رمان حــلقه ی عشــقم

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
مدل مانتو های دخترانه پاییزه شیک تهران مدل مانتو های دخترانه پاییزه شیک تهران
جدیدترین عکس ارسلان قاسمی جدیدترین عکس ارسلان قاسمی
مدل گوشواره‌هایی که الان مد شدن مدل گوشواره‌هایی که الان مد شدن
عکس های عاشقانه روز همراه متن عکس های عاشقانه روز همراه متن
عکس های جدید و دیده نشده دیبا زاهدی و بیوگرافی مختصر عکس های جدید و دیده نشده دیبا زاهدی و بیوگرافی مختصر
اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال
داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش
چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم
دعا دعا
بهترین عکس الهه حصارى بهترین عکس الهه حصارى
دیدترین مدل های لباس حنابندان 98 دیدترین مدل های لباس حنابندان 98
خبر احتمال توقیف سریال «حوالی‌ پاییز» خبر احتمال توقیف سریال «حوالی‌ پاییز»
خطای an error occurred در تلگرام از چیه خطای an error occurred در تلگرام از چیه
عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي
عکسهای دیده نشده جدید بهنوش بختیاری عکسهای دیده نشده جدید بهنوش بختیاری
تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا
خواص جالب  روغن شتر مرغ حتما بخونید خواص جالب روغن شتر مرغ حتما بخونید
نحوه جدید درست کردن ترش شامی نحوه جدید درست کردن ترش شامی
زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه
عکس دیده نشده خانواده مونا کرمی+بیوگرافی عکس دیده نشده خانواده مونا کرمی+بیوگرافی
کیست بارتولن مال چی است کیست بارتولن مال چی است
چرا بعد ورزش بی خواب میشیم چرا بعد ورزش بی خواب میشیم
سری جدید عکس های عاشقانه 97 سری جدید عکس های عاشقانه 97
عکس های دیده نشده ريحانه پارسا لب دریا عکس های دیده نشده ريحانه پارسا لب دریا
 سری جدید عکس های مهسا هاشمی سری جدید عکس های مهسا هاشمی
جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی
عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران
روش نگهداری كاج مطبق روش نگهداری كاج مطبق
زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم
عکس های جدید سیمگه خواننده محبوب ترک عکس های جدید سیمگه خواننده محبوب ترک
زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است زمان واریز و برداشت یارانه نقدی آبان ماه 1397 کی است
روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران
تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه
جدیدترین مدل آرایش عروس97 جدیدترین مدل آرایش عروس97
متن  حرفِ دل و حرفِ حساب متن حرفِ دل و حرفِ حساب
مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه
جدیدترین عکس های جدید جوانه دلشاد جدیدترین عکس های جدید جوانه دلشاد
زیباترین عکس بهاره كيان افشار باتیپ زمستانی زیباترین عکس بهاره كيان افشار باتیپ زمستانی
عکس های جالب نيما شعبان نژاد عکس های جالب نيما شعبان نژاد
مدل لباس های شب یلدا سال 97 مدل لباس های شب یلدا سال 97
خواص باور نکردنی شربت هل خواص باور نکردنی شربت هل
ناموس کفتار واقعیت داره یا نه ناموس کفتار واقعیت داره یا نه
بیوگرافی جدید مونا کرمی + عکس بیوگرافی جدید مونا کرمی + عکس
بهترین روش درمان سنگ مثانه بهترین روش درمان سنگ مثانه
شیک ترین  ست زرد و مشکی جدید شیک ترین ست زرد و مشکی جدید
چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا
دمنوشهای خواب آور جدید دمنوشهای خواب آور جدید
جدیدترین زندگینامه حسن ریوندی و همسرش + زندگی شخصی حسن ریوندی جدیدترین زندگینامه حسن ریوندی و همسرش + زندگی شخصی حسن ریوندی
خواص جالب لبو برای سلامتی انسان خواص جالب لبو برای سلامتی انسان
 بنزین فقط و فقط با کارت سوخت بنزین فقط و فقط با کارت سوخت
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 7
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 998
باردید دیروز : 2,149
ای پی امروز : 147
ای پی دیروز : 248
گوگل امروز : 6
گوگل دیروز : 23
بازدید هفته : 998
بازدید ماه : 22,553
بازدید سال : 375,168
بازدید کلی : 15,133,544
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2870)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1897)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3134)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2939)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3082)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

آب دهنمو قورت دادمو گفتم: میثاق... 
همینطور که موهامو نوازش می کرد گفت: جانم؟ خودمو از بغلش بیرون کشیدمو مایل نشستم. – باید باهات حرف بزنم. فکر کنم انتظار این لحن جدیمو نداشت چون بعد از مکثی گفت: بگو... نمی دونستم از کجا شروع کنم. یکم فکر کردمو گفتم: من... من امروز رفتم دکتر... نگرانیو تو چشاش دیدم. میثاق: دکتر؟ برای چی؟ حالت... بین حرفش پریدمو گفتم: رفتم پیش متخصص زنان و زایمان. اخم کرد و گفت: متخصص واسه چی؟ - اممم... خب... می خواستم مطمئن شم می تونم بعد از دو سال مادر شم یا نه... همچنان که اخم کرده بود گفت: مگه خود دکتر نگفت می تونی؟ دیگه چه نیازی بود بری پیش متخصص؟ - نیاز بود. چون چیزای دیگه ایم بهم گفت. خونسرد گفت: چی مثلا؟ - اینکه ممکنه بعد از دو سالم نتونم مادر بشم. میثاق: خب؟ - خب... دقیقا اینجوری گفت که ممکنه فشار خون بالام برام مشکل ایجاد کنه. یه چیز دیگه ام گفت. منتظر بودم بگه چی؟ ولی هیچی نگفت و خونسرد نگام کرد. ادامه دادم: گفت که امکانش هست منم مثل هما نتونم باردار بشم. گفت شاید ارثی باشه. البته من آزمایش ندادم. ولی گفت امکانش هست. دستی به پَنت زیر لبش کشید و گفت: همین؟ - یعنی چی همین؟ میثاق: میگم همینارو گفت؟ - آره... میثاق: باشه... بریم بخوابیم؟ من خیلی خستم... و دستمو گرفت. – میثاق تو اصلا شنیدی چی گفتم؟ میثاق: آره... همشو شنیدم. – خب پس چرا چیزی نمیگی؟ میثاق: چون هر اونچه که باید می گفتمو دیشب گفتم. خواست بلند شه که دستشو گرفتمو کشیدم. کلافه نشست رو کاناپه. – میثاق دیشب فرق می کرد. تا دیشب بحثمون سر دو سال بود. ولی الان بحثمون برای همیشس. شاید تو هیچ وقت نتونی بابا بشی. مویی که روی صورتم اومده بود و برد پشت گوشمو با مهربونی گفت: اتفاقا حرف دیشب منم برای همیشه بود. – میثاق می دونم که تو منو دوست داریو نمی خوای ناراحتم کنی ولی دوست دارم هر تصمیمی که می خوای بگیری همین الان بگیری. دستشو انداخت پایین و گفت: منظورت چیه؟ - ببین میثاق... تو حق داری پدر بشی. منم نمی خوام این حقو ازت بگیرم. من... بین حرفم پرید و با عصبانیت گفت: بسه دیگه... منظورت از این مزخرفات چیه؟ حق داری پدر بشی... حق داری پدر بشی... دیروز بهت گفتم که برام مهم نیست. نه اینکه الان بخوام اینو بگم نه... واقعا برام مهم نیست. چرا نمی خوای بفهمی؟ خدایا هنوز شیش ماه از ازدواجمون نگذشته ببین سر چه مسئله ی بی اهمیتی داریم بحث می کنیم. دستشو گرفتم و گفتم: بذار حرفمو بزنم. میثاق: تو جز عصبانی کردن من کاری بلد نیستی. – میثاق... میثاق: بگو... – قول بده عصبانی نشی... سرشو گرفت تو دستشو آرنجاشو به زانوهاش تکیه داد و گفت: قول بده عصبانیم نکنی. – تو اول حرفای منو گوش کن بعد حرف بزن. باشه؟ میثاق: خیله خب... – ببین میثاق تو حق داری پدر شی... چپ چپ نگام کرد. - اونجوری نگام نکن. بذار حرفمو بزنم. سرشو تکون داد و منتظر موند. – ببین میثاق من نمی خوام این حقو ازت بگیرم. آدم فداکاریم نیستم که بخوام پامو از زندگیت بیرون بکشمو بگم برو ازدواج کن نه... نمی تونم. از طرفیم دوست ندارم خودمو بهت تحمیل کنم. یعنی متنفرم از این حس. پس دلم می خواد هر تصمیمی که داری الان بگیری. می دونم که بچه دوست داری. منم که تا دو سال نمی تونم بچه دار بشم. دکترم امروز با اینکه بهم گفت باید آزمایش بدم تا همه چی معلوم شه ولی حرفاش یه جوری بود... انگار که می خواست بچه گول بزنه... یعنی راحتت کنم فکر نکنم تو زندگی با من بتونی پدر شی. حالا دوست دارم خودت تصمیم بگیری. دیگه نتونستم محکم باشم. با بغض اضافه کردم: دوست... دوست ندارم چند سال دیگه... مثل مرتضی... شوهر هما... بگی من بچه می خوام و بری دنبال زندگی... خودت... میثاق همینطور مات و مبهوت داشت نگام می کرد. دستی به صورتم کشیدم و با حالت عصبی گفتم: اگه قبول می کنی که هیچی ولی اگه می خوای بری همین الان باید بری. می فهمی؟ دستشو گرفتمو محکم تکون دادم. – فهمیدی؟ اگه می خوای بابا شی برو... میثاق به خودش اومد و تن لرزون منو محکم در آغوش گرفت. سرمو گذاشتم رو سینه ی پهنش و از ته دل گریه کردم. دست خودم نبود. اگه میثاقم می خواست مثل مرتضی رفتار کنه و منو تنها بذاره می شکستم. هما رو دیده بودم که چه زجری کشیده بود. هیچ وقت گریه هاش یادم نمی رفت. هیچ وقت اون یک سال بعد طلاقشو نمی تونستم فراموش کنم. میثاق همینطور که منو به خودش می فشرد گفت: عزیزم... آروم باش... من دوست دارم... من عاشقتم... کی گفته که من بچه می خوام؟... من تو رو می خوام... تو رو دارم... کجا برم آخه؟ آروم باش تابانم... خودمو از بغلش بیرون کشیدمو گفتم: نمیری؟ با هر دو دستش اشکامو پاک کرد و گفت: نه عزیزم... من پیشم... چرا انقدر خودتو اذیت می کنی؟ من مرتضی نیستم تابان... من میثاقم... خواهش می کنم بفهم... با حرفاش آروم شدم. دیگه گریه نمی کردم. دستمو گرفت و مجبورم کرد سرمو بذارم رو پاش... همینطور که موهامو نوازش می کرد گفت: تو الان عصبی شدی وگرنه خودتم مطمئنی که من تنهات نمی ذارم. مگه نه؟ سرمو تکون دادم. میثاق: تو هیچ وقت به من شک نمی کنی. مگه نه؟ - اوهوم... میثاق: فکر کردم دیروز حرفامو بهت زدم. ولی انگار نتونستم منظورم بهت بگم. دیگه دوست ندارم راجع به این مسئله حرف بزنیم. باشه؟ - باشه... میثاق: الکی نگو باشه... هیچ وقتِ هیچ وقت در موردش صحبت نمی کنیم. خب؟ - خب... میثاق: آفرین دختر خوب... گونمو نوازش کرد و با صدای آرومی گفت: اتفاقای این چند وقت خارج از تحملت بوده. خونه هم میشینی هی فکر و خیال می کنی. به فرزین می گم که از شنبه میری شرکت. خوبه؟ - اوهوم... میثاق: چشاتو ببند و سعی کن بخوابی... خوابالود گفتم: بریم تو اتاق... توام خوابت میاد. میثاق: مطمئنی حالت خوبه؟ - آره بریم. کمکم کرد بلند شم. – تو برو. منم صورتمو می شورم میام. میثاق: باشه عزیزم. بعد از اینکه چند مشت آب به صورتم زدم حالم بهتر شد. برگشتم تو اتاق و کنارش دراز کشیدم. خم شد و لیوان آبی از روی عسلی برداشت و گرفت سمتم. میثاق: بیا عزیزم. این مسکنم بخور که راحت تر بخوابی. و همزمان قرصی گذاشت کف دستم. قرصو گرفتمو خوردم. لیوانو ازم گرفت و دوباره گذاشتش رو عسلی. میثاق: حالا راحت بگیر بخواب. سرمو گذاشتم رو سینشو نفهمیدم کی خوابم برد...چیزی تا تولدم نمونده بود... دقیقا دو روز دیگه... چهار شنبه، بیست و سوم... برخلاف خیلیای دیگه من هیچ وقت تولدمو یادم نمی رفت. یعنی هیچ وقت کسی نمی تونست منو روز تولدم غافلگیرم کنه چون خودم بهتر از هر کسی این روزو یادم بود. همین که آذر می شد من یاد تولدم میفتادم. جالب اینجا بود که میثاقم تو همین ماه متولد شده بود. با این تفاوت که تولد اون بیست و هشتم بود. توقع نداشتم میثاق برام تولد بگیره چون هم مُحرم بود هم اینکه عادت به تولد گرفتن نداشتم. تا پارسال که سر و ته روز تولدمو با خوردن شیرینی که خودم سر راه می خریدم و تبریکاتی که یه دنیا برام ارزش داشت هم می اوردیم. ولی الان یکم هیجان زده بودم که میثاق چطوری می خواد تولدمو بهم تبریک بگه... اصلا یادش بود یا نه... از اون شب همون طور که به میثاق قول داده بودم دیگه در مورد بچه باهاش حرف نزده بودم. وقتی به گریه های اون شبم فکر می کنم خودم از کارم متعجب میشم. میثاق درست می گفت. من اون شب واقعا عصبی شده بودم. چون تا جایی که یادم میومد تو تموم زندگی بیست و هفت سالم این طوری گریه نکرده بودم. همش به خاطر از دست ندادن میثاق بود چون من اونقدرا هم عاشق بچه نبودم و می تونستم با این قضیه کنار بیام. دیگه به این بازیای روزگار عادت کرده بودم. همین که کنار کسایی بودم که دوسشون داشتم برام کافی بود و خدارو شکر می کردم. ***** 
با صدای مش قاسم به خودم اومدم. مش قاسم: بیا بابا جان... اینم آب پرتقالت... – دستت درد نکنه مش قاسم... چرا زحمت کشیدی؟ به خدا راضی به زحمت نیستم. همون چاییو می خورم. لبخند پدرانه ای زد و گفت: زحمتی برام نیست که بابا... در ضمن سفارش میثاق جانه. نمی تونم انجام ندم. لیوانو از تو سینی برداشتم و گفتم: به هر حال دستتون درد نکنه. خیلی ممنون. از بعد پیوند کلیم میثاق نمی ذاشت زیاد چایی بخورم. به مش قاسم بنده خدام سفارش کرده بود تو شرکت به جای چایی بهم آبمیوه بده. طبق معمول هر روز میثاق ساعت دو اومد دنبالمو رفتیم خونه. ***** صبح روز چهارشنبه با احساس بوسه های کوچولو و پشت سر همی روی لبام از خواب بیدار شدم. میثاق همین که چشای بازمو دید لبخند زد و گفت: تـولـدت مـبـارک... اگه بگم غافلگیر نشدم دروغ گفتم. اصــلا و ابــدا انتظار این نوع تبریکو نداشتم. با لبخند بلند شدمو بغلش کردم. – میثاق... غافلگیرم کردی. با لبخند گفت: یادت نبود؟ - چرا یادم بود که امروز تولدمه. ولی الان یادم نبود. خوابالو بودم. همش فکر می کردم شب بهم تبریک میگی. صورتمو بوسید و گفت: دوست داشتم خودم اول از همه بهت تبریک بگم. بغلش کردمو گفتم: مرسی... میثاق: خب من برم دیگه. دیرم شده... توام که امروز نمی خوای بری شرکت. واسه خودت با خیال راحت استراحت کن. یه لحظه از ذهنم گذشت "پس کادو چی؟" ولی با یادآوری سورپرایز قشنگش که از هر کادویی می تونست با ارزش تر باشه لبخند زدمو گفتم: باشه... برو... بازم مرسی... حسابی غافلگیر شدم. از روی تخت بلند شد و گفت: پس من رفتم عزیزم. مواظب خودت باش... خواستم بلند شم برم بدرقش کنم که گفت: نمی خواد خودم میرم. جات گرم بوده بلند میشی سرما می خوری. دستی به صورتم کشید و با مهربونی اضافه کرد: خداحافظ... – به سلامت... دوباره دراز کشیدم. – پس یادش بود... غلت زدم تا بلکه دوباره بخوابم ولی مطمئن بودم دیگه خوابم نمی بره. تصمیم گرفتم بلند شم. - آدم که روز تولدش نمی خوابه... به این حرف خودم خندیدم. از تخت اومدم پایینو رو تختیو صاف کردم. داشتم بالشمو مرتب می کردم که در کمال تعجبم بسته ی کادوپیچ شده ای رو زیرش دیدم. از خوشی رو پا بند نبودم. نشستم رو تخت و فوری بسته رو باز کردم. – واااای... میثاق... کادوم یه گوشی تاچ بود. فوری شمارشو گرفتم.دو بوق نخورده بود که گوشیو برداشت... بدون اینکه اجازه بدم چیزی بگه گفتم: میثاااق... میثاق: جااانم... با ترس برگشتم. دقیقا پشت سرم بود. محکم بغلش کردمو گفتم: میثاق... آخه چرا انقدر غافلگیرم می کنی؟ با خنده دم گوشم گفت: خوشت اومد ازش؟ بوسیدمشو گفتم: معلومه... چرا خودتو تو خرج انداختی؟ اخم شیرینی کرد و گفت: تابان... – مرسی... بهترین هدیه بود... نه اینکه چون گوشیه اینو بگما... نه... اصلا فکر نمی کردم کادومو بذاری زیر بالشم. با خنده اضافه کردم: عین بابانوئل... میثاق: عزیز دلم قابل تورو نداره... – خوب شد نرفتی... ببینم صبحونه خوردی؟ میثاق: میرم باشگاه می خورم. دستشو کشیدمو گفتم: چرا باشگاه؟ خودم واست آماده می کنم. میثاق: نمی خواد عزیزم... دیرم میشه... لبامو جمع کردمو گفتم: بمون دیگه... خودم می خوام واست درست کنم. نیمرو خوبه؟ لبخند قشنگی زد و گفت: روی تورو که نمی تونم زمین بندازم. آره نیمرو خوبه. – پس تا کتریو بذاری رو گاز منم صورتمو می شورم میام. میثاق: باشه قشنگم... تند تند دویدم سمت دستشویی و گفتم: الان میام... نریااا... با خنده گفت: عجله نکن... صبر می کنم... فوری مسواک زدمو اومدم بیرون. تو آشپزخونه بود و داشت چایی دم می کرد. یه ماهی تابه برداشتمو کنارش وایسادم. خودش زیر گازو روشن کرد و ماهی تابه رو گذاشت روش. – تو بشین... خودم می خوام درست کنم. گونمو بوسید و گفت: باشه و نشست پشت میز. صبحونمونو که کنار هم خوردیم بازم به خاطر تبریک و کادوش تشکر کردمو راهیش کردم بره... تا شب خودمو سرگرم گوشی جدیدم کردم. طوری که قشنگ قلقش اومد دستم. میثاق سیم کارت گوشی خودمو دراورده بود و گذاشته بودش تو این گوشی... اصلا نمی دونم کی این کارو کرده بود... با صدای زنگ در،گوشیو گذاشتم رو میز وسط هال و رفتم سمت در. از چشمی نگاه کردم ولی چیزی معلوم نبود. نگاهی به لباسام انداختم. پوشیده بودم. یه تیشرت و شلوار فسفری به تن داشتم. آروم درو باز کردم... اولین چیزی که دیدم جعبه کیک بزرگی بود که دست میثاق بود. خواستم با لبخند کیکو از دست میثاق بگیرم که نذاشت و کنار وایساد. با تعجب گفتم: سلام مامان... دقیق تر که نگاه کردم تونستم جمعیت پشت سر مامانو ببینم. خدای من!!!... همه بودن... مامان اولین نفر داخل شد... مامان: سلام عزیزم. تولدت مبارک... و صورتمو بوسید... نفربعدی مادرجون بود و به همین ترتیب همه پشت سر هم وارد شدنو تولدمو تبریک گفتن. غرق در شادی بودم. دیگه آخراش نشسته بودم تو راهرو و غش غش می خندیدم. آخرین نفر میثاق بود. بلند شدمو با خنده گفتم: تو آخر منو با این سورپرایزات می کشی... با خنده دستمو گرفت و برد تو هال... همینطور که می خندیدم گفتم: چطور شد که همه با هم اومدین؟ میثم جواب داد: میثاقه دیگه... از دیروز بهمون یادآوری کرده که همه راس ساعت هفت دم در باشیم. با افتخار به میثاق نگاه کردمو گفتم: اصلا نمی دونم چی بگم... در جوابم فقط لبخند مهربونی بهم زد... یه دفعه یاد شام افتادم. رو به میثاق گفتم: شام چی بخوریم؟ یه صندلی از تو آشپزخونه اورد و با گرفتن دستم وادارم کرد بشینم روش... میثاق: تو فقط بشین... فکر شامم نباش... سفارش دادم تا یه ساعت دیگه می رسه... یه لحظه نگران ولخرجیاش شدم ولی با یاد آوری اینکه "یه شبه دیگه" بیخیالش شدم. میثاق با خنده گفت: تو فقط فکر کادوهایی باش که که الان می خوان بهت بدن. همه رو هم دعوت کردم تا حسابی بهت خوش بگذره... از این حرفش همه خندیدن. میثاق خودش کیکو گذاشت رو میزو بیست و هفت تا شمع کوچولوئم به طور مرتب چید رو کیک... با لبخند چاقو رو داد دستمو گفت: اول آرزو بعد فوت بعد بُرش... چاقو رو ازش گرفتمو لبخند زدم. چشامو بستم. نمی دونستم چه آرزویی کنم. ترجیح دادم بگم" خدایا این خوشبختیو ازم نگیر" خم شدمو با شمارش همه، شمعارو فوت کردم. همه برام دست زدنو من مشغول برش کیک شدم. مانی و تیام مسئولیت پخش کیکو به عهده گرفتن. یه تیکه از کیک و زدم سر چنگال و گذاشتم دهنم. مشغول جویدنش بودم که مادرجون گفت: ایشالا سال دیگه این موقع بچتون تو بغلتون باشه... با این حرفش کیک پرید تو گلومو به سرفه افتادم. میثاق که کنارم نشسته بود چند ضربه زد پشتم که باعث شد سرفم بند بیاد. فنجون چاییمو داد دستمو رو به مادرش گفت: حالا زوده مامان جان... مادر جون: چرا زوده؟ اگه از الان به فکر باشید سال دیگه همین موقعا بچتون به دنیا میاد. من می خوام مادر بزرگ بشم... میثاق با خنده گفت: شما که مادربزرگ هستی. مادر بزرگ مانی، نرمین... مامان بین حرف میثاق اومدو گفت: من که نیستم. یکمم به فکر من باشید. والا منم دلم نوه می خواد. واقعا نمی دونستم چی بگم. آخه مامان دیگه چرا؟ نگاهی به میثاق انداختم. انگار درموندگیو تو نگام خوند که با احترام و در عین حال قاطع رو به جمع گفت: می دونم که دوست دارید بچه ی مارو ببینید ولی با عرض معذرت باید بگم که تا دو سال امکانش نیست. یکتا با نیشخند گفت: چه زمانم مشخص کردن. ببخشید اونوقت چرا؟ میثاق رو به یکتا گفت: به خاطر پیوند کلیه ی تابان. دکتر گفت خطر پس زدن کلیه وجود داره. پس خواهش می کنم تا اون موقع دیگه حرفشم نزنید... یکتا با پوزخند گفت: آهان... یعنی می گید که تا دو سال قید عمه شدنو بزنیم نه؟ میثاق که معلوم بود از دست خواهرش کفری شده خطاب به یکتا گفت: تو فعلا واسه مانی عمه ی خوبی باش، عمه ی بچه ی من پیشکش... احساس کردم همه از این بابت ناراحت شدن. حالا یا از روی دلسوزی بود یا هر چی ولی جو سنگین شده بود. پدر جون سکوتو شکست و گفت: خب... چه اشکال داره... از نظر منم که حالا زود بود. چه بهتر که موکول شد به دو سال دیگه... تصمیم گرفتم بقیه ی حرفای دکترم بهشون بگم که بیخودی دلشونو خوش نکنن. اصلا دوست نداشتم هر بار که منو می بینن بخوان قضیه ی دو سالو به یادم بیارن... صدامو صاف کردمو گفتم: شاید بعدشم نتونم بچه دار بشم. میثاق با اخم نگام کرد. این یعنی اینکه لازم نبود اینو بگم. ولی از نظر خودم لازم بود. یه بار می گفتمو خلاص... مادرجون با تعجب گفت: یعنی چی؟ آب دهنمو قورت دادمو همه ی حرفای دکترو براشون گفتم. همه ناراحت شدن. مخصوصا خونواده ی خودم و علی الخصوص هما... انگار که بار بزرگیو از رو دوشم برداشته باشن نفس عمیقی کشیدمو با برداشتن ظرفای خالی رفتم تو آشپزخونه. هما اومد دنبالمو بی صدا مشغول شستن ظرفا شد. می دونستم ناراحته. شیر آبو بستمو گفتم: چته هما؟ هما:... – هما با توام. میگم چته؟ با بغض گفت: عمه های مردم چی به برادرزاده هاشون ارث میدن، اون وقت من... چش غره ای واسش رفتمو گفتم: هما این حرفا چیه که می زنی؟ بچه شدی؟ اولا که من هنوز مطمئن نشدم. ثانیا مگه تو خودت خواستی این مشکلو داشته باشی؟ اگه هم ارثی باشه بالاخره از یکی دیگه تو فامیل به تو ارث رسیده. بد میگم؟ با خنده اضافه کردم: باید اون مهره ی سوخته رو پیدا کنیم. با بغض گفت: بیخود نیست خانواده ی ما انقدر کم جمعیت شده... برای اینکه حال و هواشو عوض کنم با خنده گفتم: یعنی نسلمون داره منقرض میشه؟ میون بغض خندید و گفت: نه... امیدمون به آرتانه... خندیدمو گفتم: تو رو خدا دیگه ناراحت نباش... اینطوری منم غصه می خورم. هما: هیچ وقت فکر نمی کردم توام مشکل منو پیدا کنی... – اِ... انقدر رو خودمون عیب نذار... مشکل کجا بود. خدا رو شکر کنیم که تنمون سالمه... خدارو شکرم میثاق با این قضیه مشکلی نداره. هما: میثاق که آقاست... از این نظر خیالت جمع باشه... اصلا قابل قیاس با مرتضی نیست. مرتضی می گفت دوست دارم، می گفت عاشقتم ولی همش لفظی بود. تو عمل که بهم ثابت نمی کرد. من معنی دوست داشتنو با پژمان فهمیدم. شاید اصلا لفظ دوست دارمو به زبون نیاره ولی با رفتارش بهم میگه... میثاقم همینطوریه. مثلا همین الان، حظ کردم جواب یکتارو داد. این دختره چشه؟ اصلا با آدم نمی جوشه. – اگه تو فهمیدی منم فهمیدم. چمی دونم. یه بار باهام خوبه. یه بار باهام بد. البته بیشتر بده. فقط اون موقعی که حالم بد بود و کلیه می خواستم خوب بود. بیخیال... راستی پیش دکتر خودت رفتما... هما: اِ... – آره... سراغتم گرفت. هما: دکتر خوبیه... – آره خوب بود... هما: بریم پیش بقیه خیلی وقته اینجاییم. دستشو گرفتمو گفتم: بریم... باقی شبمون همونطور که میثاق خواسته بود، بی هیچ حرف خاصی در مورد بچه گذشت... البته می دونستم که مامان بعدا بهم زنگ می زنه و یه بازجویی کلی ازم به عمل میاره. شب موقع خواب همینطور که سرم رو بازوی میثاق بود گفتم: میثاق امروز خیلی خوب بود. توام خیلی زحمت کشیدی. من هنوزم نمی دونم چی بهت بگم. بوسه ای به موهام زد و گفت: خوشحالم که خوشت اومد. فقط اگه قضیه بچه رو نمی گفتی بهترم بود. – چرا؟ میثاق: دلیلی نداره تمام مسائل خصوصی زندگیمونو واسه بقیه بگیم. شاید اصلا ما خودمون نخوایم بچه دار بشیم. فکر نمی کنم به غیر از خودمون به کسی مربوط بشه... – می خواستم یه دفعه بگم و خلاص... با شیطنت گفت: حالا خلاص شدی؟ - اوهوم... خندید و گفت: این بحثو بیخیال شیم. بگو ببینم یادته که چند روز دیگه ام تولد منه؟ - مگه میشه یادم بره... فقط از الان موندم که چه طوری سورپرایزت کنم. همینطور که با حلقم بازی می کرد گفت: واسه من تولد نگیریا... من خوشم نمیاد. - چرا؟ میثاق: تولد واسه بچه هاست... نگاش کردمو گفتم: یعنی من بچه بودم که واسم تولد گرفتی؟ خندید و گفت: آره دیگه... چند بار بهت بگم تو دختر منی... با صدای بلند خندیدم. میثاق: فدای خنده هات بشم... ولی دور از شوخی من تولد نمی خوام. دوست دارم خودمون دو تا باشیم. – واقعا؟ میثاق: اوهوم... – باشه... پس باید فکر کنم ببینم چطوری می تونم غافلگیرت کنم. میثاق: عمرا اگه بتونی... با اینکه خودمم زیاد مطمئن نبودم که بتونم غافلگیرش کنم ولی گفتم: حالا می بینیم... میثاق: من که میگم حالا بخوابیم ببینیم چی میشه. – موافقم... منم خستم. و دست بردمو چراغ خوابو خاموش کردم... میثاق: تابان جان آماده شدی؟ - آره اومدم... یکم عطر به گردن و زیر گوشم زدمو با برداشتن کیف مشکیم از اتاق بیرون اومدم. میثاق حاضر و آماده دم در ایستاده بود. با لذت سر تا پاشو نگاه کردم. یه شلوار پارچه ای مشکی با پیراهن چهارخونه ی سفید و صورتی ای پوشیده بود که حسابی فیت تنش بود. ساعتی که روز تولدش بهش کادو داده بودمو دستش انداخته بود و همراه سوییچ و گوشیش که دستش بود دم در منتظرم ایستاده بود. با یاد آوری روز تولدش لبخندی روی لبم نشست. ***** خیلی فکر کرده بودم که چطور می تونم میثاقو مثل خودش غافلگیر کنم. اون شب، با اینکه کنارم نشسته بود ولی گوشیمو برداشتم و دقیقا ساعت دوازده شب، موقعی که رسما وارد بیست و هشتم آذر ماه شدیم یه اسمس تولد براش فرستادم. همین که اسمسشو خوند با لبخند برگشت طرفم. اجازه ی هیچ کاریو بهش ندادمو محکم بغلش کردمو لبامو رو لباش گذاشتم. نمی دونم تونستم سورپرایزش کنم یا نه ولی خودش که می گفت موفق شدم. برای فرداشم دعوتش کردم یه رستورانو با خوردن کیک و شام براش تولد گرفتم. قسمت سخت کارم انتخاب کادوش بود. واقعا نمی دونستم چی براش بخرم. دوست داشتم یکم باهاش شوخی کنم. سر میز شام با لبخند کادوشو بهش دادمو اونم با هیجان بازش کرد. با دیدن یه جفت جورابی که براش خریده بودم غش غش خندید. البته کادوی اصلیش که همین ساعت روی دستش بودو آخر شب موقع خواب بهش دادم. ***** نگاهی به میثاق انداختم. لبخندی بهم زد و گفت: حالا شد... دوست ندارم همش مشکی و سرمه ای و رنگای تیره بپوشی... لبخندی بهش زدمو همراه هم از خونه بیرون رفتیم. *** تازگیا برگشته بودم رو وزن سابقم. لاغری چه عالمی داشت... ولی نه... این لاغری برای من نبود. این لاغریو از صدقه سری مریضی پیدا کرده بودم. دیگه به این نتیجه رسیده بودم که سلامتی از همه چیز بهتره. می خوای چاق باش... می خوای لاغر... *** به خاطر اینکه لاغر نشون بدم مانتوهای تیره می پوشیدم. دیگه امروز میثاق شاکی شد و خودش یه مانتوی سفید از تو کمد بیرون اورد و گفت اینو بپوشم. نگاهی به تیپم انداختم. یه مانتوی سفید با شلوار جین مشکی... روسریمم ساتن سفید و مشکی بود. کتونیای سفیدمم پوشیدمو همراه میثاق سوار آسانسور شدیم. امروز خونه ی پدر جون دعوت داشتیم... *** همین که زنگو زدیم مانی درو باز کرد. با تعجب رو به میثاق گفتم: همه دعوتن؟ میثاق: نمی دونم. فکر کنم. مانی مثل همیشه دستشو اورد جلو و با لحن بزرگونه ای گفت: سلام تابان جون... هر بار که این کارو می کرد من دلم می خواست صورت قشنگشو ببوسم. این بارم خم شدمو گفتم: سلام عزیزم... خوبی؟ مانی: مرسی. رو به میثاق گفت: سلام عمو... میثاق از رو زمین بلندش کرد و گفت: سلام آقا مانی... چطوری عمو؟ مانی: خوبم. عمو اون بازی فکریو که بهت گفته بودمو واسم خریدی؟ میثاق گذاشتش زمین و گفت: آخ آخ یادم رفت... مانی اخم کرد و گفت: اَه... می دونستم یادت میره. میثاق با خنده دماغشو کشید و گفت: پدر سوخته... چه واسه من اخم می کنه. نگفتم که یادم رفت بخرم... گفتم یادم رفت از تو ماشین بیارمش... مانی لبخند رو لبش اومد و گفت: ایول عموی خودمی... سوییچتو بده برم بیارم. میثاق با لبخند سوییچشو داد دستش. مانیم با دو، پرید تو آسانسور. در آخرین لحظه ام رو به من گفت: تابان جون بازم که تیامو با خودت نیوردی. اَه... در آسانسور بسته شد و من نتونستم جوابشو بدم. رو به میثاق گفتم: خیلی پسر شیرینیه... با صدای نگین سرمو چرخوندم. نگین: شیرینی از خودته عزیزم. سلام... باز این مانی دم در کاشتتون؟ باهاش روبوسی کردمو گفتم: ماهه... بعد از اینکه با میثاقم سلام علیک کرد رفتیم داخل و مشغول سلام و احوالپرسی با بقیه شدیم. با اشاره مادر جون رفتم تو اتاق سابق میثاق و لباسمو عوض کردم. برای اینکه با میثاق ست باشم یه تونیک آستین کوتاه صورتی با خودم اورده بودم. شلوارمم که خوب بود. تاپ زیر مانتومو با تونیکم عوض کردم و نگاهی به خودم تو آیینه انداختم. کمربند پهن سفید رنگ لباسمو مرتب کردم و با بستن دکمه های سر آستینم از اتاق بیرون رفتم. پدرجون تا منو دید گفت: به به عروس قشنگم... بیا توام پیش خودم بشین بابا... و کنار خودش جایی برام باز کرد. در طرف دیگر پدرجون به ترتیب نگین، یکتا و یگانه نشسته بودن. پدر جون رو به میثم و میثاق و فرزین که کنار هم نشسته بودن گفت: باید برید خدا رو شکر کنید ببینید چه عروسای گلی نصیبتون شده... چشمم خورد به میثاق... با لبخند قشنگی نگام می کرد. متقابلا لبخندی بهش زدم که در جوابش چشمکی از طرفش گرفتم. در همین حین نگاهم افتاد به میثم و فرزین. اونام با نگاهی سرشار از عشق به همسراشون نگاه می کردن. یگانه باز شیطنتش گل کرد و گفت: بابا چرا به منم گفتی بیام پیشت بشینم؟ تو این جمع که کسی نیست بخوای پز منو بهش بدی... پدرجون خندید و گفت: عجله نکن... بالاخره یه بخت برگشته ایم پیدا میشه تورو بدیم بهش... یگانه دوباره با شیطنت گفت: بخت برگشته؟ چه حرفا... باید بگی بخت اورده...خیلیم دلش بخواد... همگی به حرفش خندیدیم. می دونستم شوخی میکنه. چند بار خودش بهم گفته بود حالا حالا ها می خواد درس بخونه... *** در اثر دوغی که سر ناهار خورده بودیم همه خوابشون گرفته بود. منم از این قاعده مستثنی نبودم. همراه میثاق رفتیم تو اتاقشو به یاد دوران عقدمون با بالش و پتو رو زمین خوابیدیم. نمی دونم چقدر خوابیده بودم ولی با سر و صداهایی که از تو هال میومد بیدار شدم. اتاق تاریک شده بود. با نگاهی به ساعت مچیم متوجه شدم که سه ساعتی میشه خوابیدم. میثاقم کنارم نبود. داشتم بلند می شدم که صدای یکتارو شنیدم... یکتا: میثاق یعنی تو نمی خوای تا آخر عمرت بابا شی؟ میثاق جدی گفت: نه نمی خوام. یکتا: الان جوونی نمی فهمی. دو سال دیگه به حرف من می رسی... میثاق کلافه گفت: یکتا بسه دیگه... یکتا که انگار به هدفش رسیده باشه با خنده گفت: دیدی... خودتم می دونی که ممکنه دو سال دیگه بچه بخوای... کلافه ای... میثاق: یکتا گفتم بسه دیگه... حالت کلافه ی من واسه شنیدن حرفای صد من یه غاز توئه. یکتا: از من میشنوی همین حالا همه چیو تمومش کن... زندگی که همش عشق و عاشقیو لوس بازی نیست. تو می تونی پدر شی... این حقو از خودت نگیر... میثاق با صدای بلند و عصبانی گفت: یکتا... خفه شو... هیچ می فهمی چی داری میگی؟ یکتا: من می فهمم. تویی که خودتو زدی به نفهمی. تو که... مادر جون بین حرفش پرید و گفت: بسه یکتا... هر چی هیچی نمی گیم تو بدتر می کنی. اگه برای خودتم پیش میومد همین حرفو می زدی؟ میثم: نه دیگه... واسه خودش که از این تزا نمی داد. یکتا: حرف بیخود نزن میثم. من اگه همچین مشکلی داشتم خودم پامو از زندگی فرزین می کشیدم بیرون. میثاق: حرفات ارزشی واسم نداره. بهتره خودتو خسته نکنی. یکتا: تو کلا هالویی. میثاق: فرزین تو رو جون هر کی دوست داری دست زنتو بگیر برو. اگه الان زدم تو گوشش نگی چرااا... یکتا: تو خیلی بیخود می کنی بزنی تو گوشم. فرزین مثل شیر پشتمه. مگه نه فرزین؟ فرزین که معلوم بود خودشم کلافس گفت: یکتا جان بسه. پاشو بریم. یکتا: باشه بریم. ولی از من گفتن بود. دیگه خوددانی. بدبخت من واسه خودت میگم. یگانه: یکتا بسه دیگه. تو چه پدر کشتگی با تابان داری. تابان خیلیم دختر خوبیه. منم خیلی دوسش دارم. یکتا: تو دیگه چی میگی بچه؟ برو سر درس و مشقات ببینم. یگانه با عصبانیت گفت: انقدر به من نگو بچه... چطور اون موقع که بهم می گفتی به تابان رو نده... باهاش حرف نزن... جوابشو نده... بچه نبودم. حالا بچه شدم؟ مادرجون: خدا ما رو ببخشه ولی دختر، تو عین ورور جادو تو گوش منم می خوندی. بس کن دیگه... یکم دلتو صاف کن... نگین: تو رو خدا تمومش کنید... صداتونو انداختید تو گلوتون هی سر هم داد می زنید. تابان الان بیدار میشه... میثاق که انگار تازه یاد این موضوع افتاده باشه گفت: به خدا اگه تابان صداتو شنیده باشه من میدونم و تو... ولی دیگه دیر شده بود... من تمام حرفاشونو شنیده بودم. دیگه نمی تونستم اونجا بمونم. اشکای مزاحممو پاک کردمو مانتومو پوشیدم. یکتا چرا اینجوری بود؟ روش می شد بازم با من چش تو چش بشه؟ چرا سرش به زندگی خودش نبود؟ من چیکارش کرده بودم که اینطوری درموردم حرف می زد؟ منم یه زن بودم. یه زن از جنس خودش. واقعا اگر خودش همچین مشکلی داشت پاشو از زندگی فرزین بیرون می کشید یا منظورش به من بود؟ کیفمو برداشتمو دستگیره رو گرفتم. هنوز درو باز نکرده بودم که میثاق خودش این کارو کرد و منو دید... خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت و مانعم شد. سرشو خم کرد و چشای خیس از اشکمو دید. زمزمه کرد: تابان... خواستم رد بشم که دستمو ول کرد و با سرعت رفت سمت پذیرایی. – میثاق... کجا میری؟ بی توجه به من گفت: خدا لعنتت کنه یکتا... ترسیدم دعواشون بشه. دویدم دنبالشو دستشو گرفتم. – میثاق... میثاق... همه با دیدن من درکنار میثاق از سر جاشون بلند شدن. میثاق رفت سمت یکتا... محکم دستشو گرفته بودم که کاری نکنه ولی زورم بهش نمی رسید. میثم رفت سمت میثاقو گفت: میثاق آروم باش... یکتا که از وضعیت به وجود اومده کمی خجالت زده بود بدون اینکه به من نگاه کنه رو به فرزین گفت: فرزین بریم خونه. و از جلوی من رد شد... فرزینم با خجالت نرمینو بغل کرد رو به من گفت: به خدا شرمندم تابان خانوم. و اونم از جلوم رد شد... همینطور که اشک می ریختم رو به همه گفتم: من میرم خونه... ببخشید مزاحم شدم. خداحافـــ... با چرخیدن کلید تو قفل در سرمو چرخوندم. پدرجون و مانی بربری به دست داخل شدن. اصلا دقت نکرده بودم که پدرجون تو جمع نیست. با تعجب گفت: یکتا و فرزین چرا رفتن؟ مگه نگفتم می خوایم عصرونــ... با دیدن صورت من حرفشو خورد و گفت: چی شده؟ جوابی نداشتم... سرمو گرفتم پایین. مادر جون اومد سمتمو با گرفتن دستم رو به پدرجون گفت: بچه ها برات توضیح میدن. من می خوام با تابان حرف بزنم. نمی خواستم به حرفاش گوش بدم. حتما می خواست کار زشت دخترشو توجیه کنه. میثاقم که انگار همچین حدسی میزد رو به مادرش گفت: نمی خواد مامان جان... ما میریم خونه... مادر جون با لحن قاطعی گفت: تو چیکار داری من می خوام با عروسم حرف بزنم. و دستمو کشید و برد سمت اتاق میثاق... صدای پدرجونو می شنیدم که می گفت: دِ به منم بگید چی شده؟ ولی با بسته شدن در اتاق حواسمو دادم به مادر جون... نشستیم لب تخت... بعد از مکثی کوتاه دستمو گرفت و گفت: من شرمنده ی توام عزیزم... اصلا نمی دونم با چه رویی نشستم دارم ازت عذر خواهی می کنم... می دونم از منم دلخوری. منم تو این مدت رفتار خوبی باهات نداشتم. در حالی که جز احترام چیزی ازت ندیدم. ازت می خوام منو ببخشی... یکتارو هم همینطور... می دونی... از بچگی یکتا به میثاق وابسته بوده. برعکس میثم و یگانه این دوتا درس نخون بودن. همیشه از درس و مدرسه می زدن می رفتن اینور و اونور. تا اینکه یکتا به اولین خواستگارش جواب مثبت داد. یکتا از همون بچگی آدم بلند پروازی بود. دوست داشت خودش یه سر و گردن از همه بالاتر باشه. تا دید فرزین پولداره و از خودش شرکت داره پیشنهادشو قبول کرد. اهل درس خوندنم نبود که بخواد حداقل درسشو ادامه بده. همین میثاق... چقدر باهاش حرف زد که تو ازدواج عجله نکنه. هنوز سنی نداره ولی گوشش بدهکار نبود که نبود. پاشو کرده بود تو یه کفش که من همینو می خوام. شوکه شده بودم. مگه فرزین چش بود که این حرفا رو میزد؟ فرزین که خیلی یکتارو دوست داشت. فکرمو به زبون اوردم: آقا فرزین که خیلی یکتارو دوست داره. مادرجون: آره عزیزم. خیلی دوسش داره. یکتا هم همینطور. الانم از زندگیش راضیه... فقط این بلند پروازیشه که مشکل ساز شده... ببین عزیزم... چطوری بگم... یکتا از زندگیش راضی هست ولی از وضع الانش راضی نیست. از بودن تو کنار میثاق راضی نیست. اول به خاطر وابستگیش به میثاق، میبینی که... با نگین مشکلی نداره. دومم به این دلیل که... اینکه به تو حسادت می کنه. با تعجب گفتم: حسادت؟ به من؟ مادرجون: آره من مادرشم. می دونم چشه... وقتی می بینه تو همسن خودشی و شدی استاد دانشگاه، با این وجود زن مردی شدی که مثل فرزین مال و دارایی نداره ولی انقدر عاشقته حسادت می کنه. گاهی وقتا احساس می کنم زود شوهرش دادم. خودشم که زود بچه دارشد... چی بگم... یکتا دختر خوبیه. نه اینکه دخترم باشه بخوام اینو بگمااا... نه... خوش قلبه... ولی با این اخلاقاش همه رو می رنجونه. الان ازت می خوام که ببخشیش... هم اونو هم منو... دستی به موهام کشید و گفت: باور کن من از اینکه همچین عروس گلی دارم خیلی خوشحالم... کی از تو بهتر می تونست عروس من بشه... مگه یه مادر جز خوشبختی بچه هاش چی می خواد؟ ازت می خوام که منو به خاطر رفتارای گذشتم ببخشی. میدونم که خیلی جاها ناراحتت کردم ولی به خواست خودم نبوده. تحت تاثیر حرفای یکتا بود. یگانه ام همینطور. اونم به میثاق وابستس ولی چشاشو باز کرد و خوبیای تورو دید. به خاطر امروز یکتارو ببخش... باید ازت معذرت خواهی کنه. دستمو گذاشتم رو دستشو گفت: ممنون که اینارو بهم گفتین. راستش برام معما شده بود. مادرجون: می تونی مارو ببخشی؟ لبخندی بهش زدم و گفتم: دوست ندارم یکتارو مجبور کنید ازم عذر خواهی کنه. دوست دارم به مرور رابطمون خوب بشه. حتی اگه چند سالم طول بکشه... فقط... فقط اینکه شما با بچه دار نشدن من مشکلی ندارین؟ مادر جون: نه عزیزم. همین که در کنار هم خوشبخت باشید برای من مادر کافیه... من طعم مادربزرگ شدنو چشیدم. درضمن تو هنوز آزمایش ندادی چرا انقدر با اطمینان میگی بچه دار نمیشم. لبخندی زدمو گفتم: یه جورایی مطمئنم. حرفای دکتر همین معنیو می داد. دوست ندارم آزمایش بدم. تا دو سال که باید رعایت کنیم. از اون به بعدم اگه خدا خواست بهمون بچه میده اگه هم نخواست که هیچی... چه نیازی به آزمایشه؟ بغلم کرد و گفت: نمی دونم میثاقم چه کار نیکی تو زندگیش کرده که خدا تو رو بهش داده... خندیدمو گفتم: خودمم نمی دونم چه کار خیری کردم که خدا میثاقو بهم داده... منو از بغلش بیرون کشید و گفت: پس مطمئن باشم که مارو بخشیدی؟ - من فقط ناراحت بودم که الان نیستم. مادرجون: قربونت برم. برم به میثاق بگم بیاد پیشت...مطمئنم الان دل تو دلش نیست... و از اتاق خارج شد... همین که مادرجون از اتاق بیرون رفت میثاق اومد داخل... فوری اومد سمتمو محکم بغلم کرد. میثاق: تو که حرفای یکتارو به دل نگرفتی؟ نه؟ - نه... میثاق: نه چی؟ همینطور که سرم رو شونش بود با لبخند گفتم: به دل نگرفتم. میثاق: ما این قضیه رو حل کردیم. درسته؟ - درسته... میثاق: خودت می دونی که بچه واسه من مهم نیست. تو واسم مهمی. می دونی؟ - می دونم. گونمو بوسید و گفت: لباس بپوش بریم. – شام بمونیم. میثاق: نمی خواد بپوش بریم. – میثاق... من با مادرجون حرف زدم. همه چی حل شد... اگه بریم فکر می کنن هنوز ناراحتم. بمونیم. با قدرت منو به خودش فشرد و گفت: هر چی تو بگی...شب وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه همه ی حرفای مادرجونو برای میثاق تعریف کردم. اولش دو دل بودم بگم یا نه ولی آخرش گفتم. نه به این خاطر که یکتارو خراب کنم نه... به این دلیل که ما هم از این به بعد تو رابطمون با یکتا تجدید نظر کنیم. دیگه تا خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد چون میثاقم بدجوری تو فکر بود... منم بهتر دیدم چیزی نگم... دوباره زندگیمون روال عادی به خودش گرفت. من می رفتم شرکت. میثاقم می رفت باشگاه. دیگه کمتر میومد شرکت چون به گفته ی خودش مسئولیتش تو باشگاه زیاد شده بود. چیزی تا شروع ترم جدید نمونده بود و من خوشحال بودم که دوباره می تونستم تدریسو شروع کنم. امروز می خواستم برم دیدن زهره و پسرش... دو سه ماهی می شد که بچش به دنیا اومده بود. یه پسر بچه ی سبزه و نمکی. اسمشو گذاشته بودن پاشا... صبح به میثاق گفته بودم که می خوام برم پیش زهره. ولی ترجیح دادم الانم بهش زنگ بزنم. گوشیو برداشتمو شمارشو گرفتم. میثاق: جانم تابان... – الو میثاق... سلام... میثاق: سلام عزیزم. – میثاق من دارم میرم خونه ی زهره... گفتم زنگ بزنم دوباره یادآوری کنم. یه وقت نیای شرکت دنبالم. من دارم میرم. میثاق: نه عزیزم یادم بود. بذار بیام برسونمت. – میثاق... صبح که بهت گفتم می رم. چه کاریه؟ تو که دوباره می خوای بیای باشگاه. خودم میرم. فقط زنگ زدم بهت بگم. میثاق: باشه عزیزم. مواظب خودت باش... راستی من امشب یکم دیر میام. – واسه چی؟ میثاق: یکم کار دارم. – باشه... ولی خودتو خسته نکن... میثاق: چشم عزیزم. – کاری نداری؟ میثاق: نه عزیز دلم. سلام برسون. – حتما خداحافظ... میثاق: خداحافظ... کیفمو برداشتمو با خداحافظی از فرزین و خانوم فنایی و مش قاسم از شرکت خارج شدم. ***** زهره همینطور که پاشا رو در آغوش داشت درو باز کرد. – سلام... وای چه پسر نازی... بیا بغل خاله... زهره: تو اومدی منو ببینی یا این پدرسوخته رو؟ با ذوق پاشا رو بغل کردمو گفتم: معلومه این پدرسوخته رو... زهره: خیلی پررویی به خدا... اگه افشین صداتو بشنوه چیکار می کنی؟ رفتم داخل و گفتم: اگه افشین خونه بود خودت نمی گفتی پدرسوخته. من توئه مارمولکو می شناسم. خندید و گفت: چطوری؟ میثاق خوبه؟ - خوبم. میثاقم خوبه... چه می کنی با این وروجک؟ زهره: اووففف تابان... پدرمو دراورده... تازه گریش بند اومده... – خب چشه؟ زهره: چمی دونم. می خواستم ببرمش پیش مامان افشین که زنگ زدی. – خب بیا ببرش... زهره: دیگه گریش قطع شد. حالا اگه دوباره گریش بگیره می برمش... انگار خالشو دیده ساکت شده... نگاهی به پاشا که تو آغوشم بود و با چشای درشتش زل زده بود بهم انداختم. – عزیزم... خاله قربونش بره... زهره... زهره: جانم؟ - مادر شدن حس خوبیه؟ زهره: تابان به خدا اگه بخوای فیلم هندیش کنی من می دونم و تو... – برو بابا توام... همینجوری می خوام بدونم. زهره: مطمئن؟ چش غره ای واسش رفتم که خودش گفت: آره... حس خوبیه... همون لحظه پاشا گریش گرفت. زهره: ای خدااااا... اومد سمتمو گفت: بدش من ببرمش پیش مامان افشین... والا دیگه نمی دونم چیکار کنم. همینطور که پاشارو می دادم دستش گفتم: شاید گشنشه... زهره: نابغه اولین چیزی که به ذهنم رسید همین بود. نترس خودشم خیس نکرده. من الان میام. تو از خودت پذیرایی کن... و با لحن بچه گونه ای اضافه کرد: جانم مامان... آروم باش... الان می ریم پیش مامانی... ***** تقریبا ساعت هفت رسیدم خونه. چقدر از دست زهره خندیدم. به من می گفت نابغه!!!... خود پروفسورش یادش رفته بود بعد از شیر دادن به بچش بذاره آروغشو بزنه. بچه از دل درد گریش گرفته بود. خدارو شکر مامان افشین فهمید... بابا دو تا کتاب بخون بعد بچه دار شو... چه عجله ای بود حالا... چراغارو روشن کردمو رفتم تو اتاق. یادم افتاد که میثاق امشب دیر میاد. لبامو جمع کردمو با تعویض لباسم رفتم تو آشپزخونه. تصمیم گرفتم برای شام کشک و بادمجون درست کنم. غذارو که آماده کردم رفتم سراغ کارای شرکت. بعد از اینکه یه بروشورو ترجمه کردم سرمو بلند کردمو نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک یازده بود... نگران میثاق شدم. گوشیمو برداشتمو شمارشو گرفتم. سه، چهار تا بوق که خورد، برداشت. میثاق: جانم؟ - کجایی میثاق؟ میثاق: عزیزم تو راهم اتوبان ترافیک بود... – باشه... مواظب باش... میثاق: قربونت برم. تا نیم ساعت دیگه می رسم. – خداحافظ... میثاق: خداحافظ... گوشیو گذاشتم رو میزو رفتم سراغ بروشور دوم. همانطور که میثاق گفت نیم ساعت بعد اومد خونه. شاکی شد که چرا شام نخوردم. همینطور که میزو می چیدم گفتم: تنهایی مزه نمیده. ببینم چه کاری داشتی که تا الان طول کشید؟ یه لقمه برای خودش درست کرد و پای گاز شروع به خوردن کرد. لقمشو که قورت داد گفت: کارای شرکت دیگه... – تو که دیگه شرکت نمیای. چه کاری؟ یه لقمه دیگه واسه خودش درست کرد و گفت: نمیام ولی کاراشو بیرون انجام میدم. – آهان... داشت لقمه ی سومو درست می کرد که محکم زدم به بازوشو گفتم: اِ... بشین سر میز. الان میارمش دیگه... هی ناخونک میزنه... خندید و نشست سر میز. میثاق: پس زودتر بیارش تا خودتو نخوردم. خیلی گشنمه... – ننر... غذارو کشیدم تو ظرف و گذاشتم سر میز... انقدر خسته بود که تا شامو خورد گفت: بریم بخوابیم؟ - خوابت میاد؟ میثاق: خیلی... – باشه... تو برو... من این صفحه رو هم ترجمه کنم میام. اومد سمتمو کاغذارو دسته کرد و گفت: من بدون تو خوابم نمی بره... اینارم بذار واسه فردا... خوبه به فرزین گفتم کار تو خونه بهت نده. – بیچاره فرزین... بابا اینا کارای تلمبار شده ی خودمه... میثاق: حالا هر چی... بذارش واسه فردا... بریم؟ - از دست تو... بریم. و بلند شدمو همراه هم رفتیم تو اتاق...میثاق ماشینو دم شرکت نگه داشت... – نمیای بالا؟ میثاق: نه هشت و نیم باید باشگاه باشم... به فرزین سلام برسون. – حتما... دستگیره رو گرفتم و خواستم پیاده شم که میثاق دستمو گرفت... میثاق: پس سهمیه ی امروزم کو؟ خندیدمو گفتم: یادم رفت. و خم شدمو گونشو بوسیدم. میثاق: اینور... با خنده طرف دیگه ی صورتشم بوسیدم. خواستم پیاده بشم که گفت: اِ... پس من چی؟ - میثاق دیرم شد... بغلم کرد و با بوسه ای که رو گونم کاشت گفت: حالا برو... – خداحافظ... میثاق: خداحافظ... مواظب خودت باش... – توام همینطور... *** ساعت حدودا ده بود که یه دفعه یادم افتاد به خانوم حبیبی قول دادم امروز برای گرفتن لیست کلاسای ترم جدیدم برم دانشگاه. با خجالت از فرزین مرخصی گرفتمو از شرکت خارج شدم. هر چی به گوشی میثاق زنگ زدم بهش خبر بدم گوشیشو برنداشت. یکم نگران شدم ولی احتمال دادم سر تمرین باشه... یکی دو تا اسمسم فرستادم که متاسفانه براش نرفت... بیخیال شدمو راه افتادم سمت مترو... تقریبا دوازده بود که رسیدم. فقط یه ساعت با خانوم حبیبی احوالپرسی کردم. می گفت این ترم جام تو دانشگاه خالی بوده. بعد از امضاهای مربوطه لیست کلاسو گرفتمو رفتم خونه... لباسامو عوض کردم و لیست کلاسام به اضافه ی گوشیمو از کیفم بیرون اوردمو رفتم تو هال... – ای بابا میثاق چرا زنگ نزد؟ قصد کردم شمارشو بگیرم که در کمال تعجبم دیدم گوشیم خاموشه... – اِ!!!... این کی خاموش شد؟ میثاق عادت داشت سر ساعت یازده بهم زنگ بزنه. حتما نگران شده بود... زدمش به شارژ و روشنش کردم. بـــلـــه... روشن شدنش همانا و سرازیر شدن سیل اسمسا هم همانا... نگاه کردم دیدم چهارده تا میس کال و ده تا اسمس از میثاق دارم. اسمسارو خوندم. هر چی به آخریا نزدیک می شدم می تونستم لحن تند میثاقو تشخیص بدم. تو اسمسای اول کلی قربون صدقم رفته بود. ولی تو اسمسای آخر، نه... فوری شمارشو گرفتم. یه بوق نخورده بود که برداشت. – الو میثاق؟ با فریاد گفت: هیچ معلوم هست تو کجایی؟ هان؟ زنگ میزنی به من بعد گوشیتو خاموش می کنی؟ عصبانی بود. می دونستم وقتی گوشیمو جواب ندم نگران میشه. با صدای آرومی گفتم: عزیزم شارژ نداشتم گوشیم خاموش شده بود... انگار که یکم آروتر شده باشه گفت: زنگ زدم شرکت نبودی. – رفته بودم دانشگاه. باید لیست کلاسای ترم جدیدمو می گرفتم. میثاق: نباید به من می گفتی؟ - خودمم تازه تو شرکت یادم افتاد. بهت زنگ زدم ولی گوشیتو جواب ندادی. اسمسم دادم ولی فِـیلد شد... میثاق: ببخشید عزیزم عصبانی شدم... نگران شده بودم. اون موقع که زنگ زدی من سر تمرین بودم. یازده که اومدم بهت زنگ بزنم دیدم چند بار بهم زنگ زدی. شمارتو گرفتم ولی خاموش بودی. زنگ زدم شرکت، فرزین گفت: مرخصی گرفتی. حداقل بهش می گفتی میری دانشگاه من از نگرانی درمیومدم... الان کجایی؟ - خونم... میثاق: دیگه اینجوری منو از خودت بی خبر نذار... - ببخشید... میثاق: تو ببخش داد زدم. – اشکال نداره... درکت می کنم. ناهار چی درست کنم؟ میثاق: عزیزم ناهار نمیام. شبم یکم دیر میام. – امشبم؟ میثاق: آره عزیزم. یکم کار دارم. – باشه... میثاق: تو شامتو بخور... – صبر می کنم بیای... میثاق: نه... من دیر میام. تو شامتو بخور. باشه؟ – باشه... میثاق: کاری نداری؟ – نه... میثاق: پس خداحافظ... – خداحافظ... گوشیو گذاشتم. زیر لب زمزمه کردم: امشبم دیر میاد... برای ناهار اشتها نداشتم. تا شامم که هنوز مونده بود. تصمیم گرفتم یکم استراحت کنم. همونجا رو کاناپه دراز کشیدم و بعد از یکم فکر و خیال خوابیدم. ***** ساعت دوازده شب بود و هنوز میثاق نیومده بود. ساعت نُه بهم زنگ زده بود که درو قفل کنم چون ممکنه دیرتر از شب گذشته بیاد. از این بابت یکم ازش دلخور بودم. با صدای چرخش کلید تو قفل در از روی صندلی بلند شدم و با ترس و لرز از آشپزخونه بیرون اومدم. میثاق بود... خسته و کوفته... - سلام... چقدر دیر اومدی؟ برگشت و با چشای خستش گفت: سلام عزیزم. دستاشو باز کرد و گفت: بیا بغلم یکم انرژی بگیرم. دارم می میرم از خستگی... با ناراحتی رفتم سمتشو دستامو دور کمرش حلقه کردم. منو به خودش فشرد و گفت: آخیش... – خسته ای؟ میثاق: خیلی... – خسته نباشی ولی چرا تا این ساعت کار می کنی؟ اصلا تا این ساعت چیکار می کنی؟ میثاق: کار عزیزم... کار... با اینکه جواب درستی نگرفته بودم، ولی گفتم: لباستو عوض کن شامو بکشم. دستشو گذاشت رو صورتمو گفت: مگه شام نخوردی؟ - گفتم که نمی تونم. ببینم تو شام خوردی؟ سکوت کرد... این یعنی اینکه آره خوردم... با ناراحتی گفتم: نگفتی شام می خوری. من شام درست کرده بودم. برای اینکه منو ناراحت نکنه گفت: تو باشگاه با بچه ها یه چیزی خوردم ولی برای دستپخت تو همیشه جا دارم. – نمی خواد... می دونم سیری... اشکال نداره فردا می خوریمش. میثاق: ولی تو باید بخوری. – منم همون پای گاز یه کتلت خوردم. سیرم... میثاق: مطمئنی؟ - اوهوم... بریم بخوابیم. توام خسته ای... میثاق: بریم عزیزم. مثل دیشب سرش به بالش نرسیده خوابش برد و منو با کلی فکر و خیال تنها گذاشت... بچه ها متن درس دو رو همین الان ترجمه کنید. یکی از دخترا از انتهای کلاس گفت: استاد تو رو خدا... خیلی سخته... – نچ... بیخود قسم ندید... پس فردا می خواید مهندس بشید. خیلی زشته که نتونید یه متن تخصصی مرتبط با رشتتونو ترجمه کنید. غرم نزنید. ترجمه کنید برگه ها رو تحویل می گیرم. با صدای آرومی رو به بغل دستیش گفت: اَه... با شوهرش دعوا کرده دق دلیشو سر ما خالی می کنه. خندم گرفت... یاد دوران دانشجویی خودم افتادم. ما هم هر موقع استادی بهمون سخت می گرفت، می گفتیم طرف با زنش یا شوهرش دعوا کرده. حتی برای استادای مجردمونم حرف در میوردیم که مثلا فلانی با دوست دخترش، یا دوست پسرش دعواش شده. من با میثاق دعوام نشده بود ولی از دستش عصبانی بودم. هر چند که دق دلیمو سرشون خالی نکرده بودم ولی تصمیم گرفتم یکم باهاشون مدارا کنم. با لبخند گفتم: بچه ها اگه میگم این متنو ترجمه کنید برای خودتون میگم. به نظرتون زشت نیست که نتونید متن مرتبط با درستونو ترجمه کنید؟ باور کنید زشته... اگرم میگم برگه ها رو تحویل می گیرم به خاطر نمره و این حرفا نیست. به خاطر اینه که از وقت الانتون استفاده کنید. تجربه ثابت کرده تا پای تحویل گرفتن برگه ها در میون نباشه بچه ها دل به کار نمیدن. ولی باشه... اینم به خاطر شما... فقط پاراگراف اولو ترجمه کنید. همش پنج خطه... معنی کلماتم که دارید. پس کار راحتیه... همون دختر این بار با لبخند گفت: دستتون درد نکنه استاد. خیلی خوب شد. این طوری ما هم استرس نمی گیریم. مرسی... لبخندی بهش زدمو گفتم: خواهش می کنم. خندم گرفته بود. انگار نه انگار که همین الان واسم حرف دراورده بود. تا بچه ها مشغول ترجمه بودن منم رفتم تو فکر میثاق... خیلی از دستش عصبانی بودم. تازگیا عوض شده بود. فردای اون شب، زود اومد خونه. ولی خیلی ناراحت بود. هر چی می گفتم چته، جواب درست و حسابی بهم نمی داد. دقیقا دو روز این شکلی بود. روز سوم نشستم باهاش حرف زدم. گفت که یه مشکلی تو کارش پیش اومده. حالا چه مشکلی خدا می دونه چون چیزی بهم نگفت. فردای اون شب با صد و هشتاد درجه تغییر نسبت به شب گذشته اومد خونه. حتی برای شامم رفتیم بیرون. می گفت مشکل کاریش حل شده. خلاصه اینکه سر از کارش در نمیوردم. با صدای یکی از پسرا که می گفت: استاد ساعت یازده و نیمه، سرمو از روی میز بلند کردمو گفتم: خیله خب... می تونید برید. برگه هاتونم ببرید خونه، هفته ی بعد واسم بیارید ولی این بار کل درسو ترجمه کنید. باشه؟ با خوشحالی گفتن: چشم استاد... سری تکون دادمو با برداشتن کیفم از کلاس خارج شدم. ***** در آپارتمانو باز کردم. گوشام تیز شد... درست می شنیدم. صدای دوش آب بود. (یعنی میثاق خونس!؟) درو بستمو رفتم سمت حموم. در زدمو گفتم: میثاق تویی؟ میثاق سرخوش خندید و گفت: آره عزیزم. میای حموم؟ بدون اینکه به حرفی که زد توجه کنم گفتم: کی اومدی؟ لای درو باز کرد و گفت: سلام عزیزم. لبخندی به صورت کفیش زدم و گفتم: سلام... چطور شد الان اومدی خونه؟ میثاق: اومدم دوش بگیرم. – یعنی می خوای بری؟ میثاق: آره عزیزم... یه جا کار دارم. – مشکوک می زنی آقا میثاق! میای خونه... دوش می گیری... دوباره میری... چه خبره؟ غش غش خندید و گفت: مشکوک نشو کوچولو... هیچ خبری نیست. خواست با دستای کفیش دماغمو بکشه که سرمو عقب کشیدمو گفتم: برو سرتو بشور. منم میرم لباسمو عوض کنم. میثاق: باشه عزیز دلم... رفتم تو اتاق و لباسمو با یه تیشرت نارنجی و دامن سفیدی تا روی زانوم عوض کردم. روی تخت لباسای میثاقو دیدم. یه پیراهن مشکی با راه های نقره ای به اضافه ی شلوار پارچه ای. داشتم از اتاق میومدم بیرون که گوشی میثاق زنگ زد. اول خواستم نسبت بهش بی اهمیت باشم. ولی بعد گفتم شاید کار واجبی داشته باشه... با صدای بلند گفتم: میثاق گوشیت زنگ میزنه بیارم واست؟ میثاق: جواب بده عزیزم. گوشیشو برداشتم. هیچ اسمی سیو نشده بود. فقط شماره افتاده بود. گوشیو گذاشتم کنار گوشم. هنوز حرفی نزده بودم که صدای یه خانومیو از اون ور خط شنیدم. – برداشت... الو میثاق جان... کجایی پس؟ باز پشیمون میشما... خوددانی... انقدر شوکه شده بودم که هیچی نتونستم بگم. اون خانوم چند بار دیگه گفت الو... ولی وقتی جوابی نشنید قطع کرد. پاهام تحمل وزنمو نداشت. نشستم روی تخت و هاج و واج به گوشی توی دستم نگاه کردم. این کی بود که شوهر منو این طور صمیمی، میثاق جان، صدا میزد!؟... منظورش از باز پشیمون میشم چی بود؟ یکم فکر کردم. نه صداش اصلا آشنا نبود. مطمئن بودم تا به حال صداشو نشنیده بودم. خدایا کی بود؟؟؟ یعنی... یعنی میثاق... نه امکان نداره... با قطع شدن صدای آب فهمیدم که میثاق می خواد بیاد بیرون. نمی دونستم چیکار کنم. فوری گوشیشو گذاشتم رو تخت و دویدم سمت دستشویی. انقدر گیج شده بودم که نمی دونستم چیکار کنم. حتی نمی تونستم درست فکر کنم. شیر آبو باز کردمو چند مشت آب به صورتم پاشیدم. به تصویر خودم تو آیینه نگاه کردم. زیر لب زمزمه کردم: نه این امکان نداره... میثاق همچین آدمی نیست... آره میثاق همچین آدمی نیست. شیرو بستم و با خشک کردن صورتم از دستشویی بیرون اومدم. میثاق جلوی آییه ایستاده بود و داشت موهاشو شونه میزد. حضورمو تو چارچوب در احساس کرد. اومد سمتمو گفت: کجا رفتی یهو؟ به جای جواب فقط نگاش کردم. یعنی واسه اون دختره داشت خودشو خوشتیپ می کرد؟ میثاق: تابان... کجایی؟ انقدر خوشتیپ شدم؟ از اینکه فکرمو خوند لبخند کم جونی روی لبم نشست ولی انگار که ترسیده باشم بقیه ی فکرمو بخونه لبخندمو پررنگ تر کردم و گفتم: اوهوم و دست بردمو دکمه های باز پیراهنشو براش بستم. همین که آخرین دکمشم بستم دستامو بالا برد و کف هر دو دستمو بوسید... دوباره لبخند زدم. خیلی وقت بود که کف دستامو نبوسیده بود. انگار که حالمو فهمیده باشه گفت: خوبی عزیزم؟ سعی کردم به احساساتم غلبه کنم. با لبخند گفتم: خوشتیپ شدی... موشکافانه زل زد تو چشام... ترسیدم... نکنه چیزی بفهمه. فوری بغلش کردم. آغوشش هنوزم گرم بود. همینطور که پشتمو نوازش می کرد زیر گوشم گفت: احساس می کنم خوب نیستی... سر در گم بودم. این میثاق خودم بود. اگر میثاق من بود پس اون دختر چی می گفت؟ چرا گفت میثاق جان کجایی پس؟ یعنی میثاق می خواست بره پیش اون؟ میثاق: تابانم حالت خوبه؟ نه دیگه مطمئن شدم که میثاق خودمه. نفس عمیقی کشیدمو گفتم: آره... یکم خستم. از صبح کلاس داشتم. منو از بغلش بیرون اورد و گفت: از ترم بعد نمی ذارم این همه کلاس برداری. اینطوری از پا درمیای. – خودم تدریسو دوست دارم. میثاق: می دونم ولی تا حدی... – باشه... منو نشوند روی تخت و گفت: حیف که الان باید برم جایی وگرنه می رفتیم بیرون. خواستم بگم آره اون مهم تره ولی بجاش گفتم: اشکال نداره فردا می ریم. میثاق: راستی کی بود زنگ زد؟ پس بالاخره پرسید... – نمی دونم جواب نداد... گوشیشو برداشت و تماساشو چک کرد. میثاق: شمارشو نمی شناسم. خواستم بگم: چرا دروغ می گی؟ اون که خوب تو رو می شناخت... ولی بازم نگفتم. دوباره برگشت سمت آیینه و این بار اودکلنشو برداشت. وقتی حسابی باهاش دوش گرفت، دل از آیینه کند و گفت: خب عزیزم من دیگه میرم. مواظب خودت باش... خب؟ بیدار باش تا بیام. – باشه... بوسه ای از لبام گرفت و گفت: خداحافظ... تا دم در باهاش رفتم. وقتی کفشاشو پوشید و خواست سوار آسانسور بشه جواب خداحافظیشو دادم... دوباره برگشتم تو اتاق و روی تخت دراز کشیدم. یه دستمو گذاشتم زیر سرم. دست راستمم دراز کردمو قاب عکس عروسیمونو از رو عسلی برداشتم. انگار که میثاق جلو روم باشه مشغول حرف زدن با قاب عکس شدم. – تو داری چیکار می کنی؟ چرا شبا دیر میای؟ چرا تازگیا یه جوری شدی؟ اون... اون دختر کی بود؟ اَه... این فکرا چیه من می کنم؟ فوری از روی تخت بلند شدمو قاب عکسو گذاشتم سر جاش... لپ تاپ میثاقو برداشتمو رفتم تو هال... با فکر و خیال به جایی نمی رسیدم. می خواستم صفحاتی رو که قرار بود بچه های کلاس ترجمه کنن مشخص کنم. همون لحظه هم تصمیم گرفتم شب با میثاق صحبت کنم. فولدر ام پی تریمو باز کردمو با گذاشتن چند تا از آهنگای مورد علاقم مشغول شدم. *** – پوووففف چقدر زیاد بود. این ترمم مثل سال گذشته دانشگاه ورودی جدید گرفته بود. اکثر کلاسای زبانو به من داده بودن. چند روز پیشم آقای مرندی، رئیس دانشگاه، باهام صحبت کرده بود که می خواد منو به دانشگاهای دیگه ام معرفی کنه. چقدر از این موضوع خوشحال شدم خدا می دونه. نگاهی به ساعت انداختم. ده دقیقه به نه بود. برای دیدن سریال تلویزیونو روشن کردم. تا ساعت ده یه جوری خودمو سرگرم کردم. دو دل بودم که به میثاق زنگ بزنم یا نه... – حرفی از دیر اومدن نزد... پس زنگ می زنم. گوشیمو برداشتمو شمارشو گرفتم. چند تا بوق خورد ولی برنداشت... داشتم قطع می کردم که جواب داد: الو من الان بهت زنگ می زنم. و قطع کرد. مات و مبهوت به گوشی توی دستم نگاه کردم... اونور خط چقدر شلوغ پلوغ بود... برای چی گفت بهت زنگ می زنم؟ سابقه نداشت میثاق همچین کاری کنه. همینطور به گوشی خیره بودم که تو دستم لرزید. فوری جواب دادم. – الو... سرخوش و خندون گفت: الو... عزیزم یکم بلندتر حرف بزن. صداتو ندارم. هیسسسس... بچه ها آروم تر خانوممه. چیزی نگفتم... مطمئن بودم که دوباره صدای همون دختره رو از پشت خط شنیدم. البته نه فقط اون. صدای یه آقاییم میومد. میثاق: الو... عزیزم... با صدای گرفته ای گفتم: کجایی؟ میثاق: عزیزم من تا دو ساعت دیگه میام خونه. بی توجه به حرفش گفتم: تنهایی؟ مکثی کرد و گفت: نه با مهرانم... دروغ می گفت. من خودم صدای اون دختره رو شنیدم. داشت قهقهه می زد... میثاق: عزیزم من صداتو ندارم. تو برو بخواب... من دیر میام. می خواستم بگم به اونایی که پیشتن بگو خفه شن تا صدای منو بشنوی ولی بازم نگفتم. یعنی نشد که بگم چون گوشیو قطع کرد. با عصبانیت گوشیو پرت کردم رو کاناپه.... – مگه نگفتی بیدار باش تا بیام؟ پس چرا الان می گی برو بخواب. من دیر میام...دیگه نمی شناسمت... دیگه نمی شناسمت... چقدر زود واست غریبه شدم... با حالت عصبی بلند شدمو رفتم تو اتاق... نشستم لب تخت... دوباره قاب عکس عروسیمونو برداشتم. زل زدم به عکس میثاق و گفتم: دیگه برات جذابیت ندارم. نه؟ تا دیدی بچه دار نمی شیم رفتی دنبال یکی دیگه؟ لعنتی مگه همون موقع بهت نگفتم اگه می خوای بری، برو... چرا با من این کارو کردی؟ تو چه فرقی با مرتضی داری؟ باز اون راست و حسینی به هما گفت دیگه نمی تونم. می خوام بابا بشم. ولی تو... تو علنا داری به من خیانت می کنی... همون خواهرت می شناختت که گفت دو سال دیگه خودت به این نتیجه می رسی... آره من احمق بودم. آخه... آخه چرا دروغ میگی؟ چرا میگی تنهایی در حالی که من خودم صدای خنده های اون دختره رو شنیدم؟ هان چرا؟ و با قدرت عکسو پرت کردم رو تخت. – لعنتی... دیگه نمی شناسمت... سرمو گرفتم بالا و گفتم: خـدایــا... بسه دیگه... من طاقت این یکیو ندارم. مگه من چیکار کردم؟ دمر روی تخت خوابیدم و از ته دل ضجه زدم. با مشت می کوبیدم رو بالش و می گفتم: بســه... بســه... مگه من چقدر طاقت دارم؟ و انقدر گریه کردم تا خوابم برد... خودم صدای هق هقمو تو خواب می شنیدم ولی میل شدیدم به خواب باعث می شد که چشامو رو هم بذارم. نمی دونم چقدر خوابیده بودم ولی با شنیدن صدای چرخش کلید تو قفل در از خواب بیدار شدم. یه لحظه ترسیدم ولی با یادآوری اتفاقات ساعات قبل فهمیدم که میثاقه... ساعت رو میزی عدد دوازده و نیمو نشون می داد. تو دلم پوزخندی زدمو گفتم: هر شب دیر تر از شب قبل میاد... دوست نداشتم بفهمه بیدارم. پتو رو کشیدم رو سرمو چشامو رو هم فشردم... با پایین اومدن تخت متوجه شدم که نشسته روی تخت. آروم پتو رو از رو سرم کشید. خودمو زده بودم به خواب. برای اینکه نفهمه بیدارم حتی نفسم نمی کشیدم. یکم موهامو نوازش کرد. بعدم خم شد و به نرمی گونمو بوسید... بوی اودکلون خودشو می داد. تو دلم گفتم: به اونجاهام می رسه... نگران نباش... خواستم بگم برو کنار، به من نزدیک نشو ولی نگفتم. چون ته دلم اینو نمی خواستم. از روی تخت بلند شد و رفت لباسشو عوض کنه. تقریبا پنج دقیقه بعد رو تختیو بالا زد و کنارم دراز کشید. از پشت بغلم کرد و سرشو گذاشت نزدیک گردنم و به دقیقه نکشید و خوابش برد... من اما... بیدار بودم... تا خود صبح بیدار بودم و فکر کردم... احساس می کردم این وسط داره با احساسات من بازی میشه... حتما هرشب می خواست دیر بیاد، شبم بیاد کنار من بخوابه و دوباره روز از نو روزی از نو... نه... من این زندگی کلیشه ایو نمی خواستم. زندگی کلیشه ای... چقدر زود زندگیمون کلیشه ای شد... با برداشته شدن دست میثاق از دور کمرم فهمیدم که بیدار شده. فوری چشامو بستم. بی توجه به من بلند شد و رفت سمت دستشویی. بیرون که اومد با عجله لباس پوشید و با بوسه ای که به گونم زد، سوییچ و گوشیشو برداشت و از خونه خارج شد... دلم گرفت... شاید حساس شده بودم ولی همیشه صبحا منو بیدار می کرد و می رفت. حتی اگرم مثل امروز کلاس نداشتم انقدر با شیطنت صورتمو می بوسید تا بیدار بشم. همه چی عوض شده بود. مگه نمی گفت دوست دارم تو درو برام باز کنی؟ پس چرا تازگیا با کلید درو باز می کرد؟ دیگه تحمل نداشتم. پتو رو کنار زدمو بلند شدم. رفتم سمت دستشویی. با دیدن چشای قرمزم تو آیینه دلم واسه خودم سوخت. چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم. بعد از اینکه مسواکمو زدمو برگشتم تو اتاق و لباس پوشیدم. نشستم رو صندلی میز آرایش... یه برچسب از رو میز برداشتمو با خودکاری که از کیفم بیرون اورده بودم نوشتم: "بهت گفته بودم... متنفرم از اینکه خودمو بهت تحمیل کنم... کاش زودتر بهم گفته بودی..." و نمی دونم چی شد که طی یک تصمیم آنی حلقمو از انگشتم بیرون اوردمو همراه برگه گذاشتم رو میز... انگار که تحمل این شرایطو نداشته باشم به سرعت کیفمو برداشتمو از خونه خارج شدم. می خواستم برم خونه ی خانوم جان... نمی تونستم برم خونه ی خودمون. مامان از چهرم همه چیو می فهمید و من اینو نمی خواستم. خونه ی میثاق اینا هم که اصلا نمی تونستم برم. دوست داشتم برم یه جایی که فقط خودم باشم و خودم. می خواستم تنها باشم. خانوم جان چند روزی می شد که رفته بود مشهد. هما از طرف ادارشون فرستاده بودش. پس با خیال راحت یه دربست گرفتمو آدرس خونه ی خانوم جانو دادم... با توقف ماشین تشکر کردمو بعد از پرداخت کرایه، پیاده شدم. کلید خونه ی خانوم جانو هممون داشتیم. دسته کلیدمو از تو کیفم بیرون کشیدمو و با چرخشش توی قفل، درو باز کردم. از حیاط رد شدمو خودمو به در ورودی رسوندم. دست بردم توی جاکفشی و کلید مخصوص ورودیو برداشتم و درو باز کردم. کفشامو دراوردمو رفتم داخل... خونه تاریک بود. پرده های ضخیم خونه رو کشیدم. یکم بهتر شد... کاپشنمو دراوردمو رفتم سراغ بخاری. به سختی روشنش کردم. وایسادم کنارش تا گرم بشم... هنوز هیچی نشده دلم واسه میثاق تنگ شده بود. یه لحظه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم. ولی با تکون دادن سرم به چپ و راست سعی کردم بهش فکر نکنم. خودش همه چیو خراب کرده بود. رفتم تو اتاق سابق هما و با باز کردن کمدش یه تیشرت و دامن انتخاب کردمو پوشیدم. خدارو شکر که هما چند تا لباس اینجا گذاشته بود وگرنه باید می رفتم سراغ لباسای خانوم جان... اونام که اندازم نمیشد... با یاد آوری خانوم جان لبخندی روی لبم نشست. حالا اگه اینجا بود بهم می گفت: دختر یکم لاغر شو... یادم افتاد که صبحونه ام نخوردم. حسشم نداشتم. انگار که خانوم جان اونجا باشه با صدای بلند گفتم: بیا خانوم جان... اینم به خاطر تو... گشنمه ولی صبحونه نمی خورم. دراز کشیدم رو تخت هما و تمام اتفاقات این چند وقتو مرور کردم. دستمو اوردم بالا و به جای خالی حلقم نگاه کردم. از اینکه حلقمو از دستم دراورده بودم پشیمون بودم. به نظر خودم بچه گانه ترین کار ممکنو انجام داده بودم. هر چقدر هم که از دست میثاق عصبانی می بودم نباید حلقمو از دستم در میوردم. قصد من قهر کردن نبود. قصدم این بود که بهش بفهمونم من همه چیو می دونم. بهش بفهمونم که می دونم سرت یه جایی گرمه. می خواستم یکم فکر کنم. اونم تو تنهایی. یه جایی غیر از خونمون. واقعا تحمل موندن تو خونه رو نداشتم. حوصله ی بیرون رفتنم نداشتم. می خواستم یکم با خودم خلوت کنم. به نتیجه که رسیدم، برم خونه و با میثاق حرف بزنم. ولی با اون کار بچگونه ام همه چیو خراب کرده بودم. - یعنی میثاق حلقمو ببینه چیکار می کنه؟ بهتر دیدم که همه چیو به دست زمان بسپرم. تا الان که مسلما نفهمیده بود. هنوز یازده نشده بود که مثل هر روز بهم زنگ بزنه. تصمیم گرفتم یه جوری خودمو سرگرم کنم. همیشه از فکر و خیال زیاد اعصابم خورد می شد. رفتم تو آشپزخونه و تصمیم گرفتم برای خودم ناهار درست کنم. هوس لوبیا پلو کرده بودم. خوشبختانه خانوم جانم همه ی موادشو داشت. مشغول کار شدم. عقربه ها به سرعت جاشونو با هم عوض می کردن. ساعت ده، تبدیل به یازده، دوازده، یک و دو شد ولی میثاق زنگ نزد که نزد... خیلی عصبانی بودم. پس اونقدرام نباید از کارم پشیمون می شدم. کلا منو از یاد برده بود. همینطور که داشتم با عصبانیت سالاد درست می کردم در اثر بی احتیاطی سر انگشت حلقمو بریدم. – آخ... فوری دویدم سمت دستشویی و دستمو گرفتم زیر شیر... خیلی می سوخت. بعد از اینکه خونش بند اومد رفتم سر یخچال و یه چسب زخم برداشتمو با احتیاط روی جای بریدگی زدم. دیگه حوصله ی غذا خوردنو نداشتم. زیر گازو خاموش کردمو برگشتم تو اتاق... از اولشم میلی به غذا نداشتم. با این کار می خواستم خودمو سرگرم کنم. نگاهی به انگشتم انداختمو زمزمه وار گفتم: توام از اینکه حلقه سوارت نیست ناراحتی؟ خودمم ناراحتم. ولی دیدی که حتی بهم زنگم نزد. دیگه الان باید خونه باشه. یعنی از اینکه نیستم تعجب نکرده؟ نمی خواد یه زنگ بهم بزنه و ثابت کنه اشتباه کردم؟ حتما اشتباه نکردم که حتی یه زنگم بهم نزد بپرسه کجایی... غلتی زدمو چشامو بستم. – میثاق چرا بهم نگفتی؟ میثاق: نتونستم... من دوست داشتم. – اگه دوسم داشتی نمی رفتی زن بگیری... میثاق: بابا منم آدمم. درکم کن... منم دلم می خواد بابا شم. دیگه سی سالمه... با گریه گفتم: چرا زودتر بهم نگفتی؟ میثاق: نتونستم... – حلقمو بده... با عصبانیت گفت: اون حلقه دیگه مال تو نیست. - اون حلقه مال خودمه. بدش به من... میثاق: تو لیاقت اون حلقه رو نداشتی... خیلی زود از دستش دراوردیش. منم دادمش به یکی دیگه... با جیغ گفتم: بهت میگم حلقمو بده... میثاق... چرا صدامو نمی شنوی... بهت میگم حلقمو بده ه ه ه ه... با صدای جیغ خودم از خواب بیدار شدم. با تعجب نگاهی به اطرافم انداختم. تو اتاق تاریک هما بودم. با نگاه کردن به انگشت خالیم همه چیز یادم اومد. دستامو دور پاهام حلقه کردمو سرمو گذاشتم رو پام... طبق معمول این چند روز اشکام از چشام سرازیر شد... تازگیا چقدر زود گریم می گرفت!... خوب که سبک شدم از روی تخت بلند شدم و چراغو روشن کردم. تاریکی داشت خفم می کرد. دیگه نمی تونستم اونجا بمونم. حلقمو می خواستم. تا وقتی که حلقمو پس نمی گرفتم آرامش نداشتم. کیفمو باز کردم تا ببینم میثاق تماسی باهام داشته یا نه ولی... ولی هر چی می گشتم پیداش نمی کردم. – گوشیم کو؟ نگاهی به دور و برم انداختم ولی نبود. – پس کجاســ... واااای... ضربه ای به پیشونیم زدم... اصلا با خودم نیوردمش... دیشب که به میثاق زنگ زدم پرتش کردم رو کاناپه و دیگه... آره دیگه اصلا بهش دستم نزدم... واااای حتما میثاق بهم زنگ زده... نچ... حالا چیکار کنم؟ با دو دلی و ترس و لرز تلفنو برداشتم. چند بار شماره ی میثاقو تا نصفه گرفتم و قطع کردم. – زنگ می زنم. دوباره گوشیو برداشتم و شمارشو گرفتم. – مشترک مورد نظر خاموش می باشد...دوباره گرفتم. بازم خاموش بود. – چرا خاموشه؟!... نمی دونستم چیکار کنم... اصلا نمی دونستم میثاق یادداشتمو خونده یا نه... شایدم اصلا خونه نرفته باشه و یادداشتمو نخونده باشه... کلی فکرای جورواجور به ذهنم هجوم اورد. آخر سر تصمیم گرفتم برگردم خونه. مسلما اگر یادداشتمو خونده باشه می فهمم. اگرم از صبح تا حالا خونه نیومده باشه بازم می فهمم. اگر اینطوری باشه که حلقمو برمی دارمو میام. آره این بهترین کاره... دفترچه تلفن خانوم جانو برداشتمو شماره ی تاکسی تلفنیو گرفتم و گفتم یه ماشین برام بفرستن. به همون سرعتم آماده شدمو از خونه بیرون زدم...  

منبع http://roman-j.blogfa.com/

پایگاه تفریحی شاپرک

درباره : جدیدترین رمان ها ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : رمان.رمان جدید.رمان جدید عاشقانه.رمان غمگین.حــلقه ی عشــقم.دانلود رمان حــلقه ی عشــقم.رمان برای گوشی حــلقه , رمان عاشقانه جلقه عشق.رمان جدید. ,
بازدید : 799
تاریخ : شنبه 06 اردیبهشت 1393 زمان : 2:00 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش