کجا می خواهیم بریم ... دوست ندارم فکر کنه من خواهرشو از راه به در کردم ... 
چشم غره ای رفت و از جاش بلند شد :
- مگه از راه به در نکردی ..... من یه آدم ساده بی شیله پیله بودم ... تو کلی خط کشیدی روم ... 
- والا تا جایی که یادمه تو همین گورخری که الان هستی بودی .... فقط بقیه چون چشم بصیرت ندارن نمی تونند خط خطی هات رو ببینند .. 
پیچیدن برس بین فرهای گره خورده موهام باعث شد جیغ کوتاهی بکشم و حرفم ناتموم بمونه . ترمه هم با به نشون دل خنک شدن شکلکی برام در آورد و از اتاق بیرون رفت .... دلم شور می زد .... برس رو به زحمت از تو موهام بیرون کشیدم و سرجاش انداختم ... دوست نداشتم اون دوتا رو ببینم .... اما نمی دونستم که چرا دوست هم نداشتم که ترمه تنها بره دیدنشون ... 
*** 
صدای ساکسیفون بازم منو به یه خلسه کرخت و بی وزن دچار کرده بود . فضای کافه مثل قبل نیمه تاریک و معطر با این وسوسه شیرین رها شدن همراهیم می کرد . حالا دیگه تک تک نت ها و بالا و پایین شدن ملودی رو می شناختم . تو چند ماه گذشته انقدر تو خونه و دفتر به این تک نوازی گوش کرد بودم که همه می گفتن می تونی به اسم امضای خودت ثبتش کنی . نصف لیموی کنار لیوان رو تو لیوان بزرگ و مملو از یخی که مقابلم بود چکوندم و به ترمه که با خوشحالی در حال خوردن خامه صورتی روی توت فرنگی گلاسه اش بود نگاه کردم . با وجود اینکه برام به اندازه همیشه عزیز بود اما انگار وقتی بهش خیره می شدم حس می کردم یه چیزی تو رابطه ما تغییر کرده ... 
- تو نمی خوای دست از سر این نوشیدنی تلخ و ترش برداری ؟
شنیدن صدای هامون باعث شد بی اونکه سرم رو بالا بیارم لبخند بزنم . دلم برای همکلاسی هام تنگ شده بود اینو نمی تونستم انکار کنم . حداقل پیش خودم...
همزمان با ترمه از جامون بلند شدم . ترمه با لبخند به طرف هامون رفت که همراه دختر جوون قد بلندی کنار میز وایستاده بود . صدای سلام کردنم بین سر و صدایی که ترمه به راه انداخته بود گم شد :
- سلام چه دیر کردی ... وای این باید هانیه باشه ؟ درسته ؟
هانیه لبخند جذابی زد که فهمیدم زیبا ترین چیز تو صورت به ظاهر ساده اش با اون آرایش محو، همون لبای برجسته و دندونهای یه دست و مرتبه که باعث میشه موقع لبخند زدن دلنشین و دوست داشتنی به نظر بیاد .
دستش رو به طرف ترمه دراز کرد :
- سلام درست حدس زدی هانیه ام خواهرزاده هامون !
با خودم فکر کردم چه جالب به نظر میاد خواهر زاده و دایی هم سن باشن .
هامون به طرفم چرخید و حواسم رو جمع خودش کرد :
- این هم مدیر داخلی شرکت فرهان، خانوم ارغوان آراسته ! 
دستای هانیه ظریف و گرم بود حس خوبی بهم منتقل شد . لبخند زدم و صداش تو گوشم نشست :
- خوشبحال فرهان چه مدیر داخلی زیبا و متشخصی داره ... خوشبختم ارغوان جون ! 
لحنش صمیمی اما کاملا رسمی بود . 
- در اینکه من خیلی خوش شانس بودم شکی نیست مگه نه ارغوان ؟
هنوز دستمو عقب نکشیده بودم که دست فرهان به طرفم اومد . چشمای سیاهش می خندید... دلم برای خندی چشمای فرهان هم تنگ شده بود . یه حس خاصی نسبت به نوع نگاهش داشتم . دلم میخواست می تونستم کاری کنم که هیچ وقت این خنده ها خاموش نشن ... 
- سلام تو چرا عقب موندی ؟
فرهان درحالی که هنوز دستم رو ول نکرده بود با اخم رو به ترمه گفت :
- کوفت و سلام عقب مونده هم خودتی ! نه که تو این شهر درب و داغون شما جای پارک پیدا میشه دنبال جا پارک بودم !

روي پله ها رو به حياط نشستم و بازم زل زدم به تاريكي ... حتي ديگه اون نور ضعيف از گلخونه هم ديده نمي شد . سوز خشك معلق توي هوا هم انگار اين تاريكي رو غليظ تر مي كرد . پاهامو بيشتر بهم چسبوندم و دستام رو زير بغلم جمع كردم اما سرما سمج تر از اين حرفا بود . هد ست موبايل رو تو گوشم گذاشتم و صداي ساكسيفون راهشو يهو تو پيچ و خم ذهنم باز كرد . چقدر گوش كرده بودم تو اين چند ماه اين آهنگو ؟ كلا حسابش از دستم در رفته بود . تمام صحنه هاي امروز همراه ملودي تك نوازي تو ذهنم بالا و پايين مي شدن اما دلم نمي خواست رفتار آزاردهنده ترمه يا نگاههاي معني دار هامون رو به خاطر بيارم . انگار فقط رفتار عادي فرهان بود كه به خاطر اوردنش باعث آزارم نمي شد. هانيه هم انگار متوجه جو خاص بين هامون و ترمه شده بود و بيشتر از چند جمله باهامون حرف نزد ... 
اما بر خلاف روز ناآرومي كه حس مي كردم پشت سر گذاشتم اين تاريكي مطلق بهم آرامش ميداد . ذرات شب سنگين بود و من سبك اين توازن رو دوست داشتم . هامون امروز به من نگاه مي كرد و با ترمه حرف مي زد . ترمه امروز به من نگاه مي كرد و با هامون حرف مي زد . حالا تو اين تاريكي بدون هيچ نگاه خيره اي خيلي حس خوش آيندي داشتم . مي خواستم اين چند روز هر چند زير بار منت اين خانواده اما كنار مامان و اردلان در آرامش باشم .. چيزي كه هيچ وقت نتونسته بودم تجربه اش كنم . 
ته دلم از تيام ممنون بودم كه منو نجات داده بود از رفتن به خونه خاله اي كه ميدونستم به خاطر رونده شدنش از طرف مادرم حالا با زبوني زهرآگين منتظرمون نشسته . اما دلم براي خودم مي سوخت . براي خودم ومامان و اردلان كه براي با هم بودن بايد مثل بچه يتيم ها زير سقف خونه يكي ديگه دور هم جمع مي شديم . 
دلم از اين همه بي ريشه بودن گرفت . مي خواستم سقف خودم و خونه خودم رو داشته باشم . كاش تيام برادر ترمه نبود . كاش تو زندگي من اين همه نقطه سياه نبود اونوقت مي تونستم به پيشنهادش جدي تر فكر كنم . حتي اگر عشق اين وسط حكم نمي كرد . مي تونستم سعي كنم كه دوستش داشته باشم ... هم خودش ... هم عقايدش هم دنياش ... فكر بيدار شدن هر روز با زمزمه هاي تيام سر سجاده ته دلمو غلغلك مي داد . انگار يه جوري گرم شدم ... سرما رفت ... 
حس خوبي بود دوست داشته شدن و مورد حمايت قرار گرفتن . اينكه تيام سعي كرد من و خونواده اشفته ام رو زير يه سقف جمع كنه برام خيلي با ارزش بود . اما نمي تونستم بهش بگم .. نمي خواستم بهش بگم ... 
سرم رو تكون دادم ... فكر كردن به اين چيزا كافي بود . فكر كردن به چيزهايي كه نگهداريشون درتوانم نبود هيچ فايده اي به حالم نداشت . حتي بازي هامون و ترمه به نظرم بچگونه مي اومد . دستي روي شونه ام نشست و تكونم داد . سيم هد فون رو از تو گوشم بيرون كشيدم و به عقب برگشتم . ترمه با بلوز و شلوار نخي خوابش و يه شنل بافتني تيره با تعجب نگاهم مي كرد :
- تو اين هوا اينجا نشستي كه چي بشه ؟
از فكرم گذشت " يعني نگرانم شده ؟ " لبخند زدم :
- خوابم نمي برد ! اومدم بيرون كه با ول خوردنم مامان رو بيخواب نكنم ... 
يه پله بالاتر از من نشست :
- ووووي چقدر زمين سرده ... ديوونه پا شو بريم تو ! 
- ميام تو برو منم ميام ... 
لحنش عوض شد ... نمي تونستم بفهمم چطور شده ... فقط عوض شد :
- امروز چيزي اذيتت كرد ؟
سرم رو برگردوندم . تو اون تاريكي سبزي چشماش معلوم نبود . 
- چي بايد اذيتم مي كرد .... 
صداش به اندازه هوا سرد بود سردو يخ بسته مثل يه قالب يخ كه كوبيد شد تو صورتم :
- نزديكي من و هامون ... 
دلم گرفت ... سرم رو برگردوندم ... به تاريكي كه حالا غليظ تر بود نگاه كردم ... فكري كه مي كرد برام دردناك و مسخره بود ... يه خط عميق افتاد روي قلبم اما نمي دونم چرا هنوز توازنم بهم نخورده بود ... سعي كردم لحنم به سردي صداش نباشه :
- ترمه ؟
- بله ... 
لب پايينم رو بين دندونام گرفتم ... پرسيدنش داشت به خنده ام مي انداخت ... از اون خنده هاي تلخ .. :
- تو چرا با من دوست شدي ؟
سكوت كرد و بعد صداي نفس عميقش رو شنيدم :
- ديونه شدي ؟ 
- نه واقعا دلم ميخواد بدونم تو چرا دوست مني ؟
حركت كردنش رو حس كردم روي پله كناريم نشست :
- دلخور شدي از سوالم ؟
به طرفش برگشتم .. چشماش برق مي زد ... نگران بود و پر از سوال :
- نه فقط دلم ميخواد بدونم ! 
دستش رو گذاشت روي شونه ام و از جاش بلند شد :
- پا شو برو بخواب .. تا بيشتر از اين مغز جلبكت يخ نزده .... 
هيچي نگفتم ... وقتي صداي بسته شدن در رو شنيدم سرم رو روي زانوم گذاشتم.. واقعا دلم ميخواست بدونم ...

وقتی سرم رو از روی پاهام بلند کردم رگهای گردنم صدا دادن .... گوشیم تو جیب ژاکت بافتنی طوسی رنگ مامان که تو تنم بود لرزید و من متعجب به صفحه اش نگاه کردم . 
- الو 
- سلام ارغوان بیداری؟
- اره ! تو چرا نخوابیدی ؟
- تازه از پیش هامون اومدم !
- الان هتلی ؟
- نه تو خونه رفیق هامونم ! 
بی اختیار لبخند کمرنگی زدم :
- اخی دلم برای اونجا تنگ شده ... 
خنده رو تو لحنش حس کردم :
- خوب میخوای بیایی اینجا .. من فعلا بیدارما .. 
همونطور که لبخند می زدم گفتم :
- همون دیگه مشکل اینجاست که تو بیداری آقای مدیر عامل ! 
- چه اشکالی داره ؟ 
- فرهان حوصله شوخی ندارم نصف شبی ...
- باشه بابا ! چه بی اعصاب ! 
- حالا نصف شب زنگ زدی اعصاب منو تست کنی ؟
- نه زنگ زدم برای فردا ناهار به یه رستوران خوب دعوتت کنم ! 
- خوب نمی شد همون عصر که بودیم بگی ! 
- نه !
سرم رو کج کردم اخم ظریفی بین ابروهام نشست :
- چرا ؟
- چون نمی خواستم جز تو کس دیگه ای رو دعوت کنم .. .تا الان هم که گیر هامون بودم ... 
- یعنی فقط من؟
- اره ؟
متفکر پرسیدم :
- حالا چرا این افتخار نصیبم شده ؟
خنده تو صداش نبود :
- چون میخوام باهات حرف بزنم ... 
بی اختیار خندیدم :
- فرهان! می خوام باهات حرف بزنمو ،کوفت ! تو قبل عید هم همین رو نگفتی منو کشیدی ترنج ؟
- ارغوان جدی باش ! من فقط فردا اینجام پس فردا بر می گردم تهران که سیزده به در پیش خانواده ام باشم ... 
- اخه من به ترمه چی بگم ؟ 
قاطعیت تو صداش گره تو ابروم رو باز کرد :
- بگو با فرهان قرار دارم ! مگه ترمه بزرگتر توئه که ازش می ترسی ؟
- فرهان ... 
- من فردا ساعت دوازده و نیم میام دنبالت ! 
- چی بگم والا . امان از دست شما مردای عجیب غریب که نمیشه فهمید تو سرتون چی میگذره ! 
این جمله رو گفتم که نگرانیم رو بپوشونم . اما خودمم دلم میخواست برم و باهاش ناهار بخورم ... 
- پس تا فردا 
- تا فردا ...
- راستی ....
- باز چیه ؟
- من شوخی نکردما ... حالا حالا ها بیدارم ... 
- فرهــــــــــــــــــان ! 
- خداحافظ 
تماس رو که قطع کردم بی اختیار لبخند زدم . دایره کوچیک افراد دورم رو دوست داشتم . تنها کسایی که می تونستم بهشون فکرکنم . برام موجودیت داشتن ... تنها کسایی که تو همه این بیست و چند سال حالمو پرسیده بودن .. سوز هوا وادرم کرد سرم رو تو یقه ژاکت فرو کنم ... دور چشمام چین انداختم .. شاید این حال خوب امشبم مال این بوی تن شیرینیه که از این ژاکت میاد ... 

لبخند ترمه بيشتر از اونچه بايد كش اومد . 
- چه خوب كه با فرهان قرار داري ... منم ميخوام با هامون و هانيه برم چهل ستون ... مي دونستم خوشت نمي اد از اينكه تو آب ستون بشمري ... فرهان هم كه لنگه خودته ... 
سعي كردم لبخند بزنم اما انگار لبام درد مي كرد ... از ديشب درد گرفته بود ... 
بعد از گفتن اين حرف ضربه ملايمي به شونه ام زدو از اتاق خارج شد . كمتر از يه ساعت بعد صداي زنگ در و فرياد بلند ترمه كه مي گفت " دوستامن اومدن دنبالم " نشون داد كه هانيه و هامون اومدن دنبالش . 
بي حوصله مانتوي بافت طوسي و شلوار زغاليم رو به تن كشيدم و در جواب مامان كه يهو تو آستانه در ظاهر شده بود و براي بار چند ازم مي پرسيد " مگه تو تو اصفهان دوست و رفيق داري ؟" چشمامو رو هم گذاشتم و شمرده شمرده گفتم :
- اقاي فخرايي از همكلاسيهامه ... .اومده اصفهان براي تفريح .. انگار يه كاري هم با من داره .. 
نوك زبونم رو روي لبهاي ازدرد متورمم كشيدم .. اين روزها بيش از اندازه حرف نگفته داشتم .. انقدر كه پشت لبام انبار شده بودن ... مثل اون لحظه كه دلم ميخواست به مامان بگم :
" براي نگرانِ من شدن كمي دير شده مادرم "
از اتاق كه بيرون زدم اردلان و تيام روي مبل دونفره روبروي در هال منتظرم نشسته بودن ... قرار بود منو تا محل قرارم با فرهان برسونند . بند كيف مشكي ام رو روي شونه ام جا به جا كردم و بي اختيار شال پشمي نازك خاكستريم رو روي سرم جلو تر كشيدم . تو ماشين سنگيني جو رو به خوبي حس مي كردم . تيام با نوك انگشتاش رو فرمون ضرب گرفته بود و اردلان هم زل زده بود به باروني كه ديشب همپاي بلند شدن من از روي پله ها شروع به پايين اومدن كرده بود . 
شيشه رو كمي پايين كشيدم و صورتم رو به طرف اسمون گرفتم ... خاكستري و متراكم از ابر بود . قطرات بارون به صورتم كه ميخوردن حس خوبي رو بهم منتقل ميكردن . ياد ترمه افتادم كه با لجبازي بچگونه اي نيكو جون رو تا دم در كشيد تا با هانيه آشنا بشه و به حرفش كه مي گفت " اگر كسي قراره با من آشنا بشه بايد خودش بياد تو خونه " هيچ توجهي نكرد . همهمه كوتاهي كه براي چند دقيقه جلوي در خونه با تعارفات معمول بينشون راه افتاده بود حتي به گوش من كه روي پله هاي ساختمون داشتم به بارون نگاه ميكردم مي رسيد . صداي تيام وادارم كرد سرم رو بكشم تو و بلبشوي صداي هامون و هانيه و ترمه تو سرم خاموش شد :
- صورتت رو بيار تو سرما ميخوري ... 
تو آينه بهش نگاه كردم . صورتش گرفته بود بي اختيار لبخند زدم . چند وقتي ميشد كه حس ميكردم تيام رو دوست دارم همونطور كه ترمه و هامون و فرهان و تا اندازه اي گلاره رو دوستداشتم . اجتماع كوچيكي كه برام با ارزش ترين گنج دنيا بود .. اجتماعي كه با وصل شدن بهشون سعي ميكردم از من بودن در بيام و ما بشم ... نگاه خيره ام رو انگار حس كرد كه از تو آينه ماشين پر گلايه زل زد به چشمام ... لبخندم عميق تر و پر مهر تر شد مثل خواهر بزرگي كه به برادر كوچيكتر غمگينش نگاه ميكنه ... و عجيب كه اين برادر كوچيك حداقل شش هفت سالي سالي ازم بزرگتر بود ... سعي كردم همه حرفايي كه ميخواستم بگم و نمي تونستم رو تو نگام بگنجونم كه دلگير نباش كه فراموشم كن كه ببخش .. كه دوستت دارم .. كه برام عزيزي .. تو افكار خودم بودم كه ترمز ماشين تكونم داد اخماي تيام بيشتر از قبل تو هم رفته بود . 
- رسيديم .. 
به نرمي از ماشين پياده شدم . ارلان سرش رو كمي از پنجره بيرون آورد :
- كي كارت تموم ميشه ؟
- نمي دونم بستگي به حرفاي فرهان داره !
داشتم تمرين مي كردم كه به همه راست بگم .. همه چيز رو جز اونچه پشت سر گذاشتم . 
به طرف دويست وشش نقره اي فرهان كه يكمي جلو تر پارك شده بود رفتم . زير نگاه سنگين تيام انگار هر قطره بارون به سنگيني يه تيكه سنگ كنده شده از دل يه كوه بود . همه تنم زير اين همه ضربه درد مي كرد . 
در ماشين رو كه بستم موجي از بوي سيگار و عطر گس فرهان و گرما باعث شد چين بندازم رو بينيم :
- سلام ! خيلي دير كردم ؟
- نه تازه رسيدم !
بعد از گفتن اين جمله ماشين به حركت در اومد . يه نيم چرخ به طرفش زدم :
- خوب ميگفتي مي اومدم جلوي رستوران ! 
- اگر مي دونستم با اسكورت قراره بيايي حتما اينكار رو ميكردم !
- يعني چي ؟
در حالي كه مي خنديد با ابروش به پشت سرمون اشاره كرد . عقب رو كه نگاه كردم از پشت لايه بخار نازكي كه روي شيشه نشسته بود هم خوب ميشد ماشين تيره رنگ تيام رو ديد . 
- مثل اينكه خيلي نگرانته !
- كي ؟
- اقاي ستوده ؟
طنز تو صداش حرصم رو در اورد :
- تيام رو مي بيني اما اردلان رو كه كنار دستش نشسته نمي بيني ؟
شونه اش رو بالا انداخت و دنده عوض كرد :
- ادم اون چيزي كه به نظرش مشكوكتر مياد رو واضحتر مي بينه !
- اها پس بگو اين ديد شماست كه مشكل داره!
خنده اش عميق تر شد :
- نه به جون تو !
چپ چپ نگاش كردم :
- جون خودت ! 
با لحني كه شيطنت و كنايه رو با هم توش حس مي كردم گفت ك
- فعلا اونكه داره ويراژ ميده و لايي مي كشه كه ما رو گم نكنه جناب ستوده است ... 
تا خواستم جوابش رو بدم با يه چرخش ناگهاني فرمون ماشين رو كشيد تو يه خيابون فرعي خلوت و با مهارت پارك كرد . 
- خوب ما كه رسيديم .. الان تيم اسكورت هم خيالش راحت ميشه كه قصد من ربودن شما نبوده بانو ! 
از ماشين كه پياده شدم به پشت سرم نگاه كردم اما قبل از اينكه بتونم سرم رو كامل بچرخونم ماشين تيام با سرعت خيلي زيادي از كنارم رد شد . فرهان عينك دوديش رو كه نمي فهميدم تو اين هواي ابري چه مفهومي داره هل داد روي موهاش و در رستوران رو نشونم داد يه در نه چندان بزرگ و ساده كه بالاش تابلوي چوبي به چشم مي خورد 
" كافه رستوران آغاز "
پنجره هاي كوچيكش هيچ نمايي از داخلش رو نشون نمي داد در با صداي خوشايند زنگوله اي كه بالاش نصب شده بود باز شد و فرهان خودش رو كمي عقب كشيد تا من وارد بشم . فضاي داخل هم درست مثل نماي بيروني ساده بود اما عجيب حس خوبي رو منتقل مي كرد. روي اولين ميز خالي دو نفره كنار پنجره هاي كوچيك نشستيم . در حالي كه به اطراف نگاه ميكردم پرسيدم :
- تو اينجا رو چطوري پيدا كردي چقدر باحاله ! اصفهان زياد ميايي ؟
سوئيچ ماشين رو روي ميز گذاشت و گفت :
- نه ! از هامون پرسيدم اونم گفت اينجا خاطرات خوبي داشته ! 
- خاطره ؟ 
- كنجكاو شدي ؟؟؟
كيفم رو كنار پام رو زمين گذاشت و گفتم :
- اره ! خوب هامون بچه تهرانه نمي دونم چرا بايد از اينجا خاطره داشته باشه !مگه اينكه اصفهان زياد بياد !
در حالي كه لحنش رو كمي كشدار مي كرد با بدجنسي گفت :
- يا اينكه يه زيد اصفهوني داشته باشه ! 
- اولا كه زيد نه و دوست دختر ! دوما شايد كسي چه ميدونه !
منوي كه پيشخدمت به طرفمون گرفته بود رو گرفت و در حالي كه بازش مي كرد نگاه مشكوكي بهم انداخت :
- يعني برات مهم نيست ؟
- هر چيزي كه مربوط به دوستام باشه برام مهمه ! اما خوب نه اونقدر كه احتمالا منظور توئه ! 
بدون اينكه داخل منو رو نگاه كنه بستش و به طرف من گرفت :
- من چنجه ميخورم تو نگاه كن ببين چي دوست داري ! 
منو رو به طرف پيشخدمت گرفتم :
- منم چنجه مي خورم ... 
پيش خدمت كه دور شد فرهان كمي به طرفم خم شدو پرسيد :
- از كجا مي دوني كه منظور من چيه ؟
دور چشمام چين انداختم :
- چون مديرم رو خوب مي شناسم ... 
سرش رو عقب برد و سرخوش خنديد :
- خوبه !اين جمله ات به اون چيزي كه ميخوام بگم كاملا ربط داره ! 
- چي ميخواي بگي ؟
- بذار يه چيزي از گلومون پايين بره بعد .. 
- اما من دلم ميخواد قبلش بشنوم ... نكنه مي ترسي اشتهام كور بشه ... 
ابروهاش رو بالا برد و مطمئن گفت :
- اتفاقا مي ترسم اشتهات باز بشه من ورشكسته شم ... 
- مطمئن باش از ايني كه هستي ورشكسته تر نمي شي ... 
دستش رو كشيد رو پيشونيش :
- هميشه يادم ميره كه از پس زبون تو بر نميام ..
دستم رو زدم زير چونه ام و بهش خيره شدم :
- فرهان من منتظرم ... ! 
قبل از اينكه بتونم سرم رو عقب بكشم دستش به طرف صورتم اومد و حلقه موي بيرون زده از كنار شالم رو گرفت و كشيد :
- اي مگه مرض داري ؟
- نه ولي عاشق موهاييم كه وقتي يه نم بارون ميشينه روشون اينطوري لوله ميشن ميرن بالا ... 
- ديووونه .. 
- يادته اون روز تو پارك فين ... تولدت ... بارون اومد .. درست موهات همين شكلي شده بودن ... 
اخم ظريفي كردم :
- نميشه حالا اون روز نكبت رو يادم نياري ... چه تولد گندي بودي ... 
- براي من كه روز خوبي بود ... حداقلش باعث شد دوست خوبي مثل تو پيدا كنم ... 
- فقط من ؟ پس ترمه بوقه ؟
- به نظر منكه اسم دوست خوب رو فقط رو تو مي شه گذاشت .. 
- حتي هامون ؟
دستش رو اورد جلو و اين بار ضربه اي به نوك بينيم زد :
- خنگول دارم ميگم تو اون روز ... هامون رو كه قبلش باهاش دوست شدم .. اما در مقايسه با تو بازم تو دوست بهتري هستي !
جوابش انقدر شوكه ام كرد كه درد دماغم رو فراموش كردم . ابروهام رو بالا بردم و بهش نگاه كردم ... 
سكوت بينمون شايد چند دقيقه طول كشيد و فقط اوردن غذا و چيدنش روي ميز باعث شد از اون حال بهتي كه داشتم بيرون بيام ... 
طعم خوب غذا و بوي برنج دم كشيده ايراني با سادگي محيط حس تو خونه بودن رو بهم القا مي كرد . سعي كردم به حرفاي فرهان فكر نكنم و غذامو بخورم ... 
فرهان هم تلاشي براي شكستن سكوت نكرد تا وقتي كه غذا ها جمع شدن و جاشو سرويس چايي و شكلات پر كرد .
پيشخدمت بعداز ريختن چاي تو فنجون هامون دور شد و فرهان در حالي كه فنجونم اشاره ميكرد گفت :
- بخور ! مي دونم چاي لب سوز دوست داري ... 
با خودم فكر كردم ديگه چيا درباره ام ميدونه .. چقدر خوبه مني كه تا همين چند وقت پيش دنياي جز كابوس هاي ناپدريم و بي تفاوتي هاي ظاهري مادرم و قصه هاي عزيز جون نداشتم حالا دوستايي دارم كه حتي مي دونند من چطور چايي رو مي پسندم .. حس كردم با هر كدوم از اين تجربه هاي جديد بيشتر و بيشتر دوستشون دارم ... با لبخند نگاش كردم . اونم لبخند زد :
- اينطوري كه لبخند ميزني مي تونم برم سر اصل موضوع ...
فنجون رو به لبم چسبوندم و از سوزش خفيفش لذت بردم انگار درد لبهامو كمتر مي كرد . فرهان دستش رو تو جيب كت چرم مشكي كه پوشيده بود كرد و بسته سيگارش رو بيرون اورد بوي نعنا و توتون فضا رو پر كرد . 
- ارغوان تو درباره من چي فكر ميكني .. يعني حست نسبت به من چيه ؟
نمي دونم چرا جانخوردم از حرفش ... برام جواب دادن بهش خيلي راحت بود ... 

تكيه ام رو به صندلي بييشتر كردم لبخند زدم ... 
- تو برام يه دوست خوبي فرهان ... يه دوست خيلي خوب ... مثل بقيه د.....
حرفم رو بريد و دستاش رو تو گره كرد و روي ميز گذاشت :
- من نمي خوام من رو با بقيه جمع ببندي ! ميخوام بدونم حست به تنهايي نسبت به من چيه ! 
با صبر و حوصله لفاف شكلات متروي كنار چاييم رو باز كردم . و با چاقو تكه تكه اش كردم ... دلم براي كارامل هاي كشدارش رفت . فرهان هم داشت با لبخند نگام كرد . بعد از اينكه اولين تكه رو با چايي مزه مزه كردم نگامو مستقيم بهش دوختم :
- فرهان حسم نسبت بهت كاملا مثبته از اين فعال بودنت خوشم مياد از اينكه با بيست و سه چهار سال سن كار به اين سنگيني رو شروع كردي لذت مي برم . از حرف زدن باهات خوشم مياد دوست دارم هميشه خوشحال ببينمت ... 
- چرا ؟
- چي چرا ؟
- چرا دوست داري منو خوشحال ببيني ... 
نفس عميقي كشيدم لعنتي چرا هيچ وقت بحث اونطوري كه مي خواستم جلو نمي رفت :
- من تو زندگيم بنابه دلايلي خيلي تنها بودم ... خيلي خيلي .. تقريبا هيچ دوستي نداشتم ... روابطم محدود بود به دو سه نفري كه باهاشون زندگي مي كردم و حتي نمي تونستم اسم خانواده روشون بذارم ! اما حالا با شما ديگه تنها نيستم .. ارزش تك تكتون به اندازه يكي از اعضاي خونوادمه ... دلم ميخواد هميشه خوشحال باشين ... اشتباهاتتون عصبانيم ميكنه اما نمي تونم ازتون دلخور بشم يا بدم بياد ... بي خيال شو فرهان حرف زدن درباره اش سخته ... 
بقيه چاي رو به سرعت سر كشيدم ... ولرم شده بود چندشم شدو صورتم رو جمع كردم ... 
- يعني حست به ماها يكيه ؟
سرم رو تكون دادم :
- اين ماها كه ميگي شامل كيا ميشه دقيق ؟
نفسم رو تو لپهام جمع كردم و كلافه رهاش كردم :
- شامل تو ترمه هامون تيام گلاره سعيد سايه پيمان حتي خانم ميهن دوست ... 
اخماش رفت تو هم .. .
- يه چيزي مي پرسم رك و راست جواب بده !
- چي ؟
- هامون چي ؟ نسبت به اون هم هيچ حسي جداي اين جمع نداري ؟
چشمامو روي هم گذاشتم . از ذهنم گذشت كاش نمي اومدم ... 
- فرهان من .. 
- بهم دروغ نگو ... چون مي دونم بوده ... حتي هامون خودش گاهي يه حرفايي مي زد كه ... 
چشمامو باز كردم ... هوشيا ر شدم.. نگاه اونم با زيركي مچ هوشياري يه دفعه ايم رو گرفت و پوزخند زد 
- اما نمي دونم يهو چرا همه چيز بينتون متوقف شد ... 
كلافه دندونام رو بهم سابيدم :
- دليلي نداره بهت دروغ بگم فرهان ... پس انقدر دقيق از من سوال جواب نكن ... چون مي دونم اين حساسيت تو كاملا بي مورده ... 
برنده گفت :
- اگر بي مورد نباشه .. 
- يعني چي ؟
- تو اول جواب سوال منو بده ... 
دوست نداشتم دروغ بگم ...
- شايد يه زمان يه حسي داشت شكل مي گرفت ... اما خوب ادامه پيدا نكرد !
- چرا ؟ مربوط به اون اتفاقاهايي كه بينتون شكل گرفت .. يا .. 
- دوست ندارم درباره اش حرف بزنم .. به هر حال الان هامون برام با تو هيچ فرقي نداره ..
- اما من ميخوام فرق داشته باشه ... 
حس كردم درست نشنيدم :
- چي ؟
- گفتم كه مي خوام فرق داشته باشه ... 
- منظورت رو .. 
- ببين من مي دونم كه ترمه و هامون يه جورايي نزديكتر شدن ... اولش خوشم نمي اومد از اين قضيه ... خوب ... 
سيگار دوم رو روشن كردو من كدر شدن نگاهش رو پشت دود ديدم :
- خوب شايد منم اون اوايل فكر ميكردم از ترمه خوشم مياد ... از سرتق بازيش از بي خيال بودنش از سر خوش بودنش ...
- فرهان ... 
- بذار حرف بزنم ارغوان !
نفسم سنگين شد ... من چيكار كرده بودم ... من اين وسط ... 
- اما بعد از اون جرياني كه بين تو و هامون تو دفتر پيش اومد .. كلا نظرم عوض شد .. الان كه فكر ميكنم مي بينم اين حسم فقط شبيه نگاه كردن به يه بچه گربه بازيگوش و شيطون بوده و حالا هم يه جورايي ازت ممنونم كه ترمز من شدي .. تو باهام روراست بودي منم باهات روراستم ... هنوزم خوشم نمياد وقتي ميبينم با هامون و هانيه اين ور و اونور ميره ... 
حرفش رو بريدم :
- ا گر بخواي من باهاش حرف ميزنم ... من بايد براي تو هم يه سري چيزها رو توضيح بدم ... 
سردي صداش درست مثل چشماش بود .. سياه و سنگين :
- گفتم بذار حرف بزنم ... من مطمئنم كه حتي اگر الان ترمه برگرده طرف من بازم من نمي خوامش ... حسم بهش درست مثل حسيه كه به هامون دارم ... يه زماني رو هامون خيلي حساب مي كردم ... اما اون زيادي خودش رو پاك و منزه و منو همه كاره مي دونست .. هي مي رفت بالاي منبر ... يادش رفته بود كه يه زمان خودش داشت فاميلش رو هل مي داد تو بغلم .. 
- فرهان ... 
- بااور كن عين حقيقته ... برگشتي نوشهر برو از فاميلش بپرس ... اما پاي تو كه كشيده شد وسط يهو آقا شد جنتلمن و مبادي به آداب منم شدم يه دون ژوآن تازه به دوران رسيده ... مدام مي گفت ارغوان اينطور ارغوان اونطور! ارغوان مثل بقيه دخترهايي كه مي شناختي نيست ... به هر حال با وجودي كه تهش هم فهميدم ترمه واقعا هامون رو نمي خواسته .. اما رفتارهاي الانش يه چيز ديگه ميگه ... اونم برام مهم نيست شايد يه جورايي هر دوتاشون شبيه همن ... 
داشتم خسته ميشدم ... حرفاش اذيتم ميكرد ... دنياي ارومي كه سعي ميكردم دورم بسازم رو خراب ميكرد :
- و حالا درباره خودم و تو ... ميخوام بيشتر بشناسمت ... ارغوان من براي همه چيز عجله دارم حتي براي تكميل كردن زندگيم ... مي خوام تو هم منو بيشتر بشناسي ... 
گنگ بودم .. انگار معلق موندم وسط زمين و آسموني كه هيچ كدومش رو نمي شناختم .. 
- اين به من ثابت شده كه تو خيلي بيشتر از دخترهاي مثل ترمه مي توني يه زندگي رو بسازي ... چون قدرش رو مي دوني همونطور كه من ميدونم ... تا حالا بهت نگفتم ... 

حرفش رو قطع كرد و سيگار سوم روبا اتيش سيگار دوم روشن كرد ... دستم رو مشت كردم و ناخونام تو گوشت كف دستم فرو رفت ... كاش انقدر تند حرف نمي زد ... كاش ساكت مي شد ... كاش از اين فضاي مسخره و زيادي خودموني بيرون مي رفتيم ... 
- فرهان اينهمه سيگار نكش ... 
نگام كرد و لبخند زد ... اولين بار بود كه تو نگاش چيزي به جز شيطنت مي ديدم :
- من وقتي دو سالم بود پدرم رو از دست دادم ... پدرم مرد خودخواهي بود تو هشتاد سالگي رفت يه دختر شونزده ساله مثل مامان منو از يكي از روستاهاي اطراف طالقان به عقد خودش در اورد و تو كمتر از سه سال دوتا بچه گذاشت تو دامنش كه اخريش من بودم ... خودش هم تو سن هشتاد و پنج سالگي مرد ... 

نگاش کردم وقتی داشت از گذشته اش حرف میزد هیچی تو نگاش نبود نه اون برق همیشه نه حتی یه لبخند ... هیچی نبود ... دلم گرفت ..
- مامانم بعد رفتنش هیچ وقت ازدواج نکرد ... اون یه ذره ارثی که از بابام مونده بود رو دستش گرفت و انقدر خودش رو تو اون مغازه کوچیک غرق کرد که من هم زمان با پدرم مادرمو هم از دست دادم ... نه اینکه بمیره .. اما هیچ وقت دیگه برای ما مادر نشد ... فقط سرپرست خانواده بود و بس ... خیلی کم یادمه که یه غذای گرم خورده باشیم یا دور هم سر یه سفره نشسته باشیم ... تا زمانی که راهنمایی بودم تحمل این وضع برام سخت بود اما کم کم همه چیز برام عادی شد دیگه یاد گرفتم حسرت هیچی رو نخورم .. مطمئن بودم یه روز خودم خانواده خودمو درست می کنم اونطور که می خوام و باید باشه ... اما خوب مسیر رو بد رفتم 
ابروهام رو بردم بالا ، خندید :
- اونطوری نگام نکن .. خودت میدونی رفیق بازی و باقی چیزا یه ذره کار دستم داد .. فکر می کنم باید زندگیم رو جمع کنم .... باید احساس مسئولیت بکنم ... باید خا نواده داشته باشم تا بیشتر از این راه رو اشتباه نرم .. 
سکوت بین حرفاش اونقدر بود که بتونم سوالم رو بپرسم :
- حالا چرا اینا رو به من میگی ؟ 
- خوب داری می ترشی گفتم بیام یه فرصت بهت بدم منو بشناسی ... 
برق چشماش برگشته بود :
- اوی ! لطفت مال خودت ... من همچین رو زمین.. 
دستش رو برد بالا بی اختیار ساکت شدم :
- هل نشو ... منکه نگفتم میخوام باهات همین فردا ازدواج کنم .. فقط خواستم یه جور دیگه به هم نگاه کنیم .. همدیگر رو بشناسیم .. ببینم می تونیم با هم زندگی کنیم یا نه فقط همین ! حالا شاید تا همین یه ربع دیگه نظرم درباره ات عوض شد .. 
- ازتو بعید هم نیست ! تو ثانیه ای نظرت رو عوض میکنی .. 
- ارغوان واقعا نمی تونی جدی باشی؟
کلافه چنگالم رو رها کردم . 
- فرهان .... خواهش میکنم رابطه امون رو خراب نکن ... من دلم میخواد همین دوست باقی بمونیم یه آشنای نزدیک یه دوس خوب ... هم برای من هم برای تو زوده خودتم می دونی که الان دچار احساسات ضد و نقیض شدی ... داری از رو لج بازی تصمیم می گیری ! 
- لج بازی با کی ؟
- با ترمه با هامون .... هنوز چند دقیقه نشده که اعتراف کردی دوستش داشتی ... 
در حالی که سیگار بعدی رو روشن می کرد خیره شدتو چشمام .. :
- تو فقط همینقدر از حرفم رو شنیدی ؟ نشنیدی که گفتم اشتباه کردم ... که ترمه اونی نبود که باید باشه ! ترمه فقط از نظر من یه دختر بچه بازیگوش بود که از نگاه کردن به شیطنتهاش خوشم می اومد ... هیچ وقت به این فکر نکردم که یه روز باهاش ازدواج کنم! فقط دوست داشتم دور و برم ببینمش ... اونم تموم شد .. لایقت ادم سر به هوایی مثل ترمه یه آدم دم دمی مزاج مثل هامونه ! اصلاگور بابای هر دوشون من میخوام واسه آینده ام تصمیم بگیرم .. فکر میکنی بعد این همه مدت برنامه ریزی میام به خاطر یه دختر بچه و یه احساس زودگذر همه چیز رو خراب میکنم ! ؟
سعی کردم آروم باشم و آرومش کنم :
- ببین فرهان می دونم از دست ترمه ناراحتی ... من خودم این مشکل رو درست کردم ... خودمم حلش میکنم ! باشه ؟ بهتره ناهارمون رو تموم کنیم میخوام برگردم خونه ... 
با حرص نفسش رو بیرون داد :
- ارغوان مثل اینکه تو نمی خوای اینو بفهمی که اگر ترمه آخرین دختر روی زمین هم باشه من دیگه نمی رم سراغش ! 
- چرا ؟ چون از دستش عصبانی هستی ... خوب بهش حق بده اون از کجا می تونست بفهمه که تو ازش خوشت میاد تو که مدادم مسخره اش می کردی دست می انداختیش ... یه بار بشین باهاش حرف بزن ... هرچی فکر میکنی باید بگی رو بهش بگو .. شاید اونم حرفی داشته باشه بزنه ، بهش فرصت بده . 
سیگارش رو نصفه تو زیر سیگار روی میز له کرد ! 
- اگر من می خواستم فرصتی به اون یا خودم بدم نیاز نبود الان بشینم پای منبر تو ! خیلی پیش از این رفته بودم باهاش حرفامو می زدم ... اما مشکل من اینجاست که من هیچ وقت به اون به چشم یه شریک زندگی نگاه نکردم .. فقط از بودنش دور و برم لذت می بردم همین و بس ... کی گفته با ازدواج من با تو رابطه دوستانه ام با ترمه و هامون و بقیه قطع میشه ! 
حرفش رو قطع کردم :
- تند نرو ... باشه ؟ 
- تند نمی رم ! حق با توئه .. من و تو هیچ تصمیمی نمی گیریم ... فقط میخوام در کنار اینکه به من به چشم یه دوست یه آشنا یه ادم نزدیک نگاه می کنی .. به این هم فکر کنی که اگر روزی به توافق رسیدیم ... بتونیم یه شروع خوب داشته باشیم ... منم در همین حد فکر می کنم و ازت توقع دارم ... 
از جاش بلند شد و انحنای لبخند کجش تا گوشه چشمش نگامو دنبال خودش کشید . به طرفم خم شد ... یه بوی آشنا میداد .. یه بوییی شبیه بوی فرهان ... 

- من واقعا ازت خوشم میاد ... از شخصیتت از ظاهرت .. تو هم دست از این لجاجت بردار .
دوباره صاف وایستاد :
- ببین اگر هم هنوز حسی به هامون داری ... 
مکث کرد ... پر از استرس از جام بلند شدم ، نگاشو دوخت تو چشمام ! 
- بهتره فراموشش کنی ... هامون به دردت نمی خوره .. اینو خیلی زود می فهمی .. 
کیفم رو برداشتم ... باید خونسردیم رو حفظ می کردم :
- برای من همه اتون مثل همید ... تو ، ترمه ، هامون ... الان هم هیچ آمادگی واسه شروع یه رابطه جدید رو ندارم ... حتی تو ذهنم ... برای من خیلی زوده .. 
به طرف در رستوران رفتم و فرهان قبل از اینکه دستم رو روی دستگیره بذارم در رو برام باز کرد و کنار گوشم گفت :
- گاهی وقتا هم خیلی دیر ... واسه تصمیم گرفتن ... موقعیت ها رو باید تو لحظه اش سنجید ... و از دستشون نداد .. 
از در بیرون رفتم .. راه نفسم باز شد ... بی توجه به بارون صورتم رو بالا گرفتم ... و چند قدم جلو رفتم ... فرهان بازوم رو گرفت ... 
- سرما می خوری دیووونه ! 
- خوبم فرهان ... حس خوبیه .. 
- تو رو هیچ وقت نمیشه شناخت ... 
پلکامو روی هم فشار دادم :
- شاید نشه ! ... اما من هرچی باشم .. یه موقعیت برای تو نیستم ... 
وقتی فشار انگشتاش دور بازوم بیشتر شد تازه فهمیدم چقدر محکم دستمو گرفته ... ابروهام از درد تو هم رفت ... اما صدای قاطعش کلماتم رو به حنجره ام برگردوند :
- بهتره تا مریض نشدی بریم تو ماشین ... چون کم کم داره به قطرات بارون حسودیم میشه ! 
بی هیچ حرفی تو ماشین نشستم .. تو سکوت ماشین رو به حرکت در آورد و بخاریش رو روشن کرد و دریچه های اونو به طرفم برگردوند ... چشمامو بستم و دعا کردم وقتی می رسم خونه ترمه برگشته باشه ... وقتی جلوی خونه از ماشین پیاده شدم سرم رو از شیشه پنجره اش دوباره تو بردم ... حس خوبی داشتم و این حس رو به فرهان مدیون بودم :
- ممنون فرهان ! رستوران خیلی قشنگی بود ... لحظات خوبی هم بود .... گاهی انگار باید یاد اوری بشه که بدونیم اطرافیانمون چه جایی تو زندگیمون دارن .. 
لبخندش از همیشه روشن تر بود . دستش رو به پیشونیش چسبوند :
- قابل شما رو نداشت مادمازل ! من امشب بر می گردم تهران ... از طرف من از ترمه خداحافظی کن ...نوشهر می بینمت ... 
سرم رو تکون دادم :
- مراقب خودت باش .. رسیدی یه میس بنداز ... 
به دور شدن ماشینش که نگاه می کردم از ذهنم گذشت " این فرهان با فرهان همیشگی خیلی فرق می کرد ... 
بوی وانیل تو کل خونه پیچیده بود نیکو جون و مامان کنار هم روی میز وسط آشپزخونه مشغول پاک کردن حبوبات بودن . حس زندگی کردن میون یه خانواده انقدر شیرین بود که باعث شد لبخند بزنم به طرفشون رفتم و گونه هر دوتاشون رو بوسیدم ...مامان با لبخند نگام کرد و جواب سلامم رو داد ... چقدر لبخندش به نظرم پر از نگران و هراس بود .. هراس از پس زده شدنش .. نیکو جون با مهربونی گفت :
- خوش گذشت عزیزم ... 
- بله نیکو جون ... رستورانش خیلی قشنگ بود ... یادم باشه آدرس بدم یه بار با اقای ستوده برین اونجا خیلی فضاش رمانتیک و عشقولانه بود .. 
نیکو جون با شیطنت ابروهاش رو بالا برد :
- نکنه تو هم یه قرار رمانتیک داشتی شیطون .... 
حس کردم صورتم گر گرفت .. احساس ادمی رو داشتم که وقت کش رفتن شیرینی از رو پیشخون شیرینی پزی مشتش رو گرفتن ..
- ااا نیکو جون ... یه قرار ساده بود ... 
لبخندش انگار کمرنگ شد :
- اما این لپهای خوشگل گل انداخته که یه چیز دیگه میگه .. چرا خجالت می کشی .. هر دختری بلاخره باید جفتشو پیدا کنه ...چه بهتر که طرفش رو بشناسه و بهش علاقه داشته باشم .. 
- باور کنید نیکو جون فقط یه صحبت ساده بود ... 
صدای یالله از استانه در ورودی هر سه مون رو متوجه خودش کرد . اردلان و تیام پشت سر هم وارد هال شدن .... دست پاچه شده بودم نمی دونستم چقدر از حرفامون رو شنیدن ... نگام به سختی سر خورد ت روی صورت تیام .. نگاش اونقدر گویا بود که حس کنم روی پیشونیم عرق سرد نشست .. از جام بلند شدم و در حالی زیر لب سلام می کردم از کنارشون گذشتم . دلم می خواست به اتاقم پناه ببرم و از زیر نگاه نافذش فرار کنم ... 

اتاق که بسته شد قبل از اینکه نفسم رو به راحتی رها کنم دوباره با ضربه کوتاهی که بهش خورد باز شد . هنوز کلمه بفرمایید درست از دهنم خارج نشده بود که تیام رو تو اتاق و پشت دری که حالا بسته شده بود دیدم ... 
بی اختیار یه قدم به عقب برداشتم و روی لبه تخت نشستم .. با اینکه در رو پشت سرش بست اما جلو نیومد .. همونجا وایستاد ... پوزخند زشتی رو لباش نشست ... عرق های ریز رو از اون فاصله هم روی گونه هاش نزدیک جایی که خط رشد ریش کوتاهش بود به خوبی می دیدم ... 
- ترسیدی ؟
بی حرف سرم رو تکون دادم ... 
زهر لبخندش تو صداش هم نشست 
- خوبه از من می ترسی .. اما خیلی راحت با فرهان می ری می گردی ... و قرار رمانتیک می ذاری .. 
سعی کردم کلماتی که میگم مسنجم باشن ... 
- من قرار رمانتیک نداشتم ... 
- نکنه داشتی درباره مسائل کاری شرکتتون باهاش حرف می زدی ؟
می خواست بهش بگم به تو چه .. بگم چرا باید بهت جواب بدم .. اما زبونم بند اومده بود .. به کنار در تکیه داد و لحنش کمی آرومتر شد :
- فرهان چیکارت داشت ؟! 
- کاریم نداشت .. فقط خواست باهام ناهار بخوریم .. 
- کاریت نداشت که بهت گفت تنها بری دیدنش ؟
حس خشکی ته گلوم داشت دیونه ام می کرد :
- تو از کجا فهمی... 
- ترمه گفت ... جواب منو ندادی ! 
تعجب نکردم بدون اینکه بدونم چرا از اینکه فهمیدم ترمه بهش گفته تعجب نکردم ... اما داشتم عصبی می شدم .. این خواهر و برادر داشتن منو تو انحصار کارهاشون خفه می کردن ... 
- به فرض که اینطور باشه ! اشکالی داره ؟ اردلان اینجاست .. مامانمم هست ... من از هر دوتاشون اجازه گرفتم ... 
ذره ذره غمگین شدن نگاشو دیدم .. اما هیچ لرزشی تو صداش و نگاش نبود :
- راست میگی ... به من ربطی نداره .. اما ... واقعا به همین راحتی می ذاری هر کسی که از راه می رسه بازوت رو بگیره و تو رو اینور و اونور بکشه .. 
انگار یهو تو یه وان آب جوش فرو رفتم ... شنیدنش حرفش برام سنگین بود ... از رو تخت بلند شدم :
- بهتره مراقب حرف زدنت باشی ... نذار احترام بینمون از بین بره ... اینکه من با همکلاسیم چطور رفتار میکنم .. به خودم مربوطه ... اصلا اون هم می خواست من درباره بودن باهاش فکر کنم ... حالا بازم مشکلی داری با این قضیه یا فقط واسه خودت حلال می بینی همه چیز رو ! 
لباشو به طرف تو برد و روی هم محکم فشارشون داد ... سفید شدن دورشون رو به خوبی می دیدم ... حتی صدای سنگین شدن نفساش ... به طرف در برگشت تا بازش کنه اما یهو پشیمون شد و چند قدم به طرفم اومد .. همه تلاشم رو کردم که ازش نترسم ... نگاش خیلی آشنا بود .. 
- ارغوان ... من حتی وقتی بهت نگاه میکنم مراقبم که نکنه یه وقت با نگام بشکنی ... با حرفام سر در گم بشی ! دلم میخواد یه حصار دورت بکشم که نکنه اسیب بینی ... بعد تو به همین راحتی می گی گفته به بودن با اون قراره فکر کنی ... می ذاری به این راحتی بازوت رو بگیره ... دستی که معلوم نیست دست چند نفره رو گرفته 
کلافه دستش رو تو موهاش فرو برد .. دلم گرفت ... نکن تیام .. با خودت .. با من ... اینطوری تا نکن ... بغض تو فکرم رو عقب زدم :
- برارد ... قضاوت نکن ... تو از دستای فرهان چی می دونی ... ! تو درباره اون و زندگیش چی می دونی ... درباره من و تو ... من بارها و بارها بهت گفتم درباره ات چی فکر میکنم ... بهتره دیگه نگران من و هرچی که مربوط به منه نباشی ... 
دستش رو به کندی از بین موهاش بیرون کشید و مشت شدنش رو دیدم ... حتی کوبیده شدنش اون مشت رو توی کف دست دیگه اش دیدم .. اما پلک نزدم .. که نفهمه ... چقدر نگران اینم که نکنه دلش رو شکسته باشم ...
***
پنجره رو که باز کردم تازه فهمیدم چقدر دلم برای این رودخونه و این نم سمج توی هوا و این کوه همیشه سبز تنگ شده ... صدای جیغ کوتاهی که از پشت سرم شنیدم باعث شد دستامو از چهار چوب در بردارم و به طرف گلاره برگردم ... و تو کسری از ثانیه بوی تند عطرش و سیگار ویینستونی تو مشامم بپیچه و توحصار آغوشش گم بشم ... 

از آغوشش که بیرون اومدم روی صندلی پشت میزم نشستم و مثل همیشه پرش کوتا ه و نشستش رو لبه میز رو نگاه کردم : 
- عید خوش گذشت پیش خانواده ات ؟
لبخند سرد و غمگین رو لبش نشون داد سوالم رو دوست نداشته :
- تو که می دونی من دیگه نمی تونم برگردم پیش اونا ! 
نفس کوتاهی کشیدم تو گیر و دار مشکلات خودم و ترمه و دفتر به کل داستان زندگی گلاره رو یادم رفته بود :
- پس کجا بودی؟ یادمه قبل از عید گفتی که می خوای بری خونه !؟
- رفتم پیش چند تا از دوستام .. حالا از من بگذریم .. به تو و ترمه خوش گذشت ؟ شنیدم کل عید رو با هم بودین ؟
بی اختیار فکر کردم چه اخبار دقیقی و به سیزده به در غمگینی که کنار تیام اخمو گذرونده بودم فکر کردم:
- اره با هم بودیم بد نبود .... 

و باز از ذهنم گذشت " البته اگر اون گفتگوی کنار رودخونه رو بتونم از ذهنم پاک کنم ... یاد کلماتی که با التماس به تیام گفته بودم و اون فقط با چهره ای گنگ و عصبی نگام کرده بود و تهش باز ... مثل یه تراژدی مضحک تو سرم تکرار می شد .. 
" - تیام خواهش میکنم این موضوع رو برای همیشه فراموش کن ! من هیچ وقت نمی تونم به تو جزبه چشم برادر ترمه نگاه کنم ! ترمه روی تو حساسه ... اون اولین دوست من تو این زندگیه ... نمی خوام دوستیم رو با اون خراب کنم
- یعنی من مهم نیستم؟ به این صراحت داری میگی که خودخواهی های بچه گونه ترمه که یه روزی حتما فراموش میشه به تصمیمی که می تونه رو اینده ات تاثیر بذاره ترجیح میدی ؟
- فقط این نیست .... من و تو به درد هم نمی خوریم .. تو تفکراتت بامن فرق میکنه .. من توان اینو ندارم خودم رو به تو برسونم ! یعنی نمی خوام.... شاید اگر یه دختر معمولی بودم ... می تونستم خودم رو به دنیای تو نزدیک کنم اما من یه دختر معمولی نیستم ... تو زندگی من چیزی هست که بالهامو بسته .... می خوام تو همین دنیایی محدود دورم پرواز کنم ... 
- چیزی که بالهای تو رو بسته ذهن محدود خودته .. هیچ چیز تو زندگیت نیست ... 
- هست ! چیزی هست که جرات ریسک رو از من گرفته ... من تازه به این چیزی که هستم به همین اجتماع محدود به همین ارزوهای کوچیک عادت کردم ... با همین آدمای دورم خوشحالم... نمی خوام ریسک کنم ... نمی خوام قدم به دنیایی بذارم که نمی دونم می تونم باهاش کنار بیام یا نه .... 
- یعنی این قدر دنیایی من به نظرت مسخره یا ترسناکه .. 
- نه دنیایی تو مسخره یا ترسناک نیست ... ترسم از خودمه ... من یک سوم از زندگی رو از دست دادم ... نمی خوام رو بقیه اش ریسک کنم ... 
- مگه من ازت خواستم تغییر کنی ؟ من تو رو همینطور که هستی قبول کردم .... و اینطوری که هستی اصلا چیز بدی نیست که تو می ترسی از تغییر کردنش .. فقط میخوام ارغوان باشی ... 
تمام مکالمه ما بی هیچ عکس العملی گذشت ... اما بعد از شنیدن این جمله به طرفش چرخیدم و چشم از رودخونه جلوی روم برداشتم و به اون که روی سنگ کنارم نشسته بود نگاه کردم ... می دونستم این آدم رو می رنجونم و این آدم بی اونکه بخوام جای بزرگی رو تو دلم اشغال کرده بود:
- نگو منو همینطور که هستم قبول کردی ....تو هیچی از من نمی دونی ....
سنگی که تو دستش بود رو به سمت رودخونه پرت کرد اما انقدر ضرب دستش زیاد بود که سنگ درست اون طرف رودخونه گم شد و تو آب نیافتاد :
- پس حرف بزن ارغوان ! بذار بشناسمت ... بذار خودم تصمیم بگیرم ! این چیه که من از تو نمی دونم و تو به خاطرش از من فرار می کنی ؟ این چیه که تو رو اینطور چسبونده به کف زمین .... 
لبخندم داشت لبام رو ذوب می کرد مثل یه تیکه شکلات تلخ روی بخار سوزنده ای که جز درد بهم هیچی هدیه نمی داد:
- خوبه که می دونی من زمینی ام ... با دنیای آسمونی تو کار ندارم .. تیام ...
اسمش رو که صدا کردم انگار تلخی شکلات تو کامم حل شد ... نگاشو از گره های کوچیک و بزرگ جریان آب برداشت و به چشمام انداخت .. تو نگاهش یه چیزی می دیدم که انگار وادارم می کرد همونطور با لباس،تن به آب سرد رودخونه بدم .. 
- چه عجب یه بار منو صدا کردی .... 
لبم رو تر کردم .. انگار دنبال طعم شکلات می گشتم :
- بین من و تو هیچ نقطه مشترکی نیست .. من انقدر از گذشته ترسیدم که ترجیح میدم آینده ام رو به کسی پیوند بزنم که حداقلش هم سطح خودم باشه ... کسی که اگر یه روزی مشتم جلوش باز شد سرم رو پایین نندازم ... بذار ترمه برام بمونه ... بذار تو مثل یه برادر برام بمونی ... 
بلند شدنش رو حس کردم انگار سنگینی بلند شدنش روی شونه هام افتاد ... دلم اما می لرزید . دستام رو روی پام مشت کردم و درد توشون پیچید .... نمی خواستم بشنوم اما شنیدم :
- باشه ... اگر همه گناه من عقایدمه و اینکه برادر ترمه ام ... بازم صبر می کنم .. تو به هر چشمی میخوای نگام کن ... اما من هیچ وقت نمی تونم به چشم خواهرم بهت نگاه کنم .. 
ازم دور که می شد انگار ذره ذره تجزیه می شدم ... از دردی که نمی دونم از کجا به دلم به تنم به روحم نشست بود .. نفهمیدم کی خیس شدم تو آب و کی تا کمر تو رودخونه سرد فرو رفتم ... 
گلاره دستش رو جلوی صورتم تکون داد .. 
- اوی .. از رویا بیا بیرون .. تعطیلات تموم شد تو هم الان تو شرکتی خانم مدیر داخلی ... 

قبل از اینکه جوابش رو بدم در دفتر باز شد و هامون از توی چهارچوبش گفت :
- خانم مدیر داخلی هر وقت دل از گپ دوستانه اتون کندید! تشریف بیارید برای بازدید باید بریم بندر .. 

درهای بزرگ و آهنی بندر پشت سرمون بسته شد ! سه ساعت بازدید بی وقفه از بارهایی که هیچ ربطی به حضور من تو اونجا نداشت خسته ام کرده بود . و اون سکوت توهین آمیز هامون ! ابروهامو تو هم کشیدم و زل زدم به صورت عبوسش :
- من نمی دونم چرا منو با خودت آوردی ! واقعا نیاز به بودنم نبود ! 
دور چشماش رو چین انداخت :
- تو همیشه عادت داری در باره نیاز به بودن یا نبودنت تنهایی تصمیم بگیری ؟
- منظورت رو واضح بگو من حوصله تیکه پرونی رو ندارم ! 
- منم دلیلی نمی بیینم به تو تیکه بندازم ! در ضمن این از وظایف شماست ! البته اگر فرهان فرصت کنه بین قرارهای عاشقانه اتون اینم یادآوری کنه بهت ! 
عصبی به طرفش براق شدم :
- داری تو چیزی دخالت میکنی که به تو هیچ ربطی نداره!
تلخی صدام وحرفام انقدر زیاد بود که دور لبم جمع شد و به سختی ادامه دادم:
- گرچه این عادت همیشگیته !
دستش رو جلوی اولین تاکسی که می اومد نگهداشت و گفت:
- من فقط تو چیزی کنجکاوی میکنم که بهم مربوط باشه ! 
تاکسی به توجه از کنارش گذشت و باعث شد پوزخند بزنه :
- ولی تو فرقشون رو نمیفهمی ! 
لحنش کلافه ام میکرد ! من خیلی قبلتر پرونده رابطه ام با هامون رو بسته بودم :
- ارتباط من و فرهان از هر نوعش به تو ربطی نداره... همونطورکه ارتباط تو و ترمه به من مربوط نیست..مگه تا زمانیکه...
حرفم رو بریدم .. صدام می لرزید و این عصبیم میکرد :
- تا زمانی که چی خانم اراسته ؟! تو که انقدر شجاع شدی که تهدیدمیکنی چرا تهدیدت رو تموم نمیکنی؟!
- تا زمانی که تبدیل نشه یه وسیله برای لج بازی با من ! 
حس کردم صورتش تیره شد ... زهر خند زشتی رو لباش نشست ک
- خیلی خودت رو دست بالا گرفتی خانم اراسته ! 
- من خودم رو دست بالا نگرفتم .. تومنو خیلی احمق فرض کردی !
- نه دقیقا بر عکس ... به هر حال بهتره بدونی که من هیچ وقت انقدر انسان پست و حقیری نیستم که بخوام از احساسات دیگران استفاده کنم تا به مقاصد خودم برسم .. افکار سردرگمت رو رها کن! من هیچ وقت از دیگران برای پیش بردن هدف هام استفاده نمیکنم .. د رست برعکس تو که دوستت رو قربونی ترس خودت کردی !
زهر کلامش کاری بود و به دلم نشست...تاکسی بعدی محکم جلوی پاش ترمز کرد ...قبل از اینکه در رو ببنده گفت :
- ترمه برای من خیلی جدی تر از افکار بچه گونه تو شده ... 
تا ماشین تو میدون کوچیک نزدیک بندر دور نزد و به سمت دفتر نرفت چشم از رنگ زرد برنداشتم .. امابعد شونه بالا انداختم .. اگر این دوتا میخوان که همه چیز براشون جدی باشه .. من دیگه بیشتر از این کاری نمی تونم بکنم ... هیچی ... وقتی شونه بالامی انداختم انگاردرد روی اونا سنگینتروسنگینتر شده بود...
*** 
صدای اس ام اس کوتاه چشمام روکه تازه داشت گرم می شدهوشیارکرد:
" میایی دم در کارت دارم"
نگاهی به ساعت انداختم که از دو گذشته بود و دوباره به اس ام اس فرهان زل زدم .کنجکاوی وادارم کرد از جام بلند بشم و شال نخی سفیدم رو از روی چوب رختی چنگ زد وبا همون بلوز و شلوار راحتی خوابم بدون اینکه ترمه روبیدار کنم از پله ها سرازیر شدم ..دررو که بازکردم نور چراغ ماشینش یه لحظه خاموش و روشن شد...هوای نیمه شب فروردین انقدر سرد بود که باعث بشه لرز کنم ...کنارش که نشستم دریچه هوای گرم رو به طرفم تنظیم کرد.... لبخند زدم .. تو اون نصف شب گس بهاری با اون همه شبنم معلق تو هوای مه الود شمال ...من به خاطر یه دریچه هوای گرم به روش لبخندزدم.. خیلی سردم بود...
- اینجا چیکار میکنی نصف شبی.. 
- می خواستم برم یه جایی دوست نداشتم تنها برم ...
- این وقت شب...دیوونه شدی؟
- نه فقط یه کم ...یه کم دیوونگی که به کسی برنمی خوره ... 
دقیقتترنگاشکردم چشماش یه کم سرخ بود .. اخم ظریفی کردم ... به این پسر بچه بی قرار بی خواب :
- ها کن ببینم ...
ابروهاش رفت بالا .. با ناباوری و خنده پرسید :
- چی ؟
- بهت میگم ها کن....
صدای خنده اش توماشین پخش شد ...دستش رو به طرف صورتم اوردکه گونه ام روبکشه...سرم روعقب بردم .. صداش رو کمی کشدار کرد و چشماش رو خمار :
- میخوای بیام تو صورتت ها کنم که بفهمی مست نیستم...؟
سرش رو اورد جلو... بی اختیار جعبه دستمال کاغذی رو از روی داشبورت برداشتم و گرفتم جلو صورتم ... با صدای بلند ترخندید... عصبی گفتم :
- کوفت ...الان صاحب خونه ام بیدار میشه ...
بی اونکه لبخند از لبش دوربشه ماشین رو روشن کردودنده عقب گرفت...جعبه رو پرت کردم روی داشبورت :
- کجا میری؟
- یه جای خوب...
- دیوونه من مانتو نیست.... 
دوباره خندید.. دلم از ترس لرزید :
- واسه شریک شدن توبی خوابی من...مانتولازم نیست.... خانوم کوچولوی ملوس دوست د اشتنی.... حالا کمربندت رو می بندی یا خودم برات ببندم ... 
از ترس سریع کمربند رو کشیدم ...
.

لطفا منو برگردون خونه... 
حس كردم خنده تو صداش كمرنگ تر شده :
- نترس نمي خوام سرت رو ببرم .. فقط ميخوام يه جايي رو نشونت بدم ... 
- خوب حداقل بگو كجاست... 
- خيلي دور نيست ... صبر كن.... 
از شهر كه خارج شد متوجه شدم داريم به سمت عباس آباد ميريم ... خيابونهاي بعد از عيد خلوت و دلگير به نظر مي رسيد . انگار نه انگار كه تا چند روز قبل حتي نيمه هاي شب اين خيابون ها مملو از ماشين و ترافيك و نور و صدا بوده ... 
سکوت فرهان اذیتم میکرد :
- به نظرت کار درستی کردی نصف شبی منو از خونه کشیدی بیرون ... ؟
انگار حرفم هیچ جوابی نداشت .. بیست دقیقه بعد از وسط شهر عباس آباد وارد راهی شد که من تو اون ساعت جز تاریکی چیزی توش نمیدیدم .. 
- کجا داریم میریم فرهان ...؟
- ده دقیقه ... فقط ده دقیقه هیچی نگو...
- یعنی چی ... اینجا خیلی ترسناکه من می ترسم..
بدون اینکه نگاشو به طرفم برگردونه زمزمه کرد :
- تا با منی از هیچی نترس.... 
دلم میخواست بگم .. تازگیها انگار باید از تو بیشتر از بقیه بترسم ... اما جاده تاریک پر پیچ و خم 
ترسی تو دلم انداخته بود که وادارم می کرد سکوت کنم .... نگاه کردن به روبرو و سایه های درختای کنار جاده بیشتر باعث وحشتم میشد .. ناچار چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد ... اما وقتی بیدار شدم اینرو فهمیدم که مدت زیادی از خوابیدنم نمیگذره ...دست فرهان هنوز روی بازوم بود وداشت تکونم میداد .. دلم میخواست بخوابم ... اما نمی ذاشت :
- بیدار شو تنبل یه ساعته رسیدیم اما دیگه نمی تونم بذارم بخوابی .. بیدار شو..
به زحمت چشمامو بازنگهداشتم... هوا دیگه تیره نبود .. انگار کم کم داشت خاکستری میشد...با دیدن دور و برم هوشیار شدم ...انگار بالای یه تپه ماشین رو پارک کرده بود ...صاف نشستم :
- اینجا کجاست ...
بی خیال خندید :
- کلاردشت ...
ابروهام رو بالا بردم ... کلاردشت ... می دونستم تو جاده کندوانه ... اما ما از عباس اباد چطوری سر از اینجا در اورده بودیم...
دستش رو جلوی صورتم حرکت داد : 
- بیدار شو خانوم کوچولو می دونی واسه رسیدن به اینجا از کمین راهزنای جاده عباس اباد به کلاردشت گذشتیم...حالا میخوای راحت بخوابی ...؟
بعد از گفتن این حرف از ماشین پیاده شد و به سمت قوس بالایی تپه رفت ...در روبازکردم و سرمای بیرون همه تنم روبه لرزه انداخت ..اما دلم میخواست برم وببینم چرا منو اورده اینجا... کنارش که وایستادم... تازه عظمت دورم رو دیدم ... یه عالمه تپه سبز و نیمه سبز کنار هم .. که داشتن زیر نور کمرنگ ساعت چهار و نیم پنج صبح رنگ میگرفتن ..رد نگاه فرهان رو گرفتم و رسیدم به یه نگین سبز تیره درست تو عمق پیوند این تبه های نیمه بیدار .. بی اونکه متوجه باشم چند قدم جلو رفتم و دستم رو روی سینه ام گذاشتم:
- وای خدای من اینجا چقدر قشنگه.... 
بازوهامو از پشت گرفت و منو عقب کشید :
- کجا دختر ؟! الان پرت میشی پایین .. 
سعی کردم بازو هام رو از حصار دستاش رها کنم ... اما قدرتش بیشتر از من بود ... معترض به طرفش برگشتم .... صورتش رو نزدیک صورتم کردو اهسته گفت :
- هیس انقدر تقلا نکن دختر ... نگاه کن ... خورشید کم کم میاد بالا .. دریاچه رو می بینی... ببین چه روشن میشه .. با این طلوع ... 
به طرف دریاچه برگشتم ... انقدر این روشن شدن اهسته بود که حس می کردم منم دارم همراهش بالا میام ... اما با تمام وجود روشناییی رو حس میکردم .. این سبز تیره زمردی که کم کم به سمت سبز آبی شدن می رفت .. حتی انعکاسش رو روی شبنم های بوته های کوتاه مقابلم هم بی اونکه نگاهشون کنم میدیدم ... 
صدای فرهان هنوزم هم خیلی نزدیکتر از اون بود که باید باشه :
- همیشه یه شروع یه طلوع می تونه جذاب باشه .... هر چقدر که به نظر تکراری بیاد ... می تونه همینقدر زندگیت رو روشن کنه ...تونمیخوای یه طلوع تازه رو امتحان کنی؟ با من؟....
دریاچه حالا کاملا می درخشید ... نمی دونم کی فرهان ساکت شد ... اما صدای نفس کشیدنش هنوز کنار گوشم تارهای مجعد موهام رو می لرزوند ... 
حس بدی به لمس دستاش نداشتم .. حتی نمی فهمیدم که چطور شد اینطوری بهش تکیه کردم ... با شونه هام به سینه اش و دارم این درخشش رویایی این بهشت مجسم رو نگاه میکنم ... دیگه نمی لرزیدم ... گرمای تنش منو به خورشید پیوند داده بود ... 
اونقدر تو اون حال موندیم ... که همه جا کامل روشن شد .. انقدر که چشمام از خیره شدن مدام خشک شده بود ... به طرفش چرخیدم ... لبخند می زد .. جذاب ... با همون چال های عمیق ... با همون نگاه براق .. حس کردم دلم میخواد این نگاه ... این لبخند رو برای خودم حفظ کنم .. اولین مردی بود که از تماس دستش حس بدی نداشتم ... شاید حتی دلم می خواست کنارش بمونم .. تو حصار دستاش ...از ذهنم گذشت اولین مرد ؟ مگه چند نفر تا حالا تونستن لمسم کنند .. خاطره تلخ رو عقب زدم و ازش فاصله گرفتم .. جواب لبخندش رو با لبخند دادم ... 
- ممنون فرهان .. اینجا خیلی قشنگه ... 
- اما تو جواب منو ندادی ؟ 
چشمامو باریک کردم...:
- منظورت از طلوع دوباره چیه ؟
صاف وایستاد و دستاش رو زیر بغلش جمع کرد :
- یه رابطه دوستانه ... می خوام دوستت باشم ... 
سعی کردم بخندم و این طلوع قشنگ رو خراب نکنم ... 
- الان هم دوستمی .. درضمن جناب دوست وقتی تو از سرما دستات رو بردی قایم کردی ببین چی به روز من میاد ... 
بعد از گفتن این حرف به طرف ماشین برگشتم ... 
کنارم که نشست ... بدون اینکه به طرفم برگرده دستاش رو دور فرمون قفل کرد و گفت :
- منظورم دوست معمولی یا صمیمی نبود ... میخوام دوست دخترم باشی .... منم دوست پسرت ... یه پیشنهاد کاملا معمول و متداول ..
جا خوردم... نه به خاطر پیشنهادش... شاید چون توقع شنیدن چیز دیگه ای رو داشتم ...

زل زدم به یه لکه نامعلوم روی داشبورت ماشین و زمزمه کردم:
- می شه این صبح قشنگ روخراب نکنی ؟
نمی دونم صداش گرفته بود یا اینکه اون روز صبح دنیایی من داشت تغییر میکرد:
- یعنی انقدر تصورش بده ؟ که حتی نمیخوای بهش فکر کنی ؟!
کمربندم رو کشیدم و کلافه نگاش کردم :
- فرهان من و تو الان دوستیم ...دوستای خیلی نزدیک ... یعنی تقریبا تو جزو معدود دوستایی هستی که من تو کل زندگیم داشتم ...دیگه چرا میخوای این دوستی رو دسته بندی کنی .... دخترونه و پسرونه اش کنی ؟
- واسه اینکه میخوام بهت حس مالکیت پیدا کنم ... میخوام تهش به یه جایی برسیم ..می خوام منو از اون دسته بندی مسخره ای که بهش چسبیدی بکشی بیرون و یه کم خاص تر بهم فکر کنی .... 
دستام رو روی زانوم مشت کردم :
- چرا فرهان ؟ چرایهو اینقدر مصر شدی واسه شروع این رابطه واسه نزدیک شدن به من؟ چون ترمه ... 
صداش رفت بالا ... صداش برای اون صبح لطف بهاری برای اون همه ذرات اب معلق تو هوای خنک و مرطوب زیادی بلند بود... 
- لعنت به ترمه ... بابا ترمه یه بچه کوچولو بود که من فقط خوشم می اومد به لوس بازی هاش نگاه کنم ...تا حالا دیده بودی بهش توجه کنم ؟ دیده بودی که حرف خاصی داشته باشم که باهاش بزنم ؟ لعنتی ... من که به تو بیشتر از اون توجه کردم.... 
سرازیری تپه به سمت جاده اصلی اونقدر شیبش زیاد بود که باعث ترسم بشه ... :
- فرهان عصبی نشو ... من فقط ازت یه سوال پرسیدم 
- سوالت بی خود بود....من فقط خودتو می بینم ... الان دارم درباره تو حرف میزنم هی تو پای اونو بکش وسط ! 
- باشه .... یواشتر برو تا منم حرف بزنم .... 
نگام کرد و با صدای بلند زد زیر خنده ...:
- ای جان نیگاش کن مثل یه گنجیشک داره می لرزه از ترس ! منکه از عمد اینطوری نمی رم شیب جاده منو می کشه خانوم کوچولو....
با خشم بهش زل زدم که داشت به ترس من می خندید.. 
- اوه اوه میگن ازگنجیشکا موقع خشم باید ترسید چون ممکنه چشمتو در بیارن !
به حالت قهر رومو برگردوندم... ته دلم از این قهر و اخمهایی که برای اولین بار تجربه میکردم پر و خالی میشد... بلاخره جاده خاکی و پر از شیب تموم شدو من یه نفس راحت کشیدم.. تابش نور ملایم صبح بین درخت های سر به فلک کشیده دو طرف جاده انقدر خیره کننده بودکه قهر کردن از یادم رفت :
- وای فرهان اینجا چقدر قشنگه ! 
لبخندکمرنگی زد و گفت :
- اینجا یکی از قشنگترین جاده های ایرانه .... اما خوب به خاطر اینکه زیاد امنیت نداره نمیشه ازش مدام رفت و امد کرد...
همونطورکه به دره سبز سمت چپ جاده نگاه میکردم پرسیدم :
- یعنی چی که امن نیست ؟ 
- خوب اینجا هنوز راهزن داره که گاهی جلو ماشینا رو میگیرن!
با بی قیدی شونه امرو بالا انداختم:
- خوب بگیرن... می بینند ما هیچی نداریم ولمون میکنند...
ابروهاشو بالا انداخت و با لحن کشداری گفت :
- منو شاید ! اما فکرمیکنی از یه همچین دختر دختر خوشگل و ظریف و دلربایی هم به همین راحتی میگذرن...
بی اونکه بفهمم دارم چیکار میکنم مشتم روکوبیدم توبازوش وصدای فریاد همراه با خنده اش کل ماشین رو برداشت ... 
- آی ..نگفته بودی همچین روی خشنی هم داری ... فکرکنم باید تو پیشنهادم تجدید نظرکنم .... 

صورتم رو چسبوندم به شیشه ماشین ...سرمایی که از اونجا به صورتم نفود می کرد ،حرارت زیر پوستمو که داشت گونه هام رو می سوزوند پایین تر می اورد...با پایین اومدن شیشه و کشیده شدنش روی گونه ام یه باردیگه عصبی به سمت فرهان برگشتم:
- باورکن من از این دار ودرخت خیلی دیدنی ترم...
- مگه خودت اینطوری فکرکنی..
- تا کی میخوای فرار کنی؟
اخم ظریفی کردم و دستامو توهم گره زدم:
- از چی فرارکنم؟
ایینه ماشین رو تنظیم کردو با انگشت ضربه ای به مجسمه مرمری و کوچیک پرنده سفید رنگ زیر ایینه زد و اونو به یه حرکت دورانی مجبورکرد:
- از اینکه اعتراف کنی تو هم بدت نمیاد یه کمی بهم نزدیکتر بشیم...از اینکه تو هم از شنیدن این حرفا از زبون من بدت نمیاد... واسه همینه که هی نگاتو ازمن می دزدی ...امااین فرار نمیتونه خیلی کمکت کنه .... چون بلاخره مجبوری اعتراف کنی.... حداقل با من روراست نیستی... با خودت رو راست باش... 
دستامو بالا اوردم و چشمامو بستم:
- بسته فرهان ...خواهش میکنم ...من از وضعیت موجود راضی ام...از اینکه دوست باشیم بدون هیچ دسته بندی راضی ام ... و اگر میخوای ازم اعتراف بگیری که یه دختر ابله چشم وگوش بسته ام که زمزمه های یه پسر دلمو تکون میده... نیاز به این همه مقدمه چینی نیست ... 
صدای ترمز ماشین سطح خاکی کنار جاده انقدر بلندبود که زبونم رو بندبیاره...:
- چی کار میکنی...
دستشو گذاشت روی دستگیره :
- پیاده شو...
- واسه چی...
نگاهی به بیرون انداختم چندتا الاچیق کوچیک کنار هم ردیف تو عقب نشینی جاده به چشم می خورد با سقفهای ازگونی قرمزو دیوارهای از نی های نازک مرداب...
- واسه اینکه شاید بعد از خوردن صبحونه یه کم عقل بیادتوکله ات... 
کلافه نفسم رو بیرون دادم و چپ چپ نگاش کردم:
- مثل اینکه اونکه عقل تو سرش نیست تویی...من با این بلوز شلوار خونگی کجا میتونم بیام .. 
چال های روی گونه اش دوباره عمیق شد و این بار بی حرف از ماشین پیاده شد . وقتی صندوق عقب رو باصدای نچندان اورم بست و به طرفم اومد تو دستش یه اورکت ارتشی سبز رنگ بودکه تصور پوشیدنش با اون شلوار نخی باعث شد بخندم و بی اعتراض از ماشین پیاده شم !
هوای بیرون ماشین همونقدرکه انتظار داشتم سرد و لطیف بود .بدون توجه به فرهان که داشت به طرف آلاچیق ها می رفت به سمت تاب بلندی که روی نزدیکترین درخت تنومند و قدیمی کنار الاچیق ها بسته شد بود رفتم.حتی دیدن اون طناب زخیم که وصل میشد به وسط یه تیکه چوب استوانه ای و امتداد مسیرش می رفت تا دل اون دره سبز پر از مه صبح گاهیِ ته نشین شده ،باعث شدضربان قلبم چند برابر تند تر ونفسهام نا منظم تربشه... طناب قهوه ای رنگ رو با دست لمس کردم و هیجان زده به شاخه بالای سرش که به اندازه کافی محکم به نظر می اومدنگاه کردم...
صدای زمزمه فرهان ازکنارگوشم وادارم کردکه چشم از درخت بردارم:
- دوستداری سوار شی..
به تبعیت از خودش منم با زمزمه گفتم :
- دوست که دارم اما می ترسم...
- تا با منی از هیچی نترس گنجیشک کوچولو!
سرش رو کمی عقب بردو رو به مرد مسنی که روی یه چهارپایه جلوی دکه فلزی کنار الاچیق ها نشسته بودکرد :
- حاجی این تاب سواری رو هم بزن رو صورت حساب صبحونه ...
پیرمرد دستش رو تکون داد و لبخند کنایه امیزی زد ... چشمم افتاد به کاغذی که روی تنه درخت چسبونده بودن 
" تاب نفری هزار تومان "
فرهان بازوهام رو گرفت و دربرابر تقلای من اخم امیخته به خنده ای کرد:
- انقدر مثل یه بز چموش ول نخور بذار کمکت کنم که سوار شی .. 
مرددپاهامو دوطرف طناب انداختم و روی چوب نشستم...دستای فرهان پایین اومدو چوب رو از دوطرف گرفت و منو به سمت خودش کشید . صورتش تقریبا تو کفتم پنهون شده بود.. صدای خنده خفیفش رو از لرزش اورکت توی تنم حس کردم:
- می بینی این تاب سواری هم واسه تو هیجان داره .... هم واسه من...
قبل از اینکه بتونم جوابش روبدم... چوب رو رها کردو من در حالی که بی اختیاراز هیجان و سرخوشی جیغ می کشیدم وارد دنیای ناشناسی از رنگ سبز و قطرات ریز و معلق آب و رسوب مه شدم ... 

مثل بچه های خطا کار جلوی ترمه وایستادم و چونه ام رو چسبوندم به سینه ام ...صدای فریادش عصبی ام می کردو اما نمی تونستم بهش حق ندم: 
- ارغوان تو اصلا یه ذره عقل تو سرت هست ؟ می دونی وقتی پا شدم دیدم نیستی چه حالی شدم... بعد تو میگی رفته بودی با اون پسره بی عقل تراز خودت طلوع افتاب رو تماشا کنی.؟
زیر چشمی نگاش کردم . موهاش ژولیده و صورتش از هیجان قرمز شده بود . سعی کردم به طرفش برم که سر جا میخکوبم کرد :
- یه قدم طرف من اومدی نیومدی ها .... می زنم لهت میکنم بخدا ... زبونم نریز ... هامون بدتر از من ! از ساعت چهار همینطوری داره تو خیابونا میگرده....
سرم رو به سرعت بلند کردم :
- چرا به اون گفتی خوب؟

اوج گرفتن صداش حالمو بدتر کرد:
- وقتی توی بی عقل حتی موبایلت رو نبردی ...بدون کیف ومانتو غیبت زده ...توقع داری من چیکار کنم ... ؟ تیام بدبخت روبگو که نصف شبی راه افتاده بیاد اینجا ..

انگار چیزی یادش اومده باشه با دست محکم کوبید توصورتش وگفت :
- یادم رفت بهش تلفن کنم بگم نیاد ...

حس میکردم دیوار های سوئیت کوچیکم انگار تنگ ترو تنگ تر شده بود ...رفته بودم با فرهان طلوع روببینم ؟ انقدر احمق بودم که عقلمو دادم دست اون .. یه ساعت سوار اون تاپ بلند....از به یاد اوردن تاپ دلم پیچید ... خوشی مرموزی زیر پوستم دویید ... لمس کردن مه با دستام ... نشستن قطرات اب روی گونه هام .... صدای جیغ ازاد و رهام و لرزش پاهام وقتی پامو دوباره روی زمین گذاشتم ... صدای سمجی تو ذهنم تکرار کرد...وقتی پاهات رو روی زمین گذاشتی ومی لرزیدی و فرهان واسه چند ثانیه دستاشودورت حلقه کرد تا نیافتیو ...تا اروم بشیو...

سرم رو تکون دادم ... باید فراموش میکردم... اون دستای حمایت کننده و اون زمزمه های ....

- نه نیام نیازی نیست بیایی ... حالش خوبه ... با فرهان رفته بودن کلاردشت کنار دریاچه ... همین الان رسیدن ...
- .......
- نزدیک تهرانی ... اوکی به هر حال این حالش خوبه ...
- ....
- باشه منتظرم...

تماسش که قطع شد به سختی پرسیدم:

- داره بر میگرده اصفهان ؟

اخماشو تو هم کشیدو در حالی که گوشی رو دوباره به گوشش می چسبوند تندو سرد گفت :

- نه خیر..داره میاد اینجا مطمئن بشه عقل توسرت هست یا نه !

چند قدم رفتم عقب و تکیه دادم به دیوار ... پشتم یخ کرد... فرهان تو چیکار کردی ؟ ما چیکار کردیم .... شنیدن حرفای ترمه با هامون اون لحظه برام مهم نبود..... دوست نداشتم تیام بیاد ..نمی خواستم تو چشماش نگاه کنم ...خودمو از دیوار کندم و سلانه سلانه به طرف تراس کوچیک سوئیتم رفتم .. وقتی سرم رو تکیه دادم به شیشه سرد در تراس و چشمام رو بستم یهو انگار کنار همه اون نگرانی هاوپشیمونی ها یه حس خوب غیر منتظره دلم روگرم کرد...من چند ساعت نبودم و کسایی بودن که نگرانم باشن.... که حتی نصف شب راه بیافتن که منو پیدا کنند.... لبخند کم جونی زدم و دستامو زیر بغلم جمع کردم... نمیدونم چقدر تو اون حال موندم که صدای ترمه وادارم کرد از دنیایی عجیبی که د چارش شده بودم جدا بشم:

- بیا تو دیووونه اخه من از دست توچیکارکنم.. رنگ به صورتت نمونده ...نشستی اونجا لبخند ژکوند میزنی .... بیا ببینم الان تیام میاد چه گلی میخوای به سرت بگیری... بیچاره دلش رو به چی خوش کرده ....یا بهتره بگم به کی..

صورتم روگرفتم بالا و به چشمای سبزش که مثل گربه ای توشکار میدرخشید لبخندزدم :
- مگه تو همین رونمیخواستی ...

به وضوح جا خورد...:
- چیو؟
- اینکه تیام ازم ناامیدبشه... اینکه ها...

حرفمو قطع کردم...لبامو به طرف داخل دهنم برگردوندمو رو هم محکم فشارشون دادم.... باید نیرومو جمع میکردم:
- مطمئن باش دیگه هیچ جوره زنداداشت نمیشم... تیام این دندون لق رو می اندازه دور...

برخلاف اونچه فکر میکردم کنارم نشست.... تونگاش نمیدونم چی بود ...یه جنگل نورس با یه عالمه سایه ... سایه هایی از شک.. تردید...نگرانی...

- دیوونه ...من یه چیزی گفتم... تو باید دستی دستی زندگیت روخراب کنی...من احمق بودم.. تو چی ؟ واقعا تیام رو دوست نداشتی ؟

کلافه نگاش کردم و از جام بلند شد م . دیگه برای شنیدن این حرفا خیلی دیر بود .
- پا شو بریم تو یه تلفن به این داداش دیوونه ات بکنم بگم برگرده اصفهان !
در حالی که هنوز چشمش به جای خالی بود که چند ثانیه قبل اونجا نشسته بودم زمزمه کرد :
- فایده نداره ! اون میخواد بیاد ...
در حالی که کتری خالی رو زیر شیر آب می گرفتم شونه بالا انداختم و گفتم :
- دیشب و امروز صبح بهم خوش گذشت ..نمی ذارم عنق بازی های هیچ کس حتی تیام خرابش کنه !
صدای بسته شدن نسبتا محکم در کشویی تراس رو شنیدم و همه تلاشم روکردم تا به طرف ترمه برنگردم... خسته بودم از اینهمه تعارض اینهمه کشمکش بی خود که تو بچه بازی های ترمه به سرم می اومد . تیام برای من تموم شده بود و من میخواستم زندگیم رو یه جوردیگه بسازم . چشمام رو بستم و سعی کردم لمس ظریف باد و قطرات شبنم معلق تو هوا رو روی پوستم تو اون دره عمیق به خاطر بیارم .
***
مثل یه بچه خطاکار نشسته بودم لبه تخت و همه سعیم رومیکردم تا به صورت رنجیده و عصبی تیام نگاه نکنم . صدای نفس های عمیقش تو اتاق می پیچید و با اینکه بوی عطر همیشگیش نمی اومد اما انگار یه رایحه قوی وادارم میکرد تا منم عمیق تر نفس بکشم . وقتی صدای گرفته اش تو گوشم نشست معنی شرمندگی رو با همه وجودم فهمیدم :
- گاهی فکر میکنم تو همونقدر بچه ای که ترمه هست ...برخلاف چیزی که روز اول به نظرم اومد . .
منتظر اعتراض ترمه بودم اما هیچی به گوشم نرسید .
- تو فکر نکردی ممکنه یه عده رو نگران کنی ؟ انقدر بچه بازی های عاشقانه ات برات اهمیت داشت. اگر ترمه جای من به اردلان تلفن کرده بود میدونی چه به روز مامانت و اردلان می اومد ؟
رنجیدم ... از شنیدن بچه بازی های عاشقانه رنجیدم ....نمیدونم شاید توقع شنیدنش رو به این راحتی نداشتم ... سرم رو بلند کردم . نگام تو نگاه سنگین تیام گره خورد .
- ارغوان تکلیفت رو انگار با خودت و زندگیت معلوم کردی ... بعد اون همه شعارهایی که کنار رودخونه دادی ... مثل اینکه یکیو پیدا کردی که هیچ کدوم از اون فرضیه ها روش تاثیر نداره ..
نمیخواستم جلوی ترمه لحن پر از تمسخر تیام رو بشنوم . حلقه سیاه دور چشماش هیچ تاثیری رو من نداشت ... انگار داشت اون منِ عاصی رو از زیر پوستم می کشید بیرون ...
از رو تخت بلند شدم و به طرف در خروجی رفتم . خیلی خونسرد با یه قدم تو چارچوب وایستاد . حالا انگار بوی تنش داشت کلافه ام می کرد :
- برو کنار برم بیرون ...
انگشتش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم و بالا آورد:
- چیه شنیدن حرف حق تلخه ...
نگاش کردم و لبخند کجم رو پاشیدم تو صورتش:
- برادر نمی دونی نامحرمی ؟ انگشتت رو بکش کنار ...
با همه رنجشش و خشمش سایه ی مهربون یه لبخند از روی لباش گذشت و تو ته ریش مرتبش گمشد .
- برکنار میخوام برم بیرون ...
- اول باید جواب منو بدی ...
دستمو مشت کردم :
- با اینکه لزومی نمی بینم به تو جواب بدم اما میگم که دست از سرم برداری .. دوستم اومد دنبالم تا طلوع خورشید رو نشونم بده ..بعدشم برگشتیم خونه .... ببخشید اگر نگران شدین ...
صدای سابیده شدن دندوناش رو روی هم حس کردم :
- نگران شدیم ؟ ...
مکث کرد و ادامه داد:
- راست میگی نگران شدیم .. اما انگار اشتباه کردیم چون برخلاف همه نگرانی ها و فکر و خیالهایی که تواین چند ساعت از سرمون گذشته به جنابعالی چندان هم بد نگذشته
باورم نمیشد که این تیامی باشه که می شناختم ... با این لحن پر از کنایه و طعنه و اتهام ..
- گوش کن تیام یه بار میگم برای همیشه به خاطر بسپر ... من زندگیم به خودم ربط داره حتی به اون اردلان یا مامانم هم ربطی نداره ... دیشب هم کار بدی نکردم ... برای دل خودم فقط برای دل خودم چند ساعت تو ارامش بودم ... تو هم اشتباه کردی این همه راه رو اومدی .. ! الانم میرم که استراحت کنی و بعد برگردی اصفهان ..
- خوبه هنوز انقدر مهمم که استراحت کردنم هم مهم باشه برات ...
لرزش صداش بود یا اروم کنار رفتنش از جلوی در که وادارم کرد سرم رو بلند کنم و قبل از اینکه دوتا قطره درشت اشک از گوشه چشمم سر بخوره نگام بیافته تو چشمایی که حالا فقط غمگین بودن.. و هیچ ردی از خشم گلایه توشون دیده نمیشد . 

نتونستم بیرون برم ،برگشتم تو خونه و دوباره روی تخت نشستم .. کف دستام رو گذاشتم روی پیشونیم در رو بست تکیه داد بهش و نشست .... دلم نمی خواست ترمه شاهد ناراحتیش باشه اما بود.....زمزمه کردم :
- تیام اگر نگرانت کردم متاسفم ...! من قصدم نگران کردن کسی نبود.. حتی رفتنم از خونه هم به میل خودم نبود!
صداش خفه و عصبی بلندشد:
- یعنی به زور تو رو با خودش برد؟
- نه اما با قرار قبلی نبود .
- تو با چه اعتمادی نصف شب همراهش رفتی ... 
صورتم رو از حصار دستام خارج کردم و با لبخند کمرنگی که تلخیش حلقم رو می سوزوند گفتم :
- فرهان جزو معدود آدماییه که بهش اعتماد دارم...
- رو چه حسابی؟ دوستش داری ... ?
چشمامو باریک کردم رد دوتا قطره اشک روی گونه ام می سوخت :
- تا حالا بهش فکر نکردم.. اما واسه من قابل اعتماده ... خیلی موقعیت ها داشت که بخواد ازم سو استفاده کنه اما نکرد ... 
دستاش رو دور زانوهاش حلقه کرد ... برام عجیب بود، نشستن روبروی این پسر محجوب و جواب دادن به سوالهایی که می دونستم هیچ ربطی به اون نداره ... برام عجیب بودکه هیچ صدایی از ترمه بیرون نمی اومد حتی صدای نفس کشیدنش رو نمی شنیدم .
- سو استفاده نکرده ،چون آدمی نیستی که بهش همچین اجازه ای رو بدی ! 
لبخندم تبدیل به زهر خند شد :
- من تو شرایطی نبودم و نیستم که بتونم حریمم رو مشخص کنم .. اما دوستام همه حرمتم رو نگهداشتن.. همه اشون عزیزن واسم ... 
نگاهش توی چشمام بی پروا تر از همیشه بود . صدای زنگ در گره ارتباطمون رو قطع کرد . ترمه مثل سایه ای از بینمون گذشت و در رو باز کرد . چند ثانیه بعدهامون تو چهارچوب در وایستاده بود و پشیمون بودم که چرا نتونستم از خونه برم بیرون . بلند شدن تیام رو حس کردم . سرم رو بالا گرفتم . ته ریشش رو دوست داشتم . دلم می خواست مثل اردلان انقدر بهش نزدیک بودم که آروم صورتش رو نوازش می کردم و ازش میخواستم بی فکر منو ببخشه . نمی خواستم به چشمای پر از سوال هامون نگاه کنم . گم شده بودم بین این همه رابطه ای که درکشون نمی کردم . بین حس های که دچارش می شدم و بودن هر کدوم از اونا باعث میشه رابطه دیگه ام زیر سوال بره ... کلافه بودم .. انگار تکلیفم با خودم و اطرافیانم مشخص نبود ... مرزها رو گم کرده بودم ... اما این برخورد ، این اتفاق ساده بهم فهموند که باید خط بکشم بین همه .... 
- من دارم میرم ...
زمزمه کردم :
- استراحت کن ... نگرانت می شم !
صدای نفس عمیق هامون رو شنیدم و دستام رو مشت کردم .
- میرم هتل ! 
بلاخره هامون لب باز کرد :
- سلام
ناچار نگاش کردم . اما به من نگاه نمی کرد . سلام دیرهنگامش رو به تیام بود . تیام به سستی دستش رو دراز کرد .می دونستم از حضور هامون توی خونه راضی نیست . با خودم فکر کردم چه خوب که نمی دونه این اولین حضور هامون نیست . 
- من باید شما رو ببینم می خواستم درباره خودم و پونه باهاتون حرف بزنم .. . 
حس کردم ستون فقراتم منقبض شد ... سعی کردم گردنم رو کنترل کنم انگار داشت خم می شد.
تیام مکث کوتاهی کرد و شمرده شمرده گفت :
- باشه .. من میرم هتل ملک ! عصری بیا اونجا ...
خنده ام گرفته بود یه مشت آدم بزرگ بودیم که ادای بچه ها رو در می اوردیم ،خودمون هم نمی دونستیم چرا !
بی توجه به هر دوشون این بار از خونه زدم بیرون . هیچ کس هم صدام نکرد... تو تاکسی که نشستم آدرس ساحل رادیو دریا رو دادم.دلم فقط ساحل می خواست و سکوت ...اما صدای موبایل بازم تنهاییم رو شکست :
- الو ارغوان !
با شنیدن صدای فرهان نفسم رو کلافه رها کردم :
- بله 
- کجایی ؟ مثل اینکه همه نگران شدن ؟
به ساعتم نگاه کردم و با پوزخند کفتم :
- یه کم زود به فکر این قضیه نیافتادی؟
راننده تاکسی به میون حرفم پرید:
- خانم خود ساحل رادیو دریا می رین یا فرعی هاش ؟
- میرم ساحل ....
بی توجه به اینکه فرهان هنوز منتظر بود تماس رو قطع کردم . 
رو یه سنگ بزرگ رو به دریا نشستم . نمی دونم چقدر به سطح آروم دریا نگاه کردم که ایستادن کسی روبرم رشته افکار درهمم رو برید . 
سرم رو بلند نکردم می دونستم فرهان روبروم وایستاده . روی سنگ بزرگ انقدر جا بود که کنارم بشینه :
- خیلی بد باهات برخورد کردن؟
- تیام از اصفهان اومده ؟
- تیام ؟ اخه به اون چه .... 
لبام رو روی هم فشار دادم اما نمی دونم چرا نتونستم حرف رو پشت لبم نگه دارم :
- خواستگارمه ...
شاید گفتم که بهش بفهمونم که یکی هست ... یه نفر که بودنش هم باعث آرامشمه هم عذاب!
- می خوای قبولش کنی ؟ تو مگه قرار نبود به رابطمون بیشتر فکر کنی؟
- من ردش کردم !
- چرا ؟ 
- دلیلش شخصیه !
نفسش رو با صدا رها کرد :
- باشه ... فضولی نمی کنم ... 
حوصله ناز کشیدن نداشتم . بی اختیار زمزمه کردم :
- اما فکر کنم یه عروسی دیگه در پیش داریم ؟
- عروسی؟
- اره ... هامون و ترمه ... نمی خوای کاری بکنی ؟
از کنارم بلند شد . پشت به من رو به دریا وایستاد . دستاشو تو جیب شلوار پارچه ای اتو کشیده اش فرو کرد . از ذهنم گذشت" همیشه خوش لباسه "
- چرا ! می خوام یه کاری بکنم ...

فرح زیپ لباسم رو بالا کشید و لبه یقه دکلته اش رو با دست صاف کرد ، لبخندی از سر رضایت زد و گفت :
- خوب عروس خوشگل ما ، حالا می تونی خودت رو ببینی .... کاش همه عروس ها مثل تو انقدر ساکت و صبور بودن ...
لبخند دستپاچه ای به روش زدم و به آرومی به طرف آینه برگشتم ... دختر توی آینه رو نمی شناختم .. دلم برای انحنای لطیف صورتم تنگ شد... دختر توی آینه با اون آرایش غلیظ خلیجی و لباس ساتن دلکته سفید اونقدر لوند و دلفریب به نظر می رسید که نمی تونست من باشم ... ارغوان پشت اون همه آرایش و رنگ تیره گم شده بود.. 
- خوشت نیومد ارغوان جون ؟
لبهام رو روی هم فشار دادم به خاله شوهرم چی می تونستم بگم . بگم که دلم می خواست تو روز عروسیم ارغوان باشم ، نه این دختر غریبه ، دلم می خواست عروس باشم ، نه یه زن لوند ...
- خیلی قشنگ شده .. 
صدای خنده کش دار فرح معذبم کرد :
- کی قشنگ شده ؟ اون خودتی دیگه .. انقدر عوض شدی که خودت رو نمی شناسی؟
به سمتش برگشتم و شونه های برهنه ام رو بالا انداختم و لبخند زدم . دوباره به خودم خیره شدم . لبهام زیر حجم غلیظ و براق رژلب قرمز تیره می درخشید .. شاید از ارغوان سابق فقط انحنای نرم و کشیده گردن و سرشونه ام باقی مونده بود. چیزی که همیشه باعث غرورم می شد . 
- ارغوان بیا رو کاناپه بشین تا هم ازت چند تا عکس بگیرم هم استراحت کنی .. قراره تا شب یه سر تو این لباس سرپا باشی و برقصی از الان خودت رو خسته نکن .. گلاره و ترمه تا یه ربع دیگه حاضر میشن بچه ها دارن رو ناخوناشون کار می کنند... 
به سمت کاناپه طرح لب گوشه سالن رفتم و مثل یه عروسک کوکی هرچی گفت اجرا کردم .
سالن مخصوص آرایش کردن عروس کوچیک اما شیک وتمیز بود همه چیز تقریبا به رنگ سفید دکور شده بود جز اون کاناپه که قرمزیش بدجوری تو چشم می زد . فرح رو دوست داشتم با اینکه خیلی ازم بزرگتر بودو آشکارا دوست داشت رو همه چیز نظارت و مدیریت داشته باشه اما شخصیتش برام جالب بود و دلم می خواست رابطه دوستانه ای باهاش داشته باشم . بهش نگاه کردم با اون شلوار جین چسب و تاپ سفید رنگش خیلی کمتر از سن واقعیش نشون می داد انگار نه انگار که یه دخترشونزده ساله داره . فرهان هم علاقه خاصی به خاله اش داشت .. اینو سه روز بعد ازاون ملاقات بی برنامه کنار ساحل رادیو دریا فهمیدم . وقتی که تن صدای زیبا و پر از اعتماد به نفسش رو شنیدم که بهم می گفت برای مسافرت به شمال اومده و دلش می خواد منو ببینه . همون روز وقتی از فرهان دلیل تماس فرح رو پرسیدم گفت که خاله اش تقریبا تنها محرم اسراریه که داره . 
فرح بعد از دیدن من تو کافی شاپ کوچیک کنار دانشکده گفت :
- همیشه فکر می کردم دختر مورد علاقه فرهان باید یکی از این دخترهای امروزی باشه که شب عروسیش به زور هزار جور لنز و میک آپ بتونم آبروی خانواده روحفظ کنم ... 
و خنده کوتاهی روی لبهاش نشست و در حالی که نی میلک شیکش رو به سمت لبهاش می برد ادامه داد:
- اما حالا می بینم که اشتباه کردم و تو قطعا شب عروسیت زیبا ترین عروس فامیل می شی... 
گونه هام رنگ گرفت . دستپاچه دلستر تلخم رو سر کشیدم و گلوم سوخت . من دختر مورد علاقه فرهان بودم ؟ شب عروسی؟ اینا یه خواستگاری غیر مستقیم بود ؟ و از همه مهمتر.. تا حالا کسی بهم نگفته بود که زیبا هستم ... با وجود همه تضاد هایی که دچارشون شده بودم ... حس کردم فرح رو دوست دارم . نگاه زیرکش رو و لبخند کمرنگی که به خاطر رفتار ناشیانه من روی لبهاش نقش بسته بود. دوستش داشتم.. و اون منو زیبا می دید .

صدای کوبیده شدن در بین دوتا سالن بلاخره فرح رو مجاب کرد که دست از عکاسی و مجبور کردنم به گرفتن ژست های عجیب برداره . گلاره خیلی زیبا شده بود زیباتر ازهر وقت دیگه که دیده بودمش .موهاش رو خیلی نا منظم بالای سرش جمع کرده بود و آرایش بنفش ملایمش کاملا هماهنگ با پیراهن یاسی رنگ کوتاهش بود که سخاوتمندانه پاهای کشیده اش روبه نمایش می ذاشت . مقابلم که قرار گرفت فریاد کوتاهی از تعجب کشیدو گفت :
- وای چه خوشگل شدی ارغوان... فرح جون ! ارغوان ما رو کجا قایم کردی ...
دلم گرفت اونم متوجه شده بود اینکه هستم ارغوان نیست . 
کنارم نشست و صدای هشدار دهنده فرح به گوشمون رسید :
- بغل ،بوس، ممنوع ... فاصله رو کاملا حفظ کن ... 
گلاره خندید و دستاش رو برای فرح که همراه یه سری وسایل از سالن خارج می شد به علامت تسلیم بالا بردو تکون داد .
- پس ترمه کو؟
پوفی کرد و ناخوناش رو بالا آورد و به فرنج بنفش روش نگاه کرد :
- وای تو این ترمه رو نمی شناسی دهن دختره بیچاره روآسفالت کرد با لودر از روش ردشد... انقدر که غر زد.. 
خندیدم ، خوب می شناختم ترمه و وسواس هاش رو ؛ می دونستم که باید تو هر جمعی که هست از همه بهتر باشه . دلم براش ضعف رفت . دستام که بین دستهای مرطوب گلاره فشرده شد وادارم کردکه به طرفش برگردم . 
- کفشات کو ؟ چرا هنوز صندل پاته ؟ داماد تا یه ربع دیگه می رسه ها ... 
سرم رو مظلومانه خم کردم :
- تو ساک کنار سالنه .. نمی تونم با این ناخونا بپوشم !
خنده ای مهربون و عمیق روی لبش نشست و از جا بلند شد:
- قربونت برم که هیچ وقت اهل قرتی بازی نبودی گاگول خودمی .. !!!
کفشای سفید و پاشنه بلندم رو جلوی صورتم تکون داد و گفت :
- پاهات رو دراز کن ... من موندم با این پاشنه های تیز و بلند چطوری میخوای با شادوماد برقصی که زمین نخوری .... 
نگران و بی هوا لبمو گاز گرفتم :
- وای راست میگیا .. 
- نکن دختر ! همه رژت رو خوردی !
روبروم نشست و با حوصله دامن پیراهنم رو بالا زد و کفش رو توی پای راستم جا داد و مشغول پیچیدن بند بلندش دور ساق پام شد . حس کردم دستش می لرزه . زمزمه کردم :
- گلاره ...
دستش دور مچ پام محکم شد ... خم شدم به طرفش سعی کردم صورتش رو لمس کنم اما تنگی لباسم نذاشت . انگار متوجه تقلام شد . سرش رو بالا گرفت :
- نکن دیونه ا لان درزای لباست پاره می شه ! 
با تعجب به چشمای زیباش که غرق اشک بود نگاه کردم :
- چرا گریه می کنی ؟ 
سرش رو پایین انداخت و گرمی اشکش رو که چکید روی پام حس کردم . دهن باز کردم که سوالمو تکرار کنم اما صداش خش دار و تلخ نفسم رو قطع کرد :
- تو .. تو منو بخشیدی ارغوان ؟ من اون روز واقعا ... 
از روی مبل سر خوردم روی زمین .دستمو انداختم دور شونه اش ، سرش رو کشیدم به طرف خودم و چشمامو بستم ... نفس هاش بریده و سنگین بود . نمی شد اون روز رو فراموش کنم . اما خیلی وقت بود که گلاره رو بخشیده بودم . 
یک ماه بعد از اینکه بافرح روبرو شدم و چند جلسه دیگه هم با حضور فرهان یا تنهایی باهاش حرف زدم . فرهان و خانواده اش رسما اومدن خواستگاریم ... تا وقتی مادر و تنها خواهر فرهان ، فرانک رو تو خونه کوچیک اجاره ای مامان ندیده بودم ، باور نمی کردم که این قضیه انقدر جدی شده باشه . 
واسه فرهان هم هیچ چیز انگار جدی نبود . هر دوتامون بی اختیار بهم نگاه می کردیم و می خندیدیم . خواستگاری و بله برون ما تو یه جلسه برگزار شد . و وقتی دوباره به نوشهربرگشتیم انگار سنگینی انگشتر نشون روی انگشتم یه گره انداخته بود روی قلبم به بزرگی کل زندگیم . واقعا می خواستم بافرهان باشم . وقتی کنارم بود خوشحال بودم و به هیچ چیز فکر نمی کردم . می دونست چطوری نگام کنه که دلم گرم بشه . می دونست چطوری لمسم کنه که قلبم بلرزه .. می دونست چطور کنارم باشه که تنها نباشم . می دونست چطوری می تونه تو بدترین لحظه هم خنده روی لبام بیاره ... 
و روزی که گلاره هنوز داشت بخاطرش طلب بخشش می کرد... 
تو شرکت یه مهمونی خیلی خودمونی و جمع و جور به خاطر نامزدی من و فرهان گرفته بودیم. 
سعید ، سایه ، پیمان ، هامون ، ترمه و گلاره و یکی از دوستای فرهان به اسم سینا تنها مهمونای جمع بودن . من کت و شلوار سفیدی پوشیده بودم و سعی می کردم از همه پذیرایی کنم . ترمه در حالی که دستش دور بازوی هامون بود به طرف من اومد و گفت:
- اما خودمونیم آتیشتاز من خیلی تند تر بود .. با اینکه اول من و هامون تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم اما شما دوتا زودترنامزد کردین .. 
خم شدم و گونه اش رو بوسیدم :
- اره خوب ترسیدیم از شما عقب بمونیم ... 
هامون پیراهن مشکی براقی پوشیده بود و دکمه هاش رو با بی قیدی تا روی سینه اش باز گذاشته بود و استین هاش مطابق معمول تا نزدیک آرنجش تا خورده بود. 
- من و ترمه خوشبختیمون رو مدیون توییم ... یه جورایی تو هم ما رو هل دادی ..
ترمه دستش رو از دور بازوی هامون عقب کشید و منو تو آغوش گرفت :
- راست میگی هامون ... هیچ وقت فراموش نمیکنم که برام چی کار کردی عزیـــــــــــــزم ..
ازم که جدا شد نگاش کردم تو اون تونیک سبز تیره و جوراب شلواری ضخیم مشکی خیلی خواستنی بود . با خودم فکر کردم یعنی عزیزتر از ترمه تو دنیا برام هست ؟ نه ! حتی مادرم رو هم به اندازه ترمه دوست نداشتم ...
دستی دور کمرم حلقه شد و من متوجه فرهان شدم که کنارم وایستاد. 
- ترمه بهت اخطار می دم که دستت رو از نامزد من عقب بکشی... من کلا به رابطه شما دوتا مشکوکم چه معنی میده هی فرتی می پرین تو بغل هم ....
معترض و خندون به سمتش چرخیدم . با دیدن لیوان ویسکی تو دستش اخمام تو هم رفت . چشمک ظریفی بهم زد ، لیوان رو بالا گرفت و بلافاصله باقی محتویاتش رو سرکشید .
هامون در حالی که ترمه رو با خودش به یه سمت دیگه می کشید گفت :
- نگران نباش رفیق ! من خودم ته توی رابطه این دوتا رو در میارم نمی ذارم سرمون کلاه بره .. تو هم مواظب این لیوانایی که بالا می اندازی باش این سومی بود .. یه کاری نکن عروس خانوم نیومده برگرده ....
- نه رفیق من ظرفیتم بیشتر از ایناست ... 
لبخند زدم . چه اشکالی داشت ! همیشه که اینهمه دلیل برای خوشحالی کردن نداشتیم . نامزدی غیر رسمی ترمه و هامون ، نامزدی رسمی من و فرهان ، شکستن یخ رابطه بین من و ترمه و هامون و فرهان ، توسعه کارهای شرکت . 
نگام افتاد به سایه و پیمان که سرتو گوش هم پچ پچ می کردن و می خندیدن . یعنی من و فرهان هم بعد از گذشتن چند وقت هنوز انقدر عاشقانه تو چشمای هم نگاه می کردیم ؟ سعید نم نم لیوان مشروبش رو مزمزه می کرد و با کامپیوتر ور می رفت تا موزیک رو عوض کنه . و گلاره که لیوان نمیدونم چندمش رو سر می کشید تنهایی کنار پنجره وایستاده بود و با ریتم موزیک هایی که هر ثانیه سعید عوض می کرد تکون می خورد . رفتم کنارش و سرشونه برهنه اشرو که از تک آستینه ی سرخابی رنگش بیرون زده بود لمس کردم .
به طرفم برگشت . چشماش می درخشید. به طرفم خم شد و محکم صورتم رو بوسید :
- خیلی خوشحالم ... تو لایق خوشبختی هستی ... فرهان ... فرررررهان..
انقدر مست بود که نمی تونست جمله اش رو تموم کنه ... 
صدای فرهان از پشت سرم بلند شد :
- چیه هی فرهان فرهان راه انداختی ... باز میخوای تهدیدم کنی .. 
گلاره قدمی به طرفش برداشت و تلوتلو خورد ...کراوات فرهان روکه روی پیراهن مردونه آستین کوتاه سفیدش بسته بود گرفت و به طرف خودش کشید . فرهان خندید و به سمتش خم شد :
- اگر این دختر ما رو اذیت کنی یا اشک به چشماش بیاری ... اگه ...اگه .. 
باز نتونست جمله اش روتموم کنه ...خنده ام گرفت خواستم کمکش کنم که یه جا بشینه ، اما سایه صدام کرد و مجبور شدم به طرفش برم :
- دستشویی کجاست ؟
چشمکی بهش زدم و گفتم :
- نکنه تو هم یواشکی ویسکی زدی ناقلا ؟
پیمان خندید و گفت :
- ما نزده مستیم ارغوان درست مثل خودت .. این پیچ و تاب های خانومم مال اب هندونه دیشبه .. چقدر بهت گفتم نخور ..
دست سایه رو گرفتم وگفتم :
- بیا بریم تا نشونت بدم . تو حیاط پشت ساختمونه ... 
هنوز ازدربیرون نرفته بودیم که سعید صدای موزیک روبلندکردو گفت :
- اینم یه اهنگ مناسب واسه تانگو. زوج های جوون بیان وسط...
گلاره همونطور کشدار گفت :
- این سینا کو ؟ یکی صداش کنه من جفت رقص ندارم .. 
سعید خندیدو گفت :
- قبول نیست با من برقصی ؟ حتما باید سینا باشه ؟
- اررررره از تو خوشم نمیاد بچه مثبت ... 
قبل از اینکه در رو ببندم دیدم که باز تلو تلو خورد و فرهان بازوش روگرفت .

وقتی همراه سایه بر می گشتیم تو ساختمون ، سینا رو دیدم که خم شده بود تو ماشینش و دنبال چیزی می گشت . مکث کردم و گفتم :
- اقا سینا گلاره دنبال شما میگشت میخواست باهاتون برقصه .. 
فلش مموری تو دستش رو نشونم داد و گفت :
- دنبال موزیک بودم .. الان میام تا بخت ازم روبرنگردونده .. 
خندیدمو دنبال سایه از پله های شرکت بالا رفتم ... در که باز شد با تعجب به فضای نیمه تاریک سالن نگاه کردم . سایه بی توجه به سمت پیمان رفت که منتظرش بود تا رقص رو شروع کنند . سعید قبل از اینکه پامو کامل بذارم تو سالن به طرفم اومدو گفت :
- عروس خانوم می شه دستشویی رو به منم نشون بدی.. 
با خنده کنارش زدم وگفتم :
- خجالت بکش مرد گنده .. نکنه تو هم نزده ...
هنوز جمله ام تموم نشده بود که دلیل اضطراب تو صدای سعید رو و وایستادنش مقابلم رو فهمیدم .هامون و ترمه یواش تو اغوش هم تکون میخوردن و نگاه هامون با پوزخندی مستقیم تو چشمام نشست . پس چرا فرهان رو نمی دیدم..یه قدم جلو تر رفتم .. پشت دیوار کنار در .. تو کنج اتاق دستای فرهان دور کمر گلاره پیچیده شده بود و یه پاش رو برده بود بین پاهای اون و داشت سعی می کرد با موزیک قدم برداره اما انقدر سخت بهم پیچیده بودن که امکان تکون خوردن نبود ...حس کردم تو اون شرجی و گرمای شروع تابستون یهو یخ زدم .. سعی کردم لبخند بزنم وبه طرفشون برم. اما انگار فرهان هنوز منو ندیده بود .. انگشتش رو گذاشت زیر چونه گلاره و صورتش رو بالا آورد .. لبهای سرخابی گلاره می درخشیدن... نفهمیدم کی لباشون یکی شد ومن بی اختیار تکیه زدم به در پشت سرم که اونم باز شدو من محکم خوردم زمین . 
صدای دویدن یه نفر رو حس کردم .. چشمامو از درد بسته بودم ... دستی بازوم رو گرفت . چشمام رو بازکردم . هامون بود تو نگاش از ریشخند و تمسخر دیگه خبری نبود انگار اونم داشت با من درد می کشید. ترمه کنارم نشست و گفت :
- چی شد ارغوان ...
سعی کردم سرجام بشینم . فرهان دست پاچه داشت با سعید حرف می زد :
- سعید برق رو روشن کن .. چرا اینجا رو انقدر تاریک کردین .. صدای اون موزیک رو خفه کن .. ای بابا ... 
تو صداش دیگه اثری ازمستی نبود... نمی دونم چرا به طرفم نمی اومد . هامون ازکنارم بلند شد و بی حرف از در بیرون رفت.صدای کوبیده شدن در حالمو بدتر کرد . ترمه و سایه کمکم کردن که بلند شم . سایه در حالی که لباسم رو می تکوند گفت:
- عزیزم چشمت کردن ... باید صدقه بذاریم کنار... 
با خودم فکرکردم چشمم کردن ؟ یعنی زیبا شده بودم ؟ پس چرا یه نفردیگه تو بغل فرهان بود ؟ یعنی سایه ندیده بود .. کاش ندیده باشه ... اما بغض توی صداش و لرزش دستش وقتی کمکم میکرد تا برم تو اتاق کنار حالمو بدتر کرد . 
نمی دونم چند دقیقه روی مبل نشستم و گذاشتم ترمه و سایه سرم غر بزنندو همه جای تنم روبررسی کنند که چیزیم نشده باشه . اما یهو از جام بلند شدم و با صدای یخ بسته گفتم :
- ما چرا اینجاییم ... الان بقیه مهمونا ناراحت میشن .. فرهان کجاست بگو بیاد باید سفارش شام بدیم .. فرهان .. 
در باز شد و فرهان در حالی که به یه جایی جلوی پاهام نگاه می کرد اومد تو. سایه و ترمه از اتاق رفتن بیرون .. .
- زنگ بزن شام بیارن .. بچه ها گشنه اشونه ... خودتم یه چیزی پیدا کن بخور که این مستی از سرت بپره ... 
- ارغوان ؟
- حال گلاره هم خوب نیست .. ببین چی می تونی واسش پیدا کنی .. برو بیارش اینجا 
- ارغوان ؟
- شام رو از افتابگردون بگیر .. قبلا باهاشون هماهنگ کردم 
- ارغوان 
- فقط چک کن ببین بچه ها چی می خورن ؟
به طرفم اومد . دستش رو گذاشت روی لبم .. 
- گوش کن ! باید برات توضیح بدم .. 
- من نیاز به توضیح ندارم.. 
در دوباره پشت سرش باز شد . گلاره با چشمای نمناک در رو بست و بهش تکیه زد. فرهان سرش رو تکون داد و گفت :
- باید گوش کنی .. 
کلافه یه قدم عقب رفتم . کمرم درد می کرد اما این از درد قلبم بیشتر نبود ... :
- من نیاز به توضیح ندارم همه چیز رو می دونم .. شما دوتا تو حال طبیعی نیستین ... باید ... 

صدای شکستن بغض گلاره نگاهمو کشید به طرفش . امتداد نگاهم تا لغزیدنش روی چوب قدیمی در و نشتستش روی موزاییک ها پیش رفت . 
- بلند شو گلاره .. 
قدمی به طرفش برداشتم..دستاش رو دور پام حلقه کرد :
- وای ارغوان من چیکار کردم .. امروز نامزدیت بود من چی کار کردم... 
خودمو عقب کشیدم ... روبروش نشستم :
- چی داری میگی دختره دیوونه تو حالت خوب نیست... بلندشو بگم بچه ها برات یه چیزی بیارن ... 
بوی تند الکل از بین لبهاش تو مشامم نشست .اما هیچ اثری از مستی دیگه نبود:
- نه!!!منو ببخش .. من خاک برسر رو ببخش ... من گند زدم به همه خوبی هات... تو منو ادم کردی .. تو باعث شدی از لجن بیام بیرون.. اما دیدی که من همون اشغالی ام که بودم.. 
بوی توتون و گوگرد خبر از روشن شدن اولین سیگار ِفرهان می داد . چشمامو بستم ..نباید نباید اجازه می دادم که افکارم بهم بریزه :
- تو تو حال خودت نبودی ... من درک می کنم ... باور کن ناراحت نیستم ... 
دروغ میگفتم... قلبم هزار پاره شده بود...تو شب نامزدیم ... بین دوستام مثل یه جام بی ارزش به زمین کوبیده شده بودم و هر تیکه ام یه گوشه افتاده بود .
گلاره گریه می کردونمیتونستم ارومش کنم.مدام میگفت منوببخش و خودش رو لعنت میکرد..انگار از مستیش همین گریه ها و هزیون های لعنتی مونده بود .مستاصل به فرهان نگاه کردم .سیگارش رو زیر پاش له کردو کمکم کرد تاگلاره رو روی مبل بشونم .دیدن دستاش که بازوی گلاره رو می گرفت حالمو بد می کرد . اما لبم رو گاز گرفتم و شوری خون باعث شد حس کنم می تونم ارومتر باشم ... 
فرهان دستم رو گرفت... سعی کردم خودمو عقب بکشم .. اما نمی تونستم ...
- ارغوان باور کن نمی فهمیدم دارم چیکار میکنم ... 
- باشه .. باور کردم .. الان ولم کن.. 
- ارغوان قول می دم همونطور که خواستی دیگه لب به مشروب نزنم .. 
- ... 
- خانوممم .. عزیزم... باور کن ..
صداش خفه شد ... 
منو بیشتر به طرف خودش کشید ..بوی الکل و سیگار انگار داشت سبکم می کرد... اشک بی اونکه بخوام دونه دونه روی صورتم راه باز کرد ..
ابروهای فرهان تو هم گره خورد ... منو طلبکارانه به سینه اش فشرد زمزمه اش بغضم رو بیشتر و بیشتر شکست :
- غلط کردم ارغوان ... باور کن نفهمیدم چه گوهی خوردم .. باور کن دست خودم نبود... 
پیراهنش رو چنگ زدم و شونه هام بیشتر لرزید ... نمی دونم چقدر تو بغلش مثل یه بچه گریه کردم و نفهمیدم چرا اشک می ریزم..اما وقتی سرم روبلند کردم نگام افتاد به پارچه سپید پیراهنش که حالا مثل یه تابلوی نقاشی مدرن پر از رنگ های اشفته ارایش صورتم بود ... سرم رو به طرف صورتش گرفتم :
- گندزدم به پیرهنت ..
نگاش می رقصید زمزمه اش به سختی به گوشم رسید :
- فدای سرت خانومم... 
یهو انگار داغ شدم .. تو بغل فرهان بودم .. این اولین بار بود که اینطوری بهم چسبیده بودیم ... انگار همه صحنه های قبل از یادم رفت ... لبخندی به زور زدم و خواستم خودمو بیرون بکشم که اخماش تو هم رفت و محکمتر نگه ام داشت.سرم رو به طرف مبل چرخوندم . گلاره تو اتاق نبود ... باملایمت سرم رو به طرف خودش چرخوند.. یه قدم عقب تر رفت و تکیه داد به لبه میز مدیریت . منو مثل پر دنبال خودش می کشید. خم شد کنار گوشم زمزمه کرد :
- باور می کنی ... حرفامو باور میکنی... 
سرم رو تکوندادم و حیرون از حسی که داشتم باز سعی کردم فرار کنم :
- نه دیگه نشد خانوم کوچولو.. .فرارنکن ... اگر منو بخشیدی فرار نکن... 
سعی کردم تو چشماش نگاه نکنم ... نمی خواستم بدونه که گرمی آغوشش همونقدر که ارومم میکنه یه سایه تلخ از گذشته رو به یادم میاره ... یه نفر که گرمی منحوس تنش رو بهم تحمیل می کرد ... با اینکه خاطرش خیلی قوی نبود . اما سایه اش رو می دیدم ... 
- بذار برم فرهان بچه ها بیرونند زشته ... 
- زشت اینکه نامزدم انقدر از من بدش میاد که تو چشمام نگاه نمیکنه ... 
متحیر نگاهش کردم :
- اهان اینطوری خوبه ... اینو دوست دارم ... وقتی چشمات اینطوری معصوم نگام می کنند وقتی چونه ات از بغض می لرزه .. 
خم شد و چونه ام رو بوسید... 
- من عاشق این همه ظرافت تو صورتتم . وقتی داری لبات رو ازم قایم می کنی 
بعد از گفتن این جمله سکوت کرد و سرش رو کمی به طرف شونه اش خم کرد و لبخند موزیانه ای زد و زمزمه کرد :
- اما نمیدونی هیچ فایده ای نداره ... 
هنوز جمله اش تموم نشده بودکه لباش طلبکارانه و پر از نیاز روی لبام نشست ... من اما یهو خالی شدم حتی طعم تلخ سیگار و الکل که بین لبام پیچید نتونست تلخی این فکر رو از سرم دورکنه که این لبهاتا چند دقیقه پیش مهمون کس د یگه ای بود این آغوش همینطور طلبکارانه دور اندام یکی دیگه پیچیده شده بود ...
صدای معتجب و همراه با فریاد ترمه گلاره رو ازآغوشم جدا کرد .
- دیووونه شدین.. الان گند میخوره به لباس عروس... 
گلاره به سرعت بلند شد وکمکم کرد تا بشینم ...در حالی که چروک روی لباسم رو مرتب می کرد به طرف خودم کشیدمش و گفتم :
- من خیلی دوستت دارم .. خودت هم می دونی .. گذشته رو فراموش کن .. تو یه گلاره دیگه ای.. اون گلاره رفته ... 
لبخند دردآلودی زد و گفت :
- فکر کنم باید ارایشم رو درست کنم دوباره ... 
و بعد از گفتن این حرف رفت ... با خودم فکر کردم..واقعا هم گلاره بعد از اون روز انگار یه ادم دیگه شد..یکی که هیچ وقت نتونستم باور کنم روزی تو اون رستوران بین راه با اون وضع دیدمش ... 

ترمه نزدیکم روی مبل نشست و سرش رو تکون داد :
- دیونه ای مگه دختر !ببین به سر لباست چی اوردی ...مثلا عروسی ها ...!
لپش رو کشیدم و به چشمای زمردیش خیره شدم :
- غر نزن ! خاله ریزه ... چه خوشگل شدی .. 
واقعا تو اون پیراهن بلند حریر سبز آبی و آرایش ملیح صورتش مثل فرشته ها شده بود:
- از تو که خوشگل تر نشدم عروس خانوم... امشب خدا به دادت برسه با این دلی که از فرهان می بری ... 
ضربه ای به شونه اش زدم :
- برو گمشو با این ذهن منحرفت ... 
ابروهاشو بالا فرستاد و گفت :
- واقعا نمی ترسی؟ 
- از چی بترسم؟ من انقدر استرس دارم که به این چیزا فکرنمی کنم الان .. 
- اهان دیگه نصف استرست هم مال دلبری اخر شبه !!
- ترمه بی خیال شو ... نکنه داری به خودت دلداری میدی واسه هفته بعد ... 
خنده ای از سر بی قیدی کرد و گفت:
- نه ... من و هامون ا ز این استرس ها نداریم ... 
چشمام گردشد:
- یعنی چی ؟ از کی تا حالا ؟
- از همون روزی که عقدکردیم ... 
برای چند لحظه ساکت شدم و بعد بلاخره صدامو پیدا کردم :
- یعنی انقدر عجله داشتین؟ نگفتی یه وقت اگر خدای نکرده جدا بشین...
اخم ظریفی کرد و گفت:
- چرا باید جدا بشیم؟! ما ازخودمون مطمئنیم...مگه تو و فرهان مطمئن نیستین ؟
روز عقدم رو به یاد آوردم که چقدر برای بله گفتن تردید داشتم . حتی لبخند های عمیق فرهان و نگاه مهربون مامان و اردلان نمی تونست خنده به لبم بیاره .. ترسیده بودم . دلم میخواست بگم"نه می خوام بیشتر فکر کنم" ،اما بوسه گرم نازنین مادر فرهان ، سینه ریزی که با محبت به دورگردنم بست و فشار دست فرهان وادارم کرد که تردید هام رو کنار بزنم و بعد از سومین بار بدون اینکه از هیچ بزرگتری اجازه بگیرم بله رو بگم .اتاق عقد ساده ی توی محضر داشت از طرف بهم نزدیکتر می شد . نمی دونم چرا درست بعد از اینکه بله روگفتم چشمای سرزنشگر و غمگین تیام از نظرم گذشت ...

ترمه دستش روجلوی صورتم تکون داد و گفت:
- اهای کجایی ؟ رفتی تو فکر دلبری؟ جوابمو ندادیا... 
به زور خندیدم :
- گمشو.. معلومه که مطمئنیم..مطمئن تر از تو و هامون ... 
نگاه ترمه یهو جدی شد :
- امیدوارم ! چون اطمینان شما بود که ما رو هم مطمئن کرد ... 
- منظورت چیه ؟
- هیچی ! ما چهارتا ضلع یه مربع هستیم ... هر کدوم از ما که بشکنه ... این مربع ویرون میشه .. اینو یادت باشه ارغوان .. 
نمی دونستم چی باید بگم .. دستم رو روی دامن لباسم مشت کردم ... ترمه من و فرهان رو به خودش و هامون گره زده بود . نمی دونستم باید از این موضوع خوشحال باشم یا ناراحت .. وقتی بعد از اولین ملاقات بافرح همه چیز رو برای ترمه تعریف کردم ،با خوشحالی زیاد بغلم کرد و گفت:
- چه خوب ارغوان ...من و هامون تو و فرهان ... می تونیم یه عالمه خوش بگذرونیم.. همیشه کنار هم ... 
تو اون لحظه فکر کردم که واقعا تصویری که از اینده جلوی رومونه چقدر شاد و زیباست .. جبرانی برای همه نداشته هام تا امروز .با بودن ترمه نداشتن خواهر رو حس نکردم . مرحله به مرحله و قدم به قدم باهام اوم ... همه چیزم شد . خواهر مادر دوست . حتی روز خواستگاریم هم کنارم بود. تو اشپزخونه به قیافه فرهان با اون کت شلوار سرمه ای خندیدیم و از دور براش شکلک درآوردیم . 
بی اختیار بغلش کردم و زیر گوشش گفتم :
- مرسی ترمه.. برای همه بودن هات ... برای اینکه همه کسم شدی... 
چند ثانیه مکث کرد و بعد با سرزنش منو از خودش دورکرد :
- احساساتی نشو ... همه کست از این به بعد فرهانه اینو یادت باشه .. 
از جام بلند شدم و گفتم :
- نه فرهان، نه هیچ کس دیگه ،جای تو رو تو دلم نمی گیره ... انقدر خری که نمی فهمی ..حالا این شوهر بنده کی میاد دنبالمون خسته شدم .. 
بدون اینکه نگاش رو از جایی که نشسته بودم برداره گفت :
- فرهان تلفن کرد گفت که گلفروشی بدقولی کرده و اون هنوز درگیر ماشین و دسته گل جنابعالیه .. قراره بیان دنبالمون ببرنمون اتلیه فرهان از اونجا به ما ملحق میشه ... 
متعجب نگاش کردم :
- مگه میشه دوماد نیاد دنبال عروس ... 
صدای فرح از پشت سرم به گوش رسید :
- بله که میشه ... گلفروشی اون سر شهره به آتلیه نزدیکتره . اگر قرار بود فرهان بیاد دنبالت ودوباره تو این شلوغی شب جمعه برید تا اونجا نصف شبم به عروسیتون نمی رسیدین.. الانم راه بیافتین که اومدن دنبالتون .. 
دقایقی بعد درحالی که شنل بلندی روی سر و شونه هام انداخته بودم از در آرایشگاه خارج شدم و بلافاصله چشمم افتاد به ماشین تیام .حس کردم همه وجودم تبدیل شد به یه کوه برفی ..
ترمه بازوی گلاره رو گرفت ،اونو به طرف خودش کشیدو گفت :
- گلاره بیا ما باید مستقیم بریم خونه ؛ مامان ارغوان میگفت برای بردن مهمونا ماشین کم دارن ... 
و بعد ازگفتن این حرف دستش رو برام تکون داد و به سمت دویست و شش سفیدی که یه ماه پیش خریده بود رفت . نمی تونستم باور کنم که قراره با ماشین تیام تا آتلیه برم ...

 منبع رمان فا



نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : رمان تراکم تنهایی , رمان جدید تراکم تنهایی , دانلود رمان تراکم تنهایی ,
بازدید : 761
تاریخ : دوشنبه 16 شهریور 1394 زمان : 14:05 | نویسنده : masoud293 | نظرات (2)
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط مهتاب در تاریخ 1394/09/22 و 14:48 دقیقه ارسال شده است

اخرش چی شد این داستان تراکم نتهایی
کی با کی خیانت کرده بود؟

این نظر توسط ahmad در تاریخ 1394/06/16 و 22:48 دقیقه ارسال شده است

سلام ، سایت خوبی داری. اگه با تبادل بنر موافقی یکی از بنرهای زیر رو بذار تو وبت و بنرت رو بده

https://rozup.ir/view/631233/Fun%207.gif


https://rozup.ir/view/631232/0130.gif


آدرس سایت:

fun70.ir


کد امنیتی رفرش