وقتی رسیدم دم خونه خشایار دیدم خود خشایارم داره میاد سمت خونش بادست پر
خشایار:سلام ببخشید خیلی منتظرشدی
-نه همین الان رسیدم
-رفته بودم خرید
-نه باباخونه دارشدی
-چی کارکنیم دیگه حالابیابریم تودم دروایستاده درمورد خونه داری من صحبت می کنه
باهم وارد خونش شدیم خونه خشایار یک آپارتمان 5طبقه بود که خشایار طبقه همکفش زندگی میکرد خونش خیلی شیک بود کلابچه مرتبی بود و خونش اصلانمی خورد که یک پسرمجرد داره توش تنهازندگی میکنه!
خشایار:چراوایستادی برو بشین تامن ایناروبذارم توی آشپزخونه و بیام
-باشه تاوقتی خشایارنبود یک نگاهی به اطراف انداختم خونه خشایار یک خونه 150 متری توی یکی ازبهترین نقاط تهران بود بااین که پول داشت تابزرگ تربخره ولی خودش جمع وجوری روترجیح میده خونش سه اتاق خوابه بود که با5تاپله ازحال جدامیشد رنگ تمام دیوارای هالش قهوه ای بود که با ست مبلمان وپرده های نارنجیش یک هارمونی قشنگی بوجود اومده بود جوری که به آدم یک آرامش عجیبی میداد!
خشایارازتوی آشپزخونه دادزد:شهاب چی میخوری برات بیارم
-یک لیوان آب فقط
-ای به چشم !راستی ازخاله مینو عمو بهروز چه خبر
-مامان باباهم خوبن سلام میرسونن بهت مامان بابای تو چطورن
-خوبن اتفاقادیشب اونجا بودم حالتو پرسین میخواستم بگم ازدست رفتی!
-دیوونه
-خب حالا بیخیخی اینو بگوببینم امروز رفتی سرقرار
-بعله و خوشم میاد که خودش بود
-نههههههههههه بابا ایول داره این حس تو چجوری فهمیدی
ادامه مطلب بقیه