رمان جدید نبض تپنده

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
قیمت روز دلار قیمت روز دلار
متن  حرفِ دل و حرفِ حساب متن حرفِ دل و حرفِ حساب
چطوری باید از چسبیدن ژله به ظرف جلوگیری کنیم چطوری باید از چسبیدن ژله به ظرف جلوگیری کنیم
ناموس کفتار واقعیت داره یا نه ناموس کفتار واقعیت داره یا نه
با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید با این روش با کبودی و سیاهی دور چشم خودخداحافظی کنید
خنده دار ترین  جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار خنده دار ترین جوک های مردانه و پسرانه خفن و خنده دار
شیک ترین مدلهای سفره عقد و تزیینات جایگاه عروس و داماد شیک ترین مدلهای سفره عقد و تزیینات جایگاه عروس و داماد
روش صحیح بستن دستمال سر روش صحیح بستن دستمال سر
شیک ترین  ست زرد و مشکی جدید شیک ترین ست زرد و مشکی جدید
جدیدترین و زیباترین مدلهای تزیین ماشین عروس جدیدترین و زیباترین مدلهای تزیین ماشین عروس
فرجکفتار بدرد چی میخوره فرجکفتار بدرد چی میخوره
جدیدترین مدل آرایش عروس97 جدیدترین مدل آرایش عروس97
 قسمت آخر سریال ترکی خواهران و برادران چی میشه قسمت آخر سریال ترکی خواهران و برادران چی میشه
عکس های جدید و دیده نشده دیبا زاهدی و بیوگرافی مختصر عکس های جدید و دیده نشده دیبا زاهدی و بیوگرافی مختصر
ناموس کفتار خوب است یا نه ناموس کفتار خوب است یا نه
شیکترین پیامک و دلنوشته های زیبا ویژه شب یلدا 97 شیکترین پیامک و دلنوشته های زیبا ویژه شب یلدا 97
جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان
فال جدید روز پنج شنبه 22 آذر 1397 فال جدید روز پنج شنبه 22 آذر 1397
اسان ترین روش اشتراک استوری برای دوستان نزدیک در اینستاگرام اسان ترین روش اشتراک استوری برای دوستان نزدیک در اینستاگرام
تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا
جدیدترین عکس های جدید جوانه دلشاد جدیدترین عکس های جدید جوانه دلشاد
بیوگرافی جدید پردیس منوچهری بازیگر تلویزیون و سینما بیوگرافی جدید پردیس منوچهری بازیگر تلویزیون و سینما
خطای an error occurred در تلگرام از چیه خطای an error occurred در تلگرام از چیه
جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا
روش های برای درمان جای سوختگی پوست روش های برای درمان جای سوختگی پوست
مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97 مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97
عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران
علت کم پشت شدن مو چیست علت کم پشت شدن مو چیست
بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی بیوگرافی جدید و جالب زهرا اویسی
عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی
روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام
با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام
اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال
عکس سلفی جدید مهناز افشار عکس سلفی جدید مهناز افشار
روش نگهداری كاج مطبق روش نگهداری كاج مطبق
مدل گوشواره‌هایی که الان مد شدن مدل گوشواره‌هایی که الان مد شدن
جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی
چرا بعد ورزش بی خواب میشیم چرا بعد ورزش بی خواب میشیم
فرج با دعاهاش فرج با دعاهاش
عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها عکس های دیده نشده مهسا هاشمی بازیگر سریال بازی نقاب ها
روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران روش جدید بدست آوردن لینک پروکسی و ارسال پروکسی برای دیگران
نحوه جدید درست کردن ترش شامی نحوه جدید درست کردن ترش شامی
عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور
دلم یک نفر را می ‌خواهد دلم یک نفر را می ‌خواهد
چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند
مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97 مدل جدید پالتو دخترانه زمستان 97
دعا دعا
مدل لباس های شب یلدا سال 97 مدل لباس های شب یلدا سال 97
چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا
عکس های جالب نيما شعبان نژاد عکس های جالب نيما شعبان نژاد
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 104
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 18,203
باردید دیروز : 1,370
ای پی امروز : 612
ای پی دیروز : 383
گوگل امروز : 10
گوگل دیروز : 15
بازدید هفته : 20,452
بازدید ماه : 50,238
بازدید سال : 402,853
بازدید کلی : 15,161,229
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2871)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1897)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3135)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2940)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3083)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات
زخم میزنی اما ، از جُذام بیزاری ... مثل اینکه یادش رفته ... یادش رفته که ، اون یه مرد متاهل پر تجربه نیست ... اون فقط یه پسره یا خونه پرش یه مرد نیمه متاهل ... یه مرد نیمه متاهل که کل حسش از پدر بودن ، خلاصه میشه رو حس لامسه سر انگشت دستهاش ... و این صفحه نمایش دستگاه سنو بود که موقعیت زمانی – مکانیشو ، بهش یادآوری کرد ... بیادش افتاد ... بیاد آورد ... این زن ، این زن با این حجم برجسته دراز کش روی تخت ، کیه ... این بچه ، این نبض تپنده پر کوبش با حرکت آرام و ماهی وار ، ویبره موبایل نیست ... یه موجوده با دو دست و دو پا و یه سر و نقطه ای تپنده و پر نبض به اسم قلب ... این صدای پر صدای گامب گامب اکو دار ، صدای جاز آهنگهای پینک فلوید نیست ... صدای قلب این نبض تپنده ست ... حی و حاضر ... زنده و تماشایی ... فکش منقبض شد ... دستهاش مشت بود ... اخمش غلیظ تر ... گرده های زرد رنگ توی چشماش ، توی سرخی محیطشون ، غرق بودن ... رگه های طلایی خورشید ، روی دریای پرتلاطم سرخ یه غروب طوفانی ... زیبا و پر مخاطره ... نفسهاش تند و مقطع ... لبش از هر خنده و پوزخندی خالی ... آخه دیوونه ، تو که نمیتونی ، تو که طاقت دیدنش رو نداری ، این اداها چیه که از خودت در میاری ؟ چه کاریه این تریپ پدرانه رو برداشتن ؟ جمش کن برو بچسب به زندگیت ... دیر میرسیاز راه ، اسم این زرنگی نیست ... ولی نه ... این بشر ، پر رو تر از این حرفهاست ... خیلی راحت ، ماسک پر تجربگی ، پدرانه و محتاطی ... نمیدونم از کجا کش رفت و به چهره کشوند ... خیلی عادی و مقتدر ... یه پدر مقتدر ، جلوی دکتر نشست و صاف رفت سر اصل مطلب ... : « خانوم دکتر ، خانوم بنده ، تمایل دارن نوزاد من رو هفت ماهه به دنیا بیارن ... » 
نگاه متعجب من و دکتر با هم به سمتش کش اومد ... خانوم دکتر عینکش رو روی چشم جا بجا کرد ، ابرو بالا کشید : « چرا ؟ »
ظاهر بیغرضانه از خطوط چهره اش ساخت : « دقیقا نمیدونم ... خودش میگه شکمم پایین کشیده ... »
دکتر عینک چشمش رو برداشت ، با دستمالی تو دست چرخوند : « خوب این که به تنهایی ملاک نیست ... هنوز از نظر واژینال ، مشکلی برای نگه داری بچه پیش نیومده ... در ضمن اگر کار به جای باریک هم کشیده بشه ، با استفاد از دارو ، میتونن عضلات رحم رو منقبض نگه دارن و از سُر خوردن بچه به دهانه رحم جلو گیری کنن ... نیازی به تولد پیش از موعد نیست ... این کار رو ما در مواقع خیلی ضروری و نادر انجام میدیم و حتی در اون مواقع استثنایی هم سعی میکنیم با استراحت مطلق و روشهای ورزشی و دارویی تا اونجا که میشه ، زمان تولد رو به عقب بیندازیم ... بهر حال ، هر تولد پیش از موعدی ، ریسک خودش رو داره »
با دروغ همدستی ، از غرور لبریزی ... جای آبرو داری ، آبرومو میریزی ... خاک بر سرش ... آخه مرد حسابی ، تو چیکاره ای که نشستی بر و بر زل زدی تو چشم دکتر و باهاش درمورد وضعیت واژینال من بحث میکنی ؟ عرق سردی که بر پیشونی داشتم و اینهمه وقت رو پیشونیم حفظش کرده بودم ، راه به پایین گرفت ... شر شر ... برگشت سمتم ... نیمچه لبخندی موذی وار رو لب داشت ... خودش رو به سمت میز دکتر سُر داد ، برگه ای دستمال کاغذی از جعبه بیرون کشید ، و در کمال پررویی گرفت جلو من ... منظورش روشن بود : عرقت رو خشک کن ... 
دوباره رو به دکتر کرد با جدیت کامل : « گذشته از این ، از سر بودن دستهاش میناله ... پدر منو دراورده از بس نال و نال میکنه ... میگه فعالیتم زیاده ... » زخم میزنی اما ، از جذام بیزاری ...
دکتر دوباره نگاه جدی به من کرد ... آزمایشها و نتیجه سنوگرافی رو چک کرد ... لبخند زد ... : « خوب یه خورده اش از نازه ... خانومتون بارداره ... ناز زن باردار رو باید کشید ... بقیه اش هم برمیگرده به عوامل متفرقه و جانبی ... فعالیت برای زن باردار خوبه ... عزیزم ... همین فعالیت زیاد باعث میشه هم عضلاتت سفت تر بشه ، هم جنینت بهتر رشد کنه و هم زایمان بهتری داشته باشی ... اگه تو مچ دستت مشکلی نداری و ساق پات هم سوزن سوزنی نمیشه ... پس هم سندروم تونل کارپال منتفیه و هم ترومبو فلیت ... اکثر این سوزن سوزن شدن نوک انگشتهای دست و پا ، بخاطر استفاده نا مناسب از اونهاست ... هر وقت دردی مشابه درد زایمان داشتی ، تنگی نفس ، سردرد سرگیجه ، حالت تهوع ، خونریزی ، فشار خون کم یا زیاد ... اونموقع بهتره فعالیتت رو کنترل کنی حرکات جنینت چطوره ؟ » 
بدون اینکه منتظر جواب من باشه ، تند و سریع گفت : « خوبه ... مرتب تکون میخوره ... » 
دکتر لبخندی به لب نشوند : « خوب الحمدالله وضعیت جنینت رو به راهه ... وضعیت واژینالت هم رو به راهه ... مشکلی تو نگهداری بچه نداری ... به گردن و شونه هات فشار نیار ... بین کار مرتب ورزشهای دستی و گردنی انجام بده ... فعالیتت رو کمتر کن ولی لازم نیست خیلی کم یا قطعش کنی ... خوابت رو هم تنظیم کن ... دو هفته ای یک بار هم برای چکاپ بیا اینجا ... اگه زیر دلت درد گرفت ، رون ، لگن ، پشت ، ساق پات متورم و دردناک شد ... یا خونریزی داشتی و یا دردهایی شبیه درد زایمان با فاصله بیست دقیقه یا کمتر ، اون موقع سریعا اقدام کن ... یه سری قرص هم برات مینویسم که استفاده کن ... نیازی به تولد زودرس نیست ... اگه هم لازم میدونی ، میتونم برات تست اعصاب بنویسم ... » 
اخم کردم : « نه مرسی ... فکر نمیکنم نیاز باشه ... » 
چشم غره ای به مهندس رفتم دوباره برگشتم سمت دکتر : « همون فعالیتم رو محدود میکنم ، فکر کنم درست بشه ... » لبخند موذیانه ای رو لب داشت ... 
به محض خروج از مطب دکتر ، طلبکار برگشتم سمتش : « دلت خنک شد ؟ همه بدبختیم مال خر حمالی کردنه ... دیدی که دکتر چی گفت ؟ دیگه حق نداری ازم مثل خر کار بکشی ... » 
خندید ، پر صدا خندید : « بلا نسبت خر بیچاره ... پولای منو زودتر جمع و جور کن ... خرحمالیت پیش کش ... دیگه نمیخواد کارهای توی شرکت رو انجام بدی ، فقط برو دنبال صورت وضعیت ها ، بقیه کارهات رو بین خانم حمیدی ، آقای شمس و آقای حسام تقسیم میکنم ... کارهای حسابداری هم که کار نیست ، چارتا فاکتور میخوای وارد کنی ، یه چک بنویسی ، یه دو تا لیست پرینت کنی ... دیگه اینهمه ناز و ادا نداره ... دیدی که دکتر چی گفت ؟ برای من ناز نکن ... من فقط بابای بچه تم ، شوهرت که نیستم ناز کنی برام ... » 
« هوی هوی ، حواست رو جمع کن ، پسر خاله نشی ... من در حد همون بابای بچه هم قبولت ندارم ... شوهر ... تو میدونی اصلا شوهر بودن یعنی چی ؟ »
تلخ شد ، دیوونه ... : « نه نمیدونم ، ولی سعی میکنم هر چه زودتر آقا رضا رو پیدا کنم ازش بپرسم ... » با دروغ همدستی ، از غرور لبریزی ... جای آبرو داری ، آبرومو میریزی ... 
دلم میخواست همونجا دراز به دراز میمردم ... بیشعور ...تموم زورش رو زد ، تا حرف رو به اینجا بکشونه ... میدونستم این گربه ای نیست که محض رضای خدا موش بگیره ... : « اگه اون شوهر بود باهاش میموندم ... اون وقت نیازی به برگ چغندری به اسم مهندس امیر سام شایسته نداشتم ... منو برسون خونه ام مهندس ... » هیشکی از تو راضی نیست ، از همه طلبکاری ... من که از تو دل کندم ، بس که مردم آزاری ...
توی روزهای بعد از اون ، کارم سبک تر شده بود ... ولی خوب بازم باید برم دنبال اموال آقا ... این خیلی خسته کننده تر از نشستن و تایپ کردنه ... بی رحم ، بی انصاف ... تیشه برداشته ، میکشه به ریشه منه بیچاره ... جنگ عصبی ، یه تنه و بی اسپانسر ... حکم ابدی منه ... هفت خط و مرموزی ، مثل مهره ماری ... مهربون شدی امروز ، باز چه نقشه ای داری ... 
بالاخره ، بعد از چهار هفته پا به پای مهندس جون کندن !! امروز ... همین امروز که الی القاعده باید میرفتم دنبال صورت وضعیت نفتکشها نزدیک پارک وی ، فرصتی برای یه مرخصی اجباری پیش اومد ... آنی صبح کله سحر تماس گرفت ... اراک رو رد کرده بود وقتی زنگ میزد ... امروز نزدیک ظهر میرسه ... باید میرفتم ایستگاه قطار دنبالش ... آدرسم رو نداره ... با کلی دو دو تا چارتا کردن ، عاقبت دل به دریا زدم ، صبح اول وقت ، قبل از اینکه بخوره پس کله اش و راهی دفتر بشه ، باید خودم رو بهش میرسوندم ... مانتو خفاشی گل و گشادم رو تن کردم ، شالم رو به سرم کشیدم ، کفشهای تابستونه پاشنه تختم رو به پا کردم ، یه دور تو خونه چرخیدم ، از تر و تمیز بودن خونه مطمئن شدم ، راه افتادم سمت واحد مهندس ، انتهای راهرو ... ده بار زنگ زدم ، سه بار مجبور شدم با گوشیش تماس بگیرم ، عاقبت از خواب خرسیش بیدار شد : « بله ؟ » 
یه دور دیگه بسم الله گفتم : « سلام مهندس ... صبح بخیر ... » 
صدای دو رگه اش داد میزد هنوز خوابه ... : « شما ؟ »
احمق سلام هم بلد نیست : « منم مهندس شراره ... میشه درو باز کنین ؟ »
خواب تو چشمش بود یا گیج میزد یا تماس من نا محتمل بود یا طبق معمول موذیگریش گل کرده بود ؟ : « شراره کدوم خریه دیگه ؟ »
عصبی شدم ... : « به همین زودی مامان پسرتو فراموش کردی مهندس ؟ در رو بار کن من پشت درم ؟ »
« پشت در چه غلطی میکنی ؟ »
این دیگه خیلی رو داشت ... : « همون غلطی که هر شب شما میکنی ... لطفا در رو باز کنین ... » 
حرف از دهنم در نیومده در رو پاشنه چرخید ... موهاش بهم ریخته بود ... یه تیشرت سفید تنش بود ، یه گرمکن سورمه ای ... دستی به دور گردنش کشید ، دهن دره کرد : « فرمایش ... » 
حیف که کارم گیره وگرنه میدونستم چه جواب دندون شکنی بهش بدم : « سلام » 
« فرض کنیم علیک ... فرمایش ؟ »
« مهندس من امروز نمیتونم بیام سر کار ... کار دارم ... » 
« حالا اینجا کارمندی ؟ یا مامان پسر من ؟ ... »
« چه فرقی داره ؟ خواستم اطلاع بدم بهتون ... » 
« اووَخت ؟ »
« راستش مهمون از شهرستان میاد برام ، باید برم ایستگاه قطار دنبالش ... نمیتونم بیام ... میشه ؟ »
« نه نمیشه ... شما میتونی تشریف ببری شرکت ، بر گ مرخصی پر کنی ، تحویل آقای شمس بدی ، آقای شمس تحویل من بده ، اگه موافقت شد ، میتونی تشریف ببری ... » 
« آخه مهندس ، من تا بیام شرکت و برگردم ، کلی وقتم تلف میشه ... زشته مهمونم میمونه پا در هوا ... » 
« به من چه خانوم ... بار آخرت باشه برای کارهای اداری میای پشت این در رو میزنی ها ... من چه گناهی کردم که حاجی صاف برات یه خونه گرفته جفت من ؟ که هی دم به دقیقه کارای شرکت رو بیاری بکوبی تو ملاج من ؟ » 
« ای بابا ، مهندس ... موقعیت اضطراریه ... وگرنه مزاحمت نمیشدم که ... خواهش میکنم درک کنین ... » 
« من درکم کجا بود ؟ ... نمیدونم یعنی چی ... شما تشریف ببر شرکت ، کلید خونتو بده ، میدم افشید بره دنبالش ... شما بجای لیدری کردن ، برو بچسب دنبال پول دراوردن ... مگه نه امروز باید بری دنبال صورت وضعیت ؟ ها ؟ »
« خوب میرم ... امروز که چهارشنبه ست ... اینا در حالت عادی منظم سر کارشون نیستن ... بخدا برنامه شون دستمه صبح تا برسن جلسه صبح گاهی دارن ... یه چرخی تو اتاقای هم میزنن ، بعدش میرن صبحونه ساعت ده و نیم یازده برمیگردن سر کارشون ... یه دو تا چایی میخورن بعدم میرن نهار ... ساعت دو و نیم تازه برمیگردن چونشون رو گرم میکنن ... تا بجنبن نصفشون با سرویس ساعت 3 در میرن نصف دیگه هم ساعت سه و نیم یه چند تایی هم تحمل میکنن تا چهار و بیست ... تازه این مال هر روز هفته بجز چهارشنبه ست ... بذار برم ، در عوض قول میدم شنبه اول وقت برم دنبال کارش تا چکشو نقد نکردم بر نگردم شرکت ... » 
« نمیشه مادام ... با من یک به دو نکن ... برای بچه ت خوب نیست اینهمه حرص ... اصلا تو برو دنبال کار ، من خودم قول میدم برم دنبالش ، اوکی ... » 
« آخه چرا حرف زور میزنین ؟ شما از کجا باید بدونی که دنبال کی باید بری ؟ »
« همین که گفتم ... میگی ، میفهمم ... حالا هم اگه میخوای امیر فرخم باباشو ببینه ، بفرما تو ، اگه هنوز کارمند منی ، بفرما شرکت ، تاخیر نخوری ... کسر کار برات میزنم ها ؟ » 
« اقلا بذار خـودم بیام باهات ... زشته ، تو رو نمیشناسه ... »
« ای بابا ... خوب آشنا میشم ... چقد چونه میزنی ؟ من زنه پر چونه دوست ندارم ها ... برو دیگه هانی »
احمق خودخواهی زیر لب زمزمه کردم که صد البته شنید ... : « پس نرو تا برم کیفمو بردارم ، کلید آپارتمون رو هم بهت میدم ، نزدیک که شد بهت اس میدم بری دنبالش ... خودتو غرق چت کردن نکنی فراموش شه ها ... تر و خدا سامی ... »
با دست رو دهنم کوبوندم ... جلو جفت چشماش ... ای بابا ... نمیدونم چرا زبونم جلو این بابا هی هرز میره ... حالا تو این هیلی ویلی سامی چی بود ؟ زیر چشمی پاییدمش ... بیتفاوت بود : « اگه الان مامان امیر فرخی ، اشکال نداره ، نمیخواد رنگ به رنگ شی ، ولی خدا به دادت برسه اگه کارمندم باشی ... مطمئن باش با یه اردنگی از کل این کره خاکی شوتت میکنم بیرون ... من خوشم نمیاد با کارمندای شرکت سلام علیک کنم ، وای به روزی که بخوان صمیمی تر از دوستام صدام کنن ... حاج خانوم هم هنوز جرات نکرده منو اینجوری صدا کنه ... »
مظلوم شدم ، سر به زیر انداختم : « ببخشید مهندس ... از دهنم پرید ... در ضمن ، من عادت ندارم دم در خونه همکارا برم و باهاشون خوش و بش کنم ... »
« حالا مثلا این خوش و بش بود ؟ همون احمق بیشعوری که گفتی ؟ فکر نکن کر بودم نشنیدم ها ... برو نگران نباش ... »
کلید رو از دسته کلیدم جدا کردم ، کیفم رو زیر بغل زدم و از در خونه اومدم بیرون ... چاره ای نبود ، باید بهش اعتماد میکردم ... بازم جلو در آپارتمانش ایستادم ... کل
ید رو بهش دادم ، و بازم برای بار چندم ، التماس آمیز تو قیافه اش نگاه کردم : « دیگه سفارش نمیکنم ها مهندس ... تو رو خدا حواست به مهمونم باشه ... » 
« خیلی خوب بابا ، گریه نکن ... چشم ... مامان امیر فرخی دیگه ، کاریش نمیشه کرد ... تو برو ، منم اس زدی میرم دنبال مهمونت ... »
 
حالم بده ... حالم بد بود ، بدتر شد ... امروز رو دیگه تحمل نکردم ... رفتم زیر سرم ... گیج میزنم این روزا ... بیچاره کوزت ... بیچاره من ، بیچاره همه کوزتای ایرانی در آستانه نوروز باستانی ... ما که نتونستیم از پس وظایفمون تمام و کمال بر بیایم ... ایشالا که شما کوزت خوب و وظیفه شناسی بوده باشید ... ای داد از این نوروز هر ساله که هر سال رخت کوزتی ما رو نو میکنه ... پیشاپیش عید رو تبریک میگم ... هوای اینجا در آستانه نوروز بشدت آلوده ست ... طبق اخبار واصله پنجاه برابر حد مجاز آلوده ست ... هر چی رشتیم پنبه شد ... هر چی شستیم تو غبار آلودگیها دهن کجی کرد بهمون ... هر چه سابیدیم کشک شد آخرش هم این خونه تکونی ما تموم نشد ...
به اینترنتمون اعتمادی نیست ... شاید دچار سونامی آلودگی هوا شد ، شب عیدی قطعید ... ما هستیم ... ایشالا که از روی صندلی تکون نخواهیم خورد صله ارحام غدغن ... عید دیدنی غدغن ... رخت نو پوشیدن غدغن ... گردش و تفریح غدغن ... عشق است این چاردیواری و این ال سی دی و این مودم وایر لس ... دنیای ما مجازیست ... دوستان ما مجازی ... دوستان گل مجازی ، به صفحه نقد هم سر بزنید ... مرسی ... نوروزتان شاد ، دلتان خوش ... 

***
با دلی پر آشوب و فکری پر هذیون ، رفتم ، رفتم و اعتماد کردم ... مجبورم اعتماد کنم ... از کجا ؟ چطوری ؟ نمیدونم ... یه حسی درم زنده شده ، یه حسی که میگه میشه به این مرد سراپا نخوت و غرور ... به این دخمه پیچیده حسادت ، به این متظاهر پدر نما ، به این طناب پوسیده چنگ بندازم ... اعتماد کنم ... فقط اگه ... اگه این نگاه زرد ، تو آشیونه اش نفرت جمع نمیکرد ... 
امیر سام ، گره کور زندگی من ... کجا بود ، از کجا اومد ؟ از کی منو معتاد سر انگشتهای نوازشگرش کرد ؟ و منی که قبل از این همه اتفاقات حتی دوست نداشتم ببینمش ، چطور معتاد دیدنش شدم ؟ چرا امروز ، نه از سر اجبار ، که از دل براش جون کندم ؟ ... اون چی ؟ اون مجبور بود بره دنبال آنی ؟ میتونست نره ... میتونست بهونه بیاره ... میتونستم زنگ بزنم و بگم با آژانس بیاد ... همینطور که زنگ زدم و گفتم کسی رو جای خودم میفرستم دنبالش ، همینطور که مشخصات ظاهریش رو پرسیدم و بهش گفتم بشینه توی ایستگاه اتوبوس ، ضلع شمالی میدون راه آهن ... همینطور میتونستم بهش آدرس بدم بیاد خونه ، میتونستم کلید براش بذارم ... میتونستم ... من که باهاش رودربایستی نداشتم ... چرا پیشنهاد داد ؟ چرا چرا از بازی خوشش میاد ؟ چرا من از این بازی خوشم اومده ؟ یه خورده زود نیست ؟ دلبسته شدن به نوک انگشتهای نوازشگرانه بیتفاوت و پر نفرت ... اونهم در عرض یکماه ؟ تو این وقت تنگ ... از مردی که میدونی مال تو نیست ... میدونی سهم تو نیست ... میدونی حق تو نیست ؟ شاید چون اونم مثل منه ... شاید چون اونم میخواد خودش باشه و خودش مثل منه ... این همون وجه مشترک میون شخصیت اون و سامانه ... سامان هم میخواست خودش باشه ... میخواست خودم باشم ... ولی خود من رو دوست داشت ... این چی ؟ از این رفتارهای مالیخولیایی اسکیزوفرنیک چه قصد و نیتی داره ؟ قبلا ازم دور بود ... اصلا بحساب نمیومد ... تو چشمم نبود ... الان چرا اینقدر آشناست ؟ چرا از همه آشناتره ؟ حتی با این لحن بیزار و بی ادب ؟ چرا دوست ندارم دم به دم گوشی تلفن رو بردارم و زنگ بزنم به حاجی و ازش شکایت کنم ؟ چرا دوست ندارم حاجی میون ما باشه ؟ چرا دلم میخواد دختر های خاله شب نیان پیشم ... چرا چند شبه نمیخوام بیان پیشم ... چرا دلم میخواد تموم این لحظات بیزاری رو ... فقط من باشم و او و میون ما این نبض تپنده ؟ چرا نفساش بوی غریبه نمیده ؟ چرا شرمم نمیاد ؟ ها که دختر اُپن مایندی بودم ... در اوج سانسور شخصیتی شهید و حمید و سعید ، بازم باز بودم ... فکرم ... ذهنم ، رفتارم ... باز بود ... کثیف نبودم ولی بسته هم نبودم ... باز بودم ... زیر آبی میرفتم .. شیطونی میکردم ... خجالت نمیکشیدم ... ولی توی روابط بشدت بسته بودم ... خودم میخواستم بسته رفتار کنم ... با سامان ... گاهی شیطنت میکردم ولی نه از مرزی فراتر ... رضا ، اصلا هیچ هیجانی برام نداشت ... چرا لمس دستهاش اغوام نمیکرد ؟ چرا گرمم نمیکرد ... چرا سردم نمیکرد ؟ چرا باهاش سرد بودم ، سردتر شدم ؟ چرا سر انگشتاش مور مورم نمیکرد ؟ چرا تو اوج احساسات بازم بی حس بودم از حضورش ؟ چرا هوای داغی که از نفسش به پوستم میخورد ، بوی ته معده اش رو به دماغم میکشوند و بدم میومد ؟ چرا ؟ شاید چون ، مثل من نبود ... جفت من نبود ... زودتر از سامان از ذهنم گریخت ... داشتم بهش عادت میکردم ، ولی همین عادت هم ذره ذره بود ... تند و پر شتاب نبود ... داشتم عاشق سامان میشدم ... ولی فقط داشتم ... ذره ذره ... آهسته ، پیوسته ... تو دو سال ... نه یک ماه ... این سرعت و شتاب ، ناگهان ... منو به کجا میبره ؟ این همون ایستگاهی بود که باید میدویدم تا بهش برسم ؟ اگه تنها این محرمیته که منو چنین شتابان ، به سمت عادت ، به سمت ناکجا آباد ... به سمت و سویی که اسمش رو هم جرات ندارم تو ذهن بیارم ، میکشونه ، چرا با سامان تو دو سال هم نرسیدم ... به این همه احساس متضاد نرسیدم ؟ چرا با رضا ... شوهرم ... پدر بچه ام ، به هیچ جا نرسیدم ؟ با رضا ، به مرز عادت هم با ماده و تبصره ... کور مال کور مال ... سلانه سلانه نزدیک شدم و بازم بهش نرسیدم ... چرا نه متنفر شدم ازش نه مشتاق ؟ ولی این ... اینی که دقیقه به دقیقه متضاد پروری میکنه ... ذهنم رو درگیر میکنه ... نفرت ... محبت ... نیاز ... جنگ ... مقاومت ... تند ، پر شتاب ، با سرعت ، رنگ به رنگ میشه ... اونهمه ندیدن ، عاقلانست که به یکباره تبدیل بشه ؟ رنگ عوض کنه ... اونروزها خیلی نگذشته ان ... ولی ... خیلی دورن ... خیلی ... یادم نمیاد از کی مرز بین ندیدن و همه تن چشم شدن و خیره به دنبال او گشتن در هم تنیده شد ... این جاده یه طرفه ... کی دو طرفه شد ؟ کی عملش با عکس العملش برام مهم شد ؟ چطور ؟ با چند شاخه گل زرد داوودی ؟ با یه صیغه خنده دار که در اون لحظه نمیدونستم من بگم قبلتُ یا حکم کنم به این نبض تپنده که بگه قبلتُ ... به جای من ؟ شاید از وقتی که حاجی رفت ... شاید عمدا رفت ؟ شاید منو تو این برزخ به عمد تنها گذاشت ... با شریک برزخیم ؟ گیرم ، من اونو بخوام ، اون از من چی میخواد ... گیرم اون باشه آشنا تر از هر آشنایم ... من چی ؟ من برای او چه هستم ؟ مامان پسر قلابیش ؟ یا فراتر ؟ شخصیت روز ... شخصیت شب ... کدوم حقیقته ، کدوم سراب ؟ چرا مرز بین واقعیت و خیال گم شده ؟ تو هاله ای از غربت ابر وار میون ما گم شده ؟ کدوم حقیقت داره ؟ حکم زور جون کندن روزانه ، یا حکم زور جون کندن شبانه ؟ که من به هر دوی این جون کندن معتاد شدم ... صبوریم کمه ، بیقراریم زیاده ... چقد بیقرارم منه صاف و ساده ...
آنی زنگ زد : « شری ، خوشتیپه کیه فرستادیش دنبال من ؟ » 
خندیدم ... مستانه خندیدم : « چطور ؟ میخوای بری تو کارش مخشو بزنی ؟ »
خندید ... آروم خندید و یواش تر حرف زد : « آره با هیمن توله تو بغلم ... خیلی هم بهم میاد مخ بزنم ... »
تلخ شدم : « با یه توله تو شیکم چی ؟ میشه مخ زد ؟ »
بازم خندید ، طعنه حرفمو نخونده خندید : « آره ... تو باشی آره ... دیوونه تو که عاشق نبودی ... کی شوور کردی ؟ مگه فتوا ندادی ، شوی نکنم هرگز هرگز الا به عشق ؟ ... همونروزای طلاق و طلاق کشونت که برات شوهر پیدا کردم ، کری میخوندی ... چطور شد شیطون شدی ؟ » 
خنده ام گرفت : « خودش گفت شوهرمه ؟ »
« آره ... الانم اینجاست ... تو آشپزخونه داره برام قهوه درست میکنه ، منم مثلا میخوام لباس راحتی تن کنم ... تو اتاق توام ... قابل اعتماد ؟ نیاد بپره روم ... »
« خاک تو مخت آنی ... الان میام ... نترس ... کاری به کار تو نداره ... لیستش پر و پیمون پره ... »
« آخه چطوری ... کی زن این شدی ؟ ... »
« گفته بودی بعد از امتحانات پسرت میای ... منم چیزی بهت نگفتم ... خواستم بیای بهت بگم ... جریان داره ... بعد برات سر فرصت تعریف میکنم ... بذار برم بانک یه چکه بذارمش به حساب ... سریع میام ... چیزی خواستی بگو برات بیاره ... »
« باشه ... زود بیا منتظرم ... صدای یه زن میاد ... کیه ؟ »
« نمیدونم ... آها شاید خواهرشه ... تو برو پیششون ... منم تا یه نیم ساعت دیگه کارم تموم برمیگردم ... » 
ای کاش میشد با همین شیکمم مخش رو بزنم ... میشد بیشتر ازش انتظار داشته باشم ... میشد تنهاییم رو باهاش قسمت کنم ... میشد از عطر گرم نفسش مست بشم ... نخورده جام می ، مست بشم ... عزیزم ، چقد تلخه کام من از تو ...
کلید نداشتم ، زنگ در رو زدم ، شدیم برعکس ... هر شب هر شب ، من پشت اون در ، اون جای من جلوی در ... امروز ... الان ، من جلو این در ، در خونه ام ، منتظرم تا در رو پاشنه بچرخه ... بچرخه و اون در رو بروم باز کنه ... من که شاخه گل زرد داوودی ندارم ... ولی مهر دارم ... مهر ... حتی بی پرداخت مهریه ... اگه اون شاخه شاخه مهریه میده ، من نفس نفس ، مهر تو ریه هام دمیده میشه ... من ضربان به ضربان ، مهر به دهلیز چپم فشار میاره ... راه رگ رگ بدنم رو میگیره و جاری میشه ... سه ماه طول کشید ... کوبید ... ضربه زد ... پذیرفتم ... این نبض تپنده رو پذیرفتم ... نبضی که تشخیصش از کوبشهای رگ و پی ام سخت بود ... سه ماه طول کشید تا جای خودش رو تو قلبم ، تو دهلیز چپم ، پیدا کرد ... راه گرفت ... رگ به رگ ... ولی این غریبه پر دروغ ... به ماه نکشید ، راه خودش رو پیدا کرد ... آشنا شد ... با رگ به رگ این نبض لعنتی توی تموم رگهام جاری شد ... آشنا شد ... بی هیچ نجوای عاشقانه ای ، آشنا شد ... تو نی نی گرده های زرد رنگ چشمهاش ... غرق شدم ... لبخند زدم ... چشمم به دستهای خالی از داوودی زرد افتاد ... خندیدم ... مهر خواستم ... مهر دادم ... صبوریم کمه ، بیقراریم زیاده ... چقد بیقرارم ، منه صاف و ساده ...
« سلام »
« سلام خانوم ... خسته نباشی مادام ... آخ اخ آخ چقد عرق کردی ... من متاسفم که اینهمه فشار و استرس رو تحمل میکنی ... » 
« جونم ؟؟؟ » مهربون شدی امروز ، باز چه نقشه ای داری ؟ ...
« جونت سلامت ... بفرما تو ... قدم رو چشم و جون ما بذار ... » صدای خنده های خفه آنی و افشید از توی سالن میومد ... صد درصد شنوای مباحثه دو نفره ما دم درب ورودی هستن ... دلم برای آنی پر کشید ... دلتنگ بودم ... شدم ... بیشتر شدم ... پریدم تو ... آغوش پر حجمم رو باز کردم ، بلند و پر صدا : « آنی ... عزیزم ... دلم یه ذره شده بود برات ... جیگر خاله رو باش ... وای چه خوشکله ... آنی تو هیبت پسرونه ست ها ... چی کردی تو با این ته تغاریت ... علی چرا نیومد باهاتون ... » 
آنی با احتیاط خزید تو آغوشم ... : « اوی اوی اوی ... حواست رو جمع کن ... بزنی بچه بیچاره رو پرس کنی ... چه خوشکل شدی نا کس ... پسر اینقد خوشکلت کرده ؟ »
صدای افشید ، دور تر اومد : « سلام زن داداش ... خسته نباشی ... حواست به نی نیمون باشه له نشه ... کنترل کن خودتو ... » جانم ؟ زن داداش ... از این ناپرهیزیا نمیکرد افشید ، گاهی ... لبخندی رو لبش بود ... شاید عمق صمیمت من و آنی براش ملموس نبود ... چیزی بین من و آنی نیست ... قایم کردنی از هم نداریم ... لختیم ... برهنه ... مادر زاد ... 
تو بازی جدید حل شدم ... رل گرفتم ... بازی کردم ، حل شدم : « سلام افشید جون ... خوبی عزیزم ... خسته نیستم ... کارای سام که آدمو خسته نمیکنه ... اون خسته شد رفت دنبال آنی جون ... » 
بازی خوبیه ... خوشم میاد ... اونا که عمق صمیمیت من و آنی رو بی خبرن ... پس بتازم خوبه ... چشم چرخوندم ... لبخند به لب داشت ... موذی و مردم آزار ... بازی میده ... بازی میکنه ... بازیگره ... خوش نقشه ... حرفه ایه ... : « ای بابا ... این چه حرفیه مادام ؟ ... آنی جون اینقد خوش مشرب و خوش صحبته که اصلا بعد مسافت رو حالیم نشد ... در ضمن تو باید منو ببخشی ... نباید اینقد بهت فشار بیارم ... پسرم چطوره ؟ »
لبخند زدم ... بی ریا ... مجلس بی ریاست بسم الله : « از احوال پرسیای بابا جونش ... خوبه مرسی ... »
لبخندش عمیق تر شد ... حل تر شد ... جا افتاد ... تو نقشش جا افتاد : « اذیتت نکرد ؟ ... کارت با این وروجک پر سر و صدا راه افتاد ؟ اخم نکرد ؟ لگد پرونی نکرد ؟ »
لبخندم رو نگه داشتم ... چشمام رو هم زوم کردم : « نه ... میدونه کار باباشه ... اذیت نمیکنه ... بیا بشین ... چرا سر پا ؟ »
« خواستم برم شرکت ، دیدم زشته آنی جون رو تنها بذارم ... زنگ زدم افشید هم بیاد ... حرف همو خوب میفهمن ... کلی دل و قلوه دادن به هم ... » 
لبخندم رو رو نمایی کردم ... چرخیدم ... سمت افشید ... سمت آنی ... سمت امیر سام ... : « مرسی افشید جون ... ببخش تو رو خدا ... سامی نگفت مزاحم تو میشه ... » چه پررو شدم من ... سامی ... ولی خودش گفت ... گفت که اگه مامان پسر من باشی ، اشکال نداره بگی سامی ... تو بازی پررو شدن مجازه ... : « تو هم ببخش آنی جون ... سامی گفت نرو ... من یه دندگی کردم » 
ابروهاش با یه سوت پرید بالا ... لبخندش رنگ گرفت ... واژه ساخت ... باهام حرف زد « اینجای آدم دروغگو » ولی از زبونش بیرون زد : « بس که لجبازی ... فکر قلب ضعیف من که نیستی ... تا تو برگردی دلم هزار راه رفت ... » 
آنی خندید : « وای شری ... چه شوهر مسئولی ... » 
خندیدم ... پوزخند ... آنی نفهمید ... لازم نبود الان بفهمه ... فعلا بازی جذابه ... حیفه با رنگ حقیقت زشت بشه ... سیاه بازی بشه ... : « کجا شو دیدی ... هم عاشقه ... هم مسئول ... هم دلسوز ... هم بچه دوست ... خدای احساسه ... » چشمک زدم ... هر سه دیدن ... هر سه خندیدن ... همسفر شدن ، مثل در بدر شدن خوبه ... پس قدم بزن با من ، توی راه و بیراهه ... 
آنی غلیظ تر خندید ... حقیقی تر خندید ... : « بی وجدان ... چرا بیخبر ؟ داشتیم ؟ ... موذی ... چرا منو دعوت نکردی ... این جور مواقع غریبه میشم ؟ »
جای منو پر کرد ... بجام زبون چرخوند ... تیز ... تلخ ... پر طعنه : « خبری نبود ... بی خبر و بی سر و صدا ... یه عقد محضری بود دیگه ... حال خانوم رو براه نبود ... فعلا تو همین مرحله تیک آف زدیم ... ایشالا بعد حموم ده روزه اش ، از خجالتتون در میایم ... هم ختنه سورون دعوتین ... هم عروسی ... مگه نه شری ؟ » این حریف خسته رو ، خسته تر نکن ... این درای بسته رو ف بسته تر نکن ... این همه سنگ نپاش ، اینهمه سخت نگیر ... خوان هفتصدم گذشت ... این چه هفت خوانیه ؟ ... 
عرق کردم ... شرم کردم ... مچاله شدم ... همه خندیدن ... من خورد شدم ... لب فشردم ... آنی قهقهه زد : « وای شری ، چه شوهر با مزه ای داری ... ختنه سورون و عروسی با هم ؟ ضایعات داره که ... یه خورده با این شوهر عصا قورت داده من آشناش کن ، بلکه تاثیر پذیری کنه ، از اون حال و هوای دکتری در بیاد ... خیلی خشکه با مزاجم سازگار نیست ... » امیر سام بلند بلند خندید ... افشید لب گزید و خندید ... من لب گزیدم و پیچیدم ... جای آبرو داری ، آبرو مو میریزی ... هفت خط و مرموزی ، مثل مهره ی ماری ...
بلند شد ... اومد کنارم ... دستش رو گرفت رو سر شونه ام ، محکم فشار داد ... خم شد ... بوسید ... گونه ام رو بوسید ... برای اولین بار گونه ام رو بوسید ... صورتم تر شد ... ها کرد تو صورتم ... نفسش دم شد ... دمش جون داد ... جون گرفت ... : « عزیزم ... شما راحت باشین ... غذا هم گرفتم براتون ... خسته نباشی بازم ... من برم شرکت ... پرینت بانک رو هم آوردی باهات ؟ » 
نفس کشیدم ... تند و مقطع ... : « آره ... » دست کردم تو کیفم ، برگه ها رو گرفتم جلوش ... این چه راه و رسمیه ، این چه امتحانیه ...
باز کرد نگاه کرد ... لبخند زد ... به رقم بالا رفته حسابش لبخند زد ... چشمک زد ... : « مرحبا به این خانوم همه فن حریف ... کارت بیسته ... خودت آخر بیستای دنیا ... امری نیست ، آنی خانوم ؟ شما با من میای افشید جان ؟ »جوابم نکن ، مردم از ناامیدی ... شاید عاشقم شی ، خدا رو چه دیدی ؟
افشید لبخند زد : « چرا منم میام ... خوشحال شدم آنی جون ... ایشالا شب بازم بهت سر میزنم ... شما هم بیا بالا ... شری جون بیارش یه سر بالا ... قدم رنجه کن خانوم ... آپارتمان ما رو هم نور ببخش ... مثل آپارتمان شما نمک نداره نمک گیر کنه ... » برگشت سمت امیر سام ... لبخند زد : « مگه نه ؟ » شاید عاشقم شی ، خدا رو چه دیدی ؟ ...
آنی سرخ شد ... : « خواهش میکنم مهندس ... چوبکاری میفرمایید ... خجالتم دادین ... ایشالا به جبران ... همینطور شما افشید جون ... حتما میام ... مگه نه شری ... »
از سر اجبار لبخند زدم ... : « حتما ... » خیال کن جواب منو دادی ... عزیزم جواب خدا رو چه میدی ؟ ...
خجالت میکشم ... چشمام بی اختیار شدن ... کنترل ندارن ... شبا جاشونو خیس میکنن ... آبرومو میبرن ...
بالاخره با آنی تنها شدم ... نشستم جلوش ... اعتراف خواست ، اعتراف کردم ... به همه چی صاف و صادق گفتم ... صاف و صادق پرسید ، صاف و صادق : « شری ، اینو از کجا یافتی ؟ ... نگفته بودی ؟ حقش بود ضایعت میکردم ، جلو چشم خودش و خواهرش تف تو روت مینداختم ، حالا دیگه با ما هم بله ؟ نامرد ... »
« آنی ، لوس نشو ... منو تو و این حرفا ... نداشتیم که ... خاله زنک شدی ... » 
« نه تو شدی ... یواشکی ، چراغ خاموشی ، شوهر کردی ؟ »
« به جون آنی اونطور که تو فکر میکنی نیست ... » 
« فعلا که هست ... عاشق پیشه ... گرم ، پر احساس ... شوخ ... خنده رو ... همونی که میخواستی ... کور از خدا چی میخواد ... یه جفت جور ... خدا خواسته برات دیگه ؟ این وسط آنی گور به گور شده ، لولوی کدوم خرمنیه ... »
« دِ اشتباه میکنی گلی ... بخدا اصلا اونی که تو فکرش رو میکنی نیست ... تو این چند ماهی که ندیدمت خیلی اتفاقا افتاد ... نمیخواستم کامت رو تلخ کنم ... تو چه گناهی کرده بودی که هر دم و دقیقه کوله بار بدبختیمو رو سرت آوار کنم ... بچه سر شیر داری ، برات خوب نیست ... اینهمه خبر مهیج بد از بد بدتر ... » 
« بله شما حق داری ... دیدم چقد بده ... خدا در کیسه اش رو سفت میکنه ، دلش نمیاد از این بدها راه براه تو چنته ما بذاره ... مدام تو رو مستفیض میکنه ... منم خواستم نداد ... »
« خدا نکنه برای تو از این چیزا بخواد ... بهت که گفتم ... در بدری و بی آبروییم رو برات گفتم ... غیظ و قهر خانواده ام رو برات گفتم .... بعد همه اینا ، یه دفعه ، از کجا ، نمیدونم ؟... از اعماق تاریخ ، خدا فرشته ای بر من آدمیزاد سر تا پا گناه نازل کرد ... جریان حاجی شایسته رو که سر بسته برات گفته بودم ... اینا پسر و دختر همین حاجی شایسته هستن ... نمیدونن ... جریان منو تو رو نمیدونن ... به اصطلاح میخواستن آبرو داری کنن ... نمیخواستن تو از درون این ماجرا با خبر بشی ... » 
« چی میگی ؟ یعنی این خوشکله شوهرت نیست ؟ همش پشمه ؟ »
« نه شوهرمه ... اینش راسته ... »
« خو ... پَ چی ؟ چی میگی تو ؟ این صغری کبری چیدنا چیزی رو عوض نمیکنه ... »
« نه جون تو ... صغری کبری نمیچینم ... باید بهت بگم خودت کلاهتو قاضی کن ... حقیقت اینه که ، این همش یه معامله پایاپایه ... اون نام و نشون و مشروعیت به بچه من میده و اونو از چنگ رضا و باباش در میاره برام ... حاجی هم هر چی پوله پروژه هاشه میده به اون باحاش عشق و حال کنه ... همین ... » 
« چی ؟ واضح بگو ... بخاطر پول ؟ ... حاجی این وسط چیکارست ؟ چطور اینقد ارج و قرب پیدا کردی ؟ »
« گفتم که از اعماق تاریخ اومده ... حاجی آشنای مامانمه ... زیر جولکی با مامانم همکاره ... دست به خیره ... کارش کمک کردنه ... همونیه که منو بدنیا آورده ... تو اون نیمه شب زیر بمب و بارون ... » 
« ولی تو که گفتی خودت با پاهای خودت اومدی تو این دنیا ... »
« نه ... منم تازه فهمیدم ... من با پاهای خودم نیومدم به این دنیا ... من با دستهای حاجی اومدم به این دنیا ... حاجی مامانو سر من زائونده ... اینو به هیچکی نگفتن ... بابا و داداشامو که میشناسی ... این یه رازه ... کسه زیادی ازش خبر نداره ... ماما قبل عقد بهم گفت ... بعدشم که اینهمه زحمت کشید ... طلاقم رو از رضا گرفت ... تموم حق و حقوق رضا از داشتن این بچه رو هم از حلقومش بیرون کشید ... طلاقم رو هم به عقب تر از تاریخ بارداریم ... به قبل از اینکه از خونه حاجی مقدم بزنم بیرون ... به قبل از اینکه بیام پیش تو ، به همون روزا تاریخ زد ، ثبت کرد ... عقدمم به همون سه ماه و ده روز بعد از اون تاریخ ... به قبل از بارداریم ... نمیخواد بچه بزرگ شد ، هیچ علامت سوالی از هویتش ، براش پیش بیاد ... ولی با این کارش ، منو انداخت تو یه هچل بزرگتر ... آنی دارم دیوونه میشم ... »
« چرا ؟ خوب خدا خیرش بده ... هم خودش هم پسرش رو ، دیگه مشکلت چیه ... » 
« آخه تو هیچی نمیدونی ... این پسر حاجی ، دیوونه ست ... یه روانی به تمام معنا ... اسکیزوفرنی حاد داره ... »
« دروغ میگی ؟! پسر به این سالمی ، تویی که مشکل داری ... دلت میاد ؟ »
« بخدا راست میگم ... این سینمایی پر جاذبه امروز رو نبین ها ... یه دیوونه به تمام معناست ... روزا مثل خر ازم کار میکشه ... دلش میخواد بزنه شکمم رو پاپیون کنه ... بذارنش با یه لگد ، تو شکمم ، این بچه رو از زندگی ساقط میکنه ... » 
« نه ؟! ... بش نمیاد اینقد خطری باشه ... اینقد خشن ... رزمی کاره ؟ ... »
« از این شدیدتر ... به شرفم قسم ... خودم برق نفرت رو از صد فرسخی تو چشماش تشخیص میدم ... ولی عجیبش این نیست ... »
« چیه ؟ ... »
« حس پدرونه شه ... حسی که شب به شب ، سر ساعت دوازده گل میکنه ... هر شب هر شب ، میاد اینجا ، بهت گفتم مهریه ام چیه ؟ » 
« نه ... چیه ؟! لابد حاجی سنگ تموم گذاشته نه ، نگو که ترریاردر شدی ... »
« نه خره ... نزدیک بود بشم ... حاجی سنگ تموم گذاشت ... از اون اونچنانیاش ... ولی نخواستم ... تموم مهریه ام ، یه شاخه گل زرد داوودیه ... » 
« جدی ؟ »
« به خدا ... باور نمیکنی ، قباله ام رو بیارم ببینی ... » 
« چرا اینقد کم ؟ چرا زرد ؟ دیوونه اقلا یه شاخه گل رز صورتی .. یا قرمز ... بابات قبول کرد ؟ »
« بابام حرص خورد ... مهربون شده ... بدبختم کرده ، حالا بابا بودن یادش اومده ... ازم عذرخواهی کرد ... دل برام سوزوند ... ولی بازم چرتکه انداخت ... عاقد که مهریه رو ثبت کرد ... دلم خنک شد ... همه حساب کتابای بابام بهم ریخت ... خالمو بگو ، میخواست خودش رو دار بزنه ... »
« خوب ؟! »
« خوب به جمالت ... هر شب میاد اینجا ... با یه شاخه گل زرد داوودی ... مهریه ام رو پرداخت میکنه ... » 
پرید تو حرفم ... : « خاک تو مخت ... عشقی میکنی ها ... مهریه ات رو میده و بله ؟ ... »
« گمشو ... کی میخوای آدم شی آنی ... منحرف ... میاد ولی نه ... از اون بله ها نداره ... جنونش عود میکنه ... چشماش پر نفرت ، دستاش گرم ... پر نوازش ... پدرانه ، شیکمم رو نوازش میکنه ... به قول خودش با پسرش راز و نیاز میکنه ... به قول خودش میخواد پسرش رو به خودش عادت بده ... »
« ایول ... چه رمانتیک ... مگه بده ... »
« آره ... تو نفرت تو چشماش رو ندیدی ... دروغه ... تموم حسش دروغه ... پافشاری میکنه ... تظاهر به عشق پدری داره ... اصلا منو نمیبینه ... جنون داره ... همش چشم میشه ... تمرکز میکنه رو شکمم ... میخواد دیوونه ام کنه ... جای اینکه این بچه رو به خودش عادت بده ، روح منو به بازی میگیره ... دارم دق میکنم ... داره دقم میده ... تو گلوم گیر کرده ... نه میشه هضمش کنم ... نه میشه بالا بیارمش ... بُر خوردم ... تو بازیش بُر خوردم ... داغونم کرده ... قبلنا ، سایه اش رو با تیر میزدم ... خصومتم باهاش حدی نداشت ... الان داغون شدم ... بی هویت شدم ... شدم جریان کلاغه ... نه راه رفتن کبکه رو یاد گرفتم ، نه راه رفتن خودم یادم مونده ... خواستم به بچه ام هویت بدم ، هویت خودم رو هم ازم گرفته ... زودتر از اونچه که باید وا دادم ... شل شدم ... شب به شب ، چشمام به در خشک میشه ... بی صبر میشم ... دلم تند تند میزنه ... محتاج شدم ... گدا شدم ... گدای سر انگشتاش ... باور کن آنی ... »
« اون چی ؟ معلومه عاشقته ... بخدا ... » 
« نه دیوونه ... اشتباه نکن ... اون فقط میخواد دل منو خون کنه ... از روز اول میخواست پوز منو بزنه ... الان هم داره پوز میزنه ... میخواد عادتم بده ... میخواد محتاج ببینم ... میخواد زبونم رو کوتاه کنه ... میخواد با یه تیر دو نشون بزنه ... هم منو محو کنه ، هم انتقام از باباش بگیره ... تیشه بده اره بگیر با باباش داره ... همه اینا رو میدونم ، اما بازم دارم وا میدم ... خیلی تند و پر شتاب ... »
« پَ حاجی چی ؟ از قصد و نیتش بی خبره که تو رو دو قبضه حوالش کرده ... »
« نمیدونم ... منم از قصد و نیت حاجی بیخبرم ... حاجی به جورایی دلش آرومه ... عمدا ولمون کرده گذاشتمون وسط میدون جنگ و صلح ... خودش رو گم و گور کرده ... دو هفته ای یه بار میاد اینجا ، ولی تو هیچ کاری دخالت نمیکنه ... میدون رو به جفتمون واگذار کرده ، نشسته کنار گود ... »
« خدا رو چه دیدی ... شاید عاشق بچه ات شد ... شاید خواستش ، بذار بدنیا بیاد ، مهرش به دلش میشینه ... »
« نه ... حسم بهم دروغ نمیگه ... اون هیچوقت عاشقش نمیشه ... ولی چرا این همه اصرار میکنه ؟ اینهمه پافشاری روی حق و حقوق پدرونش ، نمیدونم چرا ، حیرونم ... باور کن حق و حقوق پدر بودنش رو سفت و سخت ، تو قباله آورده که فردای روز زیرش نزنم ... همین دو هفته پیش ، از زبونم در رفت ... دیدم نمیتونم ادامه بدم ... دیدم دارم شل میگیرم ... دیدم دارم وا میدم ... گفتم تا کار از کار نگذشته ، بهتره برم زودتر از موعد وضع حمل کنم ... اونچون قشقرقی به پا کرد که بیا و ببین ... مثل زنا ، زنگ زد به حاجی تهدید کردن که اگه اینکار رو بکنه ، فلان فلانش میکنم ... دهنمو سرویس کرد ... به غلط کردن انداختم ... تا نگم گه خوردم ، دست از سرم بر نداشت ... »
« چه کیس با حالیه ... خوب این که خوبه ... بالاخره اونم وا میده ... الان نه ، یه سال دیگه ... مردا تشنه محبتن ، بهش محبت کن ، رگ خوابشو پیدا کن ... »
لبخندم تلخ شد ... : « چی میگی آنی ؟ با کدوم وقت ؟ بچه که دو ماهه بشه ، من باید از این قید و بند راحتش کنم ... باید تقاضای طلاق بدم ... باید جدا شیم ... »
« تو میخوای یا اون ؟ »
« از اول ، همین قرارمون بود ... اون میخواست ، منم میخواستم ... اون باید بشینه کنار ، من باید تقاضا بدم ... »
« خوب شاید میخواد بهت فرصت بده ... اگه تو تقاضا ندی ، چی میشه ؟ »
« هیچی ... هیچی نمیشه ... تو که نیستی بینمون ... بین منو و اون ، بجز همین نوازشهای نیمه شب هیچی دیگه نیست ... باورت میشه ، این بوسی که امروز تند و سریع رو گونه ام زد ، بار اول بود ... اونم برای حفظ تظاهر ... از سر ریا ؟ »
« از سر تظاهر ، اونم اینقد طبیعی ؟ من باور نمیکنم ... میدونی که من تو این موارد خبره ام ... منو نمیتونه رنگ کنه ... »
« دلم میخواست حرفات راس بود ... بگذریم ... چه خبرا ؟ از هستی خبری نداری ؟ »
« اوه گفتی هستی ... هستی تباه شد ، به فنا رفت ... »
« چطور ؟! »
« اون پسر عموی مامانش یادته که عاشقش بود ... ؟! »
« خوب آره ... قیدشو زد ... پسره هم با همکارش ازدواج کرد ... اونم دندون عشق و عاشقیشو کشید ... »
« با اون آره ... ولی زد و عاشق یکی از دوستای داییش شد ... پسره ، بچه طلاق بود ، خانواده اش قبول نکردن ، ولی هستی لجاجت کرد ... پا فشاری کرد ... با خانواده اش درگیر شد ... »
« خوب آخرش یادمه پسره مخشو زد با هم در برن ، هستی هم هر چی طلا داشت جمع کرد و با هم رفتن ، قید مامان و باباشو هم زد ، بعدم پسره سوء استفاده کرد و طلاها رو به جیب زد و با دختر عمه اش ریخت رو هم ... بعدش رو بگو ؟! »
« هیچی دیگه ... هستی بازم عاشق شد ... یه مدت خیلی طولانی ازش بیخبر بودم ... بعد از اون با یه نفر دیگه آشنا شد ... پسره یه دیوونه به تمام عیاره ... کتک کمترین جواب محبتهای هستی ست ... کی فکر میکرد هستی ای که اینقدر ادعای عقل کلی داشت به اینجا برسه ... ؟ »
« آره خوب ... من که اصلا فکرش رو نمیکردم ... حالا چی ؟ راضیه ؟ »
« راضی ؟ میگم پسره جنون داره ... هستی یه دختر گیرش اومده ... مامان و بابای پسره از هم جدا شدن ... مامانه شوهر کرده بود و وضعش توپ بود ، باباهه هی زنگ میزد و راپورت مامانه رو به پدره میداد ... پسره رو برعلیه مامانش تحریک میکرد ... یه روز که هستی رو دخترش باردار بود ، مامانه میاد سری بهشون بزنه ، پسره هم که از قبلش باباهه آنتریکش کرده بود ، تا مامانه میرسه ، میفته به جون مامانش ، مامانه رو با ضرب شصت و هفت ضربه چاقو میکشه ... »
« ای وای ... راست میگی ؟ »
« بخدا ... هستی که میخواسته جداشون کنه ، اونو هم هل میده ، هستی بیهوش میشه ... وقتی به هوش میاد ، میبینه مامانه رو تیکه تیکه کرده ، خودش رو هم با ضرب چاقو مجروح کرده ... خود زنی کرده بود ... بعد هم به همون صورت مامانش رو ول میکنه و با هستی بیچاره میزنه به کوه ... فرار میکنه ، با باباش تماس میگیره و بهش میگه چیکار کرده ... »
« الان زندانه ؟ »
« نه بابا ... نمیدونم چطوری باباهه نجاتش داده ... باباش دنبال پرونده رو میگیره ، پسره رو آزاد میکنه ... الان هستی بیچاره داره با یه قاتل زندگی میکنه ... »
« دیگه چه زندگی ای ؟ خوب چرا طلاق نمیگیره ؟ »
« مگه جرات داره ؟ شوهرش روانیه ... بخدا یه لحظه که گفتی امیر سام روانیه ، یاد شوهر هستی افتادم ... من اونو دیدم ... دیگه به این پسره بیچاره انگ روانی بودن نزنی ها ... این کجا ، اون شوهر هستی کجا ؟ »
« حالا هستی چیکار میکنه ؟ »
« هیچی ... یه مدت میخواست قید پسره رو بزنه ، پسره تهدیدش کرد ... گفت خودش و دخترش رو آتیش میزنه ... هستی هم ناچار شد ... مونده باهاش ... مثل سگ جون میکنه ... کار میکنه تا شیکم خودش و دخترش و اون پسره قاتل رو سیر کنه ... پسره هم اعصاب درست درمون که نداره ... »
« بیچاره هستی ... چقدر دلم براش سوخت ... خواهرات چطورن ؟ مامانت اینا ؟ »
« ماما که خوبه ... مثل همیشه ... ارد میده ... دخترا هم خوبن ... برای آذین خواستگار اومده ... شاید شوهرش بدیم ... منم که گیر و گرفتار این دو تا پسرم ... ایشالا پسرت بدنیا بیاد ، خودت میفهمی گرفتار یعنی چی ... از خودت و امیر سام بگو ... » 
« چی بگم ؟ مثل اینکه باورت نمیشه چیز خاصی نیست ... »
« شری ، نمیتونی منو گول بزنی ... تو تغییر کردی ... این تغییر از کجا اومده ... نمیتونی منکر بشی ، من تو رو خوب میشناسم ... »
« نه آنی منکر نیستم ... غیر از اینکه من وا دادم ... چیز دیگه ای ندارم بگم ... یه عمر نداشتم ... خیلی چیزا رو نداشتم ... توی زندگی مجردی ، توی اون سالهای نکبت ... همیشه میخواستم داشته باشم ... احساسات یه آدم عادی رو داشته باشم ... عاشقی رو تجربه کنم ... نیازهایی که یه عمر سرکوب کردم ... زیر نقاب تعصبات کور ... مگه من تو عمرم با چند نفر از جنس مخالف سر و کار داشتم ؟ مگه چندتا مرد رو میشناختم ؟ یه باره از اون زندگی بسته افتادم تو محیط باز دانشگاه ... داشتم خوب پیش میرفتم ، با سامان خوب پیش میرفتم ... ولی نشد ، نذاشتن که به جایی برسم ... صاف افتادم تو یه رابطه ... رابطه با رضا ... یه شوهر ... قاعدتا باید اونجا دیگه به جایی میرسیدم ... باید یه چیزی میشد ... یه زن ، با رابطه ای باز ... کامل ... لمسی ، حسی ، رمانتیک ... ولی به هیچ جا نرسیدم ... با رضا هم به هیچ جا نرسیدم ... نشد برسم ... باباش نذاشت ، موش دووند ... مثل بختک افتاد رو اون چیزی که باید اتفاق می افتاد بین ما ... خیلی زود گرمی آغوشی که فکر میکردم پیدا کردم رو به سردی گذاشت ... رضا رو از من گرفت ، نذاشت با اون به نیازهایی که میخواستم و محتاجش بودم برسم ... من یه رابطه باز میخوام ... گرمم ... سرد مزاج که نیستم ... دوست دارم ... لمس میخوام ، ناز و نوازش میخوام ، یه رابطه آزاد و تمیز ... با کسی که مال خودمه ... با کسی که مال اونم ... ولی بازم ندارمش ... الان هم ندارم ... چیزی که میخوام رو هیچوقت نداشتم ... بغل صدقه ای نمیخوام ... محبت مدل بچه یتیمی نمیخوام ... الان چی دارم ؟ بازم اونی که میخوام رو ندارم ... به نظرت با امیر سام به کجا میتونم برسم ؟ وقتی که حتی نمیدونم احساسش از این لمسها چیه ؟ وقتی که عشقی نیست ... وقتی که همه چیز موقتیه ... رابطه چه معنایی میتونه داشته باشه ؟ این لمسها خیلی لذت بخشه ... این نوازشهای همیشگی خیلی خوبه ... من دوستشون دارم ... ولی تا کی میتونم داشته باشمشون ؟ چه اعتمادی میتونم به این رابطه داشته باشم ؟ وا دادن خوبه ، ولی برای کی ؟ این خوبه ولی در صورتی که اون هم معتاد این نوازشها شده باشه ... ظاهرش سخت کوشه ... تو این رابطه سخت کوشه ... ولی این نمیتونه تموم ماجرا باشه ... من میترسم ... میترسم از اینکه راه رو به خطا برم ... من الان ، حسرت یه عمر نیاز رو تو دل دارم ... من به عشق لمسی رسیدم ... از حس به اینجا رسیدم ... دوست دارم این تجربه رو ... ولی به نظر تو این عشقه ؟ من از هوس بیزارم ... »
« اشتباه نکن ... هوس جزئی از عشقه ... ولی به تنهایی عشق نمیشه ... دوست داشتن نمیشه ... هوس تنها دوست داشتن رو بوجود نمیاره ... همیشه توی پستوش یه جایی نقطه ای از وجدان درد داره ... خوب ... این خیلی قابل درکه ... تو به چیزهایی که یه عمر ازشون محرم بودی ، به ممنوعه هات رسیدی ، نمیتونی این حجم عظیمی که از احساسات متفاوت به مغزت هجوم آورده رو هضم کنی ... ولی عزیزم ، مگه عشق چیه ؟ اون مدینه فاضله ؟ این که دو نفر بشینن به پای هم ، یه عالمه ماجرای جنجالی پیش بیارن ، آیا به هم برسن آیا نرسن ... بدون هیچ لمسی ... بی هیچ لذتی ... این اون معنای عشقه ؟ عشق جنبه داره ... حسی ، عقلی ، قلبی ... بصری ... عشق رو باید ثابت کرد ... نه اینجوری ، نه از استمساک ... نه از ریاضت کشی ، نه از زندگی بودایی . تو برهه های زمانی ، تو یه عمر زندگی ... عشق رو زمانی میشه ثابت کرد که باهاش روبرو بشی ... مگه تموم عشق اینه که بشینی روبروی کسی که دوستش داری و تو چشماش نگاه کنی ؟ باید اعتماد کنی ، باید ببینی ، باید لمس کنی ، باید فداکاری کنی ، باید بی ریا باشی ... هیچکدوم اینا نیست ، مگر اینکه در شرایط خودش .، وقتی به جایی رسیدی که باید فداکاری کنی ، اگه تونستی بگذری ، از بدترینها بگذری ، یعنی عاشقی ... وقتی وقت دیدن شد ، تونستی ببینی ، وقتی بجای خودت ، بجای تمایلات خودت ، بجای نیاز خودت ، کسی دیگه ، تمایلات اون و نیازهاش رو دیدی ، عاشقی ... وقتی لمس شدی ، لمس کردی ، لذت بردی ، لذت دادی ... عذاب نکشیدی ... وجدان درد نداشتی ، عاشقی ... تو توی کدوم یک از این مراحلی ؟ میتونی ببینیش ؟ میتونی از لمسش لذت ببری ؟ میتونی براش فداکاری کنی ؟ »
« من ، ... من نمیدونم عادت کردم ، نمیدونم خودمو گم کردم ، نمیدونم به دریا رسیدم و شناگر شدم ... نمیدونم چه حسی دارم ... فقط میدونم که از ندیدن به دیدن رسیدم ... خیلی ماه ها کنارش بودم ، متنفر بودم ، نخواستم ببینمش ، هیچ حسی بهش نداشتم ... فکر و ایده ای برای عاشقش بودن نداشتم ... »
« شاید اون داشته ... شاید اون داره با این کار باهات تله پاتی میکنه ... شاید اونو نمیدیدی ، داره وادارت میکنه ببینیش ... شاید اون داره هولت میده ؟ »
« من اینطور فکر نمیکنم ... من زمانی با اون روبرو شدم که یه زنه متاهل بودم ، یه زن باردار متاهل ... هنوز تو قید و بند زندگی با رضا و مشکلاتش بودم ... هنوز دست و پام بسته بود ... در ضمن ، تو اونو نمیشناسی ... با یه برخورد کوتاه نمیتونی از شخصیت مرموز اون دربیاری ... اون برام دقیقا یه گره کوره ... با دندون باز نمیشه ، با دست باز نمیشه ... اصلا نمیخواد باز بشه ... اون فقط به اجبار باباش وارد این رابطه شده ... البته اگه بشه اسمش رو رابطه گذاشت ... »
« من به حرفات اعتمادی ندارم ... نمیتونم درکشون کنم ... من از تو پر تجربه ترم ... چه لزومی داره خودش رو درگیر این رابطه کنه ... چه لزومی داره خودش رو با تو درگیر کنه ... من فکر میکنم اون برنامه ریزی قوی داره ... اون پروژه خودشو داره ... اون برنامه زمانبندی برای خودش تعریف کرده و روی اجرای این برنامه کنترل داره ... عاقله و میدونه که چیکار کنه ... اینو مطمئنم که داره هولت میده ... ولی از اینکه به کجا هولت میده مطمئن نیستم ... چرا میخواد تو رو درگیر کنه ... عاقلانه نیست ... اینکه از روی عداوت این کار رو بکنه عاقلانه نیست ... تو تعریف درستی از اخلاق اون نداری ... چه لزومی داره برای درگیر کردن تو ، خودش رو عذاب بده ؟ باید بگردی و پیامش رو پیدا کنی ... اون با این کارش یه پیام سر بسته داره ... اونو بگرد و پیدا کن ... »
امیر سام ... اون چه پیامی میتونه برای من داشته باشه ؟ از اینهمه عذابی که طی این درگیری لمسی نصیب خودش میکنه ، چه قصدی داره ... هر چی به عقب برمیگردم ، هر چی فکر میکنم ، بجز اون حالتهای تنفر آمیز ، بجز اون تحقیر ها ... نادیده گرفتنهای اجباری ، چیزی به خاطرم نمیاد ... اون فقط میخواد منو درگیر کنه و در پایان از این تراژدی ضربه ای محکمتر از همه ضربه های گذشته به من بزنه ...
ي خدا ، چرا اينقد من خنگم ؟ چرا هيچي از تجزيه و تحليل حاليم نيست ، چرا تحليل رفتاري بلد نيستم ؟ ... چرا آني با چند دقيقه دقت تو رفتار امير سام به اين همه نتيجه ميرسه و من به هيچ ؟ چرا يه خط از نگاه امير سام رو من نميخونم و اون از توش يک کتاب قصه درمياره ؟ ... چرا من هيچ تجربه اي ندارم ؟ ...چطوره که يه عمر ، حالا هرچند کوتاه ، ولي يه عمر جلو چشمامه و من هيچي ازش نميدونم و آني تو يه روز اينهمه چيز ميدونه ؟ ... منم دلم ميخواد بدونم ... دوست دارم نتيجه بگيرم ، مثل همه دختراي ديگه ... شرمم مياد از اينکه مثل دختراي ديگه ، بخوام بدونم ... من حق ندارم مثل هيچ دختر ديگه اي بدونم ، ولي بازم دلم ميخواد ... با هر کي تعارف داشته باشم ، با خودم که ندارم ... دلم ميخواد يه دختر تازه بالغ باشم ... يه دختر مجرد آفتاب مهتاب نديده ... ولي نيستم ... آفتاب مهتاب ديده شدم ... ولي به خودم که دروغ نميتونم بگم ... حس سادگي ، حس شرمهاي دخترانه ، حس نازکردنهاي پر عشوه ... هست ... اما هيچوقت فرصت عرض اندام نداشته ... شب از نیمه های زمستون گذشته ...حالا ميخوام داشته باشم ، حالا ميخوام حس کنم ... مگه من چمه ؟ به قول آني هيچي فقط درد بچه امه ... 
صبوریم کمه ، بیقراریم زیاده ... چقدر بیقرارم منه صاف و ساده ... عزیزم چقد سخته دل کندن از تو ، عزیزم چقدر تلخه کام من از تو ...
دلم میخواد فرصت انتخاب داشته باشم ... ندارم ... فرصتهای من سوخت شده ... فرصتهای منو سوخت کردن ، از چنگم درآوردن ... حالا ... امروز ... اینجا ، دلم میخواد اونی باشم که ظاهرا هستم ... تو خونه حاجی شایسته ، دلم میخواد عروس باشم ... به همون شیرینی که نسترن میگفت : « عروس حاجی » ... نیستم ... نه اینکه نیستم ها ، هستم ولی نمیشه بمونم ... حتی اگه معجزه ای بشه و اون عاشق این نبض تپنده پرکوبش بشه ، بازم نمیشه ... نمیشه جواب اینهمه اعتماد ، اینهمه خوبی ، اینهمه فداکاری حاجی رو با خیانت در امانت بدم ... عاشق شم ، عاشق پسرش ... 
دل تنگ یعنی تو ، یعنی کنارم باش ... هم بیقرارم کن ، هم بیقرارم باش ... دلتنگ یعنی من ، یعنی تو رو خواستن ... 
دلتنگم ... میون این خانواده مهربون دلتنگم ... دلتنگ فرصتهای رفته ... روزهایی که هرگز برنخواهند گشت ... دلتنگ این ساعت ... همین الان ... همین لحظه در میون اینهمه آدمهای خوبی که یه عمر توی لحظه های زندگی من رد پاشون کم رنگ بوده ... حالا میخوام باشه ... قوی ... مثل تموم محبتهای حاج خانوم که قویتر از یه برق فشار قوی ، از دهلیز چپم میگذره و تو رگ و پی ام جاری میشه و من رو لبریز از خواستن میکنه ... دلتنگ محبتهای خواهرانه افشید ، وقتی اینقدر نزدیک به منه و اینقدر صمیمی زن داداش صدام میزنه ... دلتنگم ، دلتنگ اینهمه دخترم گفتهای پر لحن حاجی شایسته ... دلتنگ اون لحن پر ذوق گفتن « عروس منو اذیت نکنین » وقتیکه آنی و امیر سام دست به یکی میکردن برای اذیت کردن و مسخره کردن من ... به راه رفتنم خندیدن ... به بلند شدنم خندیدن ... به سنگینی این حجم پر تپش خندیدن ... دلتنگم ... دل تنگ عزیزم گفتنهای امیر سام توی این جمع صمیمی ... وقتیکه سر میز شام ، با لحن خوش آیندی ازم میخواست از هر غذایی بچشم ... دلتنگ حس مادر شوهر داشتن ... خواهر شوهر داشتن ... زن بودن ... ناز کردن ... دل بردن ... آخ گفتن و نفس بروندن ... نفس گرفتن و نفس دادن ... دلتنگ یعنی تو ، یعنی کنارم باش ... دلتنگ یعنی من ، یعنی تو رو خواستن ... 
برخلاف انتظارم ، مثل همه پیش داوریهای غلط گذشته ام ، درمورد همه چی از جمله خونه حاجی شایسته ، امروز فهمیدم که چقدر زندگی کم تجملشون رو دوست دارم . برعکس خونه افشید ... اون آپارتمان بزرگ و دکوراتیو کلاسیک پرطمطراق شاهانه رومی ... پر از نشانه های فرهنگ ایتالیک ... خونه حاجی شایسته ، یه خونه با دکور سنتی اصیل ایرانی با مخده هایی بزرگ تکیه داده به دیوار ... گرم و صمیمانه ... یه خونه متوسط با چهار اتاق خواب و یه سالن و یه پذیرایی ... یه آشپزخونه ساده با وسایلی که همه رنگ و رویی از یه زندگی دور از تجملات ... ساده ، اصیل ، سنتی ... ایرانی ایرانی رو فریاد میزد ... قالیهای لاکی با طرح های سنتی و قالیچه های طرح صحنه شکار ... دیوارکوب های سنتی با طرح هایی از نبرد رستم و سهراب ... آرش کمانگیر ... چایخونه حاجی شایسته که با گبه و مخده های گرد ابریشم بافت و نیم تخت هایی که دور تا دور چایخونه دور یه حوض خونه با یه فواره و پنج آبنما در وسط اون ، محیطی شاعرانه ساخته بودند ... روتختیهای ترمه و اطلس ... قلیون شاه عباسی ... استکانهای کمر باریک دور طلایی و چکاوک و قمری و قناری و مرغ عشقهایی که تو اون محیط دل افروز آواز سر میدادن و قلب و روح آدم رو به بازی میگرفتن .... در تعجبم ، امیر سام با اون روحیه ، چطور در همچین محیطی بزرگ شده ... تو این حیاط باصفا ، گل های رنگارنگ ... با این حجم عظیم روح و احساس ... 
برای اولین بار و تنها اولین بار شاهد این اعجاب شگفت انگیز بودم ... برام غیر قابل باور بود ... تصور ناپذیر ... عاشقانه هایی که حاجی شایسته برای حاج خانوم میزد و میخوند ... نوای تاری که از دل بر می اومد و به دل آدم مینشست ... خدای احساس تو چشمهای حاجی شایسته تلالو میکرد ... و اونچه که من ندیدم و آنی دید ... تو چشمای امیر سام ...
من یاد نگرفتم ؛ ندیدم ... بلد نیستم ... یه عمر بین ماما و بابام چشم چرخوندم و یه نصف خط نخوندم ... از کی باید یاد میگرفتم ؟ اولین معلم انسان ، پدر و مادرشه ... وقتی از دیگ اونا بخاری برای من بلند نشه ، از کدوم دیگ باید بخار بلند میشد ؟ حاجی مقدم و اون زن ساده لوح امل بی فرهنگش که تنها خاصیتش از زن بودن ، جمع کردن طلا دور خودش بود و برخ کشیدنش به این و اون ... بدم میاد از زنایی که تنها ایده شون از زن بودن ، پول گرفتن و زاییدنه ... شوهره پول بده ، هر چی خواست و هر چی کرد اشکال نداره ... به این میگن زندگی ؟ یا این کانونی که امروز افتخار دارم مهمونش باشم ؟ اونم به یمن و میمنت حضور آنی . حاج خانوم ، زنی که پول از سر و کولش پارو میزنه ، ولی دلش میخواد عاشقانه زندگی کنه ... ساده و بی ریا ... نه مثل خانواده ی من ، از بیرون ساده و بی زرق و برق ، از تو ، قصر باشکوه و شاهانه ... حاجی شایسته نمیگه ندارم ... همه میدونن داره و میدونن که خیلی داره ، ولی حاج خانوم لزومی نمیبینه که تو خونه جار بزنه داریم ... خیلی داریم ... ولی جار میزنه داریم ... عشق داریم ... خیلی داریم ... اینو من با این همه بی تجربگی هم دیدم ... حس کردم ... بو کشیدم ... خوش بو بود ... متعفن نبود ... پر رنگ و ریا نبود ... همه عمر دلم میخواد توی این چایخونه سنتی بمونم و عشق بگیرم و عشق بدم ... حس خوبی که میونشون هست ... 
یه خانواده با اخلاق هر کی به هر کی ... تو این خانواده هر کی خودشه ... حاج خانوم ، همون دختر اشرافی و سرهنگ زاده زمان شاهی که الان زن یه حاج آقاست ... با همون خصوصیات اخلاقی ، میون اینهمه سادگی ... وصله ناجوری که خیلی جوره ... حاجی شایسته ... حاج بابا شایسته من ... فرشته مُنزِل من ... با همون اخلاق شوخ و جدی ... با همون صلابت و شفقت ... با همون رحم و جبر ... با همون قد افراشته و شونه های پهن ... تسبیح به دست ... سر به سجده ... بی ریا ... با چهره نورانی بدون رقص نور جانبی ... بدور از انوار متلالو از چراغهای چپ و راست زوم شده رو چهره ... پر نور و درخشنده ... نور خدایی ... خدا خدا میکنه ... ولی ، بی رنگ و لعاب ... عاشقانه ... با عشقی که لحظه به لحظه به زن و فرزندش میده ... خدا رو عبادت میکنه ... با عاشقانه های پر احساسی که برای حاج خانوم میخونه ، خدا رو عبادت میکنه ... با پیوند آسمانی ای که ارزش براش قائله ، خدا رو عبادت میکنه ... افشید ... دختر حاجی ... چقدر این حجاب بهش میاد ... چقدر چهره زیر چادرش بهش میاد ... چقدر دستهای ظریفی که با انگشتری الماس ظریفتر شده ... با اون دستبند الماس نشون روی دستکشهایی که به دست داره بهش میاد ... حاجی شایسته میگه : « این راهیه که خودش انتخاب کرده ... لا اکراه فی الدین ... اون دلش میخواد اینجور باشه ... اینجور بگرده ... تو ایتالیا هم با همین تیپ میگشت ... دوستاش زمین تا آسمون باهاش فرق دارن ... چه خارجی ، چه ایرانی ... ولی اونها هم با همین تیپ و خصوصیات اونو میخوان ... شوهرش هم همینطور ... محمد عاشق افشیده ... با همین تیپ و با همین سر و وضع ... اون تو ایتالیا عاشق افشید شد ... اینجا ازدواج کردن ... اینجا موندگار شدن ... همه خانواده محمد ساکن آمریکا هستن و محمد برای یه اردوی دانشجویی به ایتالیا اومده بود ... افشید رو دید ... دلش لرزید ... مثل من ... مهشید رو دیدم ، دلم لرزید ... با تموم اختلافهای خانوادگی ای که داشتیم ، خواستمش ... خانواده محمد مثل خود ما هستن ، ولی خانواده مهشید مثل خود ما نبودن ... اختلاف زیاد بود ... از زمین تا آسمون ... ولی به پام نشست ، به پاش نشستم ... هنوز انقلاب نشده بود که گرفتمش ... هنوز انقلاب نشده بود که خودش رو ثابت کرد ... مذهبی نبود ... نشد ... مذهبی بودم ... تکون نخوردم ... این قانون خانواده ماست ... لا اکراه فی الدین ... ولی میدیدم ... تلاش میکرد ... زحمت میکشید که از امیر سام ، نسخه دوم منو تربیت کنه ... نماز تو گوشش میخوند ... براش جایزه میذاشت سر وقت بخونه ... تسبیح به دستش میداد ... قرآن یادش میداد ... از فرهنگ قشر خودش هم متاثرش میکرد ... امیر سام ، میوه عشق ماست ... بهره ما از صبر ... بهره ما از عشق ... بینابین منو مهشید ... نیم از من ، نیم از مهشید ... گله ندارم ... پسرمه ... خود خودش با تموم خصوصیات خوب و بدش ... من برای عقایدش احترام قائلم ... کوچیک بود ، مسجد میرفت ... بزرگتر شد ، دیگه نرفت ... خلاف که نکرد ... نمازش رو خوند ، ولی بی رنگ و لعاب ... جوونیش رو کرد ... دوست دختر گرفت ... هرزگی نکرد ... هرزگی تو ذات آدمه ... تو ذات امیر سام من نیست ... خاصه ... یه عالمه دوست دختر داره ... مثل دوستای پسرش ... افشید هم داشت ... یه عالمه دوستای پسر داشت ... از دانشگاه گرفته تا الان که ازدواج کرده ... نه قایمکی ... نه با هرزگی ... یه دوستی ساده ... همکاراش ... هم دانشکده ایاش ... هنوز هم باهاشون رفت و آمد داره ... با محمد هم دوستن ... آدم هرزه ، هرزه پیدا میکنه ... آدم صاف ، صاف ... دوستای امیر سام ... دخترا رو میگم ... همشون بی رنگ و لعاب باهاش دوستن ... بعضیاشون با شوهر و نامزداشون باهاش دوستن بعضیا مجردن ... فقط باهاش دوستن ... مثل بقیه دوستاش ، بی منظور ... بی شیله پیله ... ولی خوب ، دل پسرم گیره ... نه الان ...که خیلی وقته گیره ... »
دلم رفت ... ضعف کردم ... گیره ... خیلی وقته گیره ... بغض کردم : « الان چی حاجی ؟ ... الانم گیره ؟ با این اوضاع ؟ با این اتفاق ؟ »
چشماش شیشه بود ... بی روح : « هنوزم گیره ... با همین اوضاع ... با تموم این اتفاقا ... » 
نفسم برید ... قلبم تیر کشید ... مغزم زوزه کشید ... سوت زد : « مشکلی پیش نمیاد ... بعد از این ؟! ... اون میدونه ؟ وضعیت امیر سام رو میگم ؟ »
لبخند زد ... مهربون ... دلسوزانه ، پدرانه ... پدر من یا امیر سام ؟ نمیدونم ... : « آره ... اونم میدونه ... وضعیت امیر رو میدونه ... نمیدونم مشکلی هست یا نیست ... ولی امیر کار بلده ... خوب میدونه از چه راهی به حقش برسه ... تو نگران اون پدر سوخته هفت خط نباش ... » 
من نگران خودمم ... باید باشم ... بی امتیازی ، از هر حس حقارتی ، حقارت بار تره ... من هیچ امتیازی ندارم ... من صفر هم نیستم ... من هیچ هم نیستم ... من همه وجودم بینهایت منفی داره ... من از بی امتیازی پرم ... نه پر نیستم ... دارم ... کلی امتیاز دارم ، ولی همه منفی ... یه مهر طلاق ... یه جوجه تو شیکم ... یه مهر ننگ و بدنامی رو تخت پیشونی ... حتی اگه باز هم آنی خط نگاه امیر سام رو بخونه ... رمانتیک و عاشقانه بخونه ... برای من پر امتیاز بخونه ... دل امیر سام رو به دل من و این نبض تپنده زنجیر کنه ... پیوند ما رو آسمونی بدونه ... مهر اون رو تو دل من و کانال مهر من رو به قلب اون ، به دهلیز چپش ، باز و نامسدود ببینه ... اون دلش گیره ... خیلی وقته که گیره ... مال الان نیست ... یه روز دو روزه نیست ... اونم میدونه ... حتما با همین اوصاف بازم میخوادش ... بازم به پاش میشینه ... اون نخواد ... اون نشینه ... امیر سام که میخوادش ... اون بلده حقش رو از حلقوم سرنوشت بیرون بکشه ... اون بلده ... حرفه ایه ...
بیچاره من ... بیچاره احساسات سرکوب شده من ... بیچاره دل پر خواهش من ... بیچاره قلب بی تجربه من ... بیچاره تموم نیازهای جسمی و روحی من ... بیچاره این همه اعتیاد من به لمس سر انگشتهای امیر سام ...
صداش ، انگار از اعماق زمین بیرون زد ... انگار از میلیاردها سال نوری دور تر ، پر فاصله تر ... تو پستوی این چایخونه سنتی ، میون خلوت من و حاجی شایسته ، فاصله انداخت : « خانومی ، عزیزم ... کجایی شما ؟ ... اینجا با این حاجی دو دوزه باز چی میکنی ؟ حاجی تو این خلوتیا مخ مادام شری ما رو تیلیت نکنی ... به شما جماعت دو دوزه باز اعتمادی نیست ... بلکتم مخ این زن ما رو بزنی ، از سر حسادت ، همین یه ذره عاشقی میون ما رو هم نیست و نابود کنی ، مبادا بی دختر بشی ... نترس دخترت مال خودت ... من کاری با دختر شوما ندارم ... تو رو سر جدت ، مخ زن منو منفی نکن ... تازه یه خورده مهربون شده ... »
حاجی قهقه زد ... یه پدر سوخته زبون باز گفت و بازم قهقه زد : « نترس ، زنت شیش دونگ مال خودت ... من دارم دختر خودم رو روشن میکنم ، گول سر و تیپ و زبون چرب و نرم آقا گرگا رو نخوره ... دارم براش داستان شنگول منگول تعریف میکنم ... مگه نه دخترم ؟ »
لبخند زدم ... به تظاهر ... با قلب مچاله ... دهلیز چپ و راستم جا عوض کرد ... خونم کثیف شد ... نبضم برگشت ... رگ و پی ام خشک شد ... کبود شدم ... کمرم تیر کشید ... نبض تپنده پر کوبشم لگد پروند گفتم : « آآآآخ » 
ظاهرا هول شد ... ظاهرا نگران شد ... ظاهرا دستپاچه شد ... پرید جلو : « چی شد خانومم ؟ درد داری ؟ رنگت پریده ... حاجی چرا حواستو جم نمیکنی ؟ ببین چه رنگی ازش پریده ... خسته شده ... پاشو عزیزم ... پاشو گلم ... بیا بریم یه خورده دراز بکش ، خیلی وقته نشستی ... بهت فشار اومده ... »
خواستم ... خواستم مخالفت کنم ... خواستم بزنم زیر گریه ... خواستم بغضم رو باز کنم ... خواستم بزنم زیر همه مهربونیهای ظاهریش ... نخواستم ... عادت به این همه مهربونی ظاهری رو نخواستم ... نمیخوام ... تحملش رو ندارم ... بغضم پر قدرت تر شد ... دلم بیشتر لرزید ... خواستم بگم دست از سرم بردار ... سرم گیج رفت ... فشارم افتاد ... بازم ضربه زد ... کمرم تیر کشید ... بازم از دهنم دراومد : « آخ » بازم تظاهر کرد ... دست برد زیر بغلم رو چنگ زد ... دستش رو بین سینه هام و شکمم ، تو فرو رفتگی بین دو قوس پر حجم گذاشت ، فشار داد ... قلبم تند تر ، پر صدا تر ، پر خواهش تر ... زد ... بازم ضعف کردم ... کشون کشون ، سلانه سلانه رسیدم در اتاق ... با پا لای در رو تا ته باز کرد ... پا گذاشتم به اتاق ... دستش هنوز بین دو حجم برآمده سینه و شکمم بود ... کف دستش ... صدای قلبم رو از کف دستش حس میکردم ... گامب گامب پر کوبش با تیراژ بالا میزد ... خواستم از تکرار پرصدای قلبم کم کنم ... خواستم آبروی خودم رو محفوظ نگه دارم ... نشد ... قلبم نافرمانی میکرد ... حرف حرف خودش بود و کار خودش رو میکرد ... تند میزد ، با صدا میزد ... صداش کف دست امیر سام بود ... : « سامی ولم کن ... خودم میتونم راه برم ... »
فشار کف دستش بیشتر شد ... صدای قلب من تند تر شد ... آبروم رفت ... حتی بیشتر از اون روز که از سه تا داداشام کتک نوش کردم ... لکه حیض شدم ... حتی بیشتر از اون روز آبروم رفت ... آبروم زیر کف دست امیر سام بود ... توی ضربه به ضربه قلبم ... ولی اون دلش گیره ... خیلی وقته که گیره ... تموم استیصالم یه قطره اشک شد ... چکید ... رو گونه ام لغزید ... آبروم رفت ... پیش امیر سام آبروم رفت ... پته ام رو آب ریخته شد ... مچم ... مچم باز شد ... بازم کمرم تیر کشید ... دستم رو به کمر زدم ... بازم گفتم : « آخ » 
نگام کرد ... با فشار دست به جلو هولم داد ... دستش رو چنگ کرد ، مشتش رو فشرد ... تو همون فرو رفتگی بین سینه ها و شکمم فشرد ... چنگ زد ... : « یه کم تحمل کن عزیزم ... اگه مشکل داری ببرمت دکتر ... »
سرد شدم ... سنگ شدم ... من عزیزش نیستم ... من هیچکسش نیستم ... من اصلا کسی نیستم ... اخم کردم ... درشت و پر غیظ : « لازم نیست ... خوب میشم ... امروز زیاد نشستم ، عادت ندارم به نشستن زیاد ... شما میتونی بری ... در ضمن ، آنی تموم ماجرای میون من و شما رو میدونه ... این وسط غریبه ای نیست که به خاطرش بازی کنین و خودتون رو به زحمت بندازین ... من همون مامان پسرتونم ... همون پسری که با تموم وجود ازش متنفرین ... خودتون رو خسته نکنین مهندس ... تا همین جا هم لطف کردین ... لازم نیست با این نمایش مسخره ، از این بیشتر منو خجالت بدین ... » 
اخم کرد ... عضلات فکش رو محکم و فشرده کرد ... منقبض ... رگه های طلایی چشماش تو کاسه خون نشست : « من لزومی نمیبینم که برای کسی بازی کنم ... اصولا از کسی واهمه ندارم ... یادت باشه ... من همیشه نگران پسرم هستم ... تو تو قلب من نیستی ... نمیتونی نظر بدی که از کی متنفرم و کی رو دوست دارم ... پس خواهشا نظرت رو برای خودت نگه دار ... از این نازای خرکی هم برای من نیا ... ناز پسرم رو میکشم ... کیلو کیلو میکشم ... ولی بدون ، تو رو هرگز ... » 
رو تختی رو عقب کشید ... بالش رو صاف کرد ... با همون کف دستی که تو فرو رفتگی بود ، با یه فشار ، هولم داد رو تخت ... رو پهلو دراز کش شدم ... یه بالش نرم از روی تخت برداشت ... زیر شکمم ... زیر اون حجم برجسته گذاشت ... پاهام رو دراز کرد ... یه پام رو نیمه جمع گذاشت رو بالش ... دردم کمتر شد ... رفت ... برگشت ... یه شیشه روغن بچه جانسون دستش بود ... رو تخت کنارم نشست ... نفسم از این همه نزدیکی بند اومد ... خم شد روم ، بالش رو از زیر سرم کشید بیرون ... زیر سرم تخت شد ... پیراهن نرم و لطیف گل دار گل و گشادی که روی سینه اش کش دوزی شده بود و از زیر سینه آزاد بود ، با چینهای ریز ... زد بالا ... عادت داشتم ... به این کارش عادت داشتم ... دیگه شرم نمیکردم ... دیگه خجالت نمیکشیدم ... شوهرم بود ... با یه عقد دائم ... حتی اگه فرصتم سه ماه و نیم بود ، موقت بود ... بازم بود ... بازم وقت داشتم که اینهمه نوازش رو بچشم و سیر نشم ... نوازشاش مثل آب شوره ... هر چی بچشی سیر نمیشی ، تشنه تر میشی ... عطش میگیری ... گر میگیری ... عطش دارم ... گر گرفتم ... چشمامو بستم ، لذتش رو بو کشیدم ... کف دو دستش رو خیس کرد ... : « مامان جای کرم ، از روغن بچه جانسون برای نرم کردن پوستش استفاده میکنه ... از بو روغن زیتون بدم میاد ... مگه پسر من سالاده که روغن زیتون بش بزنم ... این بوش خوب تره ... »
چشمام بسته بود ... بو میکشیدم ... اینهمه لذت رو بو میکشیدم ... دستش رو شق کرده بود ... با کف دست ، بدون اینکه نوک انگشتاش روی شکمم رو لمس کنه ، چند بار دایره وار روی شکمم کشید ... یه حسی بهم داد ... تا حالا اینجوری حس نگرفته بودم ... چشمام بسته بود ... لذتش رو بو میکشیدم ... به ریه هام ... نوک انگشتاش رو بازم چرب کرد ... بدون اینکه کف دستش به شکمم بخوره ، نوک انگشتاش رو آروم و پر نوازش به پوست کشیده تنم ، کشید ... مور مور شدم ... هر دو خوب بود ... هر دو حس ... هم کف دستش ، هم نوک انگشتاش ... اون آروم میکرد ... این مور مور ... حس میکردم موهای بدنم سیخ شده .. حس جدیدی بود ... لمس جدید ... نداشتم ... این حس رو تا حالا نداشتم ... بازم نوک انگشتش رو چرب کرد ... چشمام بسته بود ... آروم روی لبم کشید ... نوک انگشت کوچیکه دستش رو آروم روی لبم کشید ... : « لبت ترک ترک شده ... این خوبه ... » قفسه سینه ام بالا پایین میشد ... چشمام بسته بود ... لذتم بی محدودیت ... صداش نرم بود ... مثل هیچوقت دیگه : « اینجا اتاق قدیم منه ... هنوزم هست ... » چشمام بسته بود ... نوک انگشتش از رو لبم کنار رفت ... نرم بود ... لبش زودگذر رو لبم افتاد ... نرم بود ... کنترل قلبم دست خودم نبود ... جهنم ، به درک ، دلش گیره ... به جهنم ... منم گیرم ... دلم گیره ... دلم میخواد ... قفسه سینه ام با صدا بالا و پایین میشد ... صداش لاله گوشم رو نوازش میکرد ... نفساش رو گردنم ها میشد : « من بازی بلد نیستم ... بازیگر خوبی نیستم ... گاهی از تو نقشم بیرون میزنم ... خارج میزنم ... جدی میشم ... مثل الانه ... ببخش که از نقشم بیرون زدم ... ببخش که چند ثانیه یادم رفت بابای پسرت باشم ... ببخش که گاهی دلم میخواد بابای پسرت نباشم ... دلم میخواد خودم باشم ... نقش خودم ... همینی که الان هستم ... » چشمام رو باز کردم ... تو گرده های طلایی چشماش غرق شدم ... چشام بی اینکه بخوام رو هم میرفت ... نخورده مستی میکردم ... رندی میکردم ... خماری میکشیدم ... نئشه هم بودم ... دستش رو رو چشمام گذاشت ... لای پلکام رو بست ... بازم لبم ، نرمی لبش رو حس کرد ... تند و زود گذر ... نئشه تر شدم ... لب باز کرد ... نئشگیم پرید : « میرم که راحت باشی ... درد داشتی صدام کن ببرمت دکتر ... نگران آنی هم نباش ... اگه خواست میارمش پیشت ... » درد دارم ... دردم گفتنی نیست ... کمرم نیست ... قلبمه ... تیر میکشه ... تبمه ... گر میگیرم ... گفتنی نیست ... دردم گذری بودن این لذتهاست ... دردم گفتنی نیست ... شب بود خسته بودم ، چشمامو بسته بودم ... خورشید سر زد و من پیشت نشسته بودم ... چشمامو باز کردم ، دیدم ازت خبر نیست ... دیدم برام تو دنیا ، از تو عزیزتر نیست ... با من بمون ... با من بمون ... با من بمون ... با من بمون ... با من بمون 

***
چرا نمیتونم این شخصیت مرموز رو بشناسم ؟ چرا عقلم قد نمیده ؟ قد دیلماجی چشماش قد نمیده ؟ من که همیشه نمره یک کلاس هستم ... من که از هوش کم ندارم ، اگه داشتم که اینهمه درسام خوب نبود ... اینهمه رتبه دانشگاهم عالی نبود ... بهترین دانشگاه با این همه مشکلات درس نمیخوندم ... اینقد خوب زبان یاد نمیگرفتم ... چرا زبون چشمای امیر سام حالیم نیست ... چرا معنی این رفتارای ضد و نقیضش رو نمیفهمم ؟ چرا بعد از اینهمه مهربونی ، بازم سنگ میشه ... پشت هر مهربونیش یه کوه سنگی خوابیده ... لعنت به این دیوار ... لعنت به این آوار ... لعنت به این دیدار ... من زیر آوارم ... دلخونم از چشمات ، ماه پس ابرم ... من کاسه صبرم ، این کاسه لبریزه ...
آنی بیچاره رفت ... بازم نذاشت اونو به ایستگاه قطار برسونم ... چرا ؟! پولاش مهم تر بود ؟ هنوز از صورت وضعیتها یه دونه دیگه مونده ... امروز یکیشون رو نقد کردم بازم طبق معمول چسبوندم به ته حساب بانکیش و چند پله بالاتر کشوندمش ... حسابش پر و پیمون شده ... قیمت بابا دار شدن بچه من خیلی بالاست ... اون روز نمیدونستم که اینهمه خرج رو دست حاجی گذاشتم ... هفت تا صورت وضعیت به قول مهندس باقلوا ... یکی از اون یکی پر قیمت تر ... تموم هزینه خرید متریال رو حاجی از همون سی درصد پیش پرداخت هزینه کرده ... نقشه ها رو در کمال تعجب ، خود تنبلش طراحی کرده و مهندس حسام کشیده ... خودش دوباره اَپروو کرده ... کنترل پروژه و خوردگی رو خودش زحمت کشیده ... نه بابا بچه زحمت هم کشیده ، این منم که به تنبلیاش رسیدم ... شایدم از حضور من بیچاره بیگاری کشیده و بقیه ته مونده کارها رو به من سپرده ... تموم هزینه های کارگری و حقوق و دستمزد رو طبق قرارداد خود حاجی متقبل شده ... هلو بپر تو گلو ، از هر صورت وضعیت شصت و تا شصت و پنج درصد رسید به حساب بانکی مهندس ، پنج تا ده درصد هم موند تا پایان تحویل دائم پروژه ها بعنوان ضمانت حسن انجام کار ... یه قرار داد دیگه مونده که تقریبا تو مرحله بازرسی فنی قرار داره ... به محض اینکه بازرس فنی کارفرما اونو تایید کنه ، کار من شروع میشه و باید صورت وضعیتش رو منهای مبلغ حسن انجام کار ، تنظیم کنم و پول مونده اش رو بگیرم و بریزم به حساب و والسلام ... مرخصیم شروع میشه ... تو این چند هفته خیلی خسته شدم ... روزهای سنگینی و کارهای زیاد و نفس گیر ... خستگیهای پایان ناپذیر ... پیاده رویهای تو پتروشیمی و تو دفاتر ... هوای گرم تابستون و شر شر عرق ... نمکهای معلق تو هوا و عرق پر نمک خوابیده رو پوستم حالم رو بد میکنه ... کاشکی میشد این دفاتر بازرسی فنی رو من نرم ... با این هیکل سنگین ، با این پاهای ورم کرده ... بیشتر از سر ترحم کارم رو زود راه می اندازن ... گاهی فکر میکنم این مهندس رو نمیشناسم ... اصلا نمیشناسم ... این محیط به هیچ وجه مناسب حال یه زن نیست چه برسه به زنی مثل من ، حامله ... سنگین ... ورم کرده ... با این پیاده رویهای طولانی مدت ... اصلا من فکر میکنم تا بحال خودش پا به این جاهایی که من گذاشتم نذاشته ، وگرنه کدوم آدمی که ذره ای بو از انسانیت برده و پا به همچین جاهایی گذاشته ، دلش میاد زنی با وضعیت من رو به این جهنم بفرسته ؟ تو این اختناق هوا ... تو این هوای سنگین از سمها ... آمونیاک معلق تو هوا ... همراه با گرمای سوزان تابستون که انگار داغ ترین تابستون خداست ... نمیدونم چرا اینقدر سنگ شده ... چرا اینقد تحمل ناپذیر شده ... سفت و سخت ... میخواستم ... خودم میخواستم از مهربونیاش کم کنه تا عادتش از سرم بپره ... ولی نه تا این حد ... خستگی فعالیتهای زیاد از یک طرف ، خستگی رفتارهای بی تعادل اون هم از طرف دیگه ، تموم توانم رو کشیده ... نا ندارم ... به خونه که میرسم ، پاهام از ورم گز گز میکنه ... آب زیر پاشنه های پام دردآور تر میشه ... شب تا صبح ... درد و درد و درد ... تو ساقهای پام یه انگشت فرو میره ... متورم و درد آور ... بیچاره نسرین و نسترن که جور کش دردهای شبانه من هستن ... یه سه روزی خونه خاله موندم ... نذاشت ... بهونه گرفت ... بهونه های زشت ... نمیتونم بگم بنی اسرائیلی ... همون زشت بهتره ... حرفهای صد من یه غاز ... بهونه دل تنگی برای پسرش ... نادیده گرفتن حق و حقوق پدرانه اش ... دریغ از توجه ... از خونه خاله برگشتم که چی ؟ شاید تنبیه ام کرده باشه ... شاید این نبض تپنده پر کوبش رو هم تنبیه کرده باشه ... نه من نوازش دیدم ... نه این نبض تپنده پر کوبش ... کوبشهاش بیشتر شده ... دکتر استراحت بیشتر تجویز کرده ... تازه به حرف من رسیده ... تازه نتیجه گرفته که شیکمم پایین کشیده ... تازه فهمیده کوبشهای این نبض پر کوبش میتونه خطر آفرین باشه ... فشار میاد بهم ... تحمل اینهمه پیاده روی رو ندارم ... پیاده روی تو سایتهای پتروشیمی که ماشین رو نیست ، شکمم رو پایین تر کشونده ... کی تموم میشه ... کی اینروزهای طاقت فرسا تموم میشه ... کی اینهمه فشار سفت و سخت روحی و جسمی تموم میشه ... عمرم به نیمه رسید و تموم نشد ... خاله نگران وضعیتمه ... ماما نگران وضعیتمه ... حتی شهاب هم از اون همه بعد مسافت نگران وضعیت منه ... گاهی تماس میگیره ... هر چی که نباشه ، این یکی شازده حاج منصور افرا از اون سه تا دیگه با محبت تر و دلسوز تره ... داستانم رو که از زبون مهندس شنیده ، نگرانی به دلش چنگ انداخته ... دلم نیومد از راه دور دلش رو آشوب کنم ... لندنه ... حاج منصور باهاش تماس برقرار نمیکنه ... برای موقعیت استراتژیکش خوب نیست ... اون جنبه ریسک ناپذیرش نمیذاره تماس داشته باشه ... تماس با پسرش تو مرکز استعمار بزرگ رو مخالف منافع پستی و مقامی خودش میدونه ... اشکال نداره ... خدای منو شهاب هم بزرگه ... شهاب درسش رو ادامه داده ... چیزی که تو خون اون سه تا شازده پیدا نمیشه ... همش فکر میکردم پای شهاب به اون ور برسه نخاله گریش از حد میگذره ... بازم اشتباه میکردم ... شهاب که خودش باشه ، خوب تره ... به حال خودش که بذاریش موفق تره ... شاید منم همینطور باشم ... شاید ذات ما موفقیت پذیره و این ناخالصی ای که حاج منصور افرا با اون زیاده خواهی هاش به وجودمون تزریق کرده ما پنج نفر رو به اینجا کشونده ... سه تا مفت خور بیخاصیت سوء استفاده چی که رنگ عوض کردن ... افرا نموندن ... دوتا اسما نخاله که با چنگ و دندون تلاش کردن و خودشون موندن ... متاثر از رنگ و لعاب تزویر نشدن ... عادی بودن و عادی موندن ... من و شهاب ... اگه به موفقیتی رسیدیم ، از خودمون بوده ... شهاب پزشکی میخونه ... این خیلی خوبه ... اصلا به حاج منصور افرا نمیخوره که پسر دکتر داشته باشه و دختر مهندس ... همون حاج شهید و حاج سعید و حاج حمید بیشتر بهش میخوره ... شاید هم من و شهاب سهمیه مامان بودیم و سهیمه مامان موندیم ... شهاب تا اینجا بود ، هیچی نبود ... نمیتونست باشه ... زیر سلطه حاج منصور افرا و پسران ، نمیتونست کسی بشه ... حالا هست ... تنها افتخار من از برادرهام ، همون شهاب نخاله لائیک بی مذهبه ... همون که خدای خودش رو داشت و خداش به چشم شهید و حمید و سعید نمیومد ... خداش برای حاج منصور افرا ناشناخته بود و ناشناخته موند ... خدای ما ، افتخار آمیزه ... مال خودمونه ... بی رنگ و ریاست ... میبخشه ... رحم داره ... رئوفه ... به هیچ ریشه ای حمله نمیکنه تا ساقه و برگش رو خشک کنه و هیزم جهنم خودش رو سوزان ... من عاشق خدای خودمم ... شهاب هم ... وضعیت شهاب خوبه ... یعنی خیلی خوبه ... اینو بعد از هشت سال بیخبری ، تازه فهمیدم ... حالا که رو پاهای خودش به جایی رسیده ... حالا که دم و دستگاهی بهم زده و اسم و رسمی پیدا کرده ... از خودش پیدا کرده ... از پدری که اسمش منصور نیست ... از شاهین افرا ... اون که باید شاهین میموند و ما رو افرا بار میاورد ... نه یه درخت بیعار و بی بر ... شهاب داره تخصص قلب میگیره ... چه خوب که میشه اسمش رو بیارم و دچار چندش و تهوع نشم ... چه خوب که از اسم و رسم دروغین جانباز آزاده حاج منصور افرا ، استفاده نکرد و پله پله خودش رو از منافع دنیوی بالا نکشید ... چه خوب که نموند و تیشه به ریشه این مردم نزد ... چه خوب که نموند و رفت تا واقعا افتخار آمیز باشه ... چه خوب که از سهمیه های دروغین جانبازی و آزادگی بابا ، برای ورود به دانشگاهی که سهم افشید و امیر سام و امثال اون بود استفاده نکرد و رفت و شانسش رو تو همون کشور استعمار پیر امتحان کرد ... مهندس یه سفر سه روزه به لندن داشت ... برای خرید متریال این قرار داد لعنتی آخری ... جنسی که فقط و فقط توسط همون خطه استعمار پیر تولید میشه و ما تحریم هستیم ... ورودش به ایران ، تحریمه ... اما مهندس کار بلده ... دور زدن تحریمها رو بلده ... یه سفر به لندن ، خرید متریال به اسم شرکتش تو دبی و سفارش به اسم اون شرکت ، راه خوبی برای دور زدن تحریمهاست ... فقط کافیه لقمه رو یه دور دور سرش بپیچونه ... از استعمار این پیر کهنه کار باز میشه ... میرسه به دست شرکت ، تو ایران ... تو این سفر سه روزه ، از کجا و چطور ، نمیدونم ... ولی آدرس و نام و نشون شهاب رو پیدا کرد ... حتما ماما بهش داده ... بالاخره مادره و صد در صد از حال پسرش تو ینگه دنیا ، حتی علی رغم ترسهای بابا ، با خبره ... شایدم حاجی شایسته بهش آدرس داده ... اینو از زبون مهندس نشندیم ... اصولا اون آدمی نیست که منو هم داخل آدم حساب کنه و بهم خبرهای دست اول برسونه ... این شهاب بود که زنگ زد و همه این خبرها رو بهم داد ... از شوهرم گفت ... از شوهرم خوشش اومده بود ... بهم میگه شوهر خوبی دارم ، قدرش رو بدونم ... کدوم شوهر ؟ لابد خودش خودش رو شوهرم معرفی کرده ... فقط معرفی کرده ... چی گفتن و چی شنیدن ، خدا عالمه ...
پایگاه تفریحی شاپرک
درباره : جدیدترین رمان ها ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : نبض تپنده.رمان عاشقانه/رمان جدید نبض تپنده.رمان جالب نبض تپنده.رمان نبض تپنده فصل اخرش.تمامی قسمت های رمان نبض تپنده.دانولد رمان نبض تپنده.رمان برای سیستم.رمان برای گوشی نوکیا.رمان برای گوشی سامسونگ.قسمت اول رمان نبض تپنده , نویسنده رمان. ,
بازدید : 721
تاریخ : شنبه 27 اردیبهشت 1393 زمان : 0:00 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش