فردای آن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد .دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت ،بازکردند.
بقیه ادامه مطلب..........
رمان جدید و زیبای رمان عشق عسلی قسمت سوم
رمان جدید و زیبای رمان عشق عسلی قسمت سوم
جمعیت زیادی بود بااینکه فامیل زیادی نداشتیم اما دوست خانوادگی خیلی داشتیم و اغلب همکارای بابا رو از بچگی می شناختیم..دخترا عسل رو یه دقیقه ول نمی کردن و از اول تا آخر دورش کرده بودن و با هم میرقصیدن..خیلی خوشحال بودم..منی که تا اون موقع جلو هیچ کس نرقصیده بودم بالاخره طلسمم باطل شد و رقصیدم..اون شب خیلی زودگذشت..یعنی در واقع تمام روزای قشنگ زندگی زود می گذرن...
بعد از جشن همراه عسل به خونه ای که بابا به عنوان هدیه بهمون داد رفتیم همه ی اونجا رو طبق سلیقه ی عسل چیدم دوست نداشتم هیچ چیز برخلاف میلش باشه...
وقتی رسیدیم عسل گفت:
-آخیش دارم از خستگی میمیرم...
-خدا نکنه عزیزم...برو یه دوش بگیر بیا بخوابیم..
-تو دوش نمی گیری؟؟
-چرا همین جا دوش میگیرم
آخه خونه ی جدیدمون دو تا سرویس بهداشتی داشت یکی توی اتاق خواب یکی هم توی راهرو نزدیک هال..
بعد از یه دوش سریع رفتم توی اتاق خواب که دیدم عسل گرفته خوابیده..دیوونه..مگه حموم نکرد..
-عسل حمام نرفتی؟؟
-آره
-اینقدر زود؟
-آره مگه میخواستم چکار کنم؟؟خوابم میاد
-عسل بخدا دیوونه ای
جیغ زد_خودتی
بقیه ادامه مطلب...
رمان کوتاه و قشنگ منجلاب عشق قسمت هفتم
رمان کوتاه و قشنگ منجلاب عشق قسمت هفتم
تن خسته اش را به زحمت از روی زمین سفت و سرد جدا کرد تنش کوفته و دردناک بود هر چه به چشم چپش فشار آورد نتوانست بازش کند به سختی از جای برخاست و تلو تلو خوران به دستشویی رفت از دیدن قیافه موحش شد دیشب که کتک می خورد فکرش را هم نمی کرد که بنیامین اینطور بی رحمانه صورتش را داغون کرده باشد چشم چپش کبود و ورم کرده بود پارگی بد گوشه لب بالاییش ورم کرده و دردناک بود جای سیلی روی صورتش به او دهن کجی می کرد و از همه تهوع آورتر جای سوختگی سیگار روی بازوی عریانش بود نگاهش روی تاپ مشکی خیره ماند همانی که می خواست برای بنیامین بپوشد و پوشیده بود دو روز بود که لب به غذا نزده بود و سوزش معده و حالت تهوع امانش را بریده بود شیر آب را باز کرد و مشتی آب سرد به صورت دردناکش زد بدن کوفته اش دیگر مجال ایستادن به او نمی داد از دستشویی بیرون آمد و همان کنار در سر خورد و نشست دیشب که خواسته بود به پدرش همه چیز را بگوید بنیامین گوشی را قطع کرده بود و بعد او را به باد کتک گرفته بود پهلوهایش تیر می کشید با حس حالت تهوع دوباره به دستشویی دوید و بالا آورد هیچ چیز در معده اش نبود و او حس کرد تمام دل روده اش از جا کنده شده و حالا در گلویش هستند. دوباره به صورتش آب زد و بیرون آمد همین که بیرون آمد با بنیامین رو در رو شد که با زهر خندی او را نگاه می کرد سلیا از ترس خود را به دربسته دستشویی چسباند بنیامین قدمی به او نزدیک شد و سلیا گفت: بنیامین تو رو خدا بنیامین قدم دیگری جلو آمد
بقیه ادامه مطلب....
داستان جدید و قشنگ کوزه عسل
داستان جدید و قشنگ کوزه عسل
استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و
رمان جدید و خواندنی قشنگ غروب عشق قسمت 32
رمان جدید و خواندنی قشنگ غروب عشق قسمت 32
+دلم برا..
یک دفعه نفس ازم جداشد نگاه کردم دیدم سیناست ازبغلم بیرونش آورد
-برو پیش عمو سپهر نفس بروبابایی
ایستادم وبه چشماش نگاه کردم خالی از عشق خالی از احساس …..
*«دانای کل»*
هردو به چشمان هم زل زده بودند چشم های عسل پراز ترس واضطراب بود اماسینا نگاهش خشک وجدی بود…..
سربازی فامیلی هردوشان را صدازد عسل اصلا به خانواده خودش وسینا نمیکرد…هردو به داخل رفتند عسل از ترس انگ رسوایی وحرفهای صبح سینا لام تاکام حرف نمیزد یک ساعت ازتایمشان گذشته بود که قاضی بنابر خواست هردوشان حکم طلاق را صادر کرد وسرپرستی نفس به سینا داده شد در دل عسل قیامتی بود خونین بعد ازصدور حکم از دادگاه خارج شدند وبه محضر رفتند تمام تن عسل میلرزید آخرین لحظات زندگیش بود وبسوی امضای طلاق نامه اش میرفت بیچاره نفس ازهمه جا بیخبر نمیدانست پدرومادرش دارن ازهم جدا میشن ……
*«عسل»*
رفتیم محضر بعد
بقیه ادامه مطلب....
رمان جدید و خواندنی غروب عشق قسمت 31
رمان جدید و خواندنی غروب عشق قسمت 31
-بابا توروخدا نذار ببرتش
بابا نگاهشو ازم گرفت سینا بیرون رفت ودرو محکم کوبید توهم روزمین نشستم وجیغم خونه رو گرفت دیگه امید زندگیم نداشتم
داد زدم
-خدااااااااااا من خیانت نکردم
توسروصورت خودم زدم هیچکی طرفم نمیومد
-آییییی نفسم نفسمو برد میشنوی صدامووووو خداااااااااا
جوری صداش زدم خونه لرزید
هق هقام در ودیوار رارو میلرزوند اما هیچکس حتی نزدیکمم نمیومد بگه آروم باش صدام گرفته بود اینقدر جیغ زده بود
مامان وبابا وآرین نشسته بودند انگار نه انگار حتی مامانمم بااشکای من دلش نمیگرفت
ازجام پاشدم وبه اتاقم رفتم حالم ازاین خونه بهم میخورد وسایلمو توی چمدون گذاشتم عروسک نفس هم بود بوسیدمش وتوی چمدون گذاشتمش باید میرفتم پالتومو پوشیدم وازاتاق بیرون رفتم بادیدن چمدون دست من آرین اومد جلوم ایستاد..
+کجا تشریف میبرین خانوم
فکرشو نمیکردم یه روز تااین اندازه متنفرباشم از آرین
چشممو بازوبسته کردم
-بتو …بتو هیچ…
تاالان اینطور جلوش نایستاده بودم اماحالا وقتش بود
-بتو هیچ غلط کردنی نیومده
بقیه ادامه مطلب.....
رمان جدید و خواندنی غروب عشق قسمت 30
رمان جدید و خواندنی غروب عشق قسمت 30
از اتاق بیرون رفتم نفس بغل بابا نشسته بود وداشت براشون شیرین زبونی میکرد رفتم وکنارشون نشستم نفس تا چشمش بمن افتاد از بغل بابا دراومد وبه سمت من اومد توبغلم گرفتمش وموهاشو بوسیدم
+مامانی
-جوونم
+کی میریم خونه خودمون
بغضم گرفت
-میریم عزیزم
با+سپهر گفت شب سینا بامدرکش میاد که همه چی روثابت کنه
پوزخندی زدم
-هنوز بی مدرک ونیومده شما باور کردنین دیگه مدرک میخواین چکار
مامان+چرا آخه عسل؟؟؟
باعصبانیت نفسو توبغلم گرفتم وپاشدم صدام ودستام میلرزید
-میفهمی چی میگی مامان؟؟باورم نمیشه شما پدر ومادرمنین واقعا که…
به سمت اتاقم رفتم دلم پراز غصه بود اما نمیتونستم جلو نفس اشک بریزم
ادامه مطلب بروووو
رمان جدید و جالب غروب عشق قسمت 29
رمان جدید و جالب غروب عشق قسمت 29
باهزاربدبختی وپارتی بازی تونستیم بیاریمش تو…
مامان وبابا بعد بوسیدنم وسفارش به سپهر که مراقبم باشه رفتن هرچند به وجود سپهرهم احتیاجی نداشتم ….شب شده بود وبرف باز درحال باریدن بود از بعدازظهر که سپهر پیشم موند خیلی باهم حرف نزده بودیم سپهر پشت پنجره ایستاده بود
+سینا
چیزی نگفتم خودش ادامه داد
+چرا باعسل اون کارو کردی خونوادش شکایت کردن ازت بابا باکلی دوندگی تونست کاری کنه که نبرنت زندون وگرنه ازبیمارستان که مرخص میشدی میرفتی زندون داداش من ازهمه چی زندگیتون باخبرم عسل همون روز که بردمش دکتر همه چیو بهم گفت
نمیدونم چرااما احساس کردم باید باسپهر حرف بزنم
-اون روز لعنتی که رفتم درخونه سام تا عسلو ببینم قبلش شرکت بودم عصبی بودم از دستش صبحش احضاریش دستم رسیده بودساعت حدودای۱۱بود یه بسته دستم رسید کلی عکس از عسل باهمون پسرچندسال پیش تو پارک بود سپهرمطمئنم اگراون عکسارو ببینی باورت میشه من عاشق زنم بودم هیچی کم نذاشته بودم براش نمیدونم چرا اون کارو کرد خیلی داغون بودم رفتم در خونه سامیواون اتفاق افتاد…
+تواز کجا مطمئنی راست باشه
-از این جا که بیرون رفتیم عکسارو نشونت میدم مطمئنم باورت میشه همون روز عسل برام مرد اما حالا آرزومه حالش خوب شه چون عذاب وجدان دارم مطمئنم خداخودش تقاصشو میده
+اون صیغه نامه ها؟؟
-از دروغ خوشم نمیاد اولیش واقعی بود مال دوران مجردیم بود اما دومی جعلی اونو میدونم کار پرنیانه دارم براش هم
-شاید کسی داره زندگیتونو بهم میزنه
+نه بابا عکساروببینی باورت میشه
بقیه ادامه مطلب بروووو
رمان جدید و زیبای غروب عشق قسمت 28
رمان جدید و زیبای غروب عشق قسمت 28
گرفت کسی جواب نداد بارهزارم بود این کاررامیکرد شماره سپهر راگرفت شاید او از برادر بی غیرتش خبر داشت بعداز چند بوق سپهر پاسخگوشد
+بله
-اون داداش نامردت کجاست داداش بی غیرتت که زنشو به این روز انداخته غیرت داره خودشو نشون بوده چراقایم شده هااان ی تار مو از سر عسلم کم شه…
سپهر نذاشت حرفش را ادامه دهد بااینکه سینا رامقصرمیدانست اما برادرش بود وجودش بود وجود سپهرهم روی تخت بیمارستان بود
+عسلت؟؟؟کی شد عسلت مابی خبربودیم؟؟یه تارموازسرش کم شه چه غلطی میکنی هااااان سینابی غیرتم باشه باز عاشق زنشه سینا …سینا
سامی باعصبانیت گفت
-سینا چی هاااان زده عسلوآش ولاش کرده شمازبون دارید
+سینا تو مراقبتای ویژس نامرد سینا لب دریا یخ زده بی معرفت سینا تورفاقت چی کم گذاشت برات آره سینا لب دریا حالش بدشده ویخ زده حالا اونم مثل زنش توکماست میفهمی توکماااااا
داداش گوش سامی را لرزاندو ادامه داد
+به عاطفه خانوم بگو نفرینات گرفت ظهری توبیمارستان آرزو میکرد داداشم به روز دخترش بیافته افتاااااد سام سینا تو کماس مثل عسلت سینای منم تو کماست… داداشم ….
بقیه ادامه مطلب.....
رمان جدید و قشنگ غروب عشق قسمت 27
رمان جدید و قشنگ غروب عشق قسمت 27
سپهر داغان تراز آنچه بودکه فکرش رابکنی تازه ازبیمارستان برگشته وناامید از حال عسل بود دکتر گفته بود هوشیاریش رااز دست داده و به کما رفته است دلیلش هم خونریزی داخلی بود بخاطر کتک هایی که از سینا خورده بود ودلیل دومش هم سرمای شدیدی بود که بدنش راتحت تاثیر قرار داده بود خون خون سپهررا میخورد خیلی از دست سینا عصبانی بود اما از وقتی با مش حسین صحبت کرده بود بیشتراز اتفاقات افتاده نگران حال برادرش بود از جایش برخواست پالتو وسویچ ماشینش رابرداشت وخواست از خانه بیرون بزند صدای گریه های شدید نفس راشنید وبه عقب برگشت وخودش رابه اتاق سابق سینا که الان نفس آنجا بود رساندهمزمان بااو سیمین هم باچشمان اشک بار خودش رابه اتاق رساند هردونگاه تاسف باری بهم انداختند ووارد اتاق شدند سپهر به سمت نفس که درتخت نشسته بود ووحشتناک گریه میکرد رفت وبی لحظه ای صبر اورادرآغوش کشید….
+جووونم عزیزم چیه خانومی چرا گریه میکنی خوشگل عمو
بالحنی که دل سپهر که سهل بود دل هر غریبه ای رامی سوزاند گفت:
-عمو بابام مامانمو کشت
وبعد جیغ زد وگریه چه کشیده بود این بچه چهارساله
+آروم باش عمو قربونت بره کی همچی چیزی گفته
-خودم دیدم هم صبح هم حالا
سیمین طاقت از دست داد وهق هق کنان از اتاق بیرون رفت بغض گلوی سپهر را چنگ میزد اما اجازه ی ریزش اشکش را نمیداد
+الان چراعمو جون
نفس هق هق کنان وبریده بریده گفت:
بقیه ادامه مطلب.....