قسمت ششم رمان لالایی بیداری رو گذاشتیم خیلی خیلی رمانش جالبه حتما
بخونیدش نظرتونو عزیزم بگذارید
نزدیک افطار شده بود و همه تند تند از این ور میدوییدن اون ور و سعی می کردن یه سفره ی خیلی شیک بچینن.
من که با دیدن اون آب گوشت قرمز و اون کوبیده ها و آشی که روشو با پیاز داغ و سیر داغ و نعنا داغ تزیین کرده بودن و اون کتلتها و سالاد و کلاً چشمشم به هر غذایی که می افتاد ضعفم بیشتر میشد.
انقدر دلم می خواست برم بشینم کنار سفره و تا خود اذان منتظر بمونم و به محض گفتن الله الکبر بپرم رو غذاها...
اما نمیشد مدام یکی از یه گوشه صدام می کرد. انقدر اسمم و شنیده بودم که حالم از خودم و اسمم بهم می خورد................
عصبی شده بودم. دلم می خواست هر کی که صدام می کنه برگردم و سرش داد بزنم و بگم: چیـــــــه؟
اما نمیشد زشت بود.
-: خاله آرام خاله آرام...
برگشتم سمت صدا. با دیدن سونیا که تو بغل آیدین ورجه وورجه می کرد و می خواست بیاد پایین تا خودشو بهم برسونه لبخند خسته ای زدم.
بالاخره بعد کلی تقلا آیدین سونیا رو زمین گذاشت و اونم دویید اومد سمت منو خودش و انداخت تو بغلم.
بچه ام برای اولین بار آبروی منو حفظ کرده بود.
سفت بغلش کردم و بوسیدمش. دلم خیلی براش تنگ شده بود. با اینکه بیشتر روزها خونه ی ما بود اما من کم میدیدمش. معمولاً پیش مامان بود و ازش جدا نمیشد. یه وقتهایی هم که میومد پیش من یه کاری می کرد که میرفت رو اعصاب و بعد من مجبور میشدم با طلسم و افسون یه کاری کنم دلم خنک بشه و اونم جیغ میکشید و فرار می کرد.
سونیا خودش و از تو بغلم عقب کشید و گفت: خاله ببین. عمو آیدین برام چی خریده.
در حین ادای جمله اش مدام سرش و به چپ و راست تکون می داد و نمیگذاشت تا من اون چیزی که میگفت خریده رو ببینم. و
قتی بعد سعی زیاد نتونستم چیزی ببینم گفتم: عزیزم عمو چی برات خریده؟
عمو هـــــــــه چه جالب چه عجب بهش نگفت خوآن میگل.
سونیا: عمو برام گوشواره گرفته ببین.
به گوشواره های صورتیِ پری مانندش
![](https://www.rozblog.com/temp/abzar-web/2/read.png)
درباره :
جدیدترین رمان ها ,
برچسب ها :
رمان لالایی بیداری.رمان عاشقانه لالایی بیداری.رمان زیبای لالایی بیداری.دانلود رمان لالایی بیداری.قسمت اول رمان لالایی بیداری.قسمت پنجاه رمان لالایی بیداری.رمان غمگین لالایی بیداری.رمان جالب لالایی بیداری.رمان عاشقانه خیلی غمگین.رمان بی گوشی.رمان لالایی بیداری قسمت ششم.پ ,
بازدید : 308
تاریخ : چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 زمان : 0:00 |
نویسنده :
masoud293 |
نظرات (0)