رمان زندگی یکی از رمان های زیبای است اماده کردیم البته فصل 8 است نظر یادتون نره
خوشحالی مسخره ام برای سرد شدن هوا در کمتر از یک ماه دود شد و به هوا رفت. با سرد شدن هوا تعداد ضایعه ها بیشتر شد و علاوه بر بازو این بار روی شکمم خودنمایی کرد! هیچ وقت فکرش را نمی کردم انقدر در برابر بیماری ضعیف النفس باشم. هر روز به نوعی خودم را دلداری می دادم اما در همان لحظه هم مطمئن بودم که تمام این دلداری ها فقط جنبه ی خود فریبی دارد!
باز جای شکر داشت که ضایعه های روی سرم که البته به تعداد انگشتان یک دست هم نبود با مصرف داروی سیاه رنگ و بد بویی به تجویز پزشک که داروساز ساخته بود از بین رفت.
نمی خواستم کسی از حال و احوالم با خبر شود برای همین مجبور بودم خودم را مثل همیشه نشان دهم.
از وقتی خانه ی پدری سهراب را دیده بودیم دو هفته ای می گذشت و تلاش ما برای پیدا کردن خانه ای در نزدیکی محله ی خودمان بی نتیجه بود. فهمیدن این که آن خانه چقدر برای سهراب با ارزش است کار ساده ای بود. تصمیم داشتم از سهراب بخواهم به جای پیدا کردن خانه ی جدید همان خانه را تعمیر کنیم.
بعد از کلاس منتظر سهراب شدم. نم نم باران می بارید. صبح فراموش کرده بودم چترم را بردارم. صدای بوق ماشینی توجه ام را جلب کرد. به سمت صدا که برگشتم سهراب را آن طرف خیابان دیدم. دستی تکان دادم و به سمتش حرکت کردم. دستش را که به سمتم دراز شده بود گرفتم. کمی من را به سمت خودش گشید و گفت:
- دلم تنگ شد بود ...
خنده ای کردم و گفتم:
- ما که دیروز با هم سه ساعت دنبال خونه می گشتیم!
چشمکی زد و گفت