امروز رمان زیبای حله عشقم رو امروز برای شما گذاشتیم
آب دهنمو قورت دادمو گفتم: میثاق...
همینطور که موهامو نوازش می کرد گفت: جانم؟ خودمو از بغلش بیرون کشیدمو مایل نشستم. – باید باهات حرف بزنم. فکر کنم انتظار این لحن جدیمو نداشت چون بعد از مکثی گفت: بگو... نمی دونستم از کجا شروع کنم. یکم فکر کردمو گفتم: من... من امروز رفتم دکتر... نگرانیو تو چشاش دیدم. میثاق: دکتر؟ برای چی؟ حالت... بین حرفش پریدمو گفتم: رفتم پیش متخصص زنان و زایمان. اخم کرد و گفت: متخصص واسه چی؟ - اممم... خب... می خواستم مطمئن شم می تونم بعد از دو سال مادر شم یا نه... همچنان که اخم کرده بود گفت: مگه خود دکتر نگفت می تونی؟ دیگه چه نیازی بود بری پیش متخصص؟ - نیاز بود. چون چیزای دیگه ایم بهم گفت. خونسرد گفت: چی مثلا؟ - اینکه ممکنه بعد از دو سالم نتونم مادر بشم. میثاق: خب؟ - خب... دقیقا اینجوری گفت که ممکنه فشار خون بالام برام مشکل ایجاد کنه. یه چیز دیگه ام گفت. منتظر بودم بگه چی؟ ولی هیچی نگفت و خونسرد نگام کرد. ادامه دادم: گفت که امکانش هست منم مثل هما نتونم باردار بشم. گفت شاید ارثی باشه. البته من آزمایش ندادم. ولی گفت امکانش هست. دستی به پَنت زیر لبش کشید و گفت: همین؟ - یعنی چی همین؟ میثاق: میگم همینارو گفت؟ - آره... میثاق: باشه... بریم بخوابیم؟ من خیلی خستم... و دستمو گرفت. – میثاق تو اصلا شنیدی چی گفتم؟ میثاق: آره... همشو شنیدم. – خب پس چرا چیزی نمیگی؟ میثاق: چون هر اونچه که باید می گفتمو دیشب گفتم. خواست بلند شه که دستشو گرفتمو کشیدم. کلافه نشست