رمان جدید ناگفته ها که خیلی خوده من این رمان رو دوسش دارم رو تازه پیداش کردم رو
گذاشتم میدونم هر کی این رمان رو خونده خوشش اومده
علی کسروی هنوز گریه می کرد. این من بودم که باید گریه می کردم نه او. محمد بالای سرش ایستاده بود و بی تفاوت نگاهش می کرد. باید چیزهایی را می گفتم. باید خودم را خالی می کردم. او باید می دانست که چه بلاهایی سر من آمده است. من یک دختر نرمال نبودم و این به لطف او بود. به لطف چیزی که او آن را عشق می نامید. عشقی که حاضر شده بود به خاطرش دل خیلی ها را بشکند. عشقی که با چند میلیون آن را معاوضه کرده بود. عشقی که حاصل اش را به حال خود رها کرده بود، تا زیر دست نا پدری جان بدهد. عشقی که حاصل اش را اشتباهی می دانست. علی کسوری باید می فهمید که این عشق نبوده است. اگر عشق بود کمی، فقط کمی به فکر من می بود. نه آنکه مرا به امان خدا رها کند، فقط برای اینکه زندگیش خراب نشود. فقط برای اینکه مبادا مجبور شود که بدهی پدر زنش را پرداخت کند