رمان زیبای رمان غرور عشق رو امروز برای شما گذاشتیم
همونجور كه روي زمين نشسته بودم در دوباره باز شد و اين سري همون مرد با يه ليوان اب اومد داخل...چشمم كه به قدو قوارش افتاد وحشت كردم..لامصب هيكل نبود كه...مثل ديو بود...قد بلند...درشت اندام!با موهاي فرفري و بلند كه از پشت بسته بودشون..اين تنها چيزي بود كه ميتونست تو تاريك روشن اتاق و بخاطر نوري كه از در نيمه باز ميومد تشخيص بدم!هرچي مرد جلوتر ميومد من بيشتر خودمو روي زمين جمع ميكردم...تااينكه كاملا به ديوار پشت سرم چسبيدم...مرد اومدجلوتر و دقيقا روبه روم قرار گرفت...جلوي پام روي دوزانو نشست...ليوار اب گرفت طرفمو خشن گفت:بيا!
دستاي لرزونم و جلو بردم و ليوان و ازش گرفتم...و مثل كسايي كه از سال قحطي ميان يه نفس اب و سر كشيدم.....جوري كه نزديك بود بپره گلوم...تقصير خودمم نبود...من از اون دسته ادمايي بودم كه تند تند تشنم ميشد...در روز دوتا شيشه اب ميخوردم...اما حالا سه روز بود كه اب نخورده بودم..!بعداز اينكه اب رو خوردم و تاحدودي هم گلوم باز شده بود ليوانش و روي زمين