داستان زیبا وقشنگ عاشقانه عشق تا پای جان رو امروز برای دوست دارن گذاشتم
شیوانا از دختر پرسید: چقدر
رمان جدید سایه گذشته همینطور ما داخل رمان های دیگه هم گفته ایم رمان سایه گذشته هم جز رمان های قشنگ
داخل این سایت بزرگ است پس بازم میگم رمان جدید خواستید شماره خودتونو بزارید قسم نظرات تا از جدیدترین رمان ها باخبر باشید
این رمان هم قسمت اخرش است
به اطراف نگاه کردم از علی خبری نبود
با خودم گفتم حالا که علی نیست از سامی بخوام
..
بیاد تو اتاقم..که باهاش اتمام حجت کنم
با اشاره چشم وابرو به سامی..رفتم طرف اتاقم
سامی اومد تو اتاقم .. سریع بیرونو نگاه کردم تا کسی ازبیرون
سامی رو ندیده باشه... سریع درو بستم و قفل کردم
سامی از حرکتم شوکه شد!..کاری داشتی..؟
سامی تو رو خدا سایتو از زندگیم بردار
رمان زندگی یکی از رمان های زیبای است اماده کردیم البته فصل 8 است نظر یادتون نره
خوشحالی مسخره ام برای سرد شدن هوا در کمتر از یک ماه دود شد و به هوا رفت. با سرد شدن هوا تعداد ضایعه ها بیشتر شد و علاوه بر بازو این بار روی شکمم خودنمایی کرد! هیچ وقت فکرش را نمی کردم انقدر در برابر بیماری ضعیف النفس باشم. هر روز به نوعی خودم را دلداری می دادم اما در همان لحظه هم مطمئن بودم که تمام این دلداری ها فقط جنبه ی خود فریبی دارد!
باز جای شکر داشت که ضایعه های روی سرم که البته به تعداد انگشتان یک دست هم نبود با مصرف داروی سیاه رنگ و بد بویی به تجویز پزشک که داروساز ساخته بود از بین رفت.
نمی خواستم کسی از حال و احوالم با خبر شود برای همین مجبور بودم خودم را مثل همیشه نشان دهم.
از وقتی خانه ی پدری سهراب را دیده بودیم دو هفته ای می گذشت و تلاش ما برای پیدا کردن خانه ای در نزدیکی محله ی خودمان بی نتیجه بود. فهمیدن این که آن خانه چقدر برای سهراب با ارزش است کار ساده ای بود. تصمیم داشتم از سهراب بخواهم به جای پیدا کردن خانه ی جدید همان خانه را تعمیر کنیم.
بعد از کلاس منتظر سهراب شدم. نم نم باران می بارید. صبح فراموش کرده بودم چترم را بردارم. صدای بوق ماشینی توجه ام را جلب کرد. به سمت صدا که برگشتم سهراب را آن طرف خیابان دیدم. دستی تکان دادم و به سمتش حرکت کردم. دستش را که به سمتم دراز شده بود گرفتم. کمی من را به سمت خودش گشید و گفت:
- دلم تنگ شد بود ...
خنده ای کردم و گفتم:
- ما که دیروز با هم سه ساعت دنبال خونه می گشتیم!
چشمکی زد و گفت
داستان اخاذی خانم منشی و خواهرش از دکتر که داستان بسیار زیبا جذابی است
رو برای شما دوستان گرامی امروز گذاشته ایم
صدای زنگ تلفن روی میز منشی مطب هر روز به صدا درمیآمد اما در میان این همه بیماری که برای گرفتن وقت با مطب تماس میگرفتند زن ناشناسی بود که ادعایی عجیب داشت و میگفت از راز پنهانی خبر دارد که افشای آن برای آقای دکتر دردسرساز است. منشی جوان که از تماسهای زن ناشناس خسته شده و احساس خطر میکرد تصمیم گرفت موضوع را با دکتری که پیش وی کار میکند در میان بگذارد.
به گزارش وطن امروز، «آرمین» پزشک 49 سالهای که سالها در خارج از کشور زندگی کرده است وقتی ماجرای تماسهای زن ناشناس را شنید تصمیم گرفت خودش با وی صحبت کند.
آرمین که دلهره عجیبی داشت در انتظار تماس زن ناشناس بود تا اینکه موبایلش به صدا درآمد و زن ناشناس که صدای جوانی داشت ادعا کرد از راز پنهان زن و بچه پنهانیاش در آلمان خبر دارد و میداند افشای این راز زندگی آرمین را خراب خواهد کرد و پس از چند لحظه سکوت گوشی را قطع کرد.
دکتر وقتی این ادعاها را شنید عرق سردی روی پیشانیاش جاری شد و به فکر رفت و هنوز لحظاتی از تماس زن ناشناس نگذشته بود که دوباره موبایلش به صدا درآمد و زن ناشناس پیشنهاد داد برای پنهان ماندن راز دکتر هر ماه پولی دریافت کند و آرمین که شوکه شده بود از زن ناشناس فرصت خواست تا درباره این موضوع فکر کند. 2 روز گذشت و دکتر که تسلیم این اخاذی بود تلفنش به صدا درآمد و زن جوان پیشنهاد ماهانه یک میلیون و 500 هزار تومان به عنوان حقالسکوت را داد و آرمین ناچار این پیشنهاد را قبول کرد. چند ماه از این ماجرا میگذشت و آرمین هر ماه پول درخواستی را به حساب زن جوان میریخت تا اینکه دوباره زن ناشناس در
ارسان بعد از گفتن حرفاش رفت و منو بین یه دنیا شک و تردید گذاشت برگشتم خونه توی حیاط بهرام رو دیدم داشت از خونه می رفت
بهرام-سلام کجا بودی؟
بدون اینکه جوابی بهش بدم از کنارش گذشتم صداشو از پشت سرم شنیدم
بهرام-سوال پرسیدیم ها ؟
بی مقدمه برگشتم عقب
-راسته ارسان از من شکایت کرده؟
بهرام-رفتی دیدیش؟؟؟
-اونش به خودم مربوجواب منو بده؟؟
بهرام-خب راستش اره ببینم چی بهت گفته؟؟
بدون اینکه جواب سوالشو بدم رومو برگردوندم رفتم داخل خونه بابا و دایی کنار هم روی مبل نشسته بودن
-سلام
بابا-سلام دخترم خوبی؟
-بد نیستم
دایی-کجا یهو غیبت زد؟؟
-رفته بودم جایی
بابا-پیش ارسان بودی ؟؟
-اره
بابا-از شکایتشم بهت گفت؟؟
-اره یه چیزایی گفت یه شرط هایی هم گذاشت برای رضایت
دایی-چه شرط هایی؟؟
-ببخشید ولی نمی تونم بگم یعنی یعنی یه چیزی بین خودمون دونفره
برگشتم توی اتاقم حدود نیم ساعت بعد صدای زنگ خونه بلند شد بعد از چند لحظه دایی صدام کرد از اتاق بیرون رفتم
با صدای تلویزیون چشمامو باز کردم... از مارال خبری نبود... سرجام نشستم ... یه کش وقوس کوچیک اومدم و به کمک عصام... لی لی کنان به سمت تالار اندیشه یا همون مستراح رفتم...
اوه چه صورت پف کرده ای... !!!
وقتی به سختی امر واجب و انجام داد ودست ورومو شستم... مارال با یه ماکارانی تپل منتظرم بود...
سفره رو روی زمین پهن کرد وگفت: خوب خوابیدی؟؟؟
پامو کنار سفره دراز کردم و مارال عین یه مامان مهربون برام غذا کشید وگفت: راستی فردا از شر گچ دستتم راحت میشی...
کلافه پوفی کشیدم و کمی برای خودم سالاد کشیدم وگفتم: تازه فیزیوتراپیش شروع میشه...
مارال غمگین نگام کرد وگفت: ببین چه بلایی سر خودت اوردی!
زدم تو خط خل و چل بازی وگفتم: بی خیال بابا ... ماست وبده من...
مارال تو چشام زل زد وگفت: تو حالت خوبه؟
با دهن پر ماکارانی پیچ پیچی گفتم: چرا بد باشم؟
مارال خندید وگفت: خودتم حال خودتو نمیفهمی... تو خواب داشتی گریه میکردی..
سرمو تو بشقابم کردم و جوابشو ندادم... فهمید حس وحال بحث و گفتمان وندارم بیخیال شد...
به اندازه ی کافی پنچر بودم...
بعد از چند دقیقه سکوت مارال اروم گفت: پرهام دست از سرم برنمیداره...
سرمو بلند کردم... مارال فوری نگاهشو ازم دزدید... خرس گنده از من خجالت میکشید وسرخ میشد... لبخندی به خواهر کوچیکه زدم ومنتظر شدم تا ادامه ی حرفشو بزنه...
نگام نمیکرد صورتش هم یه ذره صورتی شده بود ... با لبخند گفت: هی میگه گور بابای دوست پسرت! باهاش بهم بزن...
و ساکت شد...
دانلود ادامه مطلب
دستشو دورکمرم گذاشته بود وداشت چرت وپرت میگفت!
- پس توکی میخوای جواب مثبت بهم بدی؟!هان!؟میدونم که اول وآخرمال خودمی!پس انقد منو نپیچون!
منم با دستم هولش دادمو دوییدم.ازش دورشدم.اونم همین جور دنبالم میومد.چه هوایی بود اون موقع!یکم که آرومتر رفتم بهم رسید.ازپشت محکم بغلم کرد!انقدر روی دستش مشت زدم تا منوبزاره پایین!دستاش قرمزو کبود شد!حقشه!پرروشده بود!
دوباره زدمش وفرارکردم.موقع ناهار هم کلی باهم خندیدیم.یه جورایی بامزه بود!شاید به خاطراین بود که زیادی حرف گوش کن بود!درمقایسه بافرهاد...!
اه بازم فرهاد!
اونو بیخیال دیگه دختر!
آره!
فرشیدو عشق است!
ایییییش!
واقعامن واسه چی قبولش کردم!؟من که هدفی نداشتم واسه خودم.اصلابه شوهرم و اینکه چه قیافه وخصوصیاتی داشته باشه فکرنمیکردم!شاید فرشیدبتونه مردخوبی باشه!
چه میدونم!اصلامهم نیست!
چه بخواد چه نخوادباید آدم بشه!
رفتم یه چیزی براش گرفتم تا کوفت کنه.خیلی عصبیم کرده بود ولی باید مراعاتشو میکردم!
باخجالت رفتم تو اتاقش.
یکم عرق کرده بود.یه دستمال بهش دادم تا عرق روی پیشونیشو پاک کنه.معلوم بودکه درد داره.ناراحت شدم.گناه داشت.شاید اگه من...!
اااا بازگفتی من؟!ول کن بابا!خودش مقصربوده!
درکمپوتشو بازکردم.عجیب ساکت بود!
نه انگار خجالتم سرش میشه!
- زبونتو موش خورده؟!
- نه!
بقیه ادامه مطلب
(نمیدونم چند ساعت خوابیدم اما امروز سرحالم، ولی موقعی که فرزام رو دیدم یه جوری شدم، واقعا میشه گفت چندشم شد، حتی اون چشمهای تیله ایش که همیشه برام جذاب بودن ، حالمو بهم میزدن موقع صبحانه وقتی بین شهاب و سام نشستم ،خیلی ریلکس زل زد تو صورتمو گفت :
فرزام-میبینم که حالت خوبه؟!
-(به خیال خودش من الان دیگه عاشقشم! واسه همین با صدای بلند از خسرو پرسیدم ) خسرو؟! ماهان کجاست؟!
خسرو-حتما خوابه؟! نزدیک صبح بود برگشت تو اتاق
-برم بیدارش کنم؟! (اینو از سام پرسیدم ! و از اونجا که سام بیشتر از من دلش میخواست فرزام رو حرص بده گفتش که )
سام-آره عزیزم، یه سینی بردار ، دونفری باهم صبحانه بخورین! )
(و من الان سینی به دست جلوی در اتاق ماهان هستم ! و عینه این بی ادبا بدون درزدن رفتم داخل ) (خواب بود! مطمئنم که شلوار هم پاش نیست! این اخلاقش بد بود! موقع خواب لباسهاشو در میاورد! آروم رفتم داخل! صدای خروپفش بلند بود! دلم نیومد بیدارش کنم تا صبح بالا سر من نشسته بود! خواستم بیام بیرون که یه چیزی نظرمو جلب کرد!) ( گوشواره ها روی میز بودن! خداییش خوشگلنا! رفتم نزدیکتر! دلم میخواست بندازمشون تو گوشم! ) ( ولی نمیندازم! معلوم نیست قبل من کی بهش دست زده! اه ! چندش! اما خیلی قشنگنا! )
(صدای راستین داره میاد؟! ) (از وقتی سعی کردم روس توانایی هام کار کنم، یکم قدرت شونواییم بیشتر شده! اما نه خیلی ، برم ببینم پایین چه خبره! ) ماهان؟! ( رفتم طرفش، عینه بچه کوچولوها خواب بود البته با یه صدای وحشتناک )
ماهان؟! بیدار شو! مگه منتظر راستین نبودی؟! (ای جانم، چشمهاشو باز کردو دوباره بست ) ماهان؟! بلند شو (نه خیر هرچقدر هم تکونش میدم جواب نمیده ) ماهااان؟!
ماهان-هاااا
بقیه ادامه مطلب