رمان جدید و قابل خواندن دیوار به دیوار قسمت اخر
رمان جدید و قابل خواندن دیوار به دیوار قسمت اخر
رمان جدید و قابل خواندن دیوار به دیوار قسمت اخر
استاد یک ریز حرف می زد... دلم می خواست زودتر ساکت بشه و کلاس را تمام کند... هوای گرفته ی پاییزی نوید یک باران حسابی را می داد و من چقدر دلم برای زیر باران قدم زدن تنگ شده بود...
-خسته نباشید.
انگار جان تازه ای گرفته باشم سریع وسایلم را جمع کردم. خداحافظی سرسری ای به مریم گفتم و از کلاس بیرون زدم. شاید از کل حرفهای امروز استاد فقط همین جمله ی آخر را شنیدم و فهمیدم!
هندزفیری را از جیب کوله پشتیم برداشتم. کوله ام را دو دوشی انداختم، سوئیشرتم را از کوله ام آویزان کردم. هوا سوز ملایمی داشت و شاید خیلی مسخره به نظر می رسید که با یک مانتوی نازک در این هوا راه می رفتم و سوئیشرتم از کیفم آویزان بود. اما مهم نیست. بعضی وقتها دلم می خواد مسخره به نظر برسم چه ایرادی داره؟
آهنگی که این روزها شدیدا وصف حالم بود را گذاشتم و صدایش را تا اخر زیاد کردم...................................................................
با همیم اما، این رسیدن نیست
اون که دنیامه، عاشق من نیست
باران نم نم شروع کرد به باریدن... بغض کردم...
با همیم اما، پیش هم سردیم
این یه تسکینه، این که هم دردیم
چند سالی از اون روز کذایی گذشته بود اما هنوز...
چقدر دلم برایش تنگ شده... چند وقته ندیدمش؟
این حقم نیست، این همه تنهایی
وقتی تو اینجایی، وقتی می بینی بریدم
این حقم نیست، حق من که یه عمر
با تو بودم اما، با تو روز خوش ندیدم بقیه ادامه مطلب.........