رمان جدید و پر طرفدار رمان بازیچه قسمت دوازدهم
رمان جدید و پر طرفدار رمان بازیچه قسمت دوازدهم
رمان جدید و پر طرفدار رمان بازیچه قسمت دوازدهم
خوب چه خبر ؟ ...
- هیچی سلامتی ، تو چه خبر ...
- خاله گفت از اون خونه اسباب کشی می کنید ...
کمی سکوت کرد و انگار به زور دهنش رو باز می کنه گفت : آره ...
- چرا ...
- همینطوری ... از خودت بگو ...
بی توجه به حرفش دوباره گفتم : به خاطر آرزو ...
با بی حوصلگی گفت : وقتی خودت می دونی به خاطر چیه ، پس چرا هی سوال می کنی ...
- مگه قرار نشد راجع بهش فکر کنی ...
- درسته قرار شد فکر کنم ، ولی قرار نشد به خاطر خوشایند شماها با آینده یه دختر بازی کنم ...
- باشه ، باشه حالا چرا عصبانی می شی ... من که چیزی نگفتم ...
مکثی کرد و با صدای آرومی گفت : معذرت می خوام ... یه خرده اعصابم از دست اصرارهای مامان بهم ریخته فقط همین ...
واسه این که حرف رو عوض کنم گفتم : خوب ، اونجایی که می خواین برین چطوریه ... جاش خوبه ...
- هی بد نیست ... شرایطش تا حدودی مثل همینجاست ... فقط نگرانیم واسه مامانه ، با این همسایه ها خیلی اخت شده بود ...
- خوب نگران خاله نمی خواد باشی حالا یه خرده بگذره اونجا هم با همسایه ها آشنا می شه ...
و با خنده گفتم : از اونجا هم واست یه دختر خوب و خوشگل پیدا می کنه ...
خنده اش گرفت : دیوونه ... ولی باور کن کتی دیوونه ام کرد ... گاهی اوقات یه حرفایی می زنه و یه کارایی می کنه که می خوام سرمو بکوبم به دیوار ...
با دلسوزی گفتم : آخرش که چی بالاخره که باید ازدواج کنی ... همتون اولش همینید هی اولش ناز و ادا دارین ولی بعد ...
بقیه ادامه مطلب
داستان جدید پسر هنرمند داستان بسیار اموزنده جدیدی است که
به دستم رسیده است وبرای شما گذاشتم لطفا نظر خوبتونم قرار بدهید نظر شما
باعث خوشحالی ها هست
در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.
زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.
دومی گفت : پسر من مثل بلبل اواز می خواند. هیچ کس پیدا نمی شود که صدایی به این قشنگی داشته باشد .
هنگامی که زن سوم سکوت کرد، آن دو از او پرسیدند :
پس تو چرا از پسرت چیزی نمی گویی؟
زن جواب داد : در پسرم چیز خاصی برای تعریف کردن نیست. او فقط یک پسر معمولی است .ذاتا هیچ صفت بارزی ندارد.
سه زن سطل هایشان را پر کردند و به خانه رفتند .
پیرمرد هم آهسته به دنبالشان راه افتاد. سطل ها سنگین و دست های کار کرده زن ها ضعیف بود .
به همین خاطر وسط راه ایستادند تا کمی استراحت کنند؛
چون کمرهایشان به سختی درد گرفته بود. در همین موقع پسرهای هر سه زن از راه رسیدند .پسر اول روی دست هایش ایستاد و شروع کرد به پا دوچرخه زدن.
زن ها فریاد کشیدند: عجب پسر ماهر و زرنگی است!
پسر دوم هم مانند یک بلبل شروع به خواندن کرد و زن ها با شوق و ذوق در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، به صدای او گوش دادند.
پسر سوم به سوی مادرش دوید. سطل را بلند کرد و آن را به خانه برد.
در همین موقع زن ها از پیرمرد پرسیدند: نظرت در مورد این پسرها چیست؟
پیرمرد با تعجب پرسید:منظورتان کدام پسرهاست ؟من که اینجا فقط یک پسر می بینم
منبع tasms
درباره : داستان کوتاه ,
رمان جدید سها خیلی رمان جالبی استو قسمت اخرشو امروز گذاشتم نظر یادتون نره
نفس عمیقی کشیدم و باز دمم رو از دهنم دادم بیرون ...
به بخاری که از دهنم خارج شد نگاه کردم و لبخندی زدم.و جزوه هام رو بیشتر تو آغوشم جمع کردم.
هوای ابری پاریس بیشتر از همه بهم آرامش میداد و دل تنگی خانوادم رو ازم میگرفت ...
و خب اینم جز اون رفتار هام بود از بقیه ی دخترا جدام میکرد.
چندین بار مامانم گفته بود مردم تو هوای ابری دلشون میگیره ... تو یکی تو هوای ابری دلت باز میشه.
یه نفس عمیق دیگه کشیدم . و به سمت ساختمون دانشگاه راه افتادم
سلام خدمت دوستان گلم امروز رمان کی فکرشو میکرد قسمت 11 رو اماده کرده ایم
این رمان رو من همشو خوندم دیدم خیلی جالب هس برای شما قرار داده ایم
حتما بخونید نظر یادتون نره
یه نگاه به بردیا انداختم و گفتم:
ـ یه هفته شده ها...
سرشو تکون داد و گفت://////////////////
ـ بیخیال... زندگیتو بکن... یه هفته دیگه هم صبر کن بعد قشنگ برو جوابشو بده...
لبخندی زدم و گفتم:/
ـ هنوز دلخوری!///////////////////
سرشو تکون داد، دستمو از تو جیب پالتوم در آوردم و انداختم تو بازوش، بعد گفتم://///
ـ خوب چیکار کنم؟ دلم واسه مامانم تنگ شده مامانتو دیدم!..
یه نگاه عاقل اندرسفیه بهم انداخت، یعنی « خر خودتی » لبخند زدم و گفتم:
ـ حالا فقط مامانم که نه... دلم واسه داداشام ـ پرهام و پارسا و پاشا ـ تنگ شده، بعد واسه بابام... واسه ثمین و غزال، واسه دوستام، واسه خاله ام... کلاً دلم تنگ شده دیگه!م:
اینم یک رمان جدید زیبای عاشقانه