رمان و اقعا جاللب طلوع از مغرب قسمت (آخر)
رمان و اقعا جاللب طلوع از مغرب قسمت (آخر)
تاریکی سوئیت نشان می داد آيلی ساعات بدی را گذرانده...می توانست جسم مچاله اش را سر تخت ببیند...چرا کسی یادش نبود
که این دختر روزهای سختی را گذرانده...پدر گلاب نگران دختری بود که زندگی همه شان را جهنم کرده بود...فلور نگران نوه
ی شش ماهه اش بود...اما آیلی...تنها..خودش...تنها...
رفت و سر تخت نشست...دستانش را گذاشت دو طرف سرش و شقیقه هایش را مالید...درد بودند...
ـ رفتن...؟
صدایش گرفته بود و بلند وکوتاه میشد...دستش را گذاشت روی پیشانی اش و پس کشید:نه...گلاب حالش بد شد...مامانت نذاشت
برن...
ـ اون..اون بچه..اونجا بود..تو اتاق من روی تخت من...
دستش را گذاشت زیر بازویش و بلندش کرد: می ترسی...؟
سر تکان دادنش را در تاریکی هم دید..کمی جلو کشید و نیم تنه اش را بغل کرد...این بچه ی ترسیده را دوست داشت...بی حد و ادامه مطلب برووووو