رمان کم خوانده شده و جدید رقص کولی ها قسمت اخر
رمان کم خوانده شده و جدید رقص کولی ها قسمت اخر
رمان کم خوانده شده و جدید رقص کولی ها قسمت اخر
لیوان شربت رو لا جرعه سر می کشم .. شاید این همه التهاب فروکش کنه .
هنوز وسایل پذیرایی کامل چیده نشده که از جا می پرم .. دخترهایی که برای پذیرایی اومدند ، یکه می خورند .. اهمیت نمیدم ..
من باید اون غزال فراری رو پیدا کنم .. امروز باید همه ی حرف هایی که تلنبار شده رو بزنم ..
دستم رو سایه بون چشمام می کنم .
با چشم دنبالش می گردم و پیدا نمی کنم .. سرک می کشم و دیده نمیشه ..........................................................
قدم پیش می ذارم و باز هم گمه .
صدای عصای پیرمرد توجهم رو جلب می کنه .. سر می گردونم سمتش .. با طمانینه و غروری باورنکردنی پیش میاد .. ابهتی که روزی توی هر گام من بود .. چیزی که میون عشق به رامش گمش کردم .
نزدیکم که می رسه صدای عصا قطع میشه .. بهش تکیه می زنه و محکم میگه : بیا جوون . کارت دارم .
تا چادرش رو با هر قدم ، گردن میکشم .. دنبال اون دخترکی که فرار کرد .. با ورودمون به چادر ، میشم خود واقعیم .. کیانمهری که مغرور و سنگه .. درست مثل پیرمردی که جلوم نشسته .
پیرمرد به پشتی اش تکیه میده و کمر صاف می کنه .. چهار زانو جلوش می شینم و به چشماش زل می زنم .. با اخمی که توی صورتم نهادینه شده .نفسم رو فوت می کنم .. دست به زانو می ذارم و منتظر میشم تا حرف های پیرمرد رو بشنوم .
نگاهش چشمام رو می کاوه .. صداش با یه تن آروم توی فضا پخش میشه : خوب ، پس اون عاشق معروف تویی .
چشم ریز می کنم : از کجا معروفم ؟
تک خنده ای می زنه .. نه از تمسخر .. از این که داره توی خشت خام ، چیزی رو می بینه که من توی آینه نمی بینم .
- از چشمای رامش معروف شدی .
معنی حرفش ، یه زنگ خوشایند میشه توی قلبم .. فرصت حرف زدن بهم نمیده . .. حتی فرصت ته نشین شدن این حس خوشایند رو هم ازم می گیره .
- پریشونی اش از اینه که فکر می کنه ازش خواستگاری کردی و مجبوره باهات ازدواج کنه .
اخمام ناخودآگاه بیشتر توی هم میره : کدوم خواستگاری ؟
- موضوع همینه . نمی خوای ازش خواستگاری کنی ؟!
تپش های قلبم ، نشون از آرامشی از دست رفته است .. نفس هام کمی تند میشه .. همه ی خودداریم ذره ذره دود میشه .
لب باز می کنم تا بپرسم چی میگه .. دستش آروم بالا میاد و ساکتم می کنه .
- دیشب پشت چادر دیدمت .. خیلی وقته منتظرم که بیای .. لبخندی روی لبش می شینه .. دخترای من وقتی دل می برند ، اون دل دیگه جایگزین شدنی نیست ، نگاهش رو مستقیم می دوزه به چشمام .. از حالت شناختمت .. به رامش گفتم خواستگار اومده و قبول کردم .
چشمام برق می زنه .. مردد می پرسم : یعنی .. ؟!
فرصت تکمیل کردن اون جمله ی نیمه کاره رو نمی ده .. خودش به حرف میاد : پدرش جوری دل مادرش رو برد که از خانواده اش برید . البته تقصیر من هم بود .. مخالفتم ، باعث این شکاف شد .
لبخند گرمی لبهاش رو می پوشونه : من و پدرش تو رو قبول داریم به دامادی .. دل رامش هم که با تویه ، حتی اگه به زبون نیاره .
چشمکی بهم می زنه .. سعی می کنم پشت قیافه ی جدی ام تپش قلبم رو پنهون کنم .. چشمام رو می بندم و صدای آرومش رو می شنوم که : راضی کردن رامش با خودته .
چمباتمه می زنم .. چیزی به تموم شدن روز و رسیدن شب نمونده .. گیجم .
امروز قرار بود من داماد رو ببینم .. غریبه ظاهر شد .. حرف زدیم .. دلم لرزید .. فرار کردم و حالا پنهون شدم تا خودم رو پیدا کنم .
فریاد باربد به گوشم می رسه .. انگار هر دو دستش رو گذاشته دور دهنش و بلند داد می زنه : رامش .
از جا بلند میشم .. نفسم رو محکم بیرون می فرستم ..
دامنم رو صاف می کنم ..
من رامشم .. از تبار کولی ها .. زندگی ام رو خودم می سازم ..
از پشت چادر بیرون میام .. با قدم های محکمی که از تربیتم توی وجودم رخنه کرده .
سرم رو بالا می گیرم و سینه سپر می کنم .. من وایمیستم پای هر چی که به من مربوط باشه .
" مادرم من رو از جنس خودش ساخته "
از دور می بینمشون .. باربد دست دور زانوی غریبه انداخته .. نگاه غریبه که کشیده میشه سمتم ، بقیه ی سرها هم همراهی اش می کنن .
لبخند روی لبهای تک تک اعضای خونواده ام آرومم می کنه ..
مثل دو گروه ، رو به روی هم گارد گرفتند .. مردها دست به سینه و زن ها پچ پچ کنان ..
باربد جلو می دوه .. دستم رو براش دراز می کنم .. توی هوا اسیرش می کنه و می کشدم .. مستقیم تا یک سانتی متری غریبه ..
نفسم حبس میشه .. اخم داره غریبه ... درست مثل همه ی روزهایی که دیدمش .. اما اگه نگاهش کنی ، اگه یه کولی باشی و توی چشماش خیره شی ، اون مهربونی لونه کرده توی عمقش رو تشخیص میدی ..
مطمئنم که قبلا این طور نبود ..
" حشر و نشر با یه کولی این جوریش کرد . "
بی اختیار ، لبخند روی لب هام می شینه .. از اون لبخند های مخصوصی که از عمیق ترین نقطه ی وجودت برمیاد و نشون میده حالت خیلی خوبه .
توی ذهنم آروم به مادرم میگم : می بینی ؟! من تغییرش دادم .
قلبم غر می زنه : چه فایده .. هی پسش می زنی که .
چشمام که نرم روی هم نشسته رو باز می کنم .. نگاه غریبه روی منه .. لب های اون هم طرحی از لبخند داره .. یه منحنی باریک که لب هاش رو شکل داده .. سرش به سمتم خم میشه .. صدای آقاجون متوقفش می کنه ..
- خوب ، کیانمهر و صدرا .. یار کشی کنین .
چشم ریز می کنم .. سوالی نگاهشون می کنم .. صحرا و صبا برام چشمک می زنند .. کشیده میشم توی گروه کیانمهر .. با باربد و مطرب .
روبرومون صدرا و صحرا و صبا و خاله رو انگیزند .
مطرب یه گوشه ی یه مستطیل فرضی رو پر می کنه .. باربد وسط می دوه .. تنها غریبه مونده کنارم .
- این جا چه خبره ؟!
نگاهم می کنه .. مهر نگاهش ، ذوبم می کنه .. بازوم رو نوازش می کنه .. نفس عمیق می کشه : هفت سنگ .
تعجب توی چشمام می ریزه .. الان چه وقت هفت سنگ بازی کردنه .. لب باز می کنم تا همین رو بپرسم ، اما داور مسابقه سخت گیر تر از این حرف هاست .
هفت تا سنگ وسط مستطیل بازی روی هم چیده میشن .. گروه وسط ماییم .. با اعلام داور بازی شروع میشه ..
می دوم به جهت مخالف توپ .. دستوریه که غریبه صادر کرده .
یکی از سنگ ها رو بر می دارم .. یه توپ به سمتم نشونه میره .. بازی اون قدر سریعه که حتی وقت نمی کنم ببینم کی پرتش کرده .. سنگ اول رو دست های من روی زمین می کاره .. هم زمان غریبه هم سنگی می ذاره ..
هر دو بلند میشیم و توی جهت مخالف هم می دویم واسه پیدا کردن سنگ های دیگه ..
صدای باربد رو می شنوم : رامش مواظب باش ..
نیم نگاهی به عقب می ندازم .. یه توپ داره درست به سمتم میاد .. خم میشم .. روی زمین غلتی می زنم .. سنگ دیگه ای رو بر می دارم و از جا بلند میشم .. باربد و مطرب تعداد سنگ ها رو به چهار تا رسوندن ..
همزمان با غریبه می رسم اما دست های اون خالیه .. پیدا کردن دو سنگ آخر اون قدرها هم آسون نیست ..
سنگ رو می ذارم و می دویم .. هنوز یه قدم دور نشده ، کشیده میشم سمت غریبه .. یه توپ درست از جلوم عبور می کنه ..
لبخند روی لب هام می شینه ..
صدرا داد می زنه و دستور پرتاب میده .. خاله روح انگیز غش خنده است .. نمی دونم از چی ..
من میون دایره ، می دوم .. می چرخم .. نفس می کشم .. ششمین سنگ رو باربد به دست غریبه می رسونه ..
غریبه هم امانتی رو سر جاش بر می گردونه ..
می مونه یک سنگ .. برش می دارم .. اما با یه نگاه سر سری می فهمم که سخته رسوندنش به خونه ..
غریبه و مطرب به دادم می رسند .. من میشم یار اصلی .. اون ها هم حامی من .. توپ ها رو دفع می کنن .. خودشون رو سپر می کنن تا سنگ به منزل برسه ..
به محض این که هفت سنگ رو می چینم ، صدای آخ غریبه رو می شنوم ..
یه توپ درست به صورتش خورده .. صحرا داره با التماس عذرخواهی می کنه .. نگاهم به اون رد خون خیره میشه ..
قلبم تند می زنه .. طاقت زخم ندارم .. نه برای اعضای خونوادم ، نه برای غریبه .
دستمالی از پر شال دور کمر آقاجون به سمتم دراز میشه .. چشم های آقاجون رو نگاه می کنم .. یه بار باز و بسته شون می کنه تا بهم اطمینان بده .
دستمال رو می گیرم و جلوی غریبه درازش می کنم .. پشت دستش رو می بره سمت بینی اش .. بدون اینکه نگاهم کنه .. دلخور شده انگار ..
دستش هنوز خون رو لمس نکرده ، از مچ اسیرش می کنم .. خودم دستمال رو روی رد خون می کشم .. آرامش به عضلات صورتش بر می گرده ..
یه پهنه از آسمون نارنجی شده .. امروز دیگه تمومه .. نفس عمیقی می کشم .. خوب می تونه آرومم کنه این غریبه .. اون همه التهاب و نگرانی انگار نیست شدند .
کنار گوشم خم میشه و میگه : غروب رو با هم تماشا کنیم ؟!
لبخند روی لب هام می شینه .. با سر موافقت می کنم .. بقیه هنوز دارن سر بازی هفت سنگ حرف می زنن .. ولی من من چشم های مطرب رو می بینم و ازشون اجازه می گیرم ..
لبخند روی لب های مطرب رو به هزار دنیا نمیدم .
روی ستیغ کوه ، رو به خورشیدی که آروم آروم محو میشه می شینیم .. اون بالاتر و من پایین تر .. اون روی سنگ می شینه و من به سنگ تکیه میدم ..
- می دونم که زمین تا آسمون با هم فرق داریم .. من از یه جنسم تو از یه جنس دیگه .. ولی این هم می دونم که اگه ازت دست بکشم تا آخر عمرم حسرت می خورم .
بغض می کنم .. می دونم که حرفش حقه .. نفسم رو به زور از لا به لای اون بغض بیرون می فرستم و صداش می زنم : غریبه .
صدای خنده ی نرمش می پیچه توی گوشم .. با تعجب نگاهش می کنم .. با مهر نگاهم رو جواب میده : این غریبه چیه توی دهن تو افتاده ..
به غروب خیره میشم : اسمی که روز اولی که دیدمت روت گذاشتم .
می خنده .. سرش رو زیر میندازه : آره . اون روزها حتی با خودم هم غریبه بودم .
لبخند لب های من رو هم شکل میده : من هیچ اسمی رو الکی انتخاب نمی کنم .
خم میشه توی صورتم : ببینم واسه چی به پدرت میگی مطرب ؟
می خندم .. شاید تنها آدمی باشه که جلوش به این اسم صداش کردم .. جواب میدم : این هم اسمیه که مادرم روی پدرم گذاشت .. توی چشم هاش نگاه می کنم و ادامه میدم : اولین باری که دیدش .
به غروب زل می زنه .. لبهاش می جنبه : دوست ندارم بچه هام غریبه صدام کنن .
تیره ی پشتم می لرزه .. انگار می بینه که از پشت شونه هام رو بغل می کنه و زی گوشم نجوا می کنه : بچه ای که جزیی از وجود تو نباشه رو نمی خوام رامش .
مغزم میگه همین الان وقت پس زدنه ..
قلبم بی قرار انتظار می کشه .. میخوام مثل همیشه از مغزم فرمان بگیرم ..
می خوام اون دخر عاقلی باشم که توی اوج احساسش به ندای عقلش گوش می کنه .. که منطق رو کنار نمیذاره .. که راه خطا نمیره ..
اما انگار لب هام باهام یاری نمی کنن .. لبهام مستقیم از قلبم فرمان می گیرن : یه اسم دیگه برات پیدا می کنیم .
می خنده .. توی آغوشش فشرده تر میشم .. سر به سینه اش تکیه میدم .. می ذارم بوسه های نرمش روی موهام تزریق آرامش باشه به وجودم ..
توی خلسه فرو میرم .. دست من نیست .. گرمای آغوشش .. امنیت حضورش .. بوسه های پر مهرش ، هر کسی رو لمس میکنه .
گاز ریزی از لالهی گوشم می گیره .. از جا می پرم .. با حرص صداش می زنم : کیانمهر .
نگاهش رو بهم میسپاره ... با عشقی که صداش رو می لرزونه جواب میده : جانم .
سرخ میشم .. سرم رو پایین میندازم .. دارم به فرار از جلوی چشماش فکر می کنم ، اما توی آغوشش دوباره اسیر میشم .. فقط خدا می دونه این اسارت رو چه قدر دوست دارم ..
رد لب های داغش روی پیشونی ام میشینه ..
- هر بار که دعوا کردیم ، هر بار که از دستت تا سر حد مرگ عصبانی شدم ، که احتمالا زیاد هم اتفاق میفته ، از بس خودرای و شیطونی .
به چشم های معترضم بوسه می زنه و ادامه میده : هر بار که یادمون میاد چه همه با هم تفاوت داریم .. هر بار که دلم می خواد گردن اونی که بهت نظر داشته رو خورد کنم .. هر بار که جلوی یه عالمه آدم می رقصی و می دونی که نفسم بند میره از نازی که واسشون خرج می کنی ..
لب هام از هم باز میشن تا اعتراض کنم .. باید همین الان معلوم شه که من یه کولی ام و کولی میمونم .. باید بدونه که نمی تونه تغییرم بده .. نمی تونه یه آدم دیگه ام کنه .. من یعنی کولی و کولی یعنی رقص یعنی ناز .. بوسه ی ریزی به لبهام می زنه و اعتراضم رو خاموش می کنه .. چشماش رو می بنده و سر به پیشونی ام می ذاره .. ضربان قلبم دست من نیست .. اعتراضم همه خاموش شده : بیا توی بغلم ، همین جوری ببوسم و صدام بزن .. قسم می خورم که آروم شم .http://masoud293.ir/
می خندم .. دست پشت سرم میذاره و هولم میده به سمت سینه اش .. دستام رو دور کمرش حلقه می کنم و چشمام رو می بندم ..
اما قبل از این که همه چیز فراموش شه ، آروم میگم : من یه کولی میمونم کیانمهر .
یه دستش پشت سرم و یه دستش دور کمرم می پیچه .. لبهاش رو کنار گوشم حس می کنم ..
- منم عاشق یه کولی ام .
چشمام رو می بندم و آرامشی رو که توی رگ و پی ام سر ریز میشه ، نفس می کشم .. می دونم ، مطمئنم که این بار کیانمهر دنبال یه کولی اومده .
" این رسم رقص کولی هاست .. اول آروم توجهت رو جلب می کنن .. وقتی برق تماشا توی چشمات درخشید ، کم کم تو رو با رقص همراه می کنند .. از رقصی که خودت هم جزوش محسوب میشی دل نمی کنی ، نگاه می کنی و تشنه تر میشی .. نگاه می کنی و بیشتر طلب می کنی .. وقتی خوب آلوده شدی ، وقتی همه ی وجودت نیاز شد ، اون وقت کولی ، بدون هیچ چشم داشتی ، تنها به عشق کولی بودنش سیرابت می کنه ... برات می رقصه و می رقصه "http://masoud293.ir/
و این رسمیه که نسل به نسل از مادر به دختر می رسه ..... منبع رمان فا