دفتر باز تا دهم مهر خالي بود
ديروز بلاخره انتظارم تموم شد و شاكريان باهام تماس گرفت و گفت كه فردا صبح برم دفتر حراست دانشكده .. يه جواريي دلم براش تنگ شده بود ... تمام شب رو نتونستم بخوابم و فرهاد هم پا به پاي من تو مسنجر بيدار نشست و انقدر باهام حرف زد و مطالب طنز و چرت و پرت تحويلم داد كه استرسم رو كم كنه اما بنده خدا موفق نشد .. وقتي داشتم مي اومدم از مسنجر بيرون كه برم بابا رو بيدار كنم براي نماز صبح ازش تشكر كردم و بهش گفتم :
- ممنونم فرهاد اگر تو نبودي تو اين روزهاي سياه زندگي ام حتما سقوط كرده بودم ... اميدوارم يه روزي بتونم اينهمه خوبي ات رو جبران كنم ....
- برو ديوانه همچين ميگه سقوط كرده بودم كه انگار من از لبه يه آسمونخراش هفتاد طبقه نجاتش دادم ... برو به كارات برس من تا وقتي از دانشكده برگردي همينجا منتظر مي مونم ...
- مثل اينكه فعلا تو ديونه ايي ساعت تازه پنج صبحه من تا برم و برگردم ميشه دوازده برو بخواب من اومدم سر و صدا راه مي اندازم بيدار بشي
بقیه ادامه مطلب