رمان جدید سها خیلی رمان جالبی استو قسمت اخرشو امروز گذاشتم نظر یادتون نره
نفس عمیقی کشیدم و باز دمم رو از دهنم دادم بیرون ...
به بخاری که از دهنم خارج شد نگاه کردم و لبخندی زدم.و جزوه هام رو بیشتر تو آغوشم جمع کردم.
هوای ابری پاریس بیشتر از همه بهم آرامش میداد و دل تنگی خانوادم رو ازم میگرفت ...
و خب اینم جز اون رفتار هام بود از بقیه ی دخترا جدام میکرد.
چندین بار مامانم گفته بود مردم تو هوای ابری دلشون میگیره ... تو یکی تو هوای ابری دلت باز میشه.
یه نفس عمیق دیگه کشیدم . و به سمت ساختمون دانشگاه راه افتادم