رمان زیبای تو رو نمیخوام رو امروز برای شما گذاشتیم
نمیدونم چرا یه دفعه هول شدم ...آوین با خنده نگام کرد و گفت :
آوین : چرا وایسادی ؟؟ بشین ..
-ها ؟!.. باشه باشه ..بذار آقای ...
سونی دادم...فامیلیه آوید رو بلد نبودم ..آوید که فهمیده بود مشکلم چیه ..به دادم رسید و گفت :
آوید : بابا اومد..
درو کامل باز کرد و بعد از چند ثانیه باباش با لباس ورزشی سفید رنگی اومد تو و همونطور که عرق از سر و روش میریخت گفت :
--سلام .. وای وای که دارم از گرما آبپز میشم ...
نگاهش موند روی من ..لبخند زد و گفت :
--سلام دخترم ..خیلی خوش اومدی..
-سلام..ممنون
آوین دستمو کشید و مجبورم کرد بشینم روی صندلی کنار خودش..
باباش معذرت خواهی کرد و رفت توی اتاق .. لاله جون هم بلند شد و رفت دنبالش.. آوید هم اومد و نشست روبه روی من...
زیاد اشتها نداشتم ...