رمان خیلی جدید و قشنگ شیرین قسمت اخر
رمان خیلی جدید و قشنگ شیرین قسمت اخر
رمان خیلی جدید و قشنگ شیرین قسمت اخر
«وقتی برگشتیم خونه دیدیم بابک رو یه تخته سنگ بزرگ که تو حیاط خونه زری خانم بود نشسته و یه مشت گل یاس وحشی ریخته جلوش و با یه نخ و سوزن داره گلها رو نخ میکنه!»
بهار ـ بابک خان دارین برای رویا گردنبند از گل درست می کنین؟
بابک ـ نخیر،دارم واسه این کلفته راینا گردنبند درست میکنم!
«من و بهار مات نگاهش کردیم که رویا از خونه اومد بیرون و گفت».............................
ـ می بینینش داره چیکار میکنه؟!
ـ دیوونه شدی بابک؟!این کارا چیه میکنی؟!
«بابک همونجور که مشغول نخ کردن گلها بود گفت»
ـ کجا بودین شماها؟چرا انقدر طولش دادین؟
ـ قدم می زدیم .می گم این کارا چیه می کنی؟!
«یه نگاهی از همون بالای تخته سنگ به من کرد و گفت»
ـ پشتت رو کن به من ببینم!
ـ برای چی؟
بابک ـ تو بکن بهت می گم.
«یه دور ،دور خودم چرخیدم که بابک گفت»
ـ جیگرت تخته مرده شور خونه بیاد پائین!نتونستی تا شب خودت رو نگه داری؟!
ـ خفه شی بابک بی شرم!
بابک ـ پشتت پره برگ و علفه!طاق باز قدم می زدی؟!
«بهار خجالت کشید و سرش را انداخت پائین و رویا زد زیر خنده!»
ـ واقعا خیلی بی حیا شدی بابک
ادامه مطلب بروید............