رمان,رمان میخوام,رمان دیوار به دیوار,داستان دیوار به دیوار,رمان رمان

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران
زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه
لیزر درمانی خانگی لیزر درمانی خانگی
با این روش در  تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید با این روش در تلگرام طلایی دو اکانت داشته باشید
با این روش موهاتون صاف کنید با این روش موهاتون صاف کنید
فرج با دعاهاش فرج با دعاهاش
عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها
عکس های جالب نيما شعبان نژاد عکس های جالب نيما شعبان نژاد
اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام
زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس
نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی
آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام
شیک ترین  ست زرد و مشکی جدید شیک ترین ست زرد و مشکی جدید
ناموس کفتار خوب است یا نه ناموس کفتار خوب است یا نه
خطای an error occurred در تلگرام از چیه خطای an error occurred در تلگرام از چیه
عکس سلفی جدید مهناز افشار عکس سلفی جدید مهناز افشار
اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال
بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری
زیباترین مدل تور سر عروس جدید و شیک 2019 زیباترین مدل تور سر عروس جدید و شیک 2019
آموزش آرایش صورت عروسکی آموزش آرایش صورت عروسکی
دلم یک نفر را می ‌خواهد دلم یک نفر را می ‌خواهد
مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه مدل های خوشگل لباس مجلسی دخترانه
عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان
تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش
عکس های جدید و دیده نشده دیبا زاهدی و بیوگرافی مختصر عکس های جدید و دیده نشده دیبا زاهدی و بیوگرافی مختصر
با این روش قد بلند بشید با این روش قد بلند بشید
خواص باور نکردنی شربت هل خواص باور نکردنی شربت هل
دیدترین مدل های لباس حنابندان 98 دیدترین مدل های لباس حنابندان 98
جدیدترین و زیباترین مدلهای تزیین ماشین عروس جدیدترین و زیباترین مدلهای تزیین ماشین عروس
جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا
داستان جالب دو برادر داستان جالب دو برادر
HMVC چیست HMVC چیست
بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی
مدل لباس های شب یلدا سال 97 مدل لباس های شب یلدا سال 97
سرم ویتامین سی لافارر سرم ویتامین سی لافارر
چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم
تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا
عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو
روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام
فرجکفتار بدرد چی میخوره فرجکفتار بدرد چی میخوره
جدیدترین مدل آرایش عروس97 جدیدترین مدل آرایش عروس97
چرا بعد ورزش بی خواب میشیم چرا بعد ورزش بی خواب میشیم
مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97 مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97
عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی
متن های عاشقانه بروز متن های عاشقانه بروز
داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش
جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی
تیپ جدید محسن ابراهیم زاده تیپ جدید محسن ابراهیم زاده
زندگینامه باران احمدی دختر مهران احمدی از بازیگران  کشور زندگینامه باران احمدی دختر مهران احمدی از بازیگران کشور
جشنواره بهاره هندوها تا آمادگی ها برای مراسم اسکار جشنواره بهاره هندوها تا آمادگی ها برای مراسم اسکار
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 18
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 56
باردید دیروز : 1,455
ای پی امروز : 18
ای پی دیروز : 305
گوگل امروز : 0
گوگل دیروز : 9
بازدید هفته : 6,371
بازدید ماه : 1,511
بازدید سال : 354,126
بازدید کلی : 15,112,502
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2870)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1896)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3134)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2939)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3082)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2433)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

رمان جدید و قابل خواندن دیوار به دیوار قسمت اخر

رمان جدید و قابل خواندن دیوار به دیوار قسمت اخر

رمان جدید و قابل خواندن دیوار به دیوار قسمت اخر

استاد یک ریز حرف می زد... دلم می خواست زودتر ساکت بشه و کلاس را تمام کند... هوای گرفته ی پاییزی نوید یک باران حسابی را می داد و من چقدر دلم برای زیر باران قدم زدن تنگ شده بود... 
-خسته نباشید.
انگار جان تازه ای گرفته باشم سریع وسایلم را جمع کردم. خداحافظی سرسری ای به مریم گفتم و از کلاس بیرون زدم. شاید از کل حرفهای امروز استاد فقط همین جمله ی آخر را شنیدم و فهمیدم!
هندزفیری را از جیب کوله پشتیم برداشتم. کوله ام را دو دوشی انداختم، سوئیشرتم را از کوله ام آویزان کردم. هوا سوز ملایمی داشت و شاید خیلی مسخره به نظر می رسید که با یک مانتوی نازک در این هوا راه می رفتم و سوئیشرتم از کیفم آویزان بود. اما مهم نیست. بعضی وقتها دلم می خواد مسخره به نظر برسم چه ایرادی داره؟
آهنگی که این روزها شدیدا وصف حالم بود را گذاشتم و صدایش را تا اخر زیاد کردم...................................................................

با همیم اما، این رسیدن نیست
اون که دنیامه، عاشق من نیست
باران نم نم شروع کرد به باریدن... بغض کردم...
با همیم اما، پیش هم سردیم
این یه تسکینه، این که هم دردیم
چند سالی از اون روز کذایی گذشته بود اما هنوز... 
چقدر دلم برایش تنگ شده... چند وقته ندیدمش؟
این حقم نیست، این همه تنهایی
وقتی تو اینجایی، وقتی می بینی بریدم
این حقم نیست، حق من که یه عمر 
با تو بودم اما، با تو روز خوش ندیدم
چقدر ساده بودم که فکر میکردم هرچی بزرگتر بشم حسم نسبت بهش کمرنگ تر میشه... چقدر ساده بودم که فکر میکردم یه هوس زودگذره... فکر میکردم از دل برود هرآنکه از دیده رود اما بازم اشتباه کرده بودم... 6 سال فرصت کمی نبود برای فراموش کردن، برای شروع دوباره اما من هنوز همون جایی بودم که 6 سال قبل... شاید هم غرق تر... غمگین تر... وابسته تر... دل بسته تر... دلتنگ تر...
خداروشکر که داشت باورن می بارید... خداروشکر که مشخص نبود دارم گریه میکنم... 
نمی دونم چقدر گذشته بود که به خودم اومدم... جلوی در خونه رسیده بودم و از سر تا پام داشت آب می چکید... هندزفیری را از گوشم در آوردم و آهنگ را قطع کردم. با کلید در را باز کردم و خدا خدا کردم تا مامان خونه نباشه و بخواد بهم غر بزنه که چرا زیر بارون راه رفتم و خودم را این شکلی کردم...
با سستی از پله ها بالا رفتم. جلوی واحدمون رسیده بودم که اولین نشونه های سرماخوردگی ظاهر شد و سرفه کردم... بی اختیار نگاهم روی در واحد کناری ثابت موند... دلم برایش تنگ شده بود... چشمانم دوباره داشت تار می شد که نگاهم را از واحد کناری گرفتم. کلید انداختم به در و وارد خانه ای شدم که چراغهای خاموشش داد می زدن تنهام...
بی اختیار مثل تمام وقتهایی که توی این چند سال دلتنگ میشدم پناه بردم به دیواری که یه روزی تنها فاصله ی بینمون بود... با همون لباسهای خیس تکیه دادم به دیوار و سر خوردم تا روی زمین... پاهایم را در آغوش گرفتم و سرم را تکیه دادم به دیواری که حالا از نبودش سرد بود... انگار از وقتی نیست این دیوار سرده... انگار اتاقم سرده... انگار دنیام سرده...
گوشی ای که 6 سال بود به امید یک تماسش، یک اس ام اس ازش روشن نگهش داشته بودم، از روی میز برداشتم و بهش خیره شدم... قاصدکمون تازگی ها هیچ حرفی برای زدن نداشت... مثل تمام روزهای گذشته خبری نبود...
چقدر دلم هوایش را کرده بود... سردم شده بود... حس میکردم دارم می لرزم اما حس نداشتم لباسهایم را عوض کنم... از کنار دیواری که جای سُر خوردنم روش خیس بود بلند شدم. پاور کامپیوتر را زدم و منتظر بالا آمدنش موندم... خیره موندم به عکس 17 سالگیش که هنوز بک گراند کامپیوترم بود... خیلی وقت بود پیش مامان هم لو رفته بودم... خیلی وقت بود نگاه مامان هم پر از ترحم شده بود... مسنجر را باز کردم و خیره شدم به چراغ خاموش یوزرش... چرا من این همه دلم برایش تنگ میشد و اون اصلا یه ذره هم دلتنگم نمی شد؟ چرا خبری ازم نمی گرفت؟ چرا به مامانش سر نمی زد تا حتی به این بهونه از چشمی در نگاهش کنم؟ اه لعنت به این اشکها که یک لحظه هم دست از سرم برنمیدارن...
-روشا...
حس و حال جواب دادن به مامان را نداشتم... می خواستم سیستم را خاموش کنم ولی انقدر می لرزیدم نمی تونستم از سرجام تکون بخورم... صدای مامان نزدیک تر شد:
-روشا...
دندانهایم از سرما روی هم می خورد... کاش می توانستم اشکهایم را پاک کنم تا مامان اینطوری منو نبینه...
در اتاق باز شد... نمی دونم مامان چی توی صورتم دید که زد توی صورتش و گفت:
-خاک بر سرم دختر چه بلایی سر خودت آوردی؟


نمیدانم دقیقاً چه تاریخی بود ؟! ولی هرچه بود ، این را میدانستم که دیگر به آخر ماه نزدیک شدم. آخر ماهی که من را میرساند به اولین سالگرد ... شاید خیلی سخت باشه که این را با خودم مرور کنم. اما هست و واقعیت داره. نبودنش بدجوری آزارم میده. اینکه نیست و من ندارمش !! اینکه نمی بینمش. اینکه ...
صدای گوشیم میاد. نگاهی به صفحه انداختم. مامانه. جوابش را دادم :
-جانم ؟
-رستاک ؟ مادر ؟
-سلام
-سلام خوبی ؟ کجایی ؟ هنوز شرکتی ؟
نفس راحتی کشیدم. از پشت میز بلند شدم. چند قدم جلوتر رفتم و نزدیک پنجره ایستادم. با انگشتانم خیلی آرام کرکره را لمس کردم و گفتم :
-آره قربونت برم. الان راه میفتم.
با استرسی که طبیعی هم بود ، گفت :
-بدو مادر ... دیر میشه ها.
-چشم
-حالا نمیشد یه امروز کارتو بیخیال شی ؟
-عزیز دلم میدونی که نمیتونم.
-ساعت ده خونه ایا.
-الان که یه کم ...
وسط حرفم آمد :
-زود نیست. هی گفتم هفت و نیم صبح نرو شرکت ، گوش نکردی. نه شده دیگه. بسه. پاشو بیا.
-چشم چشم ... شما حرص نخور. حالا کی بود نمیخواست بیاد ؟
-بیا. حرفم نباشه.
-باشه. خداحافظ
گوشی را قطع کردم. کیفم را برداشتم و از شرکت بیرون زدم. سفارش های لازم را به خانم صدیقی کردم و به پارکینگ رفتم. ماشین را برداشتم و از ساختمان شرکت خارج شدم.
نیم ساعت بعد جلوی خانه بودم. همه چیز از شب قبل آماده بود. وسایل را هم صندوق عقب ماشین چیده بودم. یک سری وسایل دیگر هم بالا در خانه بود. هرچند اگر آنها اجازه میدادند که ما استفاده کنیم. البته فکر نکنم با این شرایط مانعی باشد.
ماشین را پارک کردم که دوباره گوشی ام زنگ خورد. شماره را شناختم. تک سرفه ای کردم و جواب دادم :
-بله ؟
-الو ؟ آقا رستاک ...
-سلام منیر خانم
-سلام پسرم. شما با مادر میاین ؟
-بله. نیم ساعت دیگه میرسیم ایشالا
-ایشالا
قبل از آنکه قطع کند ، گفتم :
-ممنون که اجازه دادین ...
وسط حرفم آمد :
-نه خواهش میکنم. این چه حرفیه ؟ مادر شما هم حق داره حضور داشته باشه.
لبخندی زدم که گفت :
-ریحانه هم دلش برای داداشش تنگ شده.
-منم دلم براش تنگ شده. میبینمتون.
-مرسی پسرم. فعلاً
-مراقب خودتون باشید. قربان شما
تماس را قطع کردم. از پله ها بالا رفتم. خانه ای که پنج شش سالی میشد در آن بودم و بعد از فوت عزیز ، دیگر در آن زندگی میکردم. مامان هم هر از گاهی به من سر میزد. بیشتر برای اینکه تنها نباشم. جلوی خانه که رسیدم ، مامان را دیدم که با لباس مشکی و قاب عکسی در دست ، منتظر من است. تعجب کردم و گفتم :
-چه زود آماده شدی.
-زود نیست عزیزم. خیلی وقته آماده م. فقط تو نباید میرفتی شرکت که رفتی !
-حالا که دیر نشده. منیر خانم زنگ زد ...
-خوب ؟ چی گفت ؟
-هیچی. گفت منتظریم. میگم که مشکلی نیست. پارسال مگه مشکلی بود ؟ الکی به خودت استرس میدی ...
همچنان نگران گفت :
-چه میدونم والا ؟! منم به زیبا و فرشاد گفتم. خودشون میان.
-خیلی خوب دیگه بریم.
-باشه الان میام. یادم رفت مفاتیح بردارم. تو برو الان میام.
-باشه. پس من پایین منتظرم.
و از پله ها پایین آمدم. صندوق عقب را چک کردم. همه چیز سر جایش بود. قاب عکس بابا را هم کنار آنها گذاشتم. اولین سالگردش بود. ربان مشکی هم کنار قاب عکس خودنمایی میکرد ...


سرما خوردگی چند روزی از پا انداختم... البته بد هم نشد! مامان هم مرخصی گرفت و توی این مدت مریضی، مادر و دختری کلی خوش گذروندیم. غذای گرم مامان پُز، اونقدر بهم مزه داده بود که دلم نمی خواست از جا بلند شم. 
صبحم با صبحونه ی خوشمزه ی مامان توی اتاقم شروع می شد و بعدش مامان از خاطرات جوونیش می گفت. از آشناییش با بابا... از اینکه اونم یه زمانی عاشق شده بود... البته یواشکی بهم گفت که عاشق بابا نبود. گفت اول عاشق یکی دیگه شد و وقتی اون رفت بابا وارد زندگیش شد. برام کلی از سختیای زندگی گفت از این که نباید هر مشکلی آدمو از پا در بیاره... درست شده بود مامان چند سال پیش... نمی دونم چرا دوباره یه بارون منو پرت کرده بود به گذشته... یه بارون دوباره به همم ریخته بود... اگر قرار بود با هر بارونی اینطوری به هم بریزم که کلاهم پس معرکه بود! مامان هم انگار اینو خوب فهمیده بود... همون روزا هم وقتی مامان فهمیده بود عاشق شدم سرزنشم نکرده بود و به جای هر واکنشی که انتظارشو داشتم فقط درکم کرده بود. فهمیده بود منو و همین فهمیدن کلی آرومم کرده بود... اما این بار حرفای مامان رنگ و بوی دیگه ای داشت... توی این چند روز انگار می خواست یه چیز دیگه یادم بده... می خواست باور کنم نباید عشق اولو فراموش کرد، باید یواشکی فرستادش اون گوشه های ذهن و دوباره رفت سر خط... یه نقط گذاشت ته گذشته ای که گذشته بود و دوباره از اول شروع کرد... 
توی این چند روز مریضی انگار زندگیم یه رنگ و بوی دیگه ای گرفته بود، حتی طعم سوپای مریضونه ی مامان هم یه جور دیگه شده بود... یه جور عجیبی خوب شده بود... یه جور خوبی آروم شده بودم... 
صبح جمعه بعد از چند روز خونه نشینی به اصرار مامان و مریلا، از خونه زدم بیرون. 
برنامه های پنج شنبه هامون به جمعه منتقل شده بود. این بار دیگه پاتوقمون یه کافه توی ولیعصر نبود. صبح جمعه باروبندیل جمع می کردیم و راهی کوه می شدیم. یه بار دربند، یه بار درکه... روزای اول هنوز یه ذره بالا نرفته چشمامون دو دو می زد که یه رستوران سنتی پیدا کنیم و بیخیال بقیه ی مسیر بشیم اما از وقتی با یه گروه کوهنوردی آشنا شدیم می رفتیم بالاتر... هر دور تا پناهگاه می رفتیم بالا... 
البته توی این قرارا جای سمیرا خالی بود. جمعه ها شوهرش خونه بود و وقت نداشت با ما بیاد بیرون. بچه داری هم دیگه براشی وقتی نمی ذاشت که با ما عذبا بپلکه!
هر وقت بهش میگفتیم سمیرا بیا ببینیمت سریع دعوتمون می کرد خونه. مریلا هم رو ترش می کرد و می گفت:
-خودت داری توی خونه می پوسی بس نیست می خوای مارو هم بپوسونی؟
و جواب سمیرا قهقهه های سرخوشانه اش بود. اونقدر از زندگیش راضی بود که تیکه و طعنه های مریلا هم نمی تونست ناراحتش کنه. اونقدر شوهرش رو دوست داشت که حتی به این گیردادناش که می گفت باید با هم برن بیرون عادت کرده بود... اذیت نمی شد حتی بعضی وقتا می گفت از این غیرت شوهرش خوشش میاد! البته میلاد شوهرش هم از اون مردایی بود که می ارزید... می ارزید به اینکه سمیرا قید تنها بیرون رفتن رو بزنه... به معنای واقعی کلمه مرد بود. از اون مردا که میشه بهشون تکیه کرد، میشه بهشون اعتماد کرد... از اونا که از سر کار به عشق زن و بچه شون میان خونه و خیالت راحته پاش نمی لغزه...
یه سقلمه خورد توی پهلوم. کمی خم شدم و آخ و اوخم رفت هوا.
-باز رفتی تو هپروت؟
با دستم دلمو گرفتم و حرصی داد زدم:
-چته بیشعور؟... خوب میدونی مریض بودم تازه خوب شدما... دل و رودم پیچید به هم!
چندتا از بچه ها برگشتن سمتمون که مریلا گفت چیزی نیست و دوباره به راهشون ادامه دادن.
-اوه اوه! خوب شد خانوم مریض شدن بهانه برای ننر بازیاشون داشته باشن! جمع کن بابا...
دستمو از روی دلم برداشتم. خداییش خیلی هم دردم نیومده بود الکی داشتم فیلم بازی میکردم!
-پینوکیو آدم شد مری تو آدم نمیشی؟
حق به جانب گفت:
-نه! اگر تو آدمی من ترجیح می دم آدم نباشم! والـــــــــا
یه پس گردنی نثارش کردم که صدای کیوان بلند شد.
-ااااااا روشا چیکارش داری؟
سریع دستاشو دور کمر مریلا حلقه کرد.
-خوبی عزیـــــــــزم؟
کیوان عزیزمش رو عمدا کش دار گفت... می دونست چقدر از این لوس بازیا بدم میاد. ادای عق زدن در آوردم و گفتم:
-اه اه چندش!
مریلا زبون درازی کرد:
-حســـــــود.
و واقعا هم به علاقه ی بینشون و دوستی 6-7 سالشون حسودی میکردم! نمی دونم چرا ولی کیوان همیشه برام یادآور کسری بود شاید چون اولین باری که دیدمش توی همون قرار پنج شنبه ای بود که برای اولین بار پای دوست پسرا به جمعمون باز شد!
علی، یکی از بچه های گروه کوهنوردی که دیگه باهاشون حسابی دوست شده بودیم برگشت سمت ما تا چیزی بگه که وقتی دید من دارم عق میزنم گفت:
-چی شده روشا؟ حالت خوب نیست؟
توی صورتش نگرانی موج می زد. مریلا چشمکی به من زد و سریع گفت:
-نه اصلا... این چند روز هم مریض بود افتاده بود گوشه ی خونه...
علی که دیگه به وضوح می شد نگرانی و ناراحتی رو توی رفتاراش دید هم قدم با من شد:
-آخه تو که حالت خوب نیست چرا میای؟ مراقب خودت باش آخه! چرا اصلا به فکر خودت نیستی؟ یه روز به خاطر این کارات از پا درمیای ببین کی گفتم روشا!
کیوان که متوجه ی ناراحتیم شده بود مشغول صحبت با علی شد تا اون بیخیال من بشه. توی گوش مریلا گفتم:
-خیلی نامردی!
ریز خندید:
-حالا کجاشو دیدی! اگر بازم اذیتم کنی و به عشقولانه ی من و کیوان جونم بخندی یه کاری میکنم که شما دوتا برید یه جا بشینید ماها بریم بالا! تا برگردیم دیگه سیراب میشی از احساسات و کلا حسودی یادت میره...
اخمام رو توی هم کشیدم و حرصی گفتم:
-اگر یه بار دیگه اینطوری تلافی کنی اصلا اسمتو نمیارم مریلا!
ابروهاشو بالا انداخت:
-خشم اژدها! برنامه ی امشب سینماهای افغانستان
علی:
-بهتر شدی؟
سریع سرم رو به سمت علی برگردوندم.
-آره... آره خوبم...
مریلا:
-اگر فکر میکنی هنوز حالت تهوع داری میتونیم اینجا بشینیما!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-نه لازم نیست خوبم.
حسین با صدایی که مثلا آروم بود اما همه شنیدیم گفت:
-علی بابا اونطوری نگاش نکن تموم شد...
و خودش قبل از بقیه قهقهه زد. علی چشم غره ای بهش رفت و یکم از ما فاصله گرفت. نفس راحتی کشیدم و یه نیشگون هم از پهلوی مریلا گرفتم.


حواسم به حرفهای مادرم نبود. حتی چشمک های گاه و بیگاه زیبا هم بی اثر بود. فقط به طرز عجیبی در فکر فرو رفته بودم. یعنی اگر میشد ... صدای مامان این بار بلند تر از حد معمول بود :
-مگه با تو نیستم ؟
زود به مامان نگاه کردم :
-بله ؟ چی ؟ چی شده ؟
زیبا خندید. در حال پوست کندن میوه برای درسا بود. درسا هم روی زمین داشت بازی میکرد. به من خندید و گفت :
-باز چیکار کردی خاله سرت داد کشید ؟!
زیبا لب به دندان گرفت و گفت :
-وای وای وای ... چه کارای بدی میکنه این آقا رستاک !!!
به زیبا اخم کردم. لبخندی به درسا زدم و گفتم :
-والا من کاری نکردم درسا جون. این خاله ی توئه که همیشه به من گیر میده.
مامان به من چشم غره رفت :
-مگه بد میگم ؟
بعد به زیبا نگاه کرد :
-بد میگم خواهر ؟
زیبا آرام به شانه ی مامان دستی کشید و گفت :
-نه قربونت برم. تو همیشه درست گفتی و میگی و خواهی گفت. این پسره ی لندهور ِ توئه که هیچی نمی فهمه.
خواستم به زیبا چیزی بگویم که مامان گفت :
-من این حرفا حالیم نیست. به فکر زن و زندگی باش. یعنی چی هی عین این رباطا میری سر کار و بر میگردی ؟ اونم تو این خونه ی خالی !!
با ناراحتی گفتم :
-مامان ؟!!!
زیبا با بدجنسی اضافه کرد :
-آره همینو بگو. راه به راه دختر بلند میکنه میاره خونه.
مامان لبش را گاز گرفت و من فوراً گفتم :
-زیبا نذار مثل قدیم بیفتم به جونتا. جلوی دخترت ...
زیبا فوراً زد تو صورتش و گفت :
-ای وای ... ای وای خاک عالم !! میخوای سیاه بختم کنی ؟ میخوای خوار و خفیفم کنی ؟ کاری که با دخترای مردم میکنی با من کنی ؟ کثافت !!!
درسا که از حرفهای مادرش چیزی نمی فهمید ، از خنده غش کرده بود. مامان هم با اینکه از من عصبانی بود ، خنده اش گرفت. به پای زیبا زد و گفت :
-خدا تو رو نکشه. دختره ی خل و چل !
منم با خنده گفتم :
-از دست تو !
زیبا حالتش را حفظ کرد :
-آره بخند. بخند که موقع خنده ی منم میرسه.
این بار لبخندی زدم :
-ببین نوبت منم میشه ها.
زیبا پوزخندی زد :
-برو بذار باد بیاد حاجی. این کاره نیستی. نه به اون دوست دخترای زمان دبیرستانت ، نه به بی بخاری ِ الانت ! اقلاً یکی از اون دوران تور نکردی واسه خودت نذاشتی برای یه همچین روزی که بیست و چهار پنج ساله ت شد ، داشته باشیش.
حرفهای زیبا در عین بامزگی ، تلخ بود. داشت خوب با روان من بازی میکرد. تا آخر شب که مامان همراه زیبا از خانه بروند ، عجیب به فکر فرو رفتم. 
چرا اینطوری شد ؟ چرا به یک باره همه چیز به هم ریخت ؟ من مقصر بودم ؟! مطمئناً من مقصر اصلی بودم ولی ... شاید میتونست بهتر بشه. شاید میتونستم بهترش کنم. ولی نکردم ... یعنی کاش میشد که ...
 بغضم را قورت دادم و آهی کشیدم. به این امیدوار بودم که یک روزی بتونم جای خالی او را با یه نفر دیگه عوض کنم. قفل گوشی ام را باز کردم. نگاهی به لیست تماس ها انداختم. نگاهم به این اسم قفل شد :
" روشا مجد "
شیش هفت سالی میگذره !! یک روز گرم بود یا سرد ؟ پاییز بود ؟ آهنگی از سیستمم پخش کردم که همیشه گوش میدادم :
" نمیدونم چرا یادم نمیاد
کجا دستای ما با هم گره خورد
چه روزی قلبم از عشق تو لرزید
کدوم ما دل اون یکی و برد

چرا درگیر احساست شدم من
چجوری اولین دیدار رخ داد
تو بهمن بود یا نزدیک مرداد
نمیدونم چرا یادم نمیاد "
اما شاید این بهتر بود. به این فکر میکردم که لابد الان به دانشگاه میره و درس میخونه. خطش را هم عوض کرده و شاید ... شاید اصلاً شوهر کرده. هر وقت به یاد این می افتادم که ممکنه شوهر کرده باشه ، تمام تنم می لرزید و دوست داشتم شماره اش را بگیرم. یا لااقل اس ام اس بدهم. ولی باز پشیمان میشدم و زیر لب میگفتم :
-ولش کن ...


هنوز کمی گلوم خس خس می کرد و کامل خوب نشده بودم و هر از گاهی پارازیتی بین صحبت های استاد می شدم. یکی دو نفر دیگه هم توی کلاس سرما خورده بودن و کلا یه سمفونی زیبا در حال اجرا بود. نیم ساعتی که از کلاس گذشت ، طاقت استاد تموم شد. ماژیک رو انداخت روی جا استادی. دستاش رو به لبه ی جا استادی تکیه داد و با حالتی متفکر که ته مایه های عصبی هم داشت گفت:
-زمانی که ما مدرسه می رفتیم یا دانشجو بودیم یه رسمی داشتیم، وقتی مریض بودیم نمی اومدیم سر کلاس تا هم بقیه مریض نشن هم بیماریمون رو انتقال ندیم. به نظرتون این شیوه درست تر نیست تا کاری که شما می کنید؟
یکی از پسرا که از صداش کاملا مشخص بود سرما خورده است ، گفت:
-آخه استاد نمیشه به بهونه ی مریضی نیایم سر کلاس که! اینطوری از درس عقب میفتیم.
دوستاش ریز خندیدن. مریم آروم در گوشم گفت:
-آره جون خودش! چقدر هم میاد سر کلاس!
استاد با نوک انگشت عینکش رو بالا داد:
-شما اصلا دانشجوی این کلاس هستید؟
پسره صداشو صاف کرد:
-بله استاد! اما انقدر ساکتم هیچ وقت توجهتون بهم جلب نشده.
دوباره دوستاش ریز خندیدن.
استاد:
-اسمتون؟
-سینا راد.
استاد نگاهی به لیستش انداخت:
-پس خوب شد این جلسه تشریف آوردید آقای راد وگرنه کلا از درس عقب می افتادیا! 8 جلسه کلاس تشکیل شده شما کلا 3 جلسه تشریف آوردی!
راد:
-استاد خدا نصیب نکنه ولی همه اش مریض بودم. این بار که می بینید سرما خوردم، دو هفته پیش تصادف کردم سرم شکست. یک ماه پیش هم از روی پله ها افتادم دستم شکست. اون جلسات اول ترم هم که پام شکسته بود استاد... به خاطر همین میگم مریضی نباید مارو از درس بندازه دیگه!
استاد ابرویی بالا انداخت و با لحن بامزه ای گفت:
-می خوای اول خودت رو به یه شکسته بند معرفی کن که فکر نکنم هیچ جای سالم برات مونده باشه و بعدشم یه اسفند برای خودت دود کن چشم نخوری!... با این وضع سرفه ها و مریضی شماها نمیشه درس داد. این جلسه یک ساعت زودتر می تونید برید ولی برای جبران جلسه ی بعد تا آخر ساعت درس میدم خواهشا دوستانی که به هر طریقی ممکنه مخل نظم کلاس بشن تشریف نیارن!
استاد که کیفش رو برداشت و از کلاس بیرون رفت ، دوستای سینا راد با سروصدا و جیغ کشیدن خوشحالیشون رو ابراز کردن. مریم همونطور که وسایلش رو جمع میکرد گفت:
-بریم یه قهوه بخوریم؟
کیفم رو برداشتم و متفکر پرسیدم:
-قهوه برای سرماخوردگی خوبه یا بد؟
مریم به معنی ندونستن شونه بالا انداخت.
-بیخیال بریم. من که کلا پرهیز نمیکنم این بارم روش... نهایتش بده دوباره حالم بد میشه دیگه!
هنوز از در کلاس بیرون نرفته بودیم که صدای سینا راد بلند شد:
-قهوه برای سرماخوردگی ضرر نداره. گرمه برای گلو هم خوبه. بهتر هم میشه اگر از بقیه ی دوستان سرما خورده هم دعوت کنیدا!
قبل از اونکه دهنمو باز کنم و جوابشو بدم، مریم دستمو کشید و از کلاس بیرون برد.
-ااااااا چرا اینطوری میکنی مریم؟ خو میذاشتی جوابشو بدم پسره ی پررو رو!
مریم دستی به مقنعه اش کشید و جلوش رو فیکس کرد تا موهاش بیرون نباشه. دستی هم به مانتوش کشید و گفت:
-اگر نمیاوردمت بیرون، یکی تو میگفتی یکی اون باید قید قهوه رو کلا می زدیم! هر حرفی رو نباید جواب داد که دختر خوب.
مریم مستقیم رفت سمت شیرینی فرانسه تا هم قهوه ی داغ بخوریم هم شیرینی... یک دفعه ای دلم هوای مرچو کرد... هنوز طعم قهوه هاش توی ذهنم مونده بود... دلم می خواست دوباره بعد از سالها با یه دوست برم اونجا و قهوه بخورم... 
-مریم حال داری جای فرانسه بریم مرچ؟
مریم با کنجکاوی پرسید:
-مرچ؟ مرچ کجاست؟ 
-سمت ولیعصر...
-اوه حوصله داریا! بیا اینجا یه قهوه می خوریم میریم دیگه...
لب و لوچه ام آویزون شد اما اصرار نکردم. دلم نمی خواست مریم مجبور شه قبول کنه... 
-خیلی خوب بابا اون قیافه رو نگیر. بیا بریم. فقط گفته باشما من پیاده نمیام با تاکسی بریم پولشم تو باید بدی.
با خوشحالی دستامو به هم کوبیدم:
-آخ جون قبوله بریم.


به صفحه ی گوشی نگاه میکنم. حالم بدجور گرفته است و حوصله ی هیچ چیزی را ندارم. این سومین قرصیه که امروز میخورم و دیگر نمیدانم چه کنم؟! سیگاری هم نیستم که با سیگار خودم را آرام نگه دارم. حواسم پرت است و هیچ کاری را امروز درست انجام نداده ام. از جایم بلند میشوم و به طرف پنجره میروم. پرده را کنار میزنم و به خیابان نگاه میکنم. منظره ی قشنگیه. ماشین هایی که تند تند در حال حرکت هستند و شهر ِ بزرگی که زیر پای من هست. یک نفر در این شهر هست که دل مرا چندین ساله برده و هنوز جرئت ِ ابراز تمایلات درونی ام به او را ندارم. شاید هم ...
سعی میکنم بیشتر از این فکر و خیال نکنم. بالاخره که چی ؟! باید دل را به دریا بزنم و شماره اش را بگیرم یا نه ؟ مرگ یک بار شیون هم یک بار. نهایتش این است که جوابم را نمی دهد. یا اصلاً خطش عوض شده و یا اصلاً شوهرش ... با یادآوری این اسم تمام تنم می لرزد. چشمانم را روی هم می گذارم. دندان هایم را روی هم می سایم و از درون حرص میخورم. شاید اگر دخترها میدانستند پسری که با تمام وجود دوستشان دارد حاضر است پا روی همه چی بگذارد تا به آنها برسد ، هیچ وقت هیچ فکر بدی راجع به خواسته ی قلبی ما مردها نمی کردند. اما من واقعاً از همه چیزم گذشته بودم ؟!! من که چند سال بی خبر از او فقط به فکر یک آینده بودم و بس !!! هیچ تمایلی هم در این سالها از جانب من ندیده و اصلاً چی شد که اینطوری شد ؟!
حتی گذر زمان هم باعث شده تا یادم برود. ولی نه !! کاملاً یادم نرفته. روزی که دیدمش ، خوب یادم است. با فکر اینکه یک غریبه را می بینم. کسی که نجات بخش من در زندگی است. کسی که با همه فرق دارد. واقعاً هم فرق داشت. متمایز بود و دوست داشتنی. همان کسی که تصورش را میکردم. ولی ... واقعاً چه شد ؟ من سر قرار رسیدم و او هم آمد. اما من نمی دانستم که آن کسی که فکرش را میکردم ، روشا باشد. روشا مجد !!! دختر همسایه ی دیوار به دیوار مادرم. کسی که با هم مثل سگ و گربه بودیم. به جان هم می افتادیم. هم بازی نبودیم. بیشتر متلک می انداختیم. حال هم را می گرفتیم. هیچ حسی تا آن روز نسبت به روشا مجد نداشتم. شاید هم داشتم و انکار میکردم. ولی نسبت به آن کسی که دلم را برده بود ، بیشتر از روشا مجد حس نزدیکی میکردم. شاید روشا مجدی که در اس ام اس با او آشنا شدم ، یک روشا مجد ِ دیگر بود. نه آنی که با من دعوا میکرد. قهر میکرد. یا حرص مرا در می آورد. روشا مجدی که دوست صمیمی ِ سمیرایی بود که حالا شوهر کرده و ...
از فکر و خیال هایم بیرون می آیم و به گوشی ام نگاه میکنم. صفحه را دوباره روشن میکنم. اسمش جلوی چشمانم است. نفسم را طولانی بیرون می دهم و شماره اش را می گیرم. دیگر دل را به دریا زدم. منتظر جواب دادنش می مانم. لحظات سختی است ...
کسی جواب نمی دهد. دوباره می گیرم. شاید خط عوض شده. شاید هم خودش نیست. شاید هم شوهرش ... شوهرش اجازه نمی دهد.
صدای خانمی در گوشی می آید :
-الو ؟!
چقدر صدای مسنی دارد. نکند خودش باشد و انقدر پیر شده ؟! شاید هم یکی از اقوامش باشد !! یا مستخدم ِ منزل شوهرش که به خاطر بیرون رفتنش ، در خانه است. لابد گوشی اش را هم جا گذاشته و مستخدم جواب داده.
میترسم و گوشی را بدون جواب قطع میکنم. فکرهایم بیشتر از پیش در ذهنم وول میخورند و آزارم می دهند. حالم نسبت به هر زمان دیگری جدای این شش سال گرفته است. یعنی واقعاً خودش بود ؟! یا ...
خدایا دارم دیوانه می شوم. یک ساعت در اتاق رژه می روم و کاری نمیکنم. به منشی هم گفتم تمامی تماس ها را با پیچاندن ِ افراد قطع کند و به اتاق وصل نکند.
بعد از یک ساعت دوباره تماس می گیرم. باز هم جوابی نمی دهد. دوباره می گیرم. نزدیک ِ قطع کردنم است که دختر جوان تری می گوید :
-بفرمایید ...


خیس از بارون یک دفعه ای، در خونه رو باز کردم. بوی غذا نوید خونه بودن مامان رو می داد.
-سلام بر بانوی خانه!
مامان سرکی از آشپزخونه کشید و گفت:
-سلام روشا. چرا انقدر خیسی دختر؟ مگه پیاده اومدی؟ 
مقنعه ام از روی سرم کشیدم و همون طوری که دکمه هام رو باز می کردم و به سمت اتاقم می رفتم گفتم:
-آره دیگه مامان! هنوز عادت نکردی به این جنون بارون من؟ 
-کی می خوای بزرگ شی آخه؟ سنت از این کارا گذشته! الان باید بچه بغلت باشه اون وقت هنوز میری زیر بارون و توی فاز عشق و عاشقی ای دختر! 
-ااا خوب بارون رو دوست دارم دیگه! تازه مگه زیر بارون رفتن سن داره؟
کیفم رو گذاشتم کنار دیوار، مانتوم رو انداختم روی پایین تخت. شلوار راحتیمو از جالباسی برداشتم، قبل از اینکه بپوشمش صدای ویبره ی یه گوشی توجهم رو جلب کردم. گوشیم رو از توی جیب مانتوم برداشتم با اینکه مطمئن بودم روی ویبره نیست، خیره شدم بهش انگار تردید داشتم برای نزدیک شدن به گوشی روی میز کامپیوتر... گوشی ای که 6 سال به امید حتی یه اس ام اس روشن مونده بود و حالا... بعد از 6 سال داشت زنگ می خورد... آن قدر خیره شدم به گوشی تا تماس قطع شد... انگار سر جام خشک شده بودم... خیره به شماره ی روی صفحه... اگر کسری باشه چی؟...
چند ثانیه بعد دوباره صفحه ی گوشی روشن و صدای ویر ویرش توی اتاق پیچید... دستام می لرزید... دلم بیشتر از دستم می لرزید... گوشی رو از روی میز برداشتم و قبل از اینکه باز هم قطع بشه، دکمه ی برقراری تماس رو فشردم و گفتم:
-بفرمایید...
سکوت پشت خط، ضربان قلبم رو تندتر می کرد و لرزش دستام رو بیشتر... صدای نفس های نامنظم پشت خط... شلوار راحتی ام از دستم افتاد و این بار با صدایی که لرزشش کاملا مشخص بود نالیدم:
-الو؟ بفرمایید...
باز هم سکوت بود و صدای نفس کشیدن... پاهام تحمل وزنم رو نداشت... زانوهام خم شد و روی زمین نشستم... حرف نمی زد، اما گوشی رو قطع هم نمی کرد... نمی دونم چند ثانیه یا دقیقه، گوشی به گوشم چسبیده بود و صدای نفس های آدم ِ پشت خط رو می شنیدم...
-چرا هرچی صدات می کنم جواب نمیدی روشا؟
سریع گوشی رو از کنار گوشم برداشتم و تماس رو قطع کردم... نگاه مامان که کنار چارچوب در وایساده بود به دستم خیره شد و گوشی توش... 
-چرا این گوشیت روشنه هنوز روشا؟ امروز داشتم اتاقت رو مرتب میکردم دیدم داره زنگ می خوره، هرکی بود حرف نزده قطع کرد! مزاحم داری؟
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین چکید و زمزمه کردم: 
-مزاحم؟!
مامان دستپاچه جلو اومد:
-چرا گریه میکنی؟ باز زد به سرت؟
نالیدم:
-مامان میشه تنها باشم؟ تروخدا؟
مامان یه نگاه مشکوک دیگه به گوشی انداخت:
-چی شده خوب؟ اتفاقی افتاده روشا؟
قطره های اشک بی اجازه صورتم رو خیس میکردن...
-میگم بعدا بهت مامان... الان تروخدا تنهام بزارید...
در اتاق رو پشت سر مامان قفل کردم، چراغ رو خاموش و خیره شدم به صفحه ی گوشی قدیمی... خودش بود... می تونستم حسش کنم... می تونستم حس کنم که خودشه که بعد از این همه مدت دوباره بهم زنگ زده... اینو از صدای نفسهاش... از سکوتش... از قطع نکردنش... از تندتر تپیدن قلبم... از دستای لرزونم... از اشکای بی اجازه ام می تونستم بفهمم...

از خواب می پرم، از گریه ی زیاد
از یک پرنده که خود را به باد داد

یه روز ساده بود... اما برای من انگار فرق داشت... قلبم تندتر می زد... مونده بودم کدوم یکی از لباسام رو بپوشم... 

از خواب می پری از لمس دست هاش
و گریه می کنی زیر ِ پتو یواش

قرمز بیشتر بهم میاد یا مشکی؟ شلوار جین سورمه ای دمپام رو بپوشم یا جین مشکی لوله تفنگی؟

از خواب می پرم می ترسم از خودم
دیوانه بودم و دیوانه تر شدم

یه بار شال قرمزم رو سر میکنم و توی آینه به خودم خیره میشم... بعد شال مشکی... دوباره خیره میشم به خودم توی آینه... این بار جای خودم، نگاه پر از نفرت کسری رو می بینم وقتی جلوی در گفت دوست نداره سمیرا با من دوست باشه...

از خواب می پری سرشار خواهشی
سردرد داری و سیگار می کشی

خودم رو میندازم روی تخت و بغض میکنم... بغض میکنم از این دوست نداشتن... از این ندیده گرفته شدن... از این عشق یه طرفه که داشت می رفت به سمت دوطرفه شدن...

از خواب می پرم از بغض و بالشم
که تیر خورده ام که تیر می کشم

با قدمهای لرزون از در خونه بیرون میرم... خیره میشم به در بسته ی خونه ی مادری کسری... اینجاست یا خونه ی مادر بزرگش؟

از خواب می پری انگشت هاش در...
گنجشک پر... کلاغ پر... پر... پرنده پر...

با دست لرزون در ساختمون رو پشت سر می بندم و راهی محل قرار میشم... امروز یا یه نقطه ی شروعه یا یه نقطه ی پایان... 

چشمام رو باز میکنم و خیره میشم به تنها عکس ِ توی گوشی قدیمی... عکس یه پسر 17-18 ساله... خیره میشم به چشماش... خیره میشم به صورت جذابش... خیره میشم به تنها یادگاری ای که از اون روزا برام مونده... به تنها عکسی که ازش داشتم و خودش بهم داده بود... 
تنم از سرما می لرزه... از سرمای پاییزی قلبم...

از خواب می پرم خوابی که درهم است
آغوش تو کجاست؟! بدجور سردم است

چقدر سمیرا خوشبخت بود که یه مدت کسری رو داشت... که یه مدت کسری مردش بود... 

از خواب می پری از داغی پتو
بالا می آوری... زل می زنی به او...

همیشه همه ی روزای خوب زود میگذرن... به زودی روزایی که داشتمش و شب و روز باهاش حرف میزدم... و چقدر سخت میگذرن روزای حسرت بار تنهایی... چقدر این 6 سال طول کشید...

از خواب می پرم تنهاتر از زمین
با چند خاطره، با چند نقطه چین

خیره میشم به شماره و دستم می لغزه روی دکمه ها و تند تند می نویسم:
" پسرک دیواری... "

از خواب می پری شب های ساکت ِ
مجبور ِ عاشقی! محکوم ِ رابطه!

مرددم بین فرستادن اس ام اس و منتظر موندن... انتظار... می ترسم از این انتظار... اگر بازم انتظارم چند سال طول بکشه چی؟... دکمه ی ارسال رو میزنم و خیره میشم به صفحه ی گوشی...

از خواب می پرم از تو نفس، نفس...
قبل از تو هیچ وقت... بعد از تو هیچ کس...

ثانیه ها الکی لفتش میدن و کش دار تیک تاک میکنن... انگار می خوان ذره ذره این انتظار رو مزمزه کنم... برای یه جواب کوچیک... برای یه اطمینان از بودن یا نبودنش... 

از خواب می پری از عشق و اعتماد!
از قرص کم شده، از گریه ی زیاد

صفحه ی گوشی قبل از اینکه کامل خاموش بشه، دوباره روشن میشه و پاکت نامه ی روی گوشی چشمک میزنه بهم... 

از خواب می پرم... رؤیای ناتمام!
از بوی وحشی ات لای ِ لباس هام

نمی فهمم چطوری اس ام اس رو باز میکنم و چند بار جمله ی کوتاهش رو زیر لب زمزمه میکنم...

از خواب می پری با جیر جیر تخت
از گرمی تنش... سخت است... سخت... سخت...

" لعنت بهت روشا... "

از خواب ها پرید در تخت دیگری
از خواب می پرم... از خواب می پری...

با صورت خیس از اشک قهقهه میزنم... صفحه ی گوشی رو می بوسم و قهقهه می زنم... 

چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم

از خواب می پری... از خواب می پرم...

* شعر: سید مهدی موسوی


خسته و عصبی به طرف میز کارم رفتم. وسایلم را چک نکردم و فقط کیفم را برداشتم. فوراً از اتاق بیرون زدم. به منشی هم چیزی نگفتم. موقعی که از در خارج میشدم ، گفت :
-آقای کسری ...
برگشتم و خیلی جدی گفتم :
-امروز شرکتو صاحب جمع میگردونه.
منشی همینطور خیره به من و کیف در دستم گفت :
-ولی آخه ...
سر جایم ایستادم. اخمی به پیشانی ام دادم و گفتم :
-خانم ، من امروز کار دارم. نمیرسم بمونم. به شما باید توضیح بدم ؟
منشی حرفی نزد و از در خارج شدم. دوباره برگشتم و گفتم :
-خودم به صاحب جمع میگم زودتر بیاد شما هم دست تنها نباشی.
دیگه واقعاً از شرکت بیرون آمدم. حوصله ی یکه به دو کردن با منشی جماعت را نداشتم. از روز اولی هم که استخدام شده ، مرتب با ناز و اشوه جلوی من حرف میزند. حتی اوایل برایم آب و چایی هم می آورد. اما مجبور شدم مستخدم به شرکت بیاورم تا انقدر موی دماغم نشود. شاید هیچ کس نمیدانست که هنوز ...
وای خدا چرا آن حرف را به روشا زدم ؟ اصلاً منی که این همه انتظار چنین روزی را می کشیدم ، چرا باید انقدر تند و جدی با او برخورد میکردم ؟
به طرف ماشین رفتم. در را باز کردم. سوار شدم. کیفم را روی صندلی شاگرد پرت کردم. گوشی ام را نگاه کردم. اس ام اسی که میان هم بعد از شش سال رد و بدل کرده بودیم را دوباره دیدم. اعصابم بیشتر خرد شد. مشتی بر فرمان زدم. نگاهم را به جلو دوختم. مردد بودم که زنگ بزنم یا که ...
دل را به دریا زدم و تماس گرفتم. شش بار زنگ خورد و برنداشت. میخواستم قطع کنم که جواب داد :
-بله ؟
مشخص بود بغض کرده. اصلاً مشخص بود گریه کرده. کاملاً درکش میکردم. میدانستم بعد از شش سال ، چه حس و حالی دارد. همانطور که خودم حس و حال بدی داشتم و وضعیتم بهتر از او نبود.
نفسم را با آرامش بیرون فرستادم و گفتم :
-سلام
بی اختیار یاد این شعر افتادم :

سرگرمی تو
شده بازی با این دل غمگین و خسته م
یادت نمیاد
اون همه قول و قرارایی که با تو بستم
با این همه ظلم
تو ببین باز چجوری پای این همه قول و قرار
من نشستم
نشکن دلمو به خدا آهم میگیره دامنتو عاقبت یه روز
نگو بی خبری
نگو نمیدونی دلم پر از یه نفرین سینه سوز
نگو بی خبری
نگو نمیدونی وقتی که نیستی
گریه شده کار این دل عاشق شب و روز
دیوونه نکن
دلمو به خدا آهم میگیره دامنتو عاقبت یه روز
نگو بی خبری
نگو نمیدونی دلم پر از یه نفرین سینه سوز
نگو بی خبری
نگو نمیدونی وقتی که نیستی
گریه شده کار این دل عاشق شب و روز

همچنان منتظر جوابش مانده بودم. لااقل یک سلامی ... چیزی ...
دلم گفت :
-روشا پسم نزن !!

تکیه داده بودم به دیوار ِ اتاقش و اتاقم... خیره به صفحه ی گوشی و شماره اش تردید داشتم... دوست داشتم زنگ بزنم... دوست داشتم صداشو بشنوم... بعد از این همه سال... اما جرات نداشتم... بیشتر از این درست هم نبود... همون اس ام اس از طرف من کافی بود... نباید بیشتر خودم رو خورد میکردم... نباید بیشتر خودم رو ضعیف نشون می دادم... مثل اون روزا که خودمو جلوش شکستم... نمی خواستم دوباره بکشنم... انرژی دوباره بلند شدن رو مطمئن بودم نداشتم... باید منتظر می موندم تا خودش بخواد... تا خودش بیاد... 
سرمو تکیه دادم به دیوار و چشمام رو بستم... لرز به تنم نشسته بود... لباسام خیس بود... امروز بارونی بود...
مثل روزی که ردم کرد امروز هم یه روز بارونی بود... 
گوشی توی دستم لرزید... شماره ی روی صفحه خاموش روشن می شد و دست و دل من با هم می لرزید... 
با پشت دست اشکام رو پاک کردم و دکمه ی سبز رو فشردم:
-بله؟
صدای نفس کشیدنش توی گوشی پیچید و بعد صدای مردونه اش... 
-سلام... 
اشک دوباره روی گونه ام جاری شد... چقدر دلتنگش بودم... دلتنگ ِ شنیدن ِ صداش... کاش هنوز توی همین خونه بود... کاش هنوز پله ها رو با صدا بالا و پایین می کرد... کاش هنوز صدای جر و بحثش رو با مادرش می شنیدم... کاش هنوز دوست پسر سمیرا بود ولی می تونستم ببینمش... 
-جواب سلام واجبه! 
دلم می خواست حرف نزنم تا اون بیشتر بگه... تا اسممو صدا کنه... بعد از این همه وقت... 
آروم زمزمه کردم:
-سلام... 
دوباره نفس عمیق کشید... دستمو مشت کردم... تنم یخ کرده بود و می لرزیدم... کلافگیش رو حس میکردم... 
-خوبی؟! 
باز با همون صدای آروم و پر از بغض زمزمه کردم:
-خوبم... 
-داره بارون میاد... 
می دونستم... خیس بودم از بارون... مثل اون روزی که همه چیز تموم شد... بازم خیس بودم از بارون... 
-می خوام ببینمت... باید حرف بزنیم.
صورتم رو که باز خیس از اشک شده بود با پشت ِ دستم پاک کردم... من بی تاب تر بودم برای دیدنش... اما دلم نمی خواست باز براش ساده و دم ِ دست باشم... که باز بخواد بعد از یه مدت پسم بزنه... 
-بعد از این همه سال؟ 
-آره بعد از این همه سال می خوام ببینمت...
-من هنوز همون روشام... هیچی تغییر نکرده... همونی ام که گفتی حالت ازش به هم می خوره... 
حس می کردم داره با حرفام عصبی میشه... کلافه میشه... اما لازم بود... لازم داشتم... لازم داشت... 
صداش عصبی و بلندتر توی گوشی پیچید:
-منم می خوام همون روشا رو دوباره ببینیم... 6 سال از اون روزا گذشته اما... 
لبخند روی لبم نشست...
-اما چی؟ 
-ببینمت میگم... کی و کجا؟ 
-اون پارکی که آخرین بار رفتیم... فردا ساعت 5
-باشه می بینمت... 
تماس قطع شد... لبخند روی لبم بیشتر کش اومد... 
-به به! چه عجب ما شما رو لبخند به لب دیدیم! کی بود روشا؟ 
چشمام رو باز کردم و خیره شدم به مامان... داشتم منفجر می شدم از خوشحالی... باید حرف می زدم... باید این خوشحالی رو با کسی قسمت میکردم... دوباره صورتم خیس شد از اشک... لبخند به لب، با صورت ِ خیس از اشک گفتم:
-باورت میشه مامان؟ کسری بود! 
اخمای مامان توی هم رفت...
-کسری؟ پسر همسایه؟ 
-آره مامان... گفت می خواد منو ببینه... 
-نکنه قبول کردی؟... از قیافه ات که تابلوئه! 
وقتی مامان سکوتمو دید با ناراحتی گفت:
-برای خودت ارزش قائل شو روشا... با اون حرفایی که بهت زد حالا خیلی راحت قبول کردی بری ببینیش؟
مامان جای من نبود... مامان نمی فهمید نتونستم... مامان که مثل من عاشق نبود... مامان که زنگ ِ صدای کسری مستش نکرده بود! تازه منم خیلی راحت قبول نکردم که!...


مدام به صفحه ی گوشی ام نگاه میکردم. شب شده بود. فردا ساعت 5 همون پارک قرار داشتم. باید چیکار میکردم ؟ باید ثابت میکردم که علاقه ام تا چه حده ؟ اما چطوری ؟ باورش میشد یا برمیگشت میگفت برو بابا تو که منو شیش ساله ول کردی رفتی ... راستی چرا از شوهرش نپرسیدم ؟ بیخیال ... شاید اصلاً شوهر نداشته باشه. من هی گیر دادم. شایدم نامزد !! نمیدونم ولی ... ولی آخرش که باید حرف دلمو بهش بزنم. نباید بزنم ؟
روی تخت دراز کشیدم و به شماره اش خیره شدم. رفتم قسمت ارسال پیام و براش نوشتم :
-فردا چی میپوشی وقتی خواستی بیای ؟
نیم ساعت گذشت و خبری از پیامش نشد. نکنه برگرده بگه من فقط میام که ببینمت و خبری از قبول کردن نیست ؟! وای خدا یادشه من بهش گفتم حالم ازت به هم میخوره ! لعنت به من. آخه چرا بعد از این همه سال باید یادش باشه ؟ اه اه ...
بعد از کلی نگاه کردن به گوشی و گذروندن این همه استرس ، بالاخره پیام داد :
-یعنی منو نمیتونی بشناسی که باید از رو لباسم تشخیص بدی کی ام ؟
ای بابا گندت بزنن رستاک !!! بازم گند زدی که ... راستی اصن این اسم واقعیمو میدونه ؟
-نه هرچی دوست داری بپوش. همینطوری یه سؤالی پرسیدم. راستی اسم واقعی منو میدونی ؟
-اسم واقعیت ؟؟؟ خوب معلومه. کسری دیگه.
شکلک خنده گذاشتم و نوشتم :
-نه. یادت رفته یعنی ؟ میدونستیا
-مگه اسمت این نبود ؟
-منو بگو گفتم همه چی یادته. یعنی تو نمیدونی چیه ؟
چند دقیقه گذشت که فرستاد :
-رستاک !
-آفرین پس خوب میدونی چیه ؟ خوب چه خبر ؟
-فردا میام سر قرار. فعلاً
-آها باشه. خداحافظ تا فردا
ای بابا حالا نوبت اون شده منو سر بدوئونه. حالا کی حوصله داره تا فردا ساعت 5 بعدازظهر صبر کنه ؟ نمیشه بهش اس ام اس بدم بگم بعد از ناهار بیا ؟ یا میتونم از شرکت برم صبح واسه قرار باشم ! اینطوری هم میشه ها. ولی الان که گفت فعلا تا فردا. خوب چی میشد من ِ وامونده برمیگشتم میگفتم اصن همین امشب. نه امشب که خیلی ضایع ست. ولی خوب فردا ظهر. واسه ناهار. اس ام اس بدم بگم ناهار بیا یه جایی ؟ اما باز پشیمون شدم. ناهار نه. مگه نمیخواستی تو پارک باهاش قرار بذاری ؟ خوب بعدش که اکی شد ، با هم میرین شام دیگه. یعنی چی اکی شد ؟! معلومه که میشه. یه لحظه ترسیدم !
نکنه نشه ؟ یعنی روشا به تلافی چند سال پیش منو پس میزنه ؟
گوشی رو زدم به شارژ و خوابیدم تا کمتر فکر کنم. ولی مگه میشد ؟ چهره ی چند سال پیشش مدام جلوم رژه میرفت. یعنی هنوزم همونطوریه ؟ یا عوض شده ؟ بزرگ شده !!! چی شده ؟ میاد کلی بهم فحش میده و تحقیر میکنه ؟ یا اینکه منتظر میمونه حرفامو بزنم ؟ یعنی چی میشه ؟
فقط به سقف نگاه کردم تا کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم. 6 بود. از رختخواب بلند شدم و رفتم سمت دستشویی. صورتمو شستم. نگاهی به خودم انداختم. نه صورت شستن کافی نبود. وسایل اصلاح رو آوردم. مشغول اصلاح شدم. بعدش هم یک دوش گرم که اول صبحی خیلی بهم چسبید. بعد از حموم خودمو خشک کردم و لباسامو پوشیدم. نون از فریزر بیرون گذاشتم. زود داغشون کردم و مشغول خوردن صبحانه شدم. کتری برقی رو هم گذاشتم تا آب جوش بیاد و بسته ی چایی لیپتون رو هم از کابینت بیرون آوردم. برای خودم چای ریختم. به اتاقم رفتم و وسایلم رو جمع کردم. نگاهی به گوشی ام انداختم. نخیر ... هیچ خبری نبود !!! میخواستی خبری باشه ؟ معلومه تا نری سر قرار هیچ خبری نمیشه !! به آشپزخونه اومدم. مشغول خوردن چای شدم. نگاهی به ساعت انداختم. هنوز زود بود برم شرکت ... ولی احتیاج به یک پیاده روی جانانه داشتم. دوست داشتم مثل بچگیا دوباره بچگی کنم. سوییچ رو برنداشتم و تصمیم گرفتم با پای پیاده برم سر کار و برای قرار هم با پای پیاده برم. بعد از قرار هم پیاده برگردم خونه. اصلاً عجیب حس پیاده روی امروز زده بود به سرم.
از خونه زدم بیرون. هوای یک روز ِ جدید از زندگی رو فرستادم به ریه هام. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم :
-یا علی

در طول روز چندین بار به صفحه ی گوشیم نگاه کردم ولی وقتی خبری از پیامش نشد ، با خودم گفتم لابد همه ی حرفا رو گذاشته واسه قرار. منم سعی کردم اذیتش نکنم و پیامی نفرستادم. با شوق و ذوق مشغول کارم شدم. هیچ وقت انقدر علاقه برای کار نداشتم. هرچی بود ، امروز میخواستم حرف دلمو بهش بزنم. سرم به کارم گرم بود که دیدم ساعت نزدیکای 3 شده. زود وسایلم رو جمع و جور کردم. دوباره جلوی آینه به تیپم ور رفتم و کیفم رو برداشتم و از شرکت زدم بیرون. به منشی هم زودتر از وقتش مرخصی دادم تا بره برای خودش حال کنه. با لبخند عمیقی از در شرکت بیرون اومدم. سوار اولین تاکسی شدم. راننده ش آروم حرکت میکرد. منم سرمو تکیه دادم به عقب و گوش دادم به این آهنگ فرامرز اصلانی که از ضبطش پخش میشد :

یه دیواره یه دیواره یه دیواره ..!
یه دیواره که پشتش هیچی نداره
توکه دیوارو پوشیدن سیه ابرون
نمیاد دیگه خورشید از توشون بیرون

یه پرندست یه پرندست یه پرندست
یه پرندست که از پرواز خود خسته ست
بن بالشو بستن دست دیروزا

نمیاد دیگه حتی به یادش فردا

فردا ... امروز همین فردا بود ؟ دیوار ؟ خونه ی ما و روشا هم دیوار به دیوار بود. همسایه ی دیوار به دیوار که میگن ، ما رو میگن. من و روشا ... اصلاً دقت کردم که اسم جفتمون از ر هست ؟ رستاک و روشا ... تا به خودم اومدم ، دیدم جلوی پارکم. از راننده خواستم نگه داره. پیاده شدم و باهاش حساب کردم. تا پیاده شدم یادم افتاد امروز هوس کردم پیاده روی کنم و ماشین همراهم نیست ! ولی امان از این حواس پرتم !!! اشکالی نداره. عوضش برگشتنی پیاده میرم. یه وقت دیدی روشا بهم رکب زد و یه بارونم زد و مجبور شدم قدم زنون زیر بارون برم. از فکرم خنده ام گرفت. پیاده شدم و نظرم گل فروشی اون ور پارک رو جلب کرد. به طرف گل فروشی رفتم. سه تا شاخه گل رز قرمز و یه لیلیوم زرد انتخاب کردم. برام تزئینش کرد و باهاش حساب کردم. گل ها رو بو کردم و گوشی رو از تو جیبم در آوردم. بهش زنگ زدم. چهار تا بوق خورد تا برداشت :
-بله ؟
-سلام خوبی ؟ رسیدی ؟
سرفه ای کرد :
-سلام. حالا میام. مگه تو اومدی ؟
با تعجب گفتم :
-مگه نباید می اومدم ؟
بی تفاوت گفت :
-نمیدونم. باید می اومدی ؟
سرجام ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-گذشته رو فراموش کن !
روشا با سنگدلی هر چه تمام تر گفت :
-مگه میشه به این راحتی این همه سال و فراموش کنم ؟ اصن از کجا معلوم تو بیای ؟ اصن میخوای چی بگی ؟ بگی شیش ساله منو پس زدی رفتی ؟ خوب اینو که خودمم میدونم.
سعی کردم از حس و حال نیفتم. آخرین تلاشم رو کردم :
-یعنی نمیای ؟
روشا نفس راحتی کشید :
-تو پارکی ؟
یه کم خوشحال شدم و گفتم :
-آره الان رسیدم.
روشا : حالا شاید یه سری از دور بهت زدم. نمیدونم که بیام جلو یا نه. فعلاً
چرا انقدر دوست داشت زود تماس رو قطع کنه ؟ ای بابا عجب گیری کردیم. آدرس جایی که نشسته بودم رو براش اس ام اس کردم. روی نیمکتی نشستم و منتظر شدم. اگه نیاد چی ؟؟؟ یعنی نمیاد ؟!!! ولی دیروز که قرار گذاشتیم گفت میام ! جلوم یه حوض و فواره ی قشنگ و بزرگ بود. تکیه دادم به نیمکت و گل رو گذاشتم کنارم. نگاهی به گوشیم کردم. پیامی نفرستادم تا خودش بیاد.
یک ربع هم بیشتر شد. پس چرا خبری ازش نیست ؟ دوباره بهش زنگ زدم. این بار بعد از شش تا بوق جواب داد :
-بله ؟
-نگران شدم.
حس کردم طعنه میزنه :
-بعد از شش سال و نگرانی ؟ مطمئن باشم خودتی ؟
آهی کشیدم :
-به خدا خودمم.
چیزی نگفت و آروم گفتم :
-خواهش میکنم بیا.
تماس قطع شد و من مات و مبهوت روی صندلی نشسته بودم. چقدر عوض شده !!!!


دلم می خواست بهش بفهمونم که تغییر کردم... که دیگه اون روشای ساده و بچه نیستم که خودش رو بازیچه ی دست اون کرد... دلم می خواست با ذره ذره ی وجودش تحقیری رو که باعث شد اون سالها مزه مزه کنم،بچشه و بفهمه که چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم...
باید منتظر می موند... باید با ذره ذره ی وجودش انتظار و حس میکرد... باید می فهمید من چی کشیدم اون روزا... باید می فهمید توی لحظه لحظه ی روزایی که برای شنیدن صداش بی تاب بودم چه حالی داشتم... باید می فهمید و می چشید طعم انتظار روزایی که میخواستم فقط یه اشاره کنه تا تمام شنیده ها و دیده هام رو به هیچ حساب کنم و پرواز کنم به سمتش...
باید می فهمید... باید زجر می کشید... 
بیست دقیقه از 5 گذشته بود که حاضر شدم و از خونه بیرون زدم. آرایش نکردم... لباس آنچنانی هم نپوشیدم. اضطراب و بیتابی دیدار بعد از 5-6 سال رو هم زیر دوش آب سرد شستم و خالی شدم... یخی شدم... 
نزدیک پارک شده بودم که صدای زنگ اس ام اس گوشی قدیمی بلند شد. با دستایی که بی اجازه ی من می لرزید گوشی رو از کیفم بیرون کشیدم. 
" بزار اشتباهم رو جبران کنم روشا... "
واقعا جای جبران داشت؟ چطوری می خواست این سالهای از دست رفته رو بهم برگردونه؟ چطور می خواست این دل شکسته رو مرحم بذاره؟
دورتر از جایی که آدرس داده بود وایسادم... می دیدمش و مطمئن بودم نمی تونه منو ببینه... حال تشنه ای رو داشتم که وسط کویر سراب می بینه... تشنه ای که نای دویدن به سمت سرابش رو نداشت... ترس داره... ترس ِ از بین رفتن ِ تصویر سراب ِ مایه ی حیاتش رو... !
" به منم سخت گذشت این سالها روشا "
با قدمای آروم به سمت نیمکتی که روش نشسته بود راه افتادم. پرده ی آخر نزدیک بود! 
چقدر تغییر کرده بود... اما هنوز خوش تیپ و جذاب بود... مثل همون روزا... هنوزم می تونست دل دخترا رو به لرزه دربیاره... هنوزم می تونست زندگیش پر از سمیراها باشه... 
یه نفس عمیق کشیدم و کنار نیمکت ایستادم. دستاش رو توی هم قلاب کرده بود و سرش رو خم کرده بود روی دستاش... مثل کسی که سرش درد میکنه یا داغ عزیز دیده... 
-سلام.
از جا پریدنش رو دیدم... انگار ترسیده باشه تکون شدیدی خورد و بلند شد. به جای جواب سلام خیره شده به صورتم... 
-دنبال چی می گردی توی صورتم؟ اون روشای آشنا مرده آقای کسری! 
آروم زمزمه کرد:
-سلام روشا... 
ته دلم هُری ریخت پایین... انگار لب پرتگاه وایسادی و یکی هلت میده به جلو اما سقوط نمی کنی... نباید سقوط می کردم... باید محکم می موندم... محکم و یخی... نباید اشک می ریختم نه از نوع حسرت بارش نه از نوع خوشحالش!
چقدر حسرت این صدا و صاحبش رو کشیده بودم... بی اختیار آه آرومی کشیدم و گوشه ی سمت راست نیمکت با فاصله از کسری نشستم... شاید روی یه نیمکت بودیم اما فاصله مون زیاد بود... خیلی زیاد... قد 6 سال دوری... قد 6 سال حسرت... قد 6 سال عاشقانه ی یواشکی... قد 6 سال عشق یک طرفه... 
انگار حس کرد فاصله گرفتنم رو ... گوشه ی دیگه ی نیمکت نشست و فاصله ی دلخواهم رو رعایت کرد... 
-تغییر کردی! 
هنوز خیره بود به صورتم دنبال ِ یه رد آشنا... 
-تو هم همین طور... 
صداش مردونه تر شده بود... دیگه خبری از اون صدای دورگه نبود... صدای گاهی کلفت و گاهی نازک... خبری از اون جوشای دوران بلوغ هم روی صورتش نبود... غرورش هم انگار جا گذاشته بود پشت ِ دیوار ِ چسبیده به دیوار اتاقم...
نگاه ِ خیره ام رو از صورتش گرفتم و با صدایی که از این همه محکم بودنش خودم هم متعجب شده بودم گفتم:
-چی شده بعد از این همه سال سراغ منو گرفتی؟ یادمه گفتی دوست نداری دورو بر دوست دخترت باشم... جلوی چشم ِ خودت هم قرار بود دیگه نباشم پس چی شد؟ چی شد که حالا دیدنم حالت رو بد نمی کنه؟


نمیدونستم بهش چی بگم؟ نمیدونستم چه جوابی بدم که جبران این همه سال بشه و فکر نکنه از روی غرض یا توجیه دارم جواب میدم!!
میخواستم بهش بگم این همه سال دوستت داشتم که نتونستم فراموشت کنم ولی فکر میکردم الان هرچی بگم پشت بندش یه چی تحویلم میده. اگر میگفتم بچه بودیم که برمیگشت میگفت چطور با سمیرا بودی بچه نبودی؟؟؟ اگر میگفتم دوستت دارم که تو رو یادم نرفته ، بازم میگفت اگه دوستم داشتی چرا ترکم کردی؟!!! میدونم که هرچی میگفتم یه چی برداشت میکرد و اون یه چی ، چیزی نبود که من میخواستم. من بحث و جدل نمیخواستم. سعی کردم فکر کنم که باید چیکار کنم تا دل روشا رو به دست بیارم. خیلی ازم ناراحت بود. حق هم داشت. این همه سال بی خبری ، این همه سال ترک و دوری ...
چند سال پیش تو این پارک زیاد می اومدم. کمی بالاتر تو یه قفس بزرگ کلی پرنده داره که آواز میخونن. سعی کردم به روشا پیشنهاد بدم با هم بریم اونجا. اما چطوری؟؟!!! یه نگاهی به نیم رخش کردم که هیچ نشونی از تازگی نداشت و سرد سرد بود. آب دهانم رو قورت دادم و گفتم :
-اجازه میدی کمی قدم بزنیم؟
بدون اینکه نگاهم کنه ، با تحکم گفت :
-اول جواب سؤال منو بده.
کمی من من کردم و بعدش گفتم :
-حالا تو بیا قدم بزنیم من تو راه بهت میگم. اینجا نمیتونم.
با همون سردی ادامه داد :
-مگه نگفتی بیام اینجا؟ پس چرا بریم یه جای دیگه؟
نخیر ... مثل اینکه افتاده بود رو دنده ی لج!!! باز هم بهش حق میدادم. بیشتر از اینا باید سرم می آورد. اما ... اما من بچه بودم. نمیفهمیدم زندگی یعنی چی؟ از احساس خودش و احساسی که بعدا خودم پیدا کردم بی خبر بودم!! دلم میخواست سرش داد بزنم که لعنتی تو هم این همه منو تو اون فضای مجازی بازی دادی فکرشم نکردی عاشقت بشم و بعد ببینم همون دختر دیوار به دیوار خونمونی که باهاش این همه بدم و لجم!!! واقعاً میخواستم اینو بهش بگم. اونم با داد ... اما دیدم شرایطش خوب نیست و اگه دو جمله دیگه بگم ممکنه گریه کنه. بلند شدم ایستادم و گفتم :
-یه جای خوبی هست بالاتر که پرنده ها هستن و آواز میخونن. میشه خواهش کنم تا اونجا با هم قدم بزنیم؟
این بار بهم نگاه کرد. میخواست جوابمو بده که نگاهمون به هم گره خورد. چشماش ، صورت معصومش و اون چهره ی جوون اما سردش یک لحظه منو برد به رویا و برگردوند. داشتم دیوونه میشدم از نگاه کردن بهش. سریع چشممو به زمین دوختم و دوباره بالا آوردم که دیدم اونور و داره نگاه میکنه. لعنتی!!! کاش میشد همینجا و بدون مقدمه بگم دوست دارم. اما نه ... باید یه سری چیزا رو بهش بگم و ازش حرف بزنیم. آهی کشیدم. منتظر نگاهش کردم. بالاخره بلند شد و کیفش رو روی شونه ش جابجا کرد. دست به سینه ایستاد. منم دست راستمو به سمت مسیر رو به رو گرفتم که اول اون بره تا منم کنارش راه برم. میخواستم خیلی حرفا بهش بزنم. همه چی رو براش توضیح بدم. از بهت و تعجبم سر شناخت اون که همون دختر توی فضای مجازی بود تا الانی که عاشقشم و میخوام باهام بمونه ...
تا حالا شده بود من بارها کنار دخترای زیادی قدم بزنم. اما این دفعه ...
این بار یه حس خاصی داشتم که تا حالا نداشتم.
قدم زدن ما کنار هم ... رستاکی که تا دیروز دخترا رو فقط بخاطر دوست شدن و بازی با احساساتشون میخواست و حالا یکی از همون جنس دخترا شیش ساله داره با روانش بازی میکنه.
کسی که تو دوران مدرسه براش مهم نبود الانی که با یه دختر بهم زدم ، سر اون چه بلایی میاد و چقدر ناراحت میشه! اما حالا عذاب وجدان این یکی داره دیوونه ش میکنه.
خیلی دوست داشتم دستشو بگیرم. میخواستم فقط یه بارم شده دستشو حس کنم و با انگشتانش بازی کنم. اما زود بود ...
دست این همه دختر رو گرفتم و هیچ حسی نداشتم اما دست این یکی بدجور برام جذابیت داشت. نه فقط دست!! بلکه راه رفتن کنارش ... شنیدن صداش ... توضیح و توجیه کردن اتفاقا براش ... همه چی مهم بود. برای روشا دوست داشتم اینا رو بگم. بگم که همه چیت برام مهمه. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم شروع کننده ی حرفای نگفته ی این شیش سال باشم.

رسیدیم نزدیک همون قفس پرنده هایی که مد نظرم بود. هنوز سردی رو تو نگاهش میتونستم ببینم. خیلی ازم عصبانی بود. حق هم داشت. منتظر بود اعتراف کنم. منتظر بود تا توضیح بدم چی شده و چی گذشته ... منتظر حرفام بود. اما خشم داشت. ناراحتی تو چهره ش و چشماش داد میزد چه برسه به افکارش و حتی زبونش برای بیان اونا ...
نفسهامو سخت میکشیدم و لحظات پر از استرسی بود. کف دستام عرق کرده بود. قلبم به شدت میزد. پاهام توان جلوتر رفتن نداشتن. حس خوبی نداشتم اما باید جرئت به خرج میدادم و حرفامو میزدم. باید میگفتم من نمیدونستم اونی که ذهنمو مشغول کرده همونیه که باهاش این همه تو دوران نوجوونی کل کل داشتم.
با صدای خفه ای گفتم : روشا ...
انگار نشنید. یا خودشو به نشنیدن زد.
کمی جلو رفت و نگاهش رو به پرنده ها دوخت. اصلاً توجهی بهم نکرد. شاید هم مرکز توجهش من بودم اما مرکز دیدش نه!!
صدامو کمی صاف کردم و بلندتر گفتم : روشا
با لحنی جدی بدون اینکه نگام کنه گفت : خانم!
سرمو پایین انداختم. ترسیدم تو چشماش زل بزنم چون میدونستم خیلی عصبانیه. ولی باید جرئت به خرج میدادم و بچه بودن رو میذاشتم کنار. چشمامو یه لحظه روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. با صلابتی که سعی میکردم تو صدام باشه گفتم :
-میشه خواهش کنم چند دقیقه به حرفام گوش بدی؟
باز هم نگاهم نکرد و فقط گفت : اومدم که بشنوم!
دستامو تو هم قلاب کردم و پاهامم از شدت استرس کنار هم جفت کردم. آهی کشیدم و گفتم : روشا خانم مجد ... خانم فعال و کارمند خوب و زحمت کش ... دختر شیطون دیروزی که با من کلی لج داشتی و البته منم لج میکردم و آبمون تو یه جوب نمیرفت. دخترک دیواری همسایه که این همه باهات صحبت چت و اس ام اسی کردم و نفهمیدم تو همونی هستی که من باهاش لجم! باهاش کجم! اما فهمیدم عاشق کسی شدم که ...
هنوز هم بهم نگاه نمیکرد!!!
اعصابم داشت خرد میشد. داشتم چرت و پرت به هم میبافتم. حرفام سر و ته نداشت! فکر کنم حالا حالاها باید بهش توضیح میدادم. لعنتی خیلی لحظه های سختیه. چطوری بهش بگم؟! چطوری بگم که من برای خوشبختی خودش رفتم تا فکر نکنه من تحقیرش کردم! فکر نکنه من دوستش نداشتم و بخاطر دوست نداشتن رفتم!
هنوز حرف اصلیمو نزده بودم. اما باید میگفتم. باید حرفمو میزدم. جسارت به خرج دادم و گفتم : روشا نگام کن.
حرفی نزد.
دوباره گفتم : روشا تو رو خدا نگام کن تا بتونم چشم تو چشم بهت بگم قصه چیه؟ مشکل از کجاست؟ نگام کن روشا. بذار بهت حقیقت این شیش سال و بگم.
با خشم بهم نگاه کرد. اما حرف نزد. فقط نگاه کرد. شاید به حرمت دونستن حقیقت!
نگاهش که کردم دلم لرزید. هیچ میدونست تو این شیش سال کلی نگران و منتظرش بودم؟ هیچ میدونست تو این شیش سال از طریق واسطه تعقیبش میکردم که ببینم محل کارش کجاست یا خواستگار داره؟ یا اصلاً چیکار میکنه؟ زنده ست یا خدایی نکرده ...
همه ی اینا رو شمرده شمرده بهش گفتم. قبول نکرد. باور نکرد. زیر بار نرفت. حق هم داشت. ضربه ی نهایی رو زدم :
-روشا من تو رو میخواستم. همون لحظه ای که ازم خبری هم نشد میخواستم. اما روشا بهزاد ...
با حالت سؤالی نگام کرد و گفتم :
-یه دوست داشتم به اسم بهزاد. یادته؟
گنگ نگاهم میکرد. سعی کردم سؤال نپرسم و فقط ادامه بدم :
-من با بهزاد خیلی دوست بودم. البته تا قبل از اختلافمون با هم. تا قبل از دعوای من و بهزاد ، رفاقت ما زیاد بود. اما روشا دو تا موضوع پیش اومد. من با بهزاد مشکلی نداشتم. اما عموش!! عموش رو نمیشناختم. یعنی تا قبل از افتادن اون اتفاق هیچ مشکلی با هم نداشتیم و نمیشناختمش. روشا من پدرم با عموی بهزاد همکار بود. در واقع عموی بهزاد مدیر پدرم بود و سر یه همکاری یا بهتر بگم سر یه رابطه ی کاری که به ظاهر توش پول و سود بود ، بابامو میخواستن از سهام شرکت خارج کنن. من اینا رو زمانی فهمیدم که مادرم داشت در موردش با خاله م حرف میزد. نمیدونم چرا پدری که تا دیروز برای مادرم مرده بود ، حالا مهم شده بود!! شاید بخاطر جدا شدن زن دوم بابام از بابام!! روشا خیلی اتفاقا بعد از همون دیدارمون افتاد که خوابشم نمیتونستم ببینم. روشا پدرم برای مادرم دوباره مهم شد ... من در جریان وضعیت پدرم قرار گرفتم ... پدرمو از شرکت بیرون کردن. رفت از دستشون شکایت کرد و روشا ...
بغضم گرفت. با نگرانی نگاهم میکرد. سعی کردم جلوش نشکنم و همچنان ادامه دادم :
-روشا تو روز روشن سر پدرمو کردن زیر آب!!! چون خیلی چیزا ازشون میدونست. روشا من و مامان مدت زیادی خارج از کشور زندگی کردیم. تقریباً پنج سال!!! تو این مدت به خاله زیبام سپرده بودم که مراقبت باشه. ازش خواستم و التماس کردم حواسش به تو باشه. روشا من متأسفم که درست بعد از دیدارمون این اتفاقا افتاد و از ترس جون خودم و مادرم بود که رفتیم خارج تا بلایی سر ما نیاد! روشا این اختلاس گرا رو تازه دستگیر کردن. برای همین تونستیم برگردیم کشور. تو این مدت هم تو یه شرکت کار کردم. درسمو همونجا با کمکای مامان خوندم و مدرک گرفتم. الانم تو دفتر نمایندگی شرکتمون تو ایران کار میکنم. این چند وقت خاله م خبر درستی ازت نداشت. نگران ازدواج کردنت بودم. به خدا تک تک لحظه های این چند سال استرس داشتم. روشا فکر نکن من فراموشت کردم! من ... من ... روشا من دوست داشتم و دارم!


یه لحظه هایی توی زندگی هست که گیر می کنی، نه بین بد و خوب! گیر میکنی بین ثانیه ها، دلت می خواد کش بیاد... تکرار بشه... توی گوشت زنگ بزنه تکرارش... 
دلم می خواست این لحظه ها کش بیاد، تک تک این لحظه هایی که منتظرش بودم.
-باورم میکنی روشا؟ 
خنده ام گرفت و یک قطره اشک روی گونه ام چکید. باورش می کردم؟ انگار حل شده بود توی تک تک لحظات زندگیم! انگار خودِ من بود! 
صدای کلافه اش توی گوشم پیچید:
-تروخدا یه حرفی بزن، روشا... 
زمزمه کردم:
-گذشت اما خیلی سخت گذشت... مامان و بابام همه چیز رو فهمیدن. عذاب کشیدم، خجالت کشیدم، از بین رفتم! نمیشه یه روز بری، بی حرف، با یه دنیا تحقیر بعد دوباره برگردی با یه دوست دارم گفتن حلش کنی. می تونستی توی تمام این سالها سراغمو بگیری... می تونستی نزاری اینطوری بشکنم... می تونستی نزاری اینطوری آب بشم... برای یه اس ام اس هم وقت نداشتی؟ 6 سال اون گوشی مسخره رو برای لحظه ای از خودم دور نکردم... برای لحظه ای خاموشش نکردم... 6 سال تمام هر شب خیره شدم به صفحه اش بلکه خبری ازت بشه. 6 سال می فهمی یعنی چقدر؟ یعنی خیلی زیاد! خیلی زیاد برای یه رابطه ی معلق بین هوا و زمین... 6 سال یعنی خیلی برای دختری که فقط از طرف مرد مورد علاقه اش تحقیر شده... 6 سال یعنی خیلی! خیلی بیشتر از اونی که بتونی درکش کنی. حالا برگشتی که چی؟ اون دختر بچه ی عاشق پیشه ی خام مُرد... توی لحظه لحظه ی این 6 سال جون داد. از اون دختر بچه که پشت میز کافی شاپ نشست و دستت رو توی دست سمیرا دید و فقط توی خودش شکست چیزی نمونده آقای کسری... هیچی! دنبالش نباش، فراموشش کن. 
نگاه خیره ام رو از قفس پرنده ها گرفتم و برگشتم. سر پایین افتاده اش عصبیم می کرد. کسرایی که من می شناختم سرش خم نبود، شونه هاش هم... 
بازوم کشیده شد و دستهای مردونه ای منو به سمت خودش برگردوند. توی چشمهام خیره شد و فریاد کشید:
-همین؟ حرفات که تموم شد باید سرت رو بندازی پایین و بری؟ من اصلا آدم خودخواه و عوضی ای بودم روشا ولی تو چی؟ برام از 6 سال رنج و عذابت بگی و بری؟ حرفام رو شنیدی؟ فهمیدی منم عذاب کشیدم؟ فهمیدی منم توی تمام این سالها دوست داشتم؟ 
با مشت به سینه اش کوبید و با صدای آرومتری گفت:
-من لعنتی فقط نمی خواستم توی اون 6 سال تورو درگیر مشکلاتم کنم. می فهمی؟ چیکار کنم ببخشی روشا؟ چیکار کنم آروم شی؟ چیکار کنم بازم دوستم داشته باشی؟ روشا انقدر توی این سالها شکستم و سختی کشیدم، انقدر زمین خوردم و بلند شدم که دیگه تحمل دوباره شکستن رو ندارم.
دستهاش گرم بود... اونقدر گرم و لذت بخش که تمام حواسمو به خودش جلب کرد. صداش دوباره توی گوشم پیچید: 
-روشا به جون خودت که عزیزترینمی قسم اگر بری دیگه دنبالت نمیام... دیگه مزاحمت نمیشم... دیگه قدم نمیزارم به اون خونه یا جلوی درش کیشیکت رو نمی کشم... ولی فراموشت نمی کنم. تا آخر عمرم خودم رو برای از دست دادنت سرزنش می کنم. تو 6 سال به پام نشستی من باقی عمرم رو با پات می شینم. همونطور که توی تمام این 6 سال حتی نگاه کردن به بقیه ی دخترا برام حروم بود... همونطور که توی تمام این مدت هر شب با فکر تو خوابیدم. 
گرمای دستش از روی بازوم پرکشید و من سر بلند کردم. سرش پایین بود. دستم رو گذاشتم روی بازوم، دقیقا همونجایی که تا چند دقیقه قبل دست کسری بود. 
-اگر میخوای بری برو، مانعت نمی شم ولی یادت باشه روشا فرصت جبران بهم ندی. یادت باشه باورم نکردی. یادت باشه روشا که... یادت باشه که توی تمام این 6 سال دوست داشتم، یادت باشه که توی این لحظه تشنه ی شنیدن صداتم، یادت باشه که توی تمام سالهایی که قراره بیاد باز هم دوست خواهم داشت. یادت باشه روشا... 
دسته گلی که از لحظه ی اول همراهش بود رو به سمتم گرفت. می تونستم از این مرد بگذرم؟ از این مردی که گرمای دستش آتیش میکشید به تمام اراده و خواسته هام؟ نه نمی تونستم از این مرد بگذرم. دست گل رو از دستش گرفتم و گفتم: 
-خسته شدم... از منتظر موندن... از نداشتن... از ترسیدن از سمیراها... خیلی خسته تر از اونم که باز بخوام تکیه بدم به دیوار اتاقم و منتظر بمونم. 
اشکهام پشت سر هم می چکیدن و من حتی برای حفظ غرورم پیش کسری هیچ تلاشی نمی کردم. من که سر این عشق بچگانه همه چیزم رو داده بودم، غرورم هم روش!
-کسری... 
-جانم... جانم عزیز دلم... 
-تمومش کن... بعد از این همه سال تمومش کن... خسته ام به خدا. 
گرمای دستش این بار انگشتهام رو نشونه گرفت. صداش گرم شد، آروم شد... 
-به خدا اومدم تمومش کنم روشا... این همه سال دوری رو... تو فقط یه کلمه بگو که هنوز دوستم داری... فقط یک کلمه روشا... به جون خودت دنیامو به پات می ریزم... تو فقط بگو... 
دستم رو از دستش بیرون کشیدم. ضربان قلبم تندتر از همیشه بود... تندتر از هر لحظه ی دیگه ای توی زندگیم. یه قدم به عقب برداشتم و خیره شدم به چشمهای منتظرش... 
مامان که جای من نبود می گفت سریع قبول نکن، میگفت خودت رو کوچیک نکن... مامان که جای من نبود! 
نگاه خیره ام رو از چشمهای منتظرش کندم، برگشتم و با صدایی که مطمئنا می شنید گفتم:
-تو از من جدا نیستی، هیچ وقت جدا نبودی و من عاشق این وجود ِ متصل به وجودم هستم. 
با قدمهای سریع، لبخند به لب و صورت خیس از اشک دور شدم از قفس پرنده ها، از مردی که تمام دنیایم بود... و شنیدم صدایش را... 
-خداجون مخلصتم... روشا دوست دارم... منتظرمون باش... 
دست گل را بیشتر توی آغوشم فشردم و لبخند زدم... به زندگی بعد از سالها لبخند زدم

منبع romanfa

درباره : جدیدترین رمان ها ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : رمان کوتاه , رمان خفن دیوار به دیوار , رمان عاشقانه دیوار به دیوار , دیوار به دیوار رمان , رمان جدید , رمان باحال دیوار به دیوار , دانلود دیوار به دیوار , دانلود رمان دیوار به دیوار , رمان دیوار به دیوار میخوام , رمان جدید دیوار به دیوار میخوام , رمان جدید میخوام , رمان برای گوشی میخوام ,
بازدید : 415
تاریخ : یکشنبه 04 مرداد 1394 زمان : 12:39 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش