رمان واقعا قشنگ رمان هیچ کسان قسمت اخر
رمان واقعا قشنگ رمان هیچ کسان قسمت اخر
رمان واقعا قشنگ رمان هیچ کسان قسمت اخر
همین لحظه بود که شنیدیم یه نفر کلید انداخت و در حیاط رو باز کرد.طولی نکشید که مسعود وارد پذیرایی شد و تا منو دید گفت : تو چجوری اومدی خونه؟!
برخلاف چیزی که فکر می کردم این بار عصبانی نبود.
- سلام.با داروین اومدم.
سورن – گفتم نباید بذاریم اون دیوونه پیشش بمونه، گوش نکردی.
مسعود نشست و گفت : من خیلی خوابم میومد، تو هم که داغون بودی.اون دیوونه تنها کسی بود که داشتیم..................................................
زیر لب گفتم : بیچاره داروین...
مسعود – البته از حق نگذریم زیاد هم دیوونه نیست.من می خواستم به بابا و مامانت بگم چه اتفاقی افتاده ولی داروین نذاشت.
- خوشحالم که متقاعدتون کرده!
مسعود – آره منم خوشحالم که بهشون نگفتم.چون احتمالا اینجوری گند زده میشد به عروسی علیرضا و نسترن.
سورن – مراسم شون کِی ئه؟
مسعود – پس فردا.بهراد، تو هم دعوتی.
تو اون شرایط بی معنی ترین چیز برام خبر عروسی اون دو تا بود...
- اوهوم.
ادامه مطلب بروید.........