من:من که چیزی یادم نمیاد
سپهر اومد جوابمو بده که باصدای مامان بزرگ ساکت شد
مامانی:بس کنید دیگه بچه ها به جای فک زدن برید وسایلتونو جمع کنید که باید راه بیفتیم
سینا:ای به چشم بانو!!
مامانی:برو بچه پروو اینقدرم واسه من زبون نریز
سپهر:آخه مشکل اینجاست که سینا جان ما یک ارادت خاصی نسبت به تمام خانوما دارن
داشتم به حرفای بچه ها میخندیدم که رزا صدام کرد
رزا:نفس یک لحظه بیا
رفتم پیشش
من:جانم
رزا:میگم نفسی جدی نمی خوای برای شهاب چیزی بخری
من:نه
رزا:ولی به نظرمن بیا بخریم بعد من بهش میدم که یک جورایی خجالت بکشه
من:اون بشر چیزی به عنوان خجالت سرش نمیشه
رزا:ازکجا میدونی؟
من:اگه سرش میشد نمیشست بادوست دخترش منو مسخره کنه
رزا:آقا جان اصلا یک چیزی من برای شهاب چیزی گرفتم
من:تو خیلی ..!لااله الاال.... آخه عزیزم چرا همچین کاری کردی
رزا:ا اصلا به تو چه من از طرف خودم براش گرفتم
سپهر:بچه ها مشکلی پیش اومده چرا دارین بحث میکنین
من:هیچی رزا خانوم رفتن برای شهاب سوقاتی خریدن
سپهر:نفسی وقتی رزا داشت خرید میکرد منم باهاش بودم اصلا این چیکار به تو داره از طرف خودش سوقاتی خریده