چشمامو باز کردم و یه ضرب تو جام نشستم..دریا تو درگاه در ایستاده بود..به روش لبخند زدم که اونم با لبخند کمرنگی جوابمو داد..
وارد اتاق شد و درو بست..رو به روم نشست..
--مزاحمت که نشدم؟..
تو دلم گفتم :شده باشی هم باید بگم نشدی..اینم سواله می پرسی؟..
لبخند زدم وگفتم :نه این چه حرفیه؟..من و سر..یعنی من واریا مزاحمتون شدیم..باید ببخشید..
لبخند کجی نشست روی لباش..
--نه این چه حرفیه؟..اقا اریا اینجا صاحب خونه ن..
از نگاه هاش هیچ خوشم نمی اومد..رو لباش لبخند بود ولی نگاهش..یه جور دیگه بود..دوستانه نبود..
-ممنونم..لطف دارید..
--نه لطف نیست..حقیقت رو گفتم..میشه بدونم چجوری با هم اشنا شدید و کار به عشق وعاشقی رسید؟..البته یه وقت فکر نکنید دختر فضولی هستم..محض کنجکاوی پرسیدم..خیلی دلم می خواد بدونم سرگرد رادمنش سخت ومغرورچطور عاشق شده؟..
حالا خوب شد..چه جوابی به این دختره ی سمج بدم؟..حالا خوبه فضول نیست اینو پرسید اگر خدایی نکرده می خواست فضولی کنه دیگه چی ازم می پرسید؟..
انگار خیلی رو سرگرد شناخت داره که درموردش اینجوری حرف می زنه..