رمان واقعا جدید و خوانده نشده دِل بند زده قسمت اخر
رمان واقعا جدید و خوانده نشده دِل بند زده قسمت اخر
رمان واقعا جدید و خوانده نشده دِل بند زده قسمت اخر
دلسا:
کارم شده بود فکر کردن به بهرام و حرفش.اگه بگم تا مرز دیونگی رفتم دروغ نگفتم.
ستاره عادت داشت بعد از نهار بخوابه منم از فرصت استفاده کردم و از ویلا زدم بیرون و رفتم کنار دریا.طرفای ظهر بود و هوا رو به گرمی میرفت.
روی تخته سنگی نشستم و به دریا چشم دوختم.آرامشی که الان داشتم و حاضر نبودم با چیزی عوضش کنم.
نفس عمیقی کشیدم و با یه تکه چوب روی شن ها نقش کشیدم.به خودم فکر کردم.اینکه چطور اتفاق افتاد.چطور به بهرام دل بستم.من که با خودم عهد کرده بودم بعد از علی به هیچ مرد دیگه ای فکر نکنم.!.....................................
اما به جاش با مردی آشنا شدم که هم توی زندگیش سختی کشیده هم بازیگوش بوده.
و من تحمل همچین چیزایی رو نداشتم.ولی عاشق شده بودم و دست خودمم نبوده.
بهرام جایگاه بالایی توی زندگیم داره.دوستش دارم و دست خودمم نیست ولی دلمو شکست.شاید به قول ستاره باید میذاشتم برام توضیح بده ولی همین که اسم اون دختره رو آورد دیگه چیزی نشنیدم.
حسادت دخترانه ام کار دستم داده بود و دیگه راه برگشتی نداشتم.
-بازم رفتی تو فکر؟
سرمو برگردوندم و به ستاره نگاه کردم.نیمچه لبخندی زدم
-چکار کنم پس؟
-آخرش دیونه میشی ها.از من گفتن بود!
-زر نزن ستاره.به جاش بگو چکار کنم.
-حرف خواهر من حرف
-یعنی زنگ بزنم بهش؟
-اوهوم
-اصلا و ابدا
بقیه ادامه مطلب...............