رمان جدید و خواندنی غروب عشق قسمت 30
رمان جدید و خواندنی غروب عشق قسمت 30
از اتاق بیرون رفتم نفس بغل بابا نشسته بود وداشت براشون شیرین زبونی میکرد رفتم وکنارشون نشستم نفس تا چشمش بمن افتاد از بغل بابا دراومد وبه سمت من اومد توبغلم گرفتمش وموهاشو بوسیدم
+مامانی
-جوونم
+کی میریم خونه خودمون
بغضم گرفت
-میریم عزیزم
با+سپهر گفت شب سینا بامدرکش میاد که همه چی روثابت کنه
پوزخندی زدم
-هنوز بی مدرک ونیومده شما باور کردنین دیگه مدرک میخواین چکار
مامان+چرا آخه عسل؟؟؟
باعصبانیت نفسو توبغلم گرفتم وپاشدم صدام ودستام میلرزید
-میفهمی چی میگی مامان؟؟باورم نمیشه شما پدر ومادرمنین واقعا که…
به سمت اتاقم رفتم دلم پراز غصه بود اما نمیتونستم جلو نفس اشک بریزم وخودمو به بازی باهاش مشغول کردم برای ناهار نفسو فرستادم اما خودم نرفتم دوست نداشتم باهیچکی روبروشم دراتاقم زده شد وآرین اومد تو ازاونم گله داشتم سرمو پایین انداختم وبادستام بازی کردم کنارم نشست..
-عسل
همین که اسممو صدا زد اشکام شروع به ریختن کرد دستمو رو صورتم گذاشتم وهق هق کردم منو توبغلش کشید و روی موهامو بوسید
+حقیقتو بمن بگو عسل
هه یعنی فکر میکرد دروغ میگم خودمو ازش جداکردم درحالی که اشکام میریخت گفتم؛
-توفکر میکنی من دروغ میگم که حقیقتو ازم میخوای همیشه فکر میکردم اگه ازهمه جا ناامید شم پشتم بهت پره خیلی بی معرفتی آرین
+عسل من یدونه ازاون عکسارو بردم پیش دوستم عکس واقیعه چرا راستشو بمن نمیگی ….
-این غیر ممکنه
+دوستم میگفت هیچ فتوشاپی توش دیده نمیشه
-یعنی من….
+فقط بهم بگوچرا؟؟
ازته قلب تاسف خوردم
-لطفا بروبیرون
عصبانی شد
+توبااین کارت آبروی خونوادگیمون بردی سینا حق داره هر کاری کنه
چشمامو بستم وجیغ زدم
-از همتوووون متنفرررررم برو بیرووون
+فکر نمیکردم خواهرم تااین حد هر…
نذاشتم ادامه بده وسیلی توصورتش زدم که دست خودمم درد گرفت بابُهت دستشو روصورتش گذاشت
حالا دیگه ازآرین هم متنفربودم کسی که هنوز خواهرشو نمیشناخت وبهش اَنگ هرزگی میزد…
-از امروز برام مردی آرین دیگه برادری به اسم آرین ندارم
ازجاش پاشد سری تکون داد
وبیرون رفت اشکامو پاک کردم دیگه نباید گریه میکردم قسم میخورم که دیگه اشک نریزم قسم میخورم…
روتختم دراز شدم ونمیدونم کی بافکروخیال خوابم برد باصدای مامان بیدارشدم
+عسل پاشو مهمون داری
چشمامو بازکردم وباپشت دست مالوندم
-چی؟؟
+پرنیان اومده دختر عمو سینا
باشنیدن اسمش سیخ تو جام نشستم
-اینجا چکار داره
+چه میدونم اومده تورو ببینه یه دستی به سر ووضعت بکش که بگم بیاد تو
وبعدازاتاق بیرون رفت تختمو مرتب کردم ودراتاقو باز کردم که برم بیرون که پرنیان درحالی که نفس توبغلش بود مقابلم ظاهر شدند بادیدن نفس توبغلش ناخودآگاه سرم تیر کشید..
-سلام عسل جون
نفس تامنو دید خودشو به سمت من انداخت واومد توبغل من
+سلام بیا تو
اومد تواتاق ونشست نفسو بوسیدم وفرستادمش بیرون ودرو بستم
-ازاین طرفا پرنیان خانوم
+شنیدم چند وقت تو کما بودی اومدم ببینمت
-اومدی منو ببینی یا بدونی دلیل کمارفتنم چی بوده
+دلیلشو که میدونم بیچاره سینا
زیر لب گفتم..عوضی
+درمورد صیغه نامه ها سینا دیروز اومد دیدنم خیلی شکار بود اما من اون کارو نکرده بود
-خب الان بمن چه اینجا چی میخوای
شروع به سرفه کردن کرد
+یه لیوان آب بهم میدی
وباز سرفه کرد
به سمت آشپزخونه رفتم یه لیوان برداشتم وآب توش ریختم وبردم تواتاقش وبهش دادم..
+وایی مرسی عسل جون
آبوکه خورد لیوانو روپاتختی گذاشت
روصندلی میز کامپیوترم نشستم ومنتظر بهش چشم دوختم
-داشتی از صیغت باسینا میگفتی
+آره عزیزم شش سال پیش یه بار منو صیغه کرد وبعدمدتی من ازایران رفتم وبار دوم که بعد عروسیتون اومدم سینا خودش پیشنهاد صیغه رو داد منم با جون ودل قبول کردم
حالم از سینا بهم خورد شایدم حق داشت پرنیان خیلی ازمن سرتر بود اون چشمای اغواگرش دل هرکسی رو جادو میکرد ….
من خیلی بدبخت بودم تمام نفرتمو توکلامم ریختم
-از خونه من برو بیرون…
از جاش پاشد
+اوکی هانی
به سمتم اومدودرگوشم گفت
+خوشحالم که سینامو پس دادی
وبی خداحافظی بیرون رفت پاشدم درو تو هم کوبیدم وسرجام نشستم دیگه فکرم به هیچی قد نمیداد رفته رفته خودمم داشت باورم میشد خیانت کردم…
عقربه ساعت ۸/۳۰رونشون میداد ارین وبابا ومامان تو سالن نشسته ومنتظر سینا بودند تاسف میخوردم بحال کسایی که یک عمر بهشون افتخار میکردم توآشپزخونه بودم وغذای نفسو دهنش میذاشتم آخرین لقمه رو که خورد
-مامانی
+جوون همه کسم
-خوابم میاد
بیا بغلم بریم تواتاق بخوابیم بغلش کردم وبردمش اتاق خودم گذاشتمش روتخت لالایی خوندم براش کم کم خوابش برد زنگو که زدند دلم هری ریخت ازاتاق بیرون رفتم آرین آیفونو جواب داد ودرو زد هرسه شون منتظر ورود داماد عزیزشون بودند درباز شد طپش قلبم هزاربود سینا اومد تو بابابا وآرین ومامان دست داد نگاش بمن افتاد سفیدی چشماش عین خون قرمز بود پشت سرش ….ای وای خدایا داری چی بسر من میاری این که پسراون روز توپارک بود بمن نگاه کرد ولبخند چندشی زد وبعدازاونم سپهر اومد تو صورت پسره زخمی بود معلوم بود جای هنرنمایی سیناست…
ده دقیقه ازاومدنشون میگذشت همه دورهم نشسته بودیم وسکوت مطلق کسی چیزی نمیگفت روبه پسره گفت
سینا+پست فطرت هرچه که بمن گفتی روموبه مو بگو
پسره نگاهشو بمن دوخت
-من وعسل ازقبل ازدواجش باهم رابطه داشتیم من عاشق عسلم اونم همینطور
خون خونمو میخورد تمام بدنم داغ کرده بود
ادامه داد
-تااینکه ازدواج کرد رابطمون کمتر نشده که هیچ بیشتر شد اما وقتی که این فهمید من تا چندماه از دیدن عسلم محروم بودم اما وقتی باردارشد باز رابطمون اوپن شد
جیغ زدم حالت جنون گرفته بودم
+درووووغ میگه بقراااان دروغ میگه
سینا دادزد
-خفه شوتاگردنتو خورد نکردم
آرین+سینا پرینت خط عسلو فردا میگیریم ثابت میشه
اون پسره-عسل هیچوقت باخط خودش بمن زنگ نزد من یه خط وگوشی مجزا براش گرفتم
باجیغ وگریه گفتم
+نه نهههههههههه دروغه
آرین-اون گوشی کجاست عسل؟؟؟
+به پیغمبر دروغه
آرین روبه مامان کرد
-مامان لطفا اتاقشوبگرد وسایلشوهم
حالم از خانواده ی پستم بهم میخورد
پسره گفت
+خوشگل من حرص نخور داری راحت میشی
ازجاپاشدم سینا به پسره حمله ور شد وبه باد کتک گرفتش بزور جداشون کردند بابالال شده بود هیچی نمیگفت
عقب عقب رفتم
-سینا به جون نفس دروغه
فریاد زد
+اسمممم منوووو صدااا نزن
عقب عقب میرفتم
-نهههه نههه بخداخیانت نکردم دروغ میگه
صدای مامان سکتم داد
+اینه آرین تو کشو پاتختیش بود
همه به سمت مامان برگشتیم
سینا خودشو بهش رسوند وگوشی گرفت هرلحظه قیافش بیشتر رنگ خون میشد
گوشیو تو بغل آرین انداخت به سمت پسره رفت
+ازاینجا که بریم تحویل پلیست میدم سپهر ببرش بیرون
تمام بدنم میلرزید خدایا من که کاری نکردم
به سمت من اومد
کشیده ای توگوشم زد
وتف انداخت تو صورتم
اشک حلقه زده بود توچشمش امالحنش مستحکم بود
-۴ساله دارم تحقیق میکنم همه دلایل اینو میگه که هرزگی کردی ازت متنفرم عسل متنفر
دستمو روصورتم گذاشته بودم واشک میریختم
-بروبچمو بیار
+نهههه
-هیشششش خفه فقط بچمو بیارهمین که مردی کردم وبجرم خیانت تحویل پلیس ندادمت خیلیه وگرنه حکمت سنگساربود نفسو بیار میای دادگاه وبی چون وچرا قبول میکنی وهررری میری پی زندگیت
حرفی که آرین زد باعث شد صدبار بمیرم وزنده شم
+خودم وکالتتو قبول میکنم سینا مامان نفس رو برو بیار بده سینا ببره
نه من نفسو نمیدادم آخرین تلاشمم کردم روپاهای سینا افتادم هق هقم خونه رو گرفته بود
+سینا توروقران التماس میکنم بچمو نبر سینا خواهش میکنم
باپاهاش انداختم اون ور مامان نفسو که خواب بود وآورد وبغل سینا داد
جیغ میکشیدم
-تورووووخداااا نبررررش سینا
سینا به سمت درراه افتاد چهار زانو دنبالش میرفتم جیغ وهق هق میکردم
-نهههههه سینا نبرش
ازجام پاشدم ورفتم دستای بابارو گرفتم