رمان بسیار زیبای پرنسس مجازی که خیلی هم قشنگه رو گذاشتم و قسمت اخر این
رمان هس
دستی که گردنم رو محکم گرفته بود شل و شل تر شد و گردنم رها شد.
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم! رو به اهورا کردم و گفتم: خدای من! تو بهش چاقو زدی؟!
- میگی چیکار میکردم؟ داشت می کشتت!
اهورا روی اون مرد که پشت و رو روی زمین افتاده بود خم شد و روشو برگردوند!
خدای من! باورم نمی شد چی دارم می بینم! اون،اون مسیحا بود!
اهورا درحالی که با ناباوری به مسیحا نگاه میکرد گفت: مسیحا؟! نه...نه باید هنوز زنده باشه.
کامران دستش رو روی نبض گردن مسیحا گذاشت و رو به اهورا کرد و سرشو به علامت نفی تکون داد.
اهورا دوباره تکرار کرد: نه..نه...
فریاد زدم : اهورا تو مسیحا رو کشتی!
اهورا با صدای ضعیفی که به زور از دهنش خارج می شد گفت: نه من نکشتمش! اون...اون یه اتفاق بود!