رمان طلوع از مغرب,رمان جدید طلوع از مغرب,رمان جالب طلوع از مغرب,

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
قیمت روز دلار قیمت روز دلار
درمان کم پشتی موی سر درمان کم پشتی موی سر
عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها
دعا دعا
چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند
مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97 مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97
بیوگرافی جدید پردیس منوچهری بازیگر تلویزیون و سینما بیوگرافی جدید پردیس منوچهری بازیگر تلویزیون و سینما
 علایم مسمومیت علایم مسمومیت
روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام
جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا
با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید
کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی
دیدترین مدل های لباس حنابندان 98 دیدترین مدل های لباس حنابندان 98
با این روش موهاتون صاف کنید با این روش موهاتون صاف کنید
بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز
داستان کوتاه و زیبای عشق بی پایان داستان کوتاه و زیبای عشق بی پایان
دمنوشهای خواب آور جدید دمنوشهای خواب آور جدید
زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه
کیست بارتولن مال چی است کیست بارتولن مال چی است
فال جدید روز پنج شنبه 22 آذر 1397 فال جدید روز پنج شنبه 22 آذر 1397
زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس
با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام
چرا بعد ورزش بی خواب میشیم چرا بعد ورزش بی خواب میشیم
ترکیب رنگ مو و تصاویری از رنگ موی مشکی پرکلاغی ترکیب رنگ مو و تصاویری از رنگ موی مشکی پرکلاغی
تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا
با این روش حافظه قوی داشته باشین با این روش حافظه قوی داشته باشین
اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام اموزش جدید قرار دادن لینک روی متن در تلگرام
چیکار باید کرد شیر مادر زیاد بشه چیکار باید کرد شیر مادر زیاد بشه
شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم
چطوری باید از چسبیدن ژله به ظرف جلوگیری کنیم چطوری باید از چسبیدن ژله به ظرف جلوگیری کنیم
عکس سلفی جدید مهناز افشار عکس سلفی جدید مهناز افشار
عکس های جالب نيما شعبان نژاد عکس های جالب نيما شعبان نژاد
مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها
عکس های عاشقانه روز همراه متن عکس های عاشقانه روز همراه متن
عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران
روش جدید ساخت برچسب نام در اینستاگرام روش جدید ساخت برچسب نام در اینستاگرام
بهترین عکس الهه حصارى بهترین عکس الهه حصارى
جشنواره بهاره هندوها تا آمادگی ها برای مراسم اسکار جشنواره بهاره هندوها تا آمادگی ها برای مراسم اسکار
نحوه جدید درست کردن ترش شامی نحوه جدید درست کردن ترش شامی
تک عکس های شقایق جعفری جوزانی تک عکس های شقایق جعفری جوزانی
سرم ویتامین سی لافارر سرم ویتامین سی لافارر
نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی نحوه فارسی کردن اینستاگرام بدون نیاز به نصب نسخه های غیررسمی
چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم
مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97 مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97
جدیدترین زندگینامه حسن ریوندی و همسرش + زندگی شخصی حسن ریوندی جدیدترین زندگینامه حسن ریوندی و همسرش + زندگی شخصی حسن ریوندی
خواص باور نکردنی شربت هل خواص باور نکردنی شربت هل
عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور
تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش تک عکس عماد طالب زاده به همراه پسرش
خواص جالب لبو برای سلامتی انسان خواص جالب لبو برای سلامتی انسان
روش های برای درمان جای سوختگی پوست روش های برای درمان جای سوختگی پوست
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 106
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 738
باردید دیروز : 1,370
ای پی امروز : 369
ای پی دیروز : 383
گوگل امروز : 3
گوگل دیروز : 15
بازدید هفته : 2,987
بازدید ماه : 32,773
بازدید سال : 385,388
بازدید کلی : 15,143,764
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2871)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1897)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3135)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2940)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3083)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

رمان و اقعا جاللب طلوع از مغرب قسمت (آخر)

رمان و اقعا جاللب طلوع از مغرب قسمت (آخر)

تاریکی سوئیت نشان می داد آيلی ساعات بدی را گذرانده...می توانست جسم مچاله اش را سر تخت ببیند...چرا کسی یادش نبود 

که این دختر روزهای سختی را گذرانده...پدر گلاب نگران دختری بود که زندگی همه شان را جهنم کرده بود...فلور نگران نوه 

ی شش ماهه اش بود...اما آیلی...تنها..خودش...تنها...

رفت و سر تخت نشست...دستانش را گذاشت دو طرف سرش و شقیقه هایش را مالید...درد بودند...

ـ رفتن...؟

صدایش گرفته بود و بلند وکوتاه میشد...دستش را گذاشت روی پیشانی اش و پس کشید:نه...گلاب حالش بد شد...مامانت نذاشت 

برن...

ـ اون..اون بچه..اونجا بود..تو اتاق من روی تخت من...

دستش را گذاشت زیر بازویش و بلندش کرد: می ترسی...؟

سر تکان دادنش را در تاریکی هم دید..کمی جلو کشید و نیم تنه اش را بغل کرد...این بچه ی ترسیده را دوست داشت...بی حد و 

مرز و اندازه...فقط دوستش داشت...

سرش راسمت سقف بالا گرفت و دلش یک نخ سیگار می خواست...فقط یک نخ لعنتی: درست میشه..اینم یه گوشه از زندگی آدم 

هاست...

ـ ویهان...

لبش را گذاشت روی موهایش...دلش بوسیدن تار به تار موها را می خواست...دلش تنگ بود برای دخترکی که همین جا بزرگ 

شده بود و سرنوشتش شبیه سرنوشت پسرک شش ماهه بود...

ـ من گلاب و دوست داشتم...باهام مهربون بود...اذیتم نمی کرد..اما اون ..اون وقتی که مانی من و برده بود..اونجا نیومد...من 

همه اش تنها بودم..می ترسیدم از تاریکی...عماد داد میزد و من می ترسیدم..من دلم نمی خواد دوباره بیاد تو زندگی ام...نمی 

خوام بچه اش تو اون خونه بزرگ بشه...

می فهمیدش...دخترک نمی خواست خاطرات بد آن روزهایش برگردد...بیاید و دوباره تکرار شود...

ـ من بچه ها رو دوست ندارم...

گره ی دستی که دور شانه اش گذاشته بود را محکم تر کرد...حرفی برای گفتن نداشت..این تصمیم آیلی بود که پسر مانی را کنار

فلور قبول کند یا نه...این کی کاملا به خودش ربط داشت...

ـ گلاب داره می میره...

می دانست...پدرش گفته بود که گلاب بیمار است..روحش..جسمش...چه کسی باید تاوان آن همه بدبختی نسل به نسلشان را می 

داد...خسروخان..عماد یا پدر مانی...؟!

بوسه ای روی موهایش نشاند:می خوای برگردی خونه...؟

سر تکان دادنش را حس کرد...روی شانه اش به مالش افتاد:الان نه...وقتی رفتن می رم..میشه...میشه امشب اینجا بمونم...؟!

قبل ترها اجازه نمی خواست...نمی پرسید...نمی دانست برای تغییراتش خوشحال باشد یا نگران...

نفسی گرفت:آره...

سرش را بیشتر به گردنش فشرد:ممنونم...

لبخندش را بین موهایش جا گذاشت:برای اینکه اجازه دادم بمونی...؟

دستش را سراند میان پنجه اش و محکم گرفت:برای اینکه هستی...تو تنها کسی هستی که توی این دنیا برام ارزش داره..برات 

ارزش دارم...هر جا که کم بیارم تو هستی...همین جا...برای بودنت ممنونم...

دلش خیلی چیزها می خواست که بگوید این ماندن انتهایش کجاست...نه که ناراضی باشد..آیلی که بود مهم نبود کجا زندگی کند و 

چه بخواهد...همین بودن راضی اش می کرد...

اما گاهی..کمی...ذره ای..دلش خانواده می خواست...همان چیزی که نه خودش داشت...نه آیلی...

دلش یک خانه می خواست...بدون هیچ چمدانی برای رفتن...دلش دسته کلید خانه ی خودشان را می خواست...

میز صبحانه شان..لیوان هاشان..حتی مسواک های جفتی...دلش بازیگوشی میکرد و جوان میشد و یادش می رفت که موهای 

سرش سفید شده اند و دیگر خیلی جوان نیست...

کمی..ذره ای می ترسید...که آیلی یک روز همه ی جفتی هاشان را ببرد و بیاندازد دور و برود...

این ترس لعنتی به خاطر بی اعتمادی اش به آیلی نبود..فقط از تفاوت سن هایشان می ترسید...شاید روزی میشد که بهار را بیشتر 

از پائیز دوست می داشت...آنوقت چه میشد...؟!

زمزمه اش را شنید:کادوی من و نیاوردی...؟

لبخندش باز گم شد میان موهایش:گذاشتمش تو کمد اتاقت...

ـ توش چی بود...؟!

حلقه ی دستانش محکم تر شد و دلش نمی خواست لحظه هایش بی آیلی بگذرد: فردا میری و میبینی...

سکوتش را زمزمه ای شکست:آره...فردا میرم...


آیلی دست به سینه و بغ کرده گوشه ی کاناپه کز کرده بود...نفسی گرفت و سعی کرد صدای گریه های خفه ی نوزاد را نشنود..

ـ آیلی...عزیزدلم...

ـ با من حرف نزن...تو هم می خوای مجبورم کنی اون بچه رو تو این خونه قبول کنم...می دونم...

ـ اینطور نیست...هر تصمیمی که بگیری من پشتت هستم...اما این چه جنگ اعصابی که تو و فلور راه انداختین...این چه وضعیه 

که برای خودتون درست کردین...؟!

اینبار فلور بود که بغ کرده کنارشان نشست:من چطوری از یه بچه ی شش ماهه بگذرم...

ـ همون طوری که از من گذشتی...

ـ من ازت نگذشتم..من...

کلافه صدا بلند کرد:بس کنید...سه روزه همین برنامه رو دارین...

دید که آیلی سر روی زانویش فشرد و ساکت ماند...سه روز بود که بین دو خانه می رفت و می آمد و هیچ چیزی عوض نشده 

بود...

فلور اشک پای چشمش را پاک کرد:من می دونم خیلی کم گذاشتم...برای مانی...برای تو..برای پدر این بچه...من می خوام 

جبران کنم...

ـ برای کی جبران کنی..برای بچه ی گلاب و مانی...؟ اصلا من و میبینی...؟!

ـ آیلین...!!

ـ آیلین و چی...؟ می خوای اون بچه رو نگه داری که چی بشه...اگه قصدت جبران کردن من هنوز یه دنیا کمبود دارم..می تونی 

برام جبرانش کنی...می تونی اون روزها رو بهم برگردونی...!؟

گوش دادن به هق هق های فلور دیگر کار آسانی نبود...دستی بین موهایش سراند:قراره کی از این جا برن...؟!

ـ تا..تا الان باید می رفتن...گلاب حالش خوب نیست...اما به خاطر سهند موندن...

اسم پسرک سفید روی لاغر سهند بود...اولین چیزی که در صورت بچه توجه اش را جلب کرد کرک های نرم قرمز رنگ 

موهایش بود...فکر کرد آیلی هم وقت دنیا آمدن همین شکلی بود...

ـ آیلین..مامان...سرنوشت این بچه شده مثل زندگی مانی...مثل تو..وقتی بدون مادر و پدر بزرگ شدی..دلت برای تنهائی و بی 

کسی سهند نمی سوزه مامان...؟

فقط یه ذره دلت بسوزه..اگه من قبولش نکنم..اگه تو نخوایش..کی می خواد مواظبش باشه...؟!

حالا اشک آیلی هم راه گرفته بود:چرا باید برای من مهم باشه...چرا دلم بسوزه...مادر و پدر این بچه زندگی من و جهنم 

کردن...خودت...عماد..خسروخان.

ویهان تا کی باید برای من جای شماها رو پر کنه...من خجالت می کشم..من از خودم متنفر میشم وقتی می بینم بار مسئولیتم این

همه سال روی شونه های این مرد بوده و هر کدوم دنبال زندگی خودتون بودین...

نگاهش را داد به تیله های اشکی اش...دلش می خواست کنارش بنشیند و دستش را دور شانه اش بپیچد...کمی آرامش کند...

ـ اگه قبولش کنی من از اینجا میرم...شنیدی ..من نمی مونم...

ـ آیلین...

صدای فلور التماس داشت و بغض...درکش می کرد...وضعیت سهند یادش را می برد به آیلی نه ساله که کسی را نداشت...

وقتی که خسرو خان برایش نسخه پیچیده بود...


چند ماه بعد...

روی خط ساحل قدم بر می داشت...جا پای قدم هایش راموج های کوچک پر می کرد...انگار هیچ ردی از رفتنش نمی ماند...

کمرنگ میشد و محو میشد و انگار هیچ کسی روی این ساحل قدم بر نداشته بود...

نفسی گرفت و نگاهش را داد به نارنجی خورشید که میان موج های دریا پائین می رفت و غروبش نزدیک بود...

بیشتر از دو ماه بود که آنجا غروب روزهایش را می شمرد...هر روز طلوع..هر روز غروب و بعد تمام میشد..روزهایش هم 

مثل خط قدم هایش لب ساحل زیر موج مدفون میشد و انگاری که نبود...

مسیر رفتنش را برگشت و دوبار قدم هایش جا انداخت و موج زد و محو شد..کاش بعضی خاطرات هم محو میشد...نه اثری به 

جا می ماند و نه یادی...

دلش می خواست سیگاری آتش کند و باقی راه تا رسیدن به ویلا با خیال راحت دودش را بدهد بیرون و نگران دردهای گاه و 

بیگاه قلبش نباشد...که گاهی نفسش تنگ میشد و هوا هم کم...گاهی شب ها که ارسطو پاپیچ ماندنش نمی شد و تنها بود میان 

تختش می نشست و دستش را می گذاشت روی قلبش و تپش هایش را می شمرد...یک..دو...سه...


مثل شروع یک زندگی..که بگوید یک...دو..سه و آغاز شود...

می توانست از همان فاصله هم زن همسایه را ببیند که بساط کباب ماهی اش را براه می کرد...لبخندی روی لبش نشست..باد خنکی می 

وزید...دو طرف پیراهن مردانه اش را به هم رساند و یکی از دکمه هایش را بست...

دستی برای گونل و تعارفش تکان داد و از پله ها بالا رفت...صندل هایش را روی پادری تکاند و داخل شد...همزمان که سمت 

اتاقش می رفت تا دوش بگیرد دستش را کشید روی قاب عکس با نمکی که آیلی و سهند را کنار هم نشان می داد..

پسرک بامزه دندان درآورده بود و میل بی حدی به گاز گرفتن داشت...آیلی هر بار که تماس می گرفت شکایت وروجک را می 

کرد...چهره ی تخس و با نمکش بی اراده به لبش خنده می آورد...بی آنکه به مانی و گلاب فکر کند...

حوله اش را دور کمرش محکم کرد و لیوانی آب پرتغال برای خودش آماده کرد..قالب های یخ را داخلش انداخت و لبی تر 

کرد...ارسطو منتظرش بود...اگر بار خوش آب و رنگ و نوشیدنی هایش را فاکتور می گرفت شام خوبی میشد...

لیوان خالی را گذاشت روی کانتر و به اتاق برگشت تا لباس بپوشد...

امشب را تنها می ماند...قدم میزد حوالی ساحل و ماهی دودی میخورد و بر می گشت...شاید تماسی هم با آیلی می گرفت...

شاید هم می گفت که دلتنگی دارد کلافه اش می کند...شاید خیلی حرف های ناگفته رو می شد...شاید هم نه...

آیلی امروز خیلی درک بیشتری از زندگی داشت...از همان وقتی که برای قبول کردن سهند پای مانی را برای همیشه از زندگی 

شان برید...پای گلاب را هم...

فلور روحیه ی بهتری داشت...روزهایش را با نوه اش می گذراند و آیلی گاهی در روزهایشان شریک میشد...

آنهمه مسئولیت دخترک را تحسین می کرد...اینکه برای زندگی و آینده ی پسرک موقرمز دوست داشتنی از همان سن و سال 

برنامه ای چیده بود...

خودش با حضور آیلی بزرگ شده بود و حالا این آیلی بود که با پسرک رشد می کرد و کامل میشد...

...
چنگی به موهایش انداخت و نفسی گرفت..آن همه دویدن نفسش را به شماره انداخته بود...روی زانو خم شد و نفش را فوت کرد 

بیرون...هر روز صبح ساعتی را می دوید و در این دویدن ها گاهی زن جوان همسایه هم بی دعوت همراهی اش می کرد...

گاهی آب میوه ای تعارفش می کرد...گاهی کنارش می نشست و از پسر چهارده ساله اش می گفت و از مشکلاتی که این روزها 

با نوجوانی اش داشت...

خودش هم این روزها را گذرانده بود...آیلی هم چهارده ساله شده بود و به بلوغ رسیده بود و خانوم شده بود...

دعوت گونل را برای قهوه رد کرد و دوید سمت خانه...آیلی صبح ها قبل رفتن به دانشگاه تماس می گرفت و چند دقیقه ای حرف 

میزدند...گوشی اش زنگ می خورد..لبخندی به لبش آمد..دخترک وقت شناس...

با دیدن شماره ی فلور اخمی به ابرویش افتاد:الو...

ـ ویهان...

صدایش نگرانی داشت..از همان فاصله هم حس می کرد:چی شده فلور...؟!

ـ آیلی رفته...من..من صبح بیدار شدم میبینم نیست...

رفته بود..سعی کرد به خاطر بیاورد که امروز چند شنبه است و شاید کلاس داشت...

ـ یعنی چی که رفت..شاید رفته دانشگاه....بهش زنگ نزدی...؟!

ـ چرا..گوشی اش خاموش...امروز کلاس نداشت...دیشب حالش خوب نبود..

بیشتر نگران شد و تکیه داد به ستون چوبی جلوی ورودی:برای چی حالش خوب نبود..چرا درست حرف نمی زنی چی شده...؟!

ـ دیروز مادر یکی از هم کلاسی هاش تماس گرفت و اجازه خواست بیاد اینجا...انقدر اصرار کرد که مجبور شدم قبول کنم..

اومد خونه و فهمید دیوونه شد...

دستش را کشید دور دهانش: مادر همکلاسی اش اومده بود اونجا چیکار...؟!؟


چند بار نشسته بود روی پله و چند قدم راه رفته بود...نمی دانست...؟چندمین سیگارش را دود کرده بود را هم نمی دانست...

چنگی میان موهایش کشید ته سیگارش را زیر پا فشرد و ایستاد..

ـ د آخه لا مصب...از صبح تا حالا تو کدوم خراب شده ای رفتی که آنتن نداری...؟! من از دست کارای بچه گونه ی تو باید 

چیکار کنم آیلین...؟ فکر می کردم بزرگ شدی...خیال می کردم این بچه بازی و قهر و آشتی ها رو گذاشتی کنار...

ـ قهر نکردم..

پووفی کرد:به خدا اگه اینجا بودی...اگه اینجا بودی حالیت می کردم این کارا یعنی چی...

ـ ویهان...می فهمی فلور چیکار کرده...؟!

ـ آره می فهمم...به مامان هم کلاسی ات اجازه داد بیاد تو خونه و ببینتت....

صدایش پر طعنه بود:مثل اینکه برات مهم نیست که مامان نیما کاویانی اومده بود خواستگاری من...

دستش مشت شد و نشست روی زانویش:بحث من این نیست...من می خوام بدونم بدون اینکه خبر بدی کجا گذاشتی رفتی...

ـ دیدن نیما...

هووفی کرد تا نفسش باز شود: که چی بشه..؟!

سکوتش را دوست نداشت...صدایش بی اراده بالا رفت:میگم پیش نیما چیکار داشتی که از سر صبح زدی از خونه بیرون...

ـ دو ماه شده که رفتی ترکیه و انگار نه انگار که من اینجام...نه میذاری بیام دیدنت...نه خودت میای...الان نبودن من باعث 

نگرانی ات شده..رفتنم پیش نیما باعث سوالت شده...چرا..؟!

صدایش خشم داشت و بغض داشت و دلتنگی مگر چیز بیشتری بود...؟!

ادامه داد:چرا برنمی گردی...چرا نمی ذاری کنارت باشم...به خاطر سهند...؟!

نفسی گرفت:آیلی...می فهمی که وقتی ازت دورم نگرانی ام صد برابر میشه...؟!

می فهمی که دیوونه میشم وقتی تماس میگیرم و گوشی ات و بر نمی داری...؟!

ـ تو می فهمی وقتی دلم تنگ میشه یعنی چی...؟؟! می فهمی که وقتی یکی میاد تو خونه و به اسم خواستگار میشینه چه حالی 

میشم... اینارو می فهمی...؟!

لب روی هم فشرد:چرا گریه می کنی...؟!

می توانست هق هق خفیفش را بشنود...می توانست حس کند که دستش را روی دهانش گذاشته تا صدای گریه هایش را نشنود...

ـ آیلی...

میان بغضی که سنگینی اش را از پشت خط تلفن هم حس میکرد پرسید: تودوستم داری یا نه...؟!

سرش را بالا گرفت و چقدر دور بود از آیلی :کجائی الان...؟!

ـ بگو دوسم داری یا نه...؟!

ـ آیلین...

جیغ زد:دوستم داری یا نه...می خوای من کنارت باشم یا نه...؟! می خوای این فاصله ها تموم بشه یا نه...؟!

میخواست...؟! نمی دانست...خواستن آیلی عادت زندگی اش بود...فکر کرد برای داشتن یک زندگی به چیزی بیشتر از خواستن 

نیاز است...؟!

دوست داشتن آیلی که چیز تازه ای نبود...سال ها میشد که دوستش داشت...خواستنش هم...

ابروهایش درهم شد و نگاهی به ساعتش انداخت: کجائی الان...؟!

بی مکث جواب داد:فرودگاه...


قدم هایش او را می کشاند سمت ساحل..آفتاب باز روبه غروب بود و کسی چه می دانست طلوعش را می بیند یا نه..

بگو بیام تا با اولین پرواز کنارت باشم...بگو دوستم داری...دوست داشتن من عادت هم که باشه....برات شده باشه یه اتفاق 

روزمره...بازم برام کافیه...بازم می خوام که کنارت باشم..اگه تو بخوای...اگه هنوز هم بخوای...

حرف های آیلی را مرور میکرد بی آنکه بخواهد...پاهایش کنار موج های ساحل خیس میشد و دلش تنگ میشد و قلبش درد...

نشست روی ماسه های مرطوب و دست هایش را گذاشت پشت سرش وبه آنها تکیه داد...بعضی اوقات کسی نبود و خودت باید 

تکیه گاه خودت میشدی...چه فرقی میکرد که زن باشی یا مرد...

آیلی حالا از فرودگاه برگشته بود خانه...؟! وقتی بی هیچ حرفی گوشی را قطع کرده بود، دخترک را رنجانده بود...؟!

فکرش مدام پر میشد و خالی میشد و نمی دانست کدام طرف سنگینی میکند...خاطراتش یا واقعیت زندگی اش با آیلی...

آیلی هنوز می پرسید که دوستش دارد...لبخندی بی رنگ آمد به لبش...دخترک احمق نمی دانست که دوست داشتن برای او کم 

است...نیازی نیست که تکرار مکررات شود...مگر خورشید از آسمان جدا میشد...؟

باران از پائیز...

گل ها از بهار...

گندم زار از طلائی آفتاب...

مگر میشد که دوستش نداشت....اما گاهی این دوست داشتن درد هم داشت..گاهی وادارت می کرد کمی عقب بمانی و خوشبختی 

اش را دعا کنی...گاهی ترسو میشدی و پذیرفتن آن چه که باید سخت میشد...گاهی نمی دانستی که آخر داستان تو و او 

کجاست..گاهی فقط دلت می خواست سیگاری دود کنی و زندگی تمام شود...

گاهی ...شاید...کمی...عاشق میشدی بی آن که بخواهی...

گاهی ...شاید...کمی...مردانه می شکستی تا پا بگیرد...

گاهی جای خالی دستانش دور گردنت زجری دائمی میشد اما...

اما...از شایدها می ترسیدی و انگار هر چه بیشتر پا به سن می گذاشتی بیشتر می ترسیدی...

نفسی گرفت و به پشت روی ماسه ها دراز کشید...نگاهش به آسمان پر ستاره افتاد...از جائی دور صدای آهنگی می شنید...

مگر مهم بود که به چه زبانی خوانده میشد...دل که می لرزید هر گلی رنگی عاشقانه داشت و هر آهنگی....

خندید...صدای خنده اش میان صدای امواج می پیچید...به خودش می خندید..

ـ دیوونه شدی ویهان...شاعر نبودی که اونم شدی...دستش را گذاشت روی قلبش و تپش هایش را شمرد...یک...دو...سه...


پلک باز کرد...آفتاب می تابید روی تخت خوابش..لعنتی نثار بی فکری خودش کرد...اینکه شب قبل یادش رفته بود پرده را 

بکشد...

غلتی خورد و خودش را رساند به آن طرف تخت...آنجا که هنوز گاهی بوی رزها را میشد احساس کرد...دستش را سراند روی 

پا تختی خاک گرفته و ساعتش را برداشت...

کمی از نه می گذشت...نشست و کش و قوسی به خودش داد...این شب گردی ها حسابی خسته اش می کرد...

پر کردن اجباری این تنهائی ها داشت کلافه اش می کرد...

نفس عمیقی برداشت...بوی نمک و دریا...از تخت پائین آمد و دستی به سرش کشید...یاد حماقت چند روز قبلش افتاد....وقتی با 

ماشین به جان موهایش افتاده بود و حالا...

جلوی آینه ایستاد و نگاهی به چهره ی تازه اش انداخت...زیادی غریبه بود...ته ریشش را لمس کرد و فکر کرد اگر آیلی بود 

حسابی به سرش هوار می کشید...

از پله ها دوید پائین و سمت آشپزخانه رفت...قهوه یا آب پرتغال...مردد به هر دو نگاه کرد..عادت هایش را ترک می کرد و به 

چیز تازه ای معتاد میشد...اصل زندگی انگار همین بود...لیوانی آب پرتغال ریخت و دم پنجره ایستاد...دل لعنتی پس کی می 

خواست به این دوری عادت کند..؟! انگار غیر ممکن بود...دور از آیلی و خاطراتش ماندن کار دلش نبود...نفسی گرفت و حجم 

سینه اش را پر کرد...باید کمی می دوید...برگشت بالا تا لباس ورزشی اش را بپوشد...

گوشی موبایلش زنگ می خورد..دیگر عادت کرده بود به تلفن های گاه و بی گاه فلور...از آیلی می گفت و درس هایش و سهندی 

که راه می رفت و به آیلی می گفت الی...

ـ الو..

ـ ویهان...

ـ چی شده..؟!

ـ آیلی بازم رفته...یعنی صبح که بیدار شدم دیدم تو تختش نیست...

دستش را گذاشت پشت گردنش و نفسش را بیرون داد:باز چی شده...؟!

ـ فکر کنم بدونم کجاست...

بر خلاف تصورش فلور اصلا نگران نبود...کلافه تر شد:یه چی بگو من هم بفهمم چی شده...یعنی چی که تو تختش نیست و تو 

می دونی کجاست...پس چرا زنگ زدی به من..؟!

ـ فکر کنم داره میاد پیش تو...

ساکت ماند...آیلی می آمد کنار او...آیلی می آمد...!!

ـ تو..تو از کجا مطمئنی...؟!

ـ چمدونش نیست...

بی هیچ اراده ای لبخند نشست روی لبش...بی هیچ قراردادی قلبش محکم تر کوبید...

محتاط پرسید:شاید رفته باشه یه جای دیگه...

ـ فکر کنم دم صبح زده بیرون...

نگران شد که فلور اشتباه کند...مگر میشد که آیلی قهرش را بشکند و بیاید...؟

ـ فلور تو این چند روز اتفاق تازه ای نیافتاده...؟!

ـ نه...حالش خوب بود...دیشب زود خوابید...

ـ باشه...اگه بیاد اینجا بهت خبر می دم...نگران نباش...

ـ ویهان...

ساکت ماند تا فلور حرفش را ادامه دهد....

ـ دوسش داشته باش...

ـ فلور....

ـ می دونم...شاید این کار شما اشتباه باشه..شاید خیلی زود بفهمید که من چرا مخالفت می کنم...اما...تا اون روز..روزی که شاید 

هم پیش نیاد..اما دوسش داشته باشه...

زمزمه کرد:دارم...

ـ می دونم...می دونم که دوسش داری...اما مثل یه مرد که زنی رو دوست داره دوسش داشته باش...

گوشی را گذاشت روی تخت...مرد بود و باید زنی را دوست می داشت...آیلی برایش زن بود..؟!

دستش را کشاند دور دهانش و فکر کرد که می تواند باشد...آیلی می توانست زنی باشد که کنارش...که همراهش..روزهایش را 

شب کند و آرام بگیرد...؟

شاید...شاید...شاید...میشد...

صدای باز شدن در ورودی را می شنید...صدای کشیدن چمدانی روی کف سالن...صدای قدم هایش را هم...

آیلی آمده بود...زندگی اش شروع شده بود...این یکی را به خودش و تمام این سال هایش مدیون بود..کنار آیلی زندگی می کرد...

یک..دو..سه... منبع رمان فا

درباره : رمان , جدیدترین رمان ها ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : رمان قشنگ طلوع از مغرب , دانلود رمان طلوع از مغرب , رمان دیدنی طلوع از مغرب , رمان جالب طلوع از مغرب , جدیدترین رمان طلوع از مغرب , قسمت اخر طلوع از مغرب , قسمت اخر رمان طلوع از مغرب , رمان زیبای طلوع از مغرب , رمان میخوام میخوام ,
بازدید : 724
تاریخ : چهارشنبه 27 آبان 1394 زمان : 1:06 | نویسنده : masoud293 | نظرات (1)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط sepid در تاریخ 1395/01/28 و 20:55 دقیقه ارسال شده است

ميشه لطف كنيد اين كتاب كاملش رو براي من بفرستيد؟ خيلي ممنون ميشم!


کد امنیتی رفرش