رمان ,دانلود رمان,داستان ,رمان پدر خوب,رمان جدید پدر خوب,داستان جدید

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
سرم ویتامین سی لافارر سرم ویتامین سی لافارر
اسان ترین روش اشتراک استوری برای دوستان نزدیک در اینستاگرام اسان ترین روش اشتراک استوری برای دوستان نزدیک در اینستاگرام
روش جدید ساخت برچسب نام در اینستاگرام روش جدید ساخت برچسب نام در اینستاگرام
 الناز محمدی فوری ازاد شد الناز محمدی فوری ازاد شد
مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97 مدل های شلوار زنانه و دخترانه ویژه پاییز 97
بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری بهترین مدلهای لباس مجلسی بارداری
جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا جدیدترین مدل های تزیین میوه شب یلدا
عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان عکس دیده نشده پریناز ایزدیار در نمایش بینوایان
بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز
خواص باور نکردنی شربت هل خواص باور نکردنی شربت هل
قیمت روز دلار قیمت روز دلار
خواص موثر هل خواص موثر هل
جدیدترین مدل های پیراهن زنانه بسیار شیک و قشنگ جدیدترین مدل های پیراهن زنانه بسیار شیک و قشنگ
بهترین روش درمان سنگ مثانه بهترین روش درمان سنگ مثانه
عکس جشن تولد دیده نشده  ملیکا شریفی نیا عکس جشن تولد دیده نشده ملیکا شریفی نیا
جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی جدیدترن روش های کاشت ناخن با طراحی
زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه
بیوگرافی جدید مونا کرمی + عکس بیوگرافی جدید مونا کرمی + عکس
جالبترین عکس های نهال سلطانی جالبترین عکس های نهال سلطانی
عکس سلفی جدید مهناز افشار عکس سلفی جدید مهناز افشار
عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران عکس بازیگران سریال ترکی خواهران و برادران
داستان کوتاه و زیبای عشق بی پایان داستان کوتاه و زیبای عشق بی پایان
عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو عکس جشن تقدیر از رتبه های برتر فولیتو
عکس های جدید سیمگه خواننده محبوب ترک عکس های جدید سیمگه خواننده محبوب ترک
چیکار باید کرد شیر مادر زیاد بشه چیکار باید کرد شیر مادر زیاد بشه
عکس های جدید و دیدنی  بازیگران با همسرانشان سال 98 عکس های جدید و دیدنی بازیگران با همسرانشان سال 98
چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم
اموزش درست کردن شربت هل اموزش درست کردن شربت هل
بهترین عکس های دیبا زاهدی و بیوگرافی بهترین عکس های دیبا زاهدی و بیوگرافی
زیباترین مدل درست کردن ارایش عروس زیباترین مدل درست کردن ارایش عروس
تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا تیپ جدید و جالب ریحانه پارسا
با این روش حافظه قوی داشته باشین با این روش حافظه قوی داشته باشین
عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي عکس خانواده زن بچه پژمان بازغي
دعا دعا
مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها مدل لباس جدید دامن بلند برای دختر خانم ها
ترکیب رنگ مو و تصاویری از رنگ موی مشکی پرکلاغی ترکیب رنگ مو و تصاویری از رنگ موی مشکی پرکلاغی
اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال
شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم شارژر اصلی و تقلبی را از کجا تشخیص بدیم
چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا چگونه در دایرکت اینستاگرام ویس ارسال صدا
عکس های جدید جالب باربد بابایی + بیوگرافی عکس های جدید جالب باربد بابایی + بیوگرافی
زیباترین مدل تور سر عروس جدید و شیک 2019 زیباترین مدل تور سر عروس جدید و شیک 2019
لیزر درمانی خانگی لیزر درمانی خانگی
درمان کم پشتی موی سر درمان کم پشتی موی سر
ثبت‌نام خودروهای وارداتی ثبت‌نام خودروهای وارداتی
فرج با دعاهاش فرج با دعاهاش
زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس زندگینامه کامل و جدید محسن ابراهیم زاده خواننده + زندگی شخصی و عکس
بازی محلی لپر وازی چیست بازی محلی لپر وازی چیست
عکسهای دیده نشده جدید بهنوش بختیاری عکسهای دیده نشده جدید بهنوش بختیاری
ناموس کفتار واقعیت داره یا نه ناموس کفتار واقعیت داره یا نه
مدل های مانتو شیک متفاوت مدل های مانتو شیک متفاوت
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 69
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 197
باردید دیروز : 1,370
ای پی امروز : 98
ای پی دیروز : 383
گوگل امروز : 3
گوگل دیروز : 15
بازدید هفته : 2,446
بازدید ماه : 32,232
بازدید سال : 384,847
بازدید کلی : 15,143,223
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2871)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1897)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3135)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2940)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3083)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

رمان واقعا جدید و قشنگ پدر خوب قسمت ششم

رمان واقعا جدید و قشنگ پدر خوب قسمت ششم

رمان واقعا جدید و قشنگ پدر خوب قسمت ششم

دست تو جیبش کرد و گردنبند مادرمو مثل پاندول ساعت جلو چشمم تکون داد.
لبخندی زدم و طاها گفت:دیدی پسش گرفتم؟
-خودش داد یه به زور گرفتی؟
طاها خندید وگفت:هیچ کدوم... نفهمید من برش داشتم... هنوز خبر نداره...
لبخندی زدم وگفتم:ببر بذار سرجاش... ادم از زنش نمیزنه...
و به اشپزخونه رفتم تا گازو یخچال و چک کنم... خوشبختانه تمام محتویات یخچال وداده بودم خانم سرمدی تا خراب نشن اونم با رضایت قبول کرد. خدا روشکر همسایه های خوبی داشتم................................

یه بار دیگه همه چیز وچک کردم و به هال برگشتم طاها با تعجب به گردنبند نگاه میکرد با دیدن من گفت: تی تی...
-هوم؟
طاها: یعنی چی...
-یعنی اگه بچه ات پسره... که بده به عروست... اگه بچه ات ...
یهو وسط حرفم پرید وگفت: دکترش میگه دختره... البته حدس زده هنوز ...
تو چشمام خیره شد وگفت:تی تی...
-ببر بذار سر جاش... همین که خواستی پسم بدی هم کلی واسم ارزش داشت...
طاها سری تکون داد وگفت:بگیرش ببینم...
-نه طاها جدی میگم... 
طاها: بذار واسه ی بچه ی خودت...
لبخند کجی زدم وگفتم: حالا کو تا بچه ی من عمل بیاد... ماکروفر که نیست.... و خندیدم وگفتم: بچه ی تو سر راست تره... 
طاها دستشو برد بالا منو به شوخی بزنه که گفتم: همین که خواستی پسم بدی کلی واسم ارزش داشت... به قولی ثبت شد ضبط شد احتمالا تلافی خواهدشد!
طاها لبخندی زد و بی هوا منو کشید تو بغلش... 
بوی عطر نه چندان باب میل من با سیگارش قاطی شده بود... عینک دودیشو که به یقه اش اویزون کرده بود تو پیشونیم بود... سوئیچش هم از کمرش اویزون بود .... درست کنار جای چرم گوشی موبایلش... احتمال میدادم که کیف پولش هم تو جیب پشت جینش باشه!!! 
یه لحظه یاد پارسوآ افتادم...
سوئیچشو اویزون نمیکرد... میگرفت دستش... 
بوی عطر تند و تلخش هم باسیگار کنتش قاطی میشد هم دوست داشتم...
کیف پولش هم میذاشت تو جیب پشت جینش!
عینک دودیشو هم میذاشت بالای سرش... موهاشو یه ذره از رو پیشونیش عقب میفرستاد و من فکر میکردم این کارش باعث میشه قدش بلندتر به نظر بیاد...
طاها با تعجب گفت: تی تی کجایی؟
سرمو تکون دادم وگفتم:همین جام... بریم...
پیشونیمو بوسید وباهم از خونه ی عزیز که چهار سال من توش زندگی کرده بودم بیرون زدیم!
اول به خونه ی طاها رفتیم تا عزیز وبذاریم... 
نازنین استقبالش مثل همیشه بود... کلی ازش تشکر کردم وزبون ریختم که دم اخری نرم شده بود... روی عزیزمو بوسیدم وگفتم:دلم برات تنگ میشه....
عزیز : مصدع اوقات نمیشم... 
خندیدیم و از نازنین خواستم که مراقب داداشم باشه... و با کمال میل بغلش کردم و روشو بوسیدم... اونم منو یه ذره تو بغلش نگه داشت... نمیتونستیم دشمن خونی هم باشیم که ... بین من واون یه اشتراک بود اونم یه اشتراک فوق العاده عزیز... طاها!
کسی که خونم براش می جوشید و شوهری که نازنین عاشقش بود... و مطمئنم هنوزم هست!
حیف که نه من اهل یه شبه متحول شدن وعروس دوست شدن بودم که هنوزم فکر میکردم برادرمو ازم گرفته !!! نه اون حاضر بود خواهرشوهر عقرب زیر فرش و تحمل کنه!!!
همین دوری و دوستی خوب بود...
بعد از خداحافظی و کلی سفارش ونگران نباش هایی که نازنین تحویلم میداد سوار ماشین طاها شدم ...
خیلی زود به ترمینال رسیدیم... طاها بارمو جازد و منم رو دو تاصندلی واسه خودم صفا میکردم...
فکرم مشغول بود یه خرده نگران ارتباطم با هما بودم... والبته هانیه...
اتوبوس با یه ربع تاخیر راه افتاد... قرار بود بابا اون ور بیاد دنبالم...!
با تمام استرس ودل مشغولی هام فیلمی که تو اتوبوس گذاشتن و تمام و کمال دیدم وکلی هم باهاش خندیدم... 
یه چرت تپل هم زدم و تا به خودم بجنبم وفکر کنم رسیدیم اصفهون... با ولع تک تک منظره ها ی تاریک و میخوردم... دلم تنگ شده بود...خیلی .... به معنای واقعی دل تنگی دلم تنگ شده بود.
برای شهرم... برای خونم.... برای خانواده ام... برای بچگی هام... برای خاطراتم... یه لحظه بغض کردم اما بعد خندیدم... من یه عمر این جا زندگی کردم... وای که چقدر روز و ساعت ولحظه اینجا نگذرونده بودم.... با هواش نفس میکشیدم ... بزرگ شده بودم... هیچ چی نمیتونه اصالت ادم ها رو عوض کنه!!! هیچی...
ساعت یازده شب بود که رسیدم...
با دیدن هیاهو و رفت و امد توی ترمینال یهو یه مدلی شدم... تو تهران ساعت یازده شب نمی ترسیدم ولی اینجا تو شهر خودم... شهری که بزرگ شده بودم... یه واهمه ای تو دلم بود ...
بادی به صورتم خورد و لرز کردم... چادرمو محکم به خودم پیچیدم وساکمو روی شونه انداختم و دسته ی چمدونمو بالا کشیدم وروی چرخش حرکتش دادم...
راننده ای دنبالم افتاد... درحالی که با صدای کلفتی آژانس آژنس میکرد... مرد میان سال دیگه ای از رو به رو اومد و دستشو به سمت چمدونم برد وگفت:
برسونمتون خانم... ماشین اونجاست... اجازه بدید بارتونو بیارم...
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم:ممنون منتظرم...
درحالی که چشم میچرخوندم حس کردم کسی صدام کرد...
به عقب برگشتم...
یه مرد با قد متوسط... کت وشلوار خاکستری... ریش های مرتب جوگندمی و موهایی که وسطش کم پشت بود... پوست تیره ای داشت... چشمهای قهوه ای... بچه که بودم همه میگفتن من شبیهشم... 
تسبیح سبزی توی دستش می چرخید و توی انگشتش یه انگشتر عقیق بود که از کربلا اورده بود...
بهم با تعجب نگاه میکرد... تو چشماش خیره شدم... به چند تا چینی که گوشه ی چشمش بود ودو تا خط عمیق عمودی وسط ابروهاش که اخمشو پر رنگ تر میکرد و چند تا خط نازک افقی روی پیشونیش...
پام نکشید جلو برم... خودش جلو اومد...
یه چیزی شاید مثل بغض تو گلوم سنگینی میکرد... یه چیزی قلبمو فشار میداد...
یه چیزی بود که ته حلقمو شور میکرد... یه چیزی بود که چشمامو تار میکرد و نمی ذاشت شکستگی های بیشترشو ببینم... یه چیزی بود که مانع میشد تا بفهمم چهار سال یه عمره...
خیلی عمره... 
کمی خم و قوز کرده بود ... ولی هنوز مقتدر بود... 
در یک قدمیم ایستاد و سرتاپامو سیر نگاه کرد... ته نگاهش یه چیزی بود ... شبیه اون چیزی که نمیذاشت من اونو عین ادم ببینم... شاید ته حلقشم یه چیزی بود که به شوری میزد... داشت چهار سال و توی ظاهر دخترش برانداز میکرد!
با همون نگاهی که تهش یه چیزی بود که مانع دیدن درست و درمون دخترش میشد که چهار سال ندیده بودش... شایدم با همون ته حلق شورش ... به سختی زمزمه کرد: تی تی...


باد میوزید و من سخت و سفت چادرمو گرفته بودم... دیگه بلد بودم... خیلی خوب بلد بودم ... میخاستم بلد بودنمو به رخش بکشم... بگم ببین... نگام کن... ببین خراب نشدم... ببین که عوض شدم اما عوضی نشدم... ببین شدم همونی که ... 
ببین میتونی بهم افتخار کنی؟
ببین میتونی کاری کنی که بخاطر دختر بودنم ازتو تمام مردها عذرخواهی نکنم... ببین میتونی به کسی که فامیل تو یدک میکشه اما به کسی ارث نمیده افتخار کنی؟؟؟
نمیتونستم حرف بزنم... اگه یه کلمه میگفتم اشکهام سرازیر میشد...
دستهای بابا باز شدن... یه قدم و به سمتم اومد ودستهاشو دور شونه هام انداخت... پیشونیمو بوسید... و خیلی تند ازم فاصله گرفت...
انگار همون یه تیکه هم خیلی رو دلش پا گذاشته بود... بی حرف ساک و چمدونم و بلند کرد وراه افتاد منم بی حرف پشت سرش راه افتادم.
در صندوق و باز کرد ومن منتظر نگاهش میکردم... اروم و ساکت چمدون منو توی صندوق عقب سمند مشکیش گذاشت به من نگاهی انداخت.... لبخندی زد و من هم به ارومی جلو سوار شدم...
گوشیمو دراوردم وتو یه تماس چهل ثانیه ای به طاها اعلام کردم رسیدم والان پیش بابام... کمی از عزیز پرسیدم و تماس قطع شد.
نپرسید رفتار بابا چطور بود.... یا از این قبیل سوالها... !!! انگار گذاشته بود بعدا مفصلشو بشنوه...
بابا هم سوار شد بسم اللهی گفت و ماشین و روشن کرد... کمربندمو بستم وبه بیرون نگاه کردم... 
دلم هوای شهرمو کرده بود...
وای که تهران چه غربتی بود واسه من... چطور تونستم اینجا رو چهار سال ول کنم وتوی دود ودم سر کنم؟؟؟
الهی فدای شاه عباس صفوی بشم ... چه کرده بود... چی ساخته بود...
با دیدن سی و سه پل کلمو از پنجره بیرون فرستادم... شلوغ پلوغ بود... وای خدا توش اب داشت... 
با دیدنش تو چشمام پر اشک شد...
زیر لب شعر صائب و زمزمه کردم:


اصفهان يك دل روشن چراغان شده است


پل ز آراستگي تخت سليمان شده است

باده چون سيل ز هر چشمه روان گرديده است


كمر پل ز مي لعل بدشخان شده است

از گل و شمع كه افروخته و ريخته است


كهكشان دگر از خاك نمايان شده است

چون مه عيد كه گردد شفق چهره فروز


طاقها از مي گلرنگ فروزان شده است

عالم آب دو بالا شده از عشرت پل


شادي در عشرت ايام دو چندان شده است

رنگ سيلاب طلايي شده از نور چراغ


چشمها مشرق خورشيد درخشان شده است

مي دهد ياد سر پل ز خيابان بهشت


مع و گل چهره حوراست كه تابان شده است

بادبانهاست پي كشتي دراي دل مي


سايبانها كه ز اطراف نمايان شده است

شده چون قوس قزح هر خم طاقي رنگين


از تماشا پر وبال نگه الوان شده است

زنده رود از كف مستانه كه بر لب دارد


جوي شيري است كه در خلد خرامان شده است

از رگ ابر هوا چنگ به دامان دارد 


ازگل سرخ زمين چهره مستان شده است

بس كه در مغز هوا نكهت گل پيچيدست


مغز ابر از اثر عطسه پريشان شده است

توبه عاجز ز عنان داري تقوي گشته است


زهد، خاروخس سيلاب بهاران شده است

كشتي ميشده هر طاق پل از باده ناب


لنگر توبه خراباتي توفان شده است

توبه كز سنگدلي داشت ز فولاد اساس


همچوموم از نفس گرم چراغان شده است

خون خاك آمده از جرعه فشانان در جوش


كوچهها از مي گلرنگ رنگ كان شده است

روزگار طرب و مستي و بي پروريست


كه مي و طرب و معشوق فراوان شده است

مد احسان ز رگ ابر كشيده است بهار


دامن خاك پر از گوهر غلطان شده است

خون خود مي خورد و خاك به لب مي مالد


زهد ازتوبه ود بس كه پشيمان شده است

خاك ازسبزه مينا شده چون طوطي مست


چرخ، تنگ شكر ازخنده مستان شده است

مي زند قهقه كبك به طاووس بهشت


بط كه شهبا دل باده پرستان شده است

بي ستونيست پر از صورت شيرين سر پل


كه ز تردستي فرهاد گلستان شده است

ابر گريان گل رخسار مه كنعانيست


كه كبود ازاثر سيلي اخوان شده است

چشم بدور از اين عهد كه هر چشمه پل


زندگيبخش چو سر چشمه حيوان شده است

كمر خدمت شه بسته زپل زرين رود


كه مقام طرب خسرو ايران شده است

شاه عباس جوانبخت كه ازبخت جوان


كيمياي طرب عالم امكن شده است

روزش از روزدگر خوشتر و نيكو تر باد


كه از وروي زمين يك گل خندان شده است

با صدای بابا از خلسه ای که درش گیر کرده بودم بیرون اومدم وبهش نگاه کردم...


نه ازش دلخور بودم... نه از ش دلم گرفته بود... انگار یادم رفت چهار سال منو به امون خدا ول کرد... انگار ته دلم از همه چیز شسته شده بود... انگار عطر زنده رود مسخم کرده بود و ذهنمو از همه ی کینه ها شسته بود و زلالم کرده بود... اصلا یادم رفته بود ... واقعا سرچی قهرکرده بودم؟ یعنی اصلا بحث قهر بود؟
نه... حتی دعوا هم نشد... من تهران قبول شدم و فقط همین... تهران قبول شدم... دانشگاه قبول شدم... اومدم تهران و درگیر زندگی تهران شدم... درگیر عزیز شدم... درگیر درس و کار شدم... درگیر علایقم شدم... درگیر مسیری شدم که با طیب خاطر پا توش گذاشتم و با میل میخواستم تا ته تهش ادامه بدم... من ... من اصلا قهر نبودم... 
فقط یه مدت فکر میکردم زیادی ام... اونقدر غرق درس وعزیز وکا ر بودم که عید به عید اصفهان رفتنم کنسل شد.... اونقدر درگیر بودم که ترم تابستونی بردارم وزود درسمو تموم کنم... اونقدر درگیر بودم که چهار سال عین برق وباد بگذره...
راه ادم ها رو از هم دور میکنه... فاصله که بیفته یاد از سر میفته... سرمو تکون دادم از دل برود هر انکه از دیده برفت!
ولی دلم یه خرده از بابا گرفته بود اگر بجای این زنگ زدن های یواشکی از اول حرف میزد و حالمو می پرسید اینقدر دور ازش نمیموندم... 
حالا بعد چهار سال کنار پدرم بشینم... پنجره رو تا اخر پایین بکشم... سرمو بیرون کنم... هوای اصفهون صورتمو نوازش کنه.... شعری دروصف زنده رود محبوبم زمزمه کنم وفکر کنم چقدر زود گذشت... انگار همین دیروز بود که با همین ماشین بابا منو به ترمینال برد....
اهی کشیدم...
نفسمو رها کردم...
به بابا نگاه کردم... بهم لبخندی زد و به رو به رو خیره شد... درحالی که سرعت ماشین و با ترافیک تنظیم میکرد گفت: چقدر عوض شدی...
یه لحظه تو دلم گفتم عوض شدم یا عوضی شدم؟
-خوب یا بد؟
بابا خیلی راحت و صمیمی گفت: عالی... 
عکس العملی نشون ندادم.. ولی در عین مازوخیسم بازی خودم کلی از این تعریفش خوشم اومد. ولی مثلا میخواستم به رو خودم نیارم... 
تا رسیدن به مقصد حرفی نزد... 
ازماشین پیاده شدم... 
تو یکی از محله های قدیمی اپادانا یا همون چهارده خرداد خونه داشتیم... خونمون قدیمی بود و توشونزده سالگی من یه بازسازی اساسی شد...
یه خونه ی دو طبقه که نماش سنگ مرمر سفید بود... طبقه ی همکف همیشه اجاره میرفت و طبقه ی بالا هم خودمون می نشستیم... 
بابا چمدون هامو برداشت و من به کوچه نگاه کردم... از حصیر و رخت و دیش ماهواره خبری نبود... از تیر وکاج هم خبری نبود... چقدر این کوچه بی روح و خشک بود اما دوستش داشتم... الان که شب بود باید فردا به جزییات رسیدگی میکردم.
بابا در وبا کلید باز کرد و من وارد خونه شدم...
یه مسیر کوتاه سنگفرش شده باید طی میشد تا به راه پله رسید.
چراغ های طبقه ی پایین خاموش بود.... چند تا طناب از این دیوار به اون دیوارحیاط وصل شده بود و یه دوچرخه ی به نظرم قرمز گوشه ی دیوار قرار داشت و بیشترین فضای مربوطه انگار برای پارک سمند بود خبری از باغچه و حوض نبود ... تو همون باسازی جفتشون زیر سنگ فرش دفن شدند... 
فقط برگهای درخت خرمالوی همسایه بغلی وارد خونه ی ماشده بود و یه ذره از سادگی درش میاورد...
به ارومی پله ها رو بالا رفتم...
هیچ گلدونی تو مسیرم نبود...
طبقه ی دوم... به در چوبی خوش طرحی نگاه میکردم که ناگهان در به روم باز شد.
با دیدن یه خانم که موهاشو ساده پشت سرش بسته بود ویه بلوز خاکستری با طرح های مشکی گل دوزی شده پوشیده بود و یه دامن سیاه...
لبخند گرمی روی صورتش بود... 
اما تو چشمهاش تعجب بود...
با لبخند سلام کردم... نباید ازش بدم میومد... یعنی فکر کنم دیگه حق اینو نداشتم که ازش بدم بیاد!
به ارومی دستهاشو باز کرد وخیلی صمیمانه بغلم کرد.
از کارش شوکه شدم من خودمو تنها برای دست دادن ساده ای اماده کرده بودم . تا چند لحظه دستهام معلق مونده بود اما خیلی زود به خودم جنبیدم و منم بغلش کردم...
کمی بعد ازم جدا شد وگفت:خوش اومدی به خونه ی خودت....
صورتش هیچ ارایشی نداشت ساده بود... 
لبخندی زدم ووارد خونه شدم...


یه مبلمان گرد جلوی تلویزیون ال سی دی بود و یه دست مبل استیل که چهار سال پیش هم تو خونه بود درقسمت پذیرایی... هال ال مانندی بود که در بدو ورود نگاهت به پکیجی می افتاد که داخل اشپزخونه و سینک ظرفشویی قرار داشت و ماکروویو ... حد فاصل در و اشپزخونه یه در بود که باز میشد و به حموم و دستشویی میرسید. 
یه بوفه ی کوچیک که کمی کم لطفی در حقش شده بود وظروف خوشگلی توش وجود نداشت...
تلفن و یه تابلوی کوبلن و یه تابلوی نقاشی سه تیکه ی مزرعه ی افتابگردون...
در کل اکثر وسیله ها به جز تلویزیون و مزرعه ی افتابگردون همونا بودن که چهار سال پیش بودن...
هال ورد کردم... یه راهرو بود که سه اتاق خواب و درش داشت... دو اتاق رو به روی هم و یه اتاق انتهای راهرو... اتاق خودم...
چشممو از در اتاقم گرفتم وبه هما دوختم... 
بابا وارد خونه شد و بلند گفت:به خونه خوش اومدی....
هما کت بابا رو ازش گرفت وبه چوب لباسی اویزونش کرد.
نمیدونم چرا تو خونه ی خودم غریبه بودم... گیج و ملنگ وسط هال ایستاد ه بودم ونمیدونستم کجا باید برم وچی کنم...
بابا رو به هما تند گفت: هانیه کجاست؟
هما :خیلی سعی کردم بیدار نگهش دارم ... ولی نشد ... خوابید...
بابا اخمی کرد وگفت: بیخود.... مگه نمیدونست خواهرش داره میاد!
هما جواب بابا رو نداد ورو به من گفت: تی تی جون شام که نخوردی...
بابا به جای من جواب داد: کجا میخواست شام بخوره... برو غذا رو داغش کن... و رو به من گفت:تو هم برو دست و روتو بشور...
به به ... نیومده امر و نهیش شروع شد... 
چهارسال پیشم همین کارا رو میکردی منو فراری دادی هاااا... حواستون بود اقای پدر؟؟؟
با این حال لبخندی به اخلاق تغییرنکرده ی بابام زدم و چمدون و ساکمو برداشتم تا به اتاقم برم ... ولی یه لحظه ...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: هما جون...
باتعجب نگاهم کرد.. چهارسال پیش مجبور بودم مامان هما صداش کنم... ولی حالا ... حالا که چهارسال پیش نبود! 
لبخندی زدم وگفتم: من کجا میتونم وسیله هامو بذارم...
هما لبخند گرمی بهم زد و بابا به جای هما گفت: اتاق خودت ... اینم سواله می پرسی؟
پوفی کشیدم و دوباره مستقیم به هما نگاه کردم... خانم خونه اون بود... نمیدونم چرا ولی حس میکردم باید اینطوری رفتار کنم... یه ذره غریبه ... یه ذره اشنا...
هما حرف بابا رو تکرار کرد وگفت: اتاقت دست نخورده است... خودم دیروز تمیزش کردم...
ممنون بلند بالایی گفتم و به اتاقم رفتم...
وقتی چهارسال خبری ازت نیست نرسیده نباید چیزی و مال خودت بدونی که رهاش کردی...
این اصل زندگیه...
هما همسرپدرته عین ادم باهاش رفتار کن !!! نه عین وحشی ها ... چهار سال پیش نیست که تو با هر حرفش خم به ابرو بیاری و.... وای من چقدر بچه و لوس و نونور بودم!...
وارد اتاقم شدم... اتاق مربعی نازم .... یه ضلع اتاقم...
میز کامپیوترم با یه کامپیوتر داغون سفید تمیز بود...
میز اینه ام که کنار میز کامپیوتر و پایین تخت خوابم قرار داشت هم تمیز و مرتب بود و روش خالی بود...
وای کمد هام... که رو به روی میز کامپیوتر و میز اینه ام بودند.... ویترین عروسک هام که همشون دست نخورد ه بودن... چهارسال پیش کلیدشو برداشته بودم... ومشخص بود چهارساله کسی دست به توش نزده...
اه ... به کل یادم رفته بود... هرچند خیلی مهم نبود چون کلید جز دسته کلیدم بود و من هم دست تو جیبم کردم... دسته کلید و دراوردم ودر ویترین عروسک هامو باز کردم...
عزیزممممم دلم برای پاندای سیاه وسفیدم تنگ شده بود... به قول عیسی پاندا ارزو داره عکس رنگی بگیره!
خواستم بوسش کنم که عجیب بوی خاک میداد... برش گردوندم سرجاش... باید همتونو حموم کنم... درکمدامو باز کردم... بوی نفتالین حسابی تو دماغم پیچید... وای پیراهن پف پفی یاسی رنگی که واسه عروسی طاهاپوشیده بودم... من با این ترکه ای بودنم اون موقع چه هیکل لاغری داشتم؟
چمدون هامو گوشه ای گذاشتم... چادرمو روی تخت پرت کردم... مانتو و روسریمو دراوردم... 
حس مرتب بودنم نبود...
خسته بودم... یه تی شرت خوشگل سبز از تو چمدونم دراوردم و تندی تنم کردم... جینمو هم بایه شلوار تو خونه ای یشمی عوض کردم... موهامو بالای سرم بستم... در اتاق و باز کردم که دیدم یه دختر کوچولو با یه تاپ نارنجی وشلوارک صورتی با تعجب نگام میکنه... با دیدن من دو قدم عقب رفت و بدو بدو به اشپزخونه دوید...
صدای غرو لند بابا بلند شد که گفت: چته بچه... این موقع شب مگه وقت دویدنه؟همسایه ها خوابن... 
وای خدا خواهرم!
همسایه ها ؟ مگه ما چند تا همسایه داریم؟
بوی زرشک پلو توی دماغم پیچیده بود... حس میکردم برنجش برنج دودیه... وای چه فضای معطری...
به سمت دستشویی رفتم ... توالتومون هم یه دور سیر نگاه کردم... چه وقتایی نبود که اینجا الکی به دیوار تکیه بدم وگریه کنم... سیفونمون جدید بود... کاشی ها ی در و دیوارم ابی شده بود... اینه هم ابی نفتی بود ... حس نگاه کردن به حموم و نداشتم ... فردا تصمیم داشتم برم حموم... دست ورومو شستم... دلم واسه مستراحمون تنگ شده بود!!!
یه خرده تو اینه نگاه کردم... سلام... پس بالاخره برگشتی خونه؟ بعد چهار سال... سر چی قهر بودی؟سرچی اشتی کردی؟ 
پوزخندی زدم و فکر کردم ادم ها همیشه دوری و به حساب اخم ودلخوری میذارن و نزدیکی... نزدیکی و به حساب هیچی!
از دستشویی بیرون اومدم وبه اشپزخونه رفتم... هما تند تند دور خودش میچرخید... هانیه هم یه نگاه به من میکرد... یه دونه سیب زمینی سرخ کرده از تو ماهی تابه برمیداشت...
لبخندی زدم و هما گفت:هانیه سلام کردی مامان؟


هانیه خیلی اروم گفت:سلام...
با لبخند گفتم:سلام به روی ماهت... شما مگه خواب نبودی؟
هانیه به مامانش نگاه کرد وچیزی نگفت.
رو به هما گفتم:کمک نمیخوای؟
صدای بابا از تو هال اومد که گفت: تی تی بابا بیا بشین... خسته ای...
محل حرف بابا نذاشتم وخودم به سمت بشقاب ها رفتم وگفتم:ببرمشون؟
هما با لبخند گفت: بذار باشه خودم می برم... 
به حرف اونم محل نذاشتم واز اشپزخونه بیرون زدم... سفره رو روی زمین پهن کرده بود... 
تمام مدتی که ظروف سالاد و دیس برنج و می بردم و میاوردم هانیه منو می پایید...
چقدر براش غریبه بودم...
ولی میتونستم دلشو بدست بیارم... 
برای همین خیلی نگران نبودم... بابا و هما هم سر سفره نشستند با تعجب گفتم:شما شام نخورده بودید؟
هما:نه دیگه منتظر شدیم...
-وای تا این وقت؟؟؟
بابا:یه شب هزار شب که نمیشه ... و هما برای من برنج کشید.
اینو به حساب محبت گذاشتم...
وقتی هم خواست قسمت سینه ی مرغ و واسم بذاره وکلی تعارف میکرد باز هم به حساب محبت گذاشتم... بابا هم مشغول غذای خودش بود... هانیه انگار فقط غذا خورده بود که اونم با سیب زمینی های توی تابه داشت دلی از عزا درمیاورد.
من بین هما و بابا نشسته بودم و هانیه کنار مادرش نشسته بود و ارنجشو گذاشته بود روی پای هما و زل زده بود به من... منم هر ازگاهی بهش میخندیدم...
حرف خاصی بینمون رد وبدل نمیشد... میدونستم تمام اخبار زندگی منو طاها دست بابا میذاره.... برای همین حرفی برای گفتن من نبود...
هما با هانیه سر وکله میزد تا یه تیکه گوشت مرغ بخوره و هانیه قبول نمیکرد...
سر چنگالم کلی سیب زمینی زدم و یه تیکه ی سفید خیلی خوشگل از سینه ی مرغ و هم به سرش زدم... بعد یه قاشق اب مرغ هم روش ریختم و به سمت هانیه گرفتم.
هانیه تو رودربایستی مونده بود...
عزیزم چنان معذب نگاهم میکرد که خنده ام گرفت وگفتم: خوشمزه است... 
اروم واسه خودش پچ پچ کرد: اخه مرغ دوس ندارم...
ولی من اصرار کردم وگفتم: حالا بخور اگه دوست نداشتی دیگه نخور...
دست کوچولوشو دراز کرد وچنگال و گرفت و گذاشت تو دهنش... 
اولش با بی میلی ولی بعدش تند تند جوید و قورتش داد.
هما که ازذوق نمیدونست چیکارکنه...
-خوشت اومد؟
هانیه سری تکون داد و گفتم: بیا پیش من بشین بازم بهت بدم...
به مامانش نگاه کرد تا کسب تکلیف کنه و هما کمی خودشو کنار کشید و جایی بین خودشو من برای هانیه باز کرد...
اولین قدمی که برای خواهرم برداشتم خوردن گوشت مقوی مرغ بود!!! شروع بدی نبود!
خودم یه قاشق میخوردم ویه چنگال محتوی کلی سیب زمینی ویه تیکه گوشت مرغ اغشته به اب مرغ و به هانیه میدادم...
حتی وقتی عینی که روی مادرش لم میداد روی پای من ولو شده بود و ارنجای باریک وتیزشو تو رون پام فرو میکرد بیشتر حس کردم بهم نزدیک شده... 
بالاخره هم خونم بود دیگه... 
هانیه روم ولو شد تا یه ذره زرشک از روی برنج برداره 
ولی با صدای بابا که گفت: هانیه تی تی و اذیت نکن خسته است... منصرف شد و اخم کرد...
حتی خواست از رو پام بلند بشه که نذاشتم وگفتم:خواهرشو اذیت نکنه کی واذیت کنه؟ و خودم کلی براش زرشک جدا کردم و دادم بهش.
بابا ابروهاشو بالا داد و من حس کردم هما لبخند عمیقی زد...!
بعد از صرف غذای خانوادگی... که خیلی بهم چسبید چون خیلی وقت بود تنهایی غذا میخوردم... طعم غذا خوردن با خانواده رو به کل از یاد برده بودم.
کلی از هما تشکر کردم و حتی خواستم ظرفها رو بشورم که هما گفت: ماشین ظرفشویی هست...
بابا ای ول... مرسی پیشرفت!


هانیه دور و ور من وهما می پلکید... خیلی ریز میزه و لاغر بود... بهش نمیومد هشت سالش باشه... یعنی اگه دو تا دندون های جلو و نیشش نیفتاده بود مطمئن می بودم که هشت سالش نیست وتو مایه های شیش ساله... ولی شیرین بود... پوست سبزه وچشم و ابرو وموهای مشکیشوا ز بابا گرفته بود ... و یه جورایی عین من بود... ولی فرم بینی قلمی و لبهای برجسته اشو از مامانش... و البته کشیدگی صورتش... 
درکل دوست داشتنی وشیرین بود...
با یه حرکت روی اپن نشست و هم قد من شد...
حینی که محتویات قابله ها رو تو پیرکس خالی میکردم و تو جمع و جور کردن اشپزخونه کمک هما میکردم گفتم:خانم شما مگه خواب نبودید؟
هانیه دستشو تو دهنش کرد وگفت: سر و صدا شد بیدار شدم... 
-کلاس چندمی؟
هانیه: دوم...
هما: دستتو تو دهنت نکن...
هانیه:اخه میخاره....
-اگه لثه اتو بخارونی دندونات کج در میادا...
هانیه دستشو از دهنش بیرون اورد و پرسیدم: مگه فردا مدرسه نداری؟ساعت دوازده و نیمه...
هانیه:نچ... معلممون رفته مکه ... فردا و پس فردا معلم نداریم تا معلم جایگزین بیاد...
از کلمه ی جایگزینی که استفاده کرد لبخندی زدم و هانیه گفت: خاله... اسم شما چیه؟
بهت زده نگاهش کردم... حتی دیدم بابا هم از تو هال داشت به هانیه نگاه میکرد... و البته هما که دست از کار کشید و یه لحظه موند!
نمیدونم چرا یه مدلی شدم...
یه مدل ناراحت... شاید گذرا بغض هم کردم... خواهرم اینقدر منو نمیشناسه که بهم میگه خاله!!!
خاله... لفظی که 90 درصد بچه ها به ادم های غریبه میگن که به تازگی باهاشون اشنا شده باشن... اینقدر غریبه بودم که به جای ابجی بهم بگه خاله؟

هما تند گفت:هانیه این چه حرفیه... 
لبخندی بهش زدم و گفتم: تو من وتی تی صدا کن...
هانیه:فقط تی تی؟
-اره... تی تی خالی... 
هانیه باشه ای گفت و رو به هما گفتم: خوب حق داره... 
هانیه که معلوم بود یه چرت تپل زده وحسابی سرحال شده و تا صبح میخوا دبیدار بشینه بهم گفت: تی تی بیا اتاقمو بهت نشون بدم...
دستمو میکشید که محکم بغلش کردم وکلی بوسش کردم... اخیش... ازکی میخواستم بچسبونمش به خودم و تو بغلم لهش کنم...
وقتی یه ذره سیر شدم ازش ... گفتم: بذار اول من یه چیزای خوشگل نشونت بدم تا بعد...
هما چای دم کرد و من به اتاق رفتم و ساک سوغاتی ها رو برداشتم وبه هال اومدم.
هانیه دوید پیشم وگفت: اینا چین؟
-یه چیزایی... هما جون شما هم بیاین...
هما:الان میام... و خیلی زود با یه سینی چای وارد هال شد... من که رو زمین نشسته بودم... هما هم رو به روی من رو زمین نشست .... هانیه رو من لم داده بود و با زیپ ساکم بازی میکرد...
رو به بابا بسته ها رو گرفتم وگفتم:نا قابله...
بابا با تعجب و البته مثلا خوشحالی وشرمندگی گفت:دستت درد نکنه بابا... زحمت کشیدی...
لبخندی زدم وبسته ی دوم وباشرمندگی به سمت هما گرفتم... و کلی توضیح دادم وقتم کم بود وهول هولکی خریدمو تعارف و این بساط!
هما با کلی ذوق وشوق قبول کرد و حس کردم از پارچه ها خوشش اومد.
برای هانیه هم که همه چیزهایی که خریده بودم خوشگل و تی تیش بودن... با لباس ها که کاری نداشت حواسش پی عروسک و دو تا اسباب بازی بود....
ای کیف میکرد .... عروسکه خیلی خوشگل بود... یه لحظه تو دلم خواستم عروسکه رو که عین یه نوزاد طبیعی بود ازش پس بگیرم و خودم باهاش بازی کنم!!!


ساعت یک وربع بود که دیگه از خستگی چشمام باز نمیشد... شب اولی که با هما و هانیه وبابا گذروندم زیاد سخت نبود... واقعا من پیش خودم چی فکر میکردم که حدس زده بودم چه اتفاقاتی ممکنه رخ بده!
ولی دوست داشتم با هما صمیمی تر از این باشم... این رسمیت زیادی ...
نمیدونم خمیازه ی بلندی کشیدم وبا تعارف هما که گفت:برو استراحت کن... منم از خدا خواسته ازجام بلند شدم... هانیه روموبوسید و کلی ازم تشکر کرد...
وای عاشق این فسقلی شده بودم...
بابا هم ازم تشکر کرد وشب بخیر گفت... به اتاقم رفتم... ملافه ها تمیز وبوی اتو میداد... روی تختم ولو شدم... تی تی باورت میشه بعد چهارسال به خونه برگشتی و تو اصفهان... تو شهر خودت... خونه ی خودت... اتاق خودت ... داری میخوابی؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم... 
به پهلو خوابیدم... غلت زدم... طاق باز.. وای از خوشی خوابم نمیومد... خسته بودم اما به نسبت اروم... هرچند یه چیزی تو سر و ذهن و شاید قلبم سنگینی میکرد... و چقدر ناموفق بودم توی ندید گرفتنش... ولی با این حال کم وبیش اروم بودم!
به غلت سوم نرسیده خوابم برد... یه خواب شیرین ... اما به همون اندازه تلخ ... یه چیزی انگار از من کنده شده بود و درجایی مونده بود که نه من متعلق به اونجا بودم... نه هفت پشت جدم!!!
****************************************
صبح با سرو صدای هانیه که تو حیاط دوچرخه سواری میکرد وشعر میخوند بیدار شدم...
هما برام یه صبحونه ی مفصل اماده کرده بود... مرباهایی که خودش درست کرده بود... نون تازه... کره وپنیر ... عین یه مهمون ازم پذیرایی میکرد ...
دلم میخواست باهاش حرف بزنم تا خودشو تو زحمت نندازه... بگم یه لقمه نون خالی هم جلوم بذاره بسمه ...
نمیدونم چرا حس میکردم عوض شده ... یا از اول همینطوری بود و من نمی دیدمش... 
اما یه حسی بهم میگفت مثل همیشه که زود قضاوت میکردم ... چند سال پیش هم هما رو اونطور که باید ندیدم...
بعد از صبحونه یه دوش تپل گرفتم و رفتم سر وقت چمدونم تا بساطمو از توش دربیارم... یه دستی هم باید به اتاقم میکشیدم... هانیه هم همش کنارم بود... نگام میکرد برام حرف میزد... از دوستاش میگفت... وای که چقدر شیرین زبون بود...از اون دختر بچه های پر رو و تخس که صد سال بیشتر از سنشون حالیشونه... کلا من و پرند و میذاشت تو جیبش...! اخ پرند...
هنوز فکرم راجع بهش تکمیل نشده بود که موبایلم زنگ خورد...
با دیدن اسم روشنک لبخندی زدم وگفتم: به به خانم عاشق پیشه...
روشنک با صدای سرحالی گفت:به به ستاره ی سهیل... حال شما ... احوال شما... سفید روی شما... سیه موی شما...
با حرص گفتم:باز تو به روم اوردی من سیاه سوخته ام؟
روشنک خندید وگفت:کجایی.. دیشب نبودی کلک... زنگیدم خونتون... پدرسوخته کجا بودی؟؟؟
با خنده گفتم: جای بدی نبودم...
روشنک:خاک برسرم... تی تی از دستمون رفت... پرنیان... پرنیان بیا ... تی تی خراب شده...
با جیغ گفتم:خفه شو روشنک...
صدای پرنیان اومد که مثلا داشت گریه و زاری میکرد... و به حال من افسوس میخورد.
-پرنیان اونجاست؟
روشنک:اره... زنگ زدم تو هم بیای... کجایی؟
-برگشتم اصفهان...
روشنک:تو رو خدا...
-اره تو نمیری ...
پرنیان:چی شده؟
روشنک: تی تی اصفهانه...
پرنیان:تو رو خدا... گوشی و بده من...
و صداش تو گوشم پیچید وگفت:الو تی تی... اصفهانی؟
-سلام... اره... اینقدر چیز عجبیه؟
پرنیان:الاغ بی خداحافظی؟
حس کردم بغض کرده... تند رفع و رجوعش کردم وگفتم:نه نه ... ده روزه اومدم سفر... برمیگردم...
پرنیان نفس راحتی کشید و روشنک انگار گوشی و از دست پرنیان کشید وپرنیان تند گفت:وحشی گوشوارم خراب شد...
روشنک :خوب تعریف کن.. .چطور سرت به سنگ خورد؟
-حالا... تو چه خبر؟
روشنک: خبر اینکه دارم ازدواج میکنم... 
گوشی توی دستم خشک شده بود که روشنک انگار یه پوزخندی زد و گفت: پسر بدی نیست...
-چرا روشنک؟
روشنک بی توجه به سوالم گفت: اون پسره بود اون روز پیچوندمش اومدم پیشت... همونه...
لبمو گاز گرفتم... ته صداش یه جوری بود... می لرزید...
-روشنک ... فرید؟
روشنک: چقدر صبر کنم... میخواست بیاد میومد... شاهین پسرخوبیه... سه بار مستقیم با خونواده اش جلو اومده... ولی فرید حتی یک بار هم نه مستقیم نه غیر مستقیم... چرا سر خودمو گول بزنم... 
چشمام پر اشک شده بود... روشنک فقط تند تند توجیه میاورد.
صدای پرنیان اومد که گفت: تی تی بهش بگو خریته...
روشنک درجوابش گفت: نه پرنیان... منتظر موندن بیخودی خریته... اگه فقط یه درصد... یه درصد حسش به من مثبت بود باید تا الان یه حرکتی میکرد؟ تی تی بد میگم؟
اشک گوشه ی چشمم و پاک کردم وگفتم: نه ... کار درستی کردی...
روشنک : ببین پرنیان ... دو به یک...


نفس عمیقی کشیدم ... اره روشنک حق داره نباید خودشو به پای کسی بسوزونه که ... لبمو گزیدم... تو میتونی؟ 
چیو؟
میتونی ولش کنی وبه یه خواستگار دست به نقد بگی بله؟
بعد تو چشماش نگاه کنی وفکر نکنی که تو برای کسی تمام وجودتو غصب کرده کمی!!! میتونی؟؟؟ میتونی باهاش باشی و به اونی که باهات نیست فکر نکنی؟
میدونی تهش خیانته؟ میدونی تهش بی چشم و روئیه...؟؟؟ 
میتونی بی چشم و رو باشی؟ میتونی بخاطر خودخواهی زندگی یکی دیگه رو خراب کنی؟
میتونی کم بودنتو سر اون خالی نکنی؟ 
میتونی فکر نکنی؟ تفسیر نکنی؟مرور خاطره نکنی؟ میتونی حواست باشه تا اسم اونو بی هوا رو زبونت نیاری؟میتونی فقط اونو ببینی و یادت بره ... همه چیز؟؟؟

من... ؟؟؟
نه...
یعنی اره... 
نمیدونم...
چقدر کوچیکی تی تی... می بینی؟
اون لعیا رو داره و تو ... تو هیچی... یه نقطه ای... یه ذره ای... وسط یه صفحه ی بزرگ... تو این دنیای گرد و قلنبه... تویی و...
اون باز حداقل یه جا از دنیا یه گوشه ای وگرفته و داره زندگی شو میکنه ... بچه اشو داره... به زودی صاحب یه زندگی میشه که لایق تمام خوبی هاشه... تو چی تی تی؟؟؟ تو کجای این دنیایی؟؟؟
دنیا واسه اون گوشه داره وواسه تو گرده ... سرو تهش به یه جا ختم میشه...
اهی کشیدم... نه نمی تونم... من تا ابد ... تا اخرین لحظه ی نفس کشیدنم ... تا اخرش ... باید به این فکر کنم حسی که متعلق به معنی اسمی که میشه زاهد تمام جونمو تسخیر کرده...!
صدای پرنیان اومد... 
پرنیان:روشنک گریه نکن...
منم این ور صورتم خیس اشک بود... 
حرفی نزدم... چیزی نگفتم...
روشنک حق داشت... خوب نمیشد صبر کنه... شاید نمیخواست... شاید میخواست و نمی تونست... 
پرنیان دوباره گفت: تی تی تو یه چیزی بهش بگو... بگو کارش غلطه...
من تو کار خودم مونده بودم... چی میگفتم! فقط درکش میکردم... درک بخوره تو سرم... کاش یکی میومد یه چیزی به من میگفت...
نتونستم تحمل کنم... بغض بدی بود... داشتم خفه میشدم... 
اهسته توی تلفن زمزمه کردم: توکل کن به خدا... و خداحافظی گفتم وتماس وقطع کردم...
اشکهامو پاک کردم... 
چشمهامو فشار دادم... 
کاش میشد یه به جهنم نثارش کنم و...
با صدای هانیه که گفت: تی تی...
بهش نگاه کردم... 
یه ورق دستش بود... به سمتم اومد وگفت: اینو واسه تو کشیدم... 
وووویییی.... من چه جذاب شده بودم...
با خنده گفتم: هانیه من که چشمام ابی نیست...
بهم نگاه کرد وگفت: ولی اگه ابی بود خوشگل تر میشدی...
مرسی که اعتماد به نفس منو می گیری... خوب معلومه...
به هیکل قناص تپلم نگاه کردمو سر تکون دادم... چقدر بدترکیب بودم... صورتمو برداشته بود زرد کرده بود... یه هیکل خمره ای با یه پیراهن گل دار که پایینش چین داشت... یه پام از اون یکی کوتاه تر بود... دستهامم انگشت نداشتن... وای این هیولا عمرا من باشم...!!!
خودشو خیلی خوشگل کشیده بود. یه تاپ شلوار صورتی تن خودش بود و لاغر... قدش هم از من بلند تر بود... خودش زیادی متناسب بود...
با این حال خندم گرفته بود... وای این قیافه رو پارسوآ میدید ... اووو ف... 
دستمو کشید وگفت: میای بازی کنیم...
سری تکون دادم و فوری گفت: نقاشیمو می چسبونی به دیوار اتاقت؟
لبمو گاز گرفتم... 
ولی واسه این که دلش نشکنه گفتم: باشه...


توی کشو دنبال چسب میگشتم که پشتم ایستاد و درحالی که چشمش به ویترین عروسک هام بود گفت: تی تی اون عروسک باربی تو به من می دی؟ 
یه لحظه فکر کردم مگه من باربی داشتم؟ که یادم افتاد اره تویازده سالگیم طاها یکی برام خریده بود...
اخی... چه موهاش کثیف شده بود...
به هانیه نگاه کردم وگفتم: عروسکام کثیفن...
دستهاشوپشت کمرش قفل کرد وگفت: یعنی نمیدی؟
-میدم... ولی بذار بشورمشون... باشه؟
هانیه اخم کرد ومنم فوری بغلش کردم وگفتم: خوب بشورمشون دیگه... تا ظهر همشونو بهت میدم...!
هانیه خندید وکلی صورتمو ماچ کرد... وای چه حس خوبی بود خواهر ادم تو هشت سالگیش اول نقاشی تو بکشه بعد ازت یه چیزی بخواد که انجام دادنش عین اب خوردنه و بعد تو خوشحالی شو تو صورتش ببینی...!
تمام عروسک هامو با اجازه ی هما توی ماشین لباسشویی انداختم...
نمیدونم اگر دلم مثل چهارسال قبل بود و ذهنم مثل اون موقع چرکین شاید فکر میکردم که وقتی هما بهم میگه اگر کلید ویترین تو داشتم عروسک هاتو میشستم میذاشتم به حساب طعنه و کنایه... ولی واریز کردم به حساب محبتی که تو دلم واسه اش وا کرده بودم...
هنوز هما با من رسمی بود...
ولی من دیگه از اون رسمیت دراومده بودم... 
درسته زن بابام بود... ولی اون مادر خواهرم بود... همسر بابام بود... نمیشد که باهاش دشمن خونی باشم... دیگه گذشت اون روزا که همه ی زن باباها ونامادری ها خانم تناردیه بودند و مادر سیندرلا و اناستازیا و گرزیلا...
بقیه ی عروسک هامو به حموم بردم وبا دست شستمشون...
کارم که تموم شد همه رو بردم زیر پنجره گذاشتم تا زود ترخشک بشن.... هانیه هم هی دور و ورشون می پلکید.... عین یه گربه ی ناناز و تیتیش و ملوس... که منتظر بود یکی از جوجه ها یا ماهی ها دست ازپا خطا کنه و بگیرتش ... کلی هم نقشه می چید تو ذهنش تا ببینه بهتره با کدوم اول بازی کنه و چطور بازی کنه! چقدر احمق بودم کلید ویترین و برداشتم...
تا ظهر کمی با اتاقم ور رفتم و چیزهایی که نمیخواستم ومیخواستم و جدا سازی کردم ... کلی هم غنیمت به هانیه دادم که ذوق کرد...
از عکس برگردون و تخم مرغ شانسی هایی که بچه بودم میخریدم و نگه میداشتم گرفته بود تاااا کتاب قصه و پازل و لوگو و شابلون و...
********************************************
بعد از صرف نهار به بابا که مشغول خوندن سرسری روزنامه بود نگاه کردم وگفتم:خسته ای؟
از بالای ورق هاش بهم نگاه کرد وگفت: نه... چطور؟
-من ومیبری یه جایی؟
بابا صفحه ی روزنامه رو عوض کردو گفت:کجا؟
-اگه خسته ای سوئیچ و بده خودم برم... 
بابا روزنامه رو کنار گذاشت وگفت: تو مگه رانندگی بلدی؟
لبخند کجی تحویلش دادم وفکر کردم اگر بگم حتی پشت یه ماشین شاسی بلند هم نشستم وساعت ده شب تو تهرون ویراژ که نه .. ولی خوب به طور متوسط حرکت میکردم چی میگفتی!
بابا با خیرگی نگام کرد و گفت: حالا کجا میخوای بری؟
-سرخاک مامان...
بابا مثل فنر از جا بلند شد وگفت:پاشو بریم... ورو به هما گفت: هما بپوش بریم سرخاک افاق...
هما سرشو پایین انداخت وگفت:کار دارم... اشپزخونه بهم ریخته است...
بابا اخمی کرد من حس کردم خوب هما دوست نداره بیاد سرخاک مادر من ... همسر سابق شوهرش!
دست بابا رو کشیدم وبا چشم و غره و اشاره مفهوم و رسوندم که زیاد اصرار نکنه...
بابا چپ چپی به هما رفت و منم اماده شدم تا بریم...
وقتی خواستم از در خارج بشم... به اشپزخونه رفتم وگفتم:ببخشید کار داری دارم می رما...


هما لبخندی بهم زد و گفت: برو عزیزم... من کارامو انجام دادم... 
صورتشو بی هوا بوسیدم...
اونقدر شوکه شد که یه لحظه دستشو روی صورتش گذاشت ... 
بعد کم کم لبخندی زد و من هم خداحافظی کردم و رفتم.
در تمام مسیر که کنار بابا نشسته بودم ... ساکت بود و من هم به خیابون های شهرم نگاه میکردم... 
ترافیک نبود... اما شهر مثل همیشه شلوغ بود و پر هیاهو... پر ا زرفت و امد... پر از زندگی وزنده بودن... بخصوص کنار زنده رود که پر اب بود.
وارد محیط سرد و سنگینی شدیم... میخواستم ببینم جای سنگ قبرشو یادم هست یا نه... خودم جلو جلو راه افتادم...
از روی قبرها رد میشدم و گاهی تو ذهنم تاریخ تولد ووفات و تفریق میکردم تا سن اون مرحوم ودربیارم... 
وای چه حرصی میخوردم از اینکه روی سنگ قبرها علت فوت رو نمی نویسند! 
من اگر مردم دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسن که چطور شد زیر یه مشت خاک رفتم... اینطوری یه تی تی دیگه وقتی داره از روی سنگ قبرها رد میشه اینقدرقصه سرایی واسه این بدبخت ها نمیکنه...
وای اینو نگاه همش ده سالش بوده... لبمو گاز گرفتم... با دیدن سنگ سیاهی که روش با خط خوشی نوشته شده بود: آفاق گودرزی...
اب وگلاب و روی سنگ ریختم و با کف دست خاکشو گرفتم... علف های هرزی هم که دور قبر وگرفته بود هم کندم... شاخه گل ها هم روی سنگ گذاشتم...
با خجالت سلام کردم...
با خجالت دوبرابر احوالپرسی ...
با خجالت صد برابر خبر گرفتم... 
چشمام پر اشک شد...
بابا کمی اونطرف تر ایستاده بود... انگار اونم میدونست من چقدر به این خلوت احتیاج دارم...
زانوهامو کشیدم تو بغلم وچونه امو روش گذاشتم...
اشکهام به ارومی روی صورتم غلت میخورد... حرفم نمیومد... دوست داشتم نگاش کنم ... حس میکردم داره نگام میکنه... 
چشمامو بستم... یه نسیم ملایم بهارونه میومد...
لبخند کوچیکی زدم... چقدر اینجا برام ارامش بخش بود... با تمام فضای سنگینش ...
با صدای سین سین کردن بابا که داشت فاتحه میخوند... چشمامو باز کردم...
کنارم نشست و نفس عمیقی کشید.
چند دقیقه ای به سکوت گذشت... توی یه خلسه و خلا اروم معلق مونده بودم و اون نسیم صورتمو نوازش میکرد و من به ابرها نگاه میکردم... یکیشون شبیه یه برگ بود... یکی شون شبیه یه اشک بود یکی شونم شبیه پشمک بود یعنی همشون شبیه پشمک بودن... اخ دلم قارو قور میکرد... نفس عمیقی کشیدم وفکرکردم یکیشونم شبیه سوسیسه!... اون یکی هم شبیه...
صدای بابا منو از خلسه بیرون کشید.
بابا:دلت تنگ نشد؟
-میشد که نشه؟
بابا:چرا برنگشتی؟
نفسمو فوت کردم وگفتم:فکر کن منتظر یه دعوت بودم...
بابا بحث وعوض کرد وپرسید: تهران سخت نگذشت؟
-اصلا...
بابا ابروهاشو بالا داد و گفت: جدا؟
-خیلی ها هوامو داشتن...
بابا لبخندی زد وگفت:طاها؟
-بیشتر از طاها...
بابا لحظه ای چیزی نگفت و من پرسیدم: بازنشستگی خوش میگذره؟
بابا پوزخندی زد وگفت:فکر میکردم میشینم تو خونه هما بادم میزنه...
اخم کردم وگفتم:اون بیچاره که از جون مایه میذاره...
بابا از دفاعم تعجب کرد وگفت: حوصله ی خودم سر رفته...
-خوب مغازه رو راه بنداز...
بابا:کسی وندارم وایسه کار کنه... به غریبم که نمیشه اعتماد کرد...
-خودت چرا واینمیسی؟
بابا: من حوصله ی سرو کله زدن با مردم و ندارم...
لبخند کجی زدم وبابا ادامه داد: به یکی از دوستام سپردم برام تو یه بایگانی پست کار پیدا کنه...
به صورتم نگاه کرد وگفت: میخوام مغازه رو بفروشم...
-نفروشش...
بابا:خالی مونده...
-اجاره اش بده...
بابا: باز فکرم میخواد بمونه اونجا... یه اتفاقی بیفته ... اتیش بگیره... ضرر میشه...
بی هوا وسط حرفش گفتم:من میگردونمش...


بابا ابروهاشو جوری پیچ و تاب داد و انگار با نگاهش کنایه زد: تو... برو بچه...
تند گفتم:تو تهران همش تو بوتیکا کار میکردم...
بابا یه لحظه انگارمخش فعال شد وگفت: یعنی میخوای اصفهان بمونی؟
-اگه بشه خونه عزیز و فروخت ویه خونه ی کوچیک واسه خودمو عزیز اینجا بخرم... میمونم...
بابا اخم گنده و پت وپهنی کرد وگفت: مگه خودت خونه نداری؟
-میخوام مستقل باشم... بعد چهار سال که توقع نداری بمونم تو اتاقم؟
بابا تا خواست حرفی بزنه گفتم: خودم ویترین میزنم... جین و روسری میاریم... بوتیک های ترکیبی عملا سودشون بیشتره... فروشش هم خوبه...
هان؟
بابا نگام کرد وگفتم: یه بارم که شده به من اعتماد کن...
بابا روشو ازم گرفت وبه قبر مامانم دوخت وگفت:چهار سال تک و تنها... دوباره زل زد تو چشمام وگفت: بهت اعتماد داشتم که چهار سال تنها زندگی کردی...
چرا اعتماد؟
چرا نگفت ولت کردم... یعنی بخاطر اعتماد؟ من چقدر احمقم... کاش زودتر اینو میگفت...
چشممو به زمین دوختم...
اره اعتماد داشت... ولم نکرده بود... فقط به دخترش اعتماد داشت و گذاشت مستقل و تنها زندگی کنه... ولت نکرد... فقط اعتماد داشت... این اعتماد و چهار سال تنهایی و ول کردن و بی کسی تعبیر کردی...!
اهی کشیدم وبابا گفت: اگه ضرر بشه؟
وای... فکر نمیکردم به این راحتی قبول کنه...
بهش نگاه کردمو گفتم:ضررش بامن... ولی اگر سود بشه نه نمیاری... تا تهش میگردونمش...
بابا:کی میخواد بگردونتش... 
-خودم...
بابا:دست تنها که نمیشه...
-هما هم هست... 
بابا: کی کار خونه رو بکنه...
-اووو... یه نهار و شامه ... یه کاسه اش میکنیم یه وعده میخوریم... تو هم که قراره بری بایگانی... قبوله؟
بابا:درست چی؟
-گور بابای درس...
لبمو گاز گرفتم وگفتم:ببخشید...
بابا پقی زد زیر خنده و گفت:هنوزم تربیت نداری...
کلمو خاروندمو بابا به شوخی چادرمو تا دماغم کشید پایین و گفت: فقط سه چهار ماه... اگر نتونستی...
تند و بلند گفتم:میتونم....
بابا لبخند کجی که کمتر موقع پیش میومد بزنه نثارم کرد و من هم یه فاتحه ی دیگه برای مامانم خوندم... چشمکی زدم... و قرار دیدار بعدی و باهاش گذاشتم...
درحالیکه با کلی اصرار خودم پشت فرمون نشستم وبابا داشت از ترسش ذکر میگفت تا خونه روندم...
چقدر بابا بهم بها میداد... چقدر فرق کرده بود... چقدر عوض شده بود... چقدر...
با صدای زنگ موبایلم به اتاقم رفتم...
-بله؟
-سلام تی تی خانم...
دستمو روی سینه ام گذاشتم وخودمو روی تخت پرت کردم.
زمزمه کرد: به منزل زنگ زدم تشریف نداشتین ... گفتم با موبایلتون تماس بگیرم...
نفسمو یه ثانیه نگه داشتم و بعد اروم رهاش کردم...
قلبم تو سینه ام میکوبید... چرا زنگ زده؟خواسته حالمو بپرسه؟
به ارومی گفتم:بله تهران نیستم...
پارسوآتقریبا داد زد:جدا؟؟؟


پارسوآتقریبا داد زد:جدا؟؟؟
-اتفاقی افتاده؟
پارسوآ با لحنی که انگار ضد حال خورده بود گفت: بله .... یعنی نه... فقط ... درواقع هیچی...
-پرند طوری شده؟
پارسوآ: نه نه... من تماس گرفتم خواهش کنم بیخیال مرخصی تون بشید...
وای... قلبم تو حلقم میزد... تمام تنم شده بود ضربان...
پارسوآ ادامه داد:پرند خیلی ناراحت بود که شما بی خداحافظی...
یه لحظه حس کردم صدای پرند وشنیدم که از اون سمت گفت: من؟ کی...
وصدای هیس پارسوآ رو مطمئن بودم شنیدم...
گوشی موبایلم تو دست یخ کرده وصورت داغم مونده بود و من باز یه تصمیم آنی گرفتم...
به سختی توی گوشی زمزمه کردم: مهندس ... من دیگه برنمیگردم تهران...
صداشو که بلند گفت: چی...
باعث شد پلکم خیس بشه و بگم: راستش دیگه برگشتم پیش خانواده ام... و ...
میون حرفم پرید وگفت:ولی حساب کتابتون... هنوز مونده...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: دیگه برنمیگردم مهندس... حساب کتابتون با من هم قبلا خیلی بیشتر پرداختید...
پارسوآ تند گفت: تی تی خانم شما چی دارید میگید؟ 
اشکهامو با پشت دست پاک کردم وگفتم:خوب به هرحال من دیگه نباید تا ابد اونجا میموندم و اشپزی میکردم... درسته؟
پارسوآ نفس عمیقی کشید وگفت:یه لحظه ..... یه ثانیه شما به من اجازه بدید... من اصلا الان نمیدونم چی باید بگم... تی تی خانم... یعنی چی؟ الان من یه فرد مطمئن از کجا پیدا کنم؟؟؟
-به منم اعتماد نداشتید مهندس... یادتونه؟ روز اول گفتید یه عروس فرنگی که دستش به سیاه و سفید نخورده...
نمیگفتم تو دلم میموند...
پارسوآ: من ... من... من واقعا نمیدونم الان چی بگم... عجب اشتباهی کردم تماس گرفتم... تی تی خانم... خواهش میکنم... من و پرند به شما عادت کردیم... شما فرد مطمئن وقابل اعتمادی هستید... 
به سختی هق هقمو فرو دادم وگفتم:سعی کنید برای پرند پدرخوبی باشید... نه تنها یه تامین کننده ی پول توجیبی... 
پارسوآ:من مشکلی داشتم... من که صد بار ازتون عذرخواهی کردم... شما که قبول کردید برگردید...
بی توجه به حرفش گفتم: به هرحال هر آمدی یه برگشتی هم داره... 
پارسوآ با صدایی که کلافگی و توش حس میکردم یا شاید حداقل دوست داشتم توش حس کنم گفت:اخه یه دفعه چی شد؟
حرفی نزدم وپارسوآ تند گفت:تی تی خانم خواهش میکنم... نمیشه که همینطوری...
اروم گفتم: مراقب خودتونو دخترتون باشید...
به ارومی زمزمه کرد: تی تی خانم...
-خداحافظ...
و تماس وقطع کردم و گوشیمو خاموش کردم...
خواستم یه دل سیر زار بزنم که با ورود هانیه به اتاق.... سعی کردم لبخند بزنم...


و فکر کردم بعدا از کارم پشیمون میشم... 
اما بهتر بود قبل از اینکه پس زده بشم پس بزنم!!! حداقل تو فکرم خودمو به خاطر افکار و تفاسیر وتعابیر احمقانه ام شماتت نمیکنم... حداقل ... 
هانیه: تی تی بیا برام کاردستی درست کن...
با کف دست چشمهامو فشار دادم تا اشکشون یه دفعه خالی بشه... دیگه تموم شد... هر فکر ابلهانه ای که داشتی!!!
همرو خاک بگیر...
هرچی که بود... هرچی که نبود و توی کودن فکر میکردی هست!!!
هر چیز احمقانه ای که بود... هر بود و نبود.... هر رویای خاک برسری که بود... هر ...
هانیه داشت با مجسمه ام ور می ر فت...
بهش نگاه کردم چه خوب بود که بود... این بودنش میذاشت تا به نبودن خیلی چیزها فکر نکنم... 
لبمو گزیدم... پشیمون نشم... میشم... میدونم میشم... 
دیگه تموم شد...
خودم تموم کردم... 
مگه چی شروع شده بود؟
برداشت های ذهنی من از کارهای نکرده... حرفهای نزده... نگاه های ندیده... 
وای که چی به سرم اومد... باید فکر نکنم... به صورتش فکر نکنم... به نگاهش فکر نکنم... به نجابتی که فقط در برخورد با من داشت فکر نکنم... 
نباید فکر کنم که ...
تا ابد چیپس سرکه برام حرومه...
تا ابد طعم فسنجون برام زهره...
تا ابد ... تا خود ابد از شنیدن اسم پرند...
داری گریه میکنی؟
برا خاطر یه پسر؟
پسر نبود... مرد بود... 
مرد من بود...
مرد من...
کی گفته؟
من...
مال من بود... 
مال خودم... حداقل تو فکرم مال من بود... 
اون پدر خوب... 
مرد من بود...
نه تو واقعیت!
تو رویا ... 
اره فقط تو رویا...
ولی حالا دیگه تو رویا هم مال تو نیست... تموم شد... تمومش کردی... مگه نه؟


مگه چیزی شروع شده بود... 
دیگه حق ندارم به رویاهایی که ساختم فکر کنم...!!!
هانیه:برام یه خونه درست میکنی؟
یه خونه... یه کاشانه ... یه اشیونه...
میتونم فراموش کنم؟
باید بتونی...
نمیشه...
من جا موندم... همه ی احساسم جا موند... توی یه خونه ی بزرگ... پیش یه مرد... پیش کسی که خواستم تکیه گاهش باشم اما منو ندید!
آخه از سرم زیاده...
 
خیلی زیاده... من اندازه اش نیستم... من فقط وقتی اندازه اش میشم که جلوش خم باشم ...!
حتی فکرشم زیاده... خیلی زیادیه...
حتی حس خوبی که تو وجودمه هم از سرم زیاده...
چه طعم قشنگی بود تمام لحظاتی که با اون بود... با اون گذشت... حتی در عین حساب نشدن برای یه صرف ساده ی غذا... و شمارش سه بار صرف با اون سر یه میز!!!
چه کرد با من ... چی شد ؟ چی به من گذشت...
چی به من میگذره... به صفحه ی خاموش گوشیم نگاه کردم...
تموم شد... والسلام... خلاص... !
تو براش کم بودی... یادته؟
تو خیلی براش کم بودی... تو یه نقطه بودی و اون یه دایره ...
تو هیچ جای دنیا رو نگرفتی اما اون یه گوشه از دنیا با دخترش زندگی میکنه...
دنیا واسه ادمایی مثل تو که هیچ جاشو نگرفتن گرده و واسه ادمهای مثل اون یه گوشه داره که بتونن توش زندگی کنن!
قبل از اینکه پس بزنه پس زدی... حداقل خودتی... خودتی و غرورت... خودتی و ناممکنی که پاش وایستادی... پای باوری که بهش ایمان داشتی!
پشیمون میشم...
اره...
الان پشیمونم...
اره...
من دوستش دارم...
اره...
خیلی دوستش دارم...
اره...
حتی بیشتر از خودم دوستش دارم...
اره...
لبمو گزیدم...
چشمام همه جا رو تار میدید... می لرزیدم اما داغ بودم... عین یه کوره... ولی دستهام یخ بود... تمام تنم ضربان بود... تپش بود... حس ماورای خوبی که خودم از خودم گرفتمش...
اون مرد من بود...
 
مرد خوب من..
 .
پرند مثل خواهرم بود.... مثل دوستم... دختر مرد من بود... مرد خوب من...!!!
من دوستش دارم... خیلی... خیلی زیاد...
اره...
خاک برسرم...!
براش ارزو کن خوشبخت بشه...
با لعیا؟
با هرکس... ارزو کن خوشبخت بشه...!!!
مرد خوب من لطفا خوشبخت باش!
دیگه تموم شد... حالا منم و یه دنیا رویایی که به حقیقت تبدیل نمیشن... منم و یه دنیای واقعی پیش روم ...
منم و کلی کار نکرده... حرف نزده... منم و من... !
منم و یه حس ناب... منم و یه حس خوب... حسی که مال خودمه... حداقل هیچ کس نمیتونه اینو ازم بگیره...!
منم و یادش...
منم ومرد ی که تو رویای من بهترینه...
منم و مردی که من تو رویاهام تکیه گاهشم...
منم و مرد من...
منم و مرد خوب من...
منم و مرد عاشق من...
منم و مرد خوشبخت من...
منم و مرد اروم من... منم ارومم کنارش...
منم و منم و منم... با یه دنیا رویای ناحقیقی...
منم و منم و منم... با مردی که تو رویا با من خوشبخته و مال منه...
منم ومردی که من کمم براش... ولی اون مال منه... مال این من ِ کم...
منم و مرد من ... تو رویای من... غرق در خوشبختی... غرق در ارامش... غرق در خوبی ...
منم و ...
منم و چند تا قناری با یه زندگی ساده
یه درخت بید و سایه ش همینم واسم زیاده
همینم واسم زیاده
منم و یه آشیونه که فقط اسمش یه خونه
یه نهال گل نداده همینم واسم زیاده
همینم واسم زیاده


شده قلبم همین خونه با فضای عاشقونه
 
این فقط عشقه که هر روز به رگام خون می رسونه

منم و یه گلدون گل روی طاقچه اتاقم
 
شده این گلدون کوچک وسعت تمام باغم
نه گله از بیش و از کم نه گله از دل پرغم
دوست دارم همینی که هست با تمام اشتیاقم
با تمام اشتیاقم


توی بوتیک نشسته بودم... در حالی که فاکتورهای فروش وخرید و چک میکردم ویادداشت میکردم حس کردم نسبت به سه ماه پیش چه سود قابل توجهی داشتیم...
خودکار وتوی دهنم کردم... یادش بخیر بابا میگفت سه ماه مغازه رو دستت می سپارم اگر شد که شد هیچی اگر نشد هم که چون شد بازم هیچی !
لبخند کجی زدم...
هما داشت مجله میخوند... و هانیه داشت مشق های ریاضیشو حل میکرد...
درحالی که دفترشو تو صورتم گرفت گفت: تی تی حل کردم... بذارم؟
هما فوری گفت: تی تی جون درسته؟
درحالی که با خودکار قرمز داشتم تکالیفشو چک میکردم یه باد پاییزی وزید و درمغازه بسته شد...
هما ازجاش بلند شد زنجیر کاغذی که پرس شده بودو روش نوشته شده بود باز است و چرخوند تا مشتری ها بدونن مغازه بازه!
رو به هانیه که نگاهش به سی دی کارتون روی پیشخون بود کردم و تا خواستم حرفی بزنم گوشیم زنگ خورد.
-بله؟
اهورا: دیدیش؟
-نخیر...
اهورا: ای بابا ... اخه چرا؟
-الان هانیه تکلیف هاش تموم بشه می بینمش...
اهورا با حرص گوشی و قطع کرد و من رو به هانیه گفتم: این دو تا مسئله رو حل کن...
یه جمع و تفریق بود ها... حالا اگر دقت میکرد !!!
با صدای زنگوله ی بالای در به دخترجوونی که خیلی سانتی مانتال بود و کیف ورنی سیاهش روی شونه ی ظریفش گرفته بود نگاه کردم.
نچ....
خریدار نبود... اگرم بود فوق العاده سخت پسند!
درحالی که یه سری از جین های مارک و مقابلش گذاشتم .... با بی میلی زیر و روشون کرد ... کل مغازه رو یه نظر نگاه کرد و با دیدن یه مدل شال کمربندی که از جدید ترین مدل های پاییزمون بود چشمش به قفسه ای که هما اداره اش میکرد قفل شد... 
هما داشت جوابشو درمورد رنگ و مدل میداد و منم داشتم مسئله ی هانیه رو چک میکردم.
باروشن وخاموش شدن صفحه ی گوشیم ... بهش نگاه کردم ... مرسی ... یه اس ام اس... اوووف... ایرانسل... من هی میگم این ایرانسلا خزن...!!! مجبوری خطمو عوض کرده بودم!!!
اوه فکر نکنی...!
گوشیمو پرت کردم اون ور و مسئله ی هانیه رو چک کردم... اشتباه نکرده بود فقط انقدر تند و بدخط نوشته بود که میخواستم بکشمش... حیف بچه داشت دق میکرد برای تماشای یه کارتون...
برای همین بیخیال شدم و گفتم: افرین... و سی دی کارتون و توی لپ تاپم گذاشتم...
هانیه دوست داشت تبلیغاتشو هم ببینه...
منم به اهورا پیام زدم: دارم نگاه میکنم...
به ثانیه نکشید که اهورا زنگ زد وگفت: چطوره؟
با خنده گفتم : وای چقدر هولی...
اهورا:خوب کار اولمه... 
-کدوم تویی؟
اهورا:بگم نخندی ها...
-نه بگو...
اهورا:داری میخندی که...
بلند خندیدم وگفتم:بگو نمیخندم..


اهورا: بگم منفجر میشی از خنده...
درحالی که داشتم به قهقهه میفتادم گفتم: نه بگو...
اهورا: اون خره منم...
پقی زدم زیر خنده که اهورا با حر ص گفت: بشین نگاه کن اخرش بهم بگو نظرتو...
و تماسو قطع کرد.
با صدای ظریفی که گفت:سرپرست گویندگان هانیه کاظمی...
فیلم کارتونی شروع شد...
صدای اهورا که با کلی تغییر روی یه شخصیت انیمیشن کارتونی حرف میزد طبق معمول همیشه بی نظیر بود... عاشق خره شده بودم... با اشتیاق داشتم به کارتون نگاه میکردم... دندون های خره منو یاد اهورا مینداخت... بهش پیام زدم که خیلی با کاراکتری که داری جاش صحبت میکنی شباهت داری...!
از حرصش نوشت صداش یه بازیگر معروف امریکاییه...!!!
زیاد باهاش بحث نکردم ولی کی فکرشو میکرد اهورا با پارتی همون هانیه کاظمی که میخواست باهاش شام بخوره و کادو بهش بده و تازه طرفم شوهر داشت و بچه حالا به کار مورد علاقه اش دوبله برسه...
یا روشنک با همون شاهین خان عروسی کنه و ماه عسل بره کانادا و همون جاهم موندگار بشه... تو فیس بوک می بینمش...!
یا فرید بره با دختر خاله ی حسین که تو نامزدی حسین و پرنیان دیده بودتش و دقیقا یک هفته بعد از عقد روشنک بله برونشون باشه!
هم اونو ... هم اهورا ... هم کیمیا ... هم پرنیان و حسین که پرنیان تازگی ها داره مامان میشه... و حسین هم بابا... اخی... 
گوشیم خاموش روشن شد... یه پیام از اهورا.
اهورا: خیلی بده؟
خواستم دقش بدم برای همین نوشتم: اخرش بهت میگم...
از صفحه ی پیام بیرون اومدم... اسکرین سیورو عکس طنین خوشگلم بود... الهی عمه فدات بشه... وووییی... دندوناشو بخورم... موهای دو گوشیت تو ستون فقراتم... لپات تو مایع نخاعم... ای جیگرتو... ماه دیگه تولد یک سالگیش بود باید براش می ترکوندم...
بخصوص که وقتی دنیا اومد نازنین اسم پیشنهادی من طنین رو روی دخترش گذاشت... یعنی خفه مرگ شدم وقتی به طاها گفت از اسم طنین خوشش میاد!
طنین تابان... ای جان... چی بخرم براش...
با صدای عر عر خره چشم به صفحه ی لپ تاپ افتاد... از خنده ترکیدم... امان از اهورا...
ساعت نزدیک 9 شب بود... من باید به خونه برمیگشتم تا غذای بابا رو اماده کنم... با هما تقسیم بندی کرده بودیم که کارهای خونه رو چطوری انجام بدیم...
با اینکه بعد از گذشت این همه وقت هنوز از اون رسمیتش درنیومده بود ولی درکل...
واردکوچه شدم... اه کوچه بوی خاک وسیمان میداد... دقیقا دو تا خونه ی اون ور تر و داشتن خراب میکردن... از سر و صدا و خاک برداری اسیر بودیم...
همه ی خونه و کوچه پر خاک بود...
با دیدن چند تا افغانی که فرقون به دست این و رو اون ور میرفتن دلم براشون سوخت ساعت 9 شب بود. یه خسته نباشید تحویلشون دادم و بدو بدو به خونه رفتم... عزیز طبقه ی پایین رو ویلچرش نشسته بود وداشت تلویزیون نگاه میکرد... روشو بوسیدم... درحالی که حس کردم کمی لباسش خیسه تند تند و هول هولی لباسشو عوض کردم ومرتبش کردم و به طبقه ی بالا رفتم تا غذای بابا رو اماده کنم...


طبقه ی پایین و من اجاره کرده بودم خونه ی عزیز تو تهران هم دست نخورده مونده بود چون عزیز هنوز سایه اش بالا سرمون بود... و با عزیز دوتایی خیلی وقت بود اینجا این پایین زندگی میکردیم... طبقه ی بالا هم که مثل سابق بود.
وارد اشپزخونه شدم که بدو بدو کارای شام و انجام بدم... تر وفرز همه چی سه سوت اماده شد!
با صدای تلفن هال به سمتش رفتم...
-بله؟
صدای زنی بود که گفت:منزل اقای تابان؟
-بفرمایید؟
زن گفت: اقای ابراهیم تابان هستن؟
-خیر... شما؟
زن گفت: شما هما خانم هستید؟
-نه... با هما جان کارداشتید؟
زن: پس شما باید تی تی باشین...
-بله... میتونم بپرسم شما؟
زن: اقا ابراهیم تشریف نداشتن...
-عرض کردم که نه... شما؟
زن: شما منو نمیشناسید... 
در ادامه گفت:باشه.. با خودشون کار داشتم... بعدا تماس میگیرم... شبتون بخیر تی تی خانم... خوشحال شدم باهاتون صحبت کردم.
پوفی کشیدم وتماس قطع شد...
این زن بابای جدیدم بود؟
لبخند کجی زدم و با صدای ایفون که حضور بابا رو اعلام میکرد در وباز کردم وتو اشپزخونه چپیدم تا سفره رو حاضرکنم...
بابا با هن و هن خرید ها رو روی اپن گذاشت و گفتم : پیش پات یه خانمی زنگ زد باهات کار داشت...
بابا ابروهاشو بالا داد و گفت: کی؟
-نگفت...
بابا کمی فکر کرد وگفت: اهان... فهمیدم... خوب چی میگفت؟
-کیه؟
بابا به اپن تکیه داد وگفت:خواستگار ...
با تعجب گفتم:خواستگار؟
بابا:اره...
-خواستگار کی؟
بابا لبخند ژکوندی زد وگفت: هما!
با دهن باز سکوت کردم...
بابا لبخند مهربونی بهم زد وگفت: احتمالا زنگ زده بگه اخر هفته میان...
سرمو پایین انداختم و گاز و خواستم خاموش کنم که دستم به تنه ی قابله خورد و اتیش گرفتم... آخم دراومد وصدای خنده ی بابا که میگفت:هول نکن...
از خجالت داشتم اب میشدم... اوف چه ضایع ادم باباش زل بزنه تو چشماش وبگه برات خواستگار اومده.... منم که بچه معصوم وخجالتی...
با صدای گوشیم که تو جیبم بود برش داشتم... اهورا بود...
از جلوی باباجیم زدم و به اتاق رفتم... و صدای بابا رو شنیدم که گفت: به این دوبلره بگو داریم شام میخوریما!
لبمو گاز گرفتم و با حرص گفتم: چی میگی اهورا...
اهورا: بیشتر از کدوم قسمت که حرف میزدم خوشت اومد؟
تقریبا داد زدم: ای خداااااااا...
اهورا: خیلی خوب بابا ... بدبخت شوهرت... چی میخواد بکشه از دست تو... راستی تی تی... من فکر کردم بچه های تو منو باید عمو صدا کنن من دایی خوشم نمیاد!!!
از حرفش خندیدم ... 
واهورا گفت: حالا خندیدی؟ خوب نگفتی بهترین قسمتش کجا بود؟
حیف کار اولش بود ... یعنی میخواست تو کارهای بعدی هم دهن من و اینطوری سرویس کنه!


تو اتاق کنار عزیز نشسته بودم وساک درست میکرد که حس کردم در ورودی خونه باز و بسته شد.... فکر کردم هانیه است چون در ورودی قفل نمیکردم... ولی با تقه ای که به در خورد و پیدا شدن ظاهر هما پامو جمع کردم و کمی هم تعجب البته لبخندی زدم و خواستم بلند بشم که هما تند جلو اومد وگفت: راحت باش... چرا پاتو جمع کردی... دراز کن راحت بشین...
لبخندی زدم و گفتم: طوری شده؟
هما کنارم روی زمین نشست ودامنشو مرتب کرد وگفت:باید حتما طوری بشه؟
-اخه اومدی... گفتم شاید حرفی پیش اومده... حساب کتاب ها مشکلی داشتن؟
هما: نه بابا اومدم یه کم باهات حرف بزنم...
هما لبخندی زد و سرشو انداخت پایین وگفت:خواستگارتو شنیدی؟
سرمو پایین انداختم وگفتم:
-اره...
هما:جوابت چیه؟
بهش نگاه کردم یهو با هول گفت: یه وقت فکر نکنی میخوام فضولی کنما...
-نه چنین فکری نمیکنم...
هما نفس عمیقی کشید و به صورتم خیره شد.منم به چهره ی شکسته شده اش نگاه کردم. هر روز بیشتر شکسته میشد حداقل توچند وقتی که اینجا بودم... فکر میکردم... شاید هنوز چهل سالشم نشده بود... اما صورتش پر از خط بود... دور لبهاش... روی پیشونیش... سفیدی جلوی موهای سیاهش تو ذوق میزد . پلکهاش افتاده شده بود... نگاه قهوه ای خوشرنگ سابقش دیگه اون فروغ و نداشت. دستهاش هم بخاطر کارخونه پوستش طراوتشو از دست داده بود. دیگه جوون نبود... دیگه گیسو کمند نبود... دیگه از مادر من بهتر نبود!
تو چهره اش گذر عمر ومیدیدم... گذر یه عمر ... 
هما دستی به صورتش کشید وگفت: چیه؟ خیلی عوض شدم؟
دستشو گرفتم و گفتم: نه... هنوز همون همای سابقی...حس کردم بالاخره وقت درد و دل کردن با زن بابام رسیده... از کی منتظر این لحظه بودم... از کی میخواستم باهاش حرف بزنم...
هما لبخندی زد و نگاهشوبه دستش که تو دست من بود دوخت وگفت: تو ولی خیلی خانم شدی... اصلا انگار یهو بزرگ شدی... لبخندی بهش زدم وگفتم: هر روز اینو میگی...
هما: بد میگم...؟
-مرسی...
هما دوباره تو چشمهام نگاه کردم وگفت: من اومدم باهات حرف بزنم...
-چه خوب... منم حوصله ام سر رفته بود.
هما لبخند مهربونی زد وگفت: این خواستگارت هرچه قدر که خوب باشه ... ولی تو حیفی... حیفی واسه ی یه مرد زن مرده که یه بچه ی بزرگ داره...
خواستم حرفی بزنم که هما تند گفت: به این قبله قسم اگه بخوام یه بار تو کارت فضولی کنم... ولی دلم رضا نبود اینا رو نگم بهت... بخدا همه ی فکرم پیش توئه...
حس کردم باید اجازه بدم حرفهاش تموم بشه.


هما با صدای بغض داری گفت: عاقبت منو نگاه... منم جوون بودم... هم سن تو بودم که بابات ابراهیم اومد خواستگاری من... منم خوشگل بودم... منم تو فامیل واسم سر و دست میشکستن... اما آقام اینقدر از ابراهیم گفت که من فکر کردم دیگه از مرد زندگی مگه چی میخوام؟ جز یه لقمه نون شب و یه تیپ و قیافه ی خوب؟ جز اینکه یه سقف داشته باشم؟؟؟ ابراهیم همه چی تموم بود... همه میگفتن سنش زیاده ولی جهنم مرد خوبیه... همه میگفتن دو تا بچه داره بعد میگفتن جهنم دوسال دیگه بچه ها سر وسامون میگیرن اصلا کاری به تو ندارن... ابراهیمم که خودش...! اره خوب بود... ولی من میتونستم بهتر شوهر کنم... شایدم بدتر... من یه بار شوهرنکردم... چهار بارشوهر کردم... تو و اخم وتخم هات بودی ... طاها و شب نیومدناش بود... عکس مادر خدا بیامرزت که رو دیوار جلو چشم همه بود هم ... نفس عمیقی کشید وگفت:خدا رحمتش کنه ... ابراهیم وسر کوفت زدناش هم ... ای خدا...
کمی سکوت کرد واب دهنشو قورت داد وگفت: رو گرفتنم طاها رو از خونه دور کرد سرکوفت ابراهیم که میگفت داری پسرمو از خونه اش بیرون میکنی وبه جون خریدم گفتم با تی تی دوست میشم... مادری میکنم در حقش... تهران قبول شدی ابراهیم میخواست منو اتیش بزنه که تو کردی... تو بد کردی که دخترم رفت... پسرم از غریبه زن گرفت... تقصیر توئه... یه عمر سرکوفت شنیدم تی تی.... به جون هانیه ام قسم... دم نزدم... یک بار نشد اسم تو و طاها بیاد خلقمو تنگ کنم ابرو گره بزنم... یه بار نگاه چپ به تو و داداشت نکردم ... تمام توانمو گذاشتم... ولی تو و داداشت با باباتون مشکل داشتین گناه من چی بود؟ یه عمر حرفشو خوردم... سرکوفت شنیدم... دم نزدم... یه عمر زن اولم زن اولم کرد ... هربار به روح اون مرحوم فاتحه خوندم... 
اشکهایی که روی صورتش بود و به ارومی با سر انگشت پاک کرد وگفت: من اینده ی توام تی تی... بخدا این حرفا رو دارم از سر دلسوزی میزنم... وگرنه نه تو به من بد کردی که چشم دیدن عاقبت بخیری تو نداشته باشم... نه من به تو... من ده ساله زن بابام... ولی فقط زن بابا!!! تو نکن با خودت... هزاری بگی بچه ی شوهرم رو تخم چشمم... براش بخوای مادری کنی.... نمیتونی از پسش بربیای... یه نگاه به من بنداز... من چه کرده بودم که عاقبتم شد این... از نگات فهمیدم... می بینی شکسته شدم ... می بینی تی تی جان؟؟؟ من جوون بودم.... خوشگل بودم... خدای من گواهه ده ساله ارزو به دلم موند ابراهیم عین همه ی مردا یه شاخه گل دستش بگیره... یه بار محض رضای خدا بریم بیرون غذا بخورم... تولدم یادش باشه... تولد مادر تو میریم سرخاکش اما محض رضای خدا یه تبریک به من نگفته تا به حال... مگه من زن بدی بودم براش؟
چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشید وگفت: نه ساله بچم تنهاست تو تازه یه ساله اومدی اینجا... وگر نه قبلش چی؟ اون چهار سالی که نبودی چی؟ چون ابراهیم میگفت من چهارتا زنگوله ی پای تابوت نمیخوام... بچم تنهاست چند سال نه خواهرش حالشو پرسید نه برادرش... ابراهیمم دیگه پنجاه سالشه... حوصله ی بچه نداره... هانیه ی منم که جای... چشمم کف پای تو و طاها دو روز زودتر ازدواج میکردین طنین الان هم سن هانیه ی من بود... تو خیابون یکی بهش گفته بود چه نوه ی خوشگلی دارین... با اخم و تخم پریروز توکه خونه نبودی اومده به جون من داد میزنه که تقصیر توئه منو مسخره ی عام وخاص کردی... مگه من چه عیب وایرادی داشتم که نباید مادر میشدم؟؟؟ تی تی از من گذشته دیگه... دلم به بچم خوشه ... ولی پس فردای تو امروز منه... من بخدا از سر دلسوزی اومدم پیشت... وگرنه که از من گذشته... 
دستشو تو دستم محکم فشار دادم.... نمیدونستم چقدر دلش پره... من فقط خودمو میدیدم... کاش این حرفها رو زودتر بهم میزد... کاش یه ذره به این فکر میکردم که هما هم تو این خونه سهمی داره و بیشتر از همه عذاب میکشه... 
رفتم تو بغلشو منو محکم به سینه اش چسبوند وبلندتر گریه کرد. روی موهام بوسه ای زد و کمی بعد که اروم شد رفتم براش یه لیوان اب اوردم... 
سکوت لحظات و تیک تاک ساعت میشکست.
به صورت هما نگاه کردم... 
لبخندی زدم وگفتم: به قول خودت گذشته میدونستم بالاخره میای و حرف میزنی... تو این مدتی هم که اینجا م همش منتظرت بودم بیای ... ولی من نمیخوام برای کسی مادری کنم... میخوام دوستی کنم... اگه دوستم میشدی... اگه پای گریه های شبونه ی من مینشستی... اگه روز اولی که اومدی خونه به بابا میگفتی که زورمون نکنه تو رو مامان صدا کنیم... اگه کاردستی و که من برات درست کرده بودم و روش بی حواس اب نمیپاشیدی تا خراب بشه... اگه نمره کم گرفتنامو به بابا نمیگفتی... اگه یه بار برام قصه تعریف میکردی و بهونه نمیاوردی که من بزرگ شدم ... و اه پر افسوسی کشیدم وگفتم: اگه همه ی اگه ها میشدن شاید تو امروز اینقدر بامحبت منو نصیحت نمیکردی که حواسمو جمع کنم... شاید اگه مادرم زنده بود هیچ وقت چنین نصیحت های قشنگی وبه دخترش نمیکرد...


دست هما رو بالا اوردمو پشت دستشو بوسیدم هما بغض نالید: تی تی جان...
ادامه دادم : من رفتم تا از شر غرزدن های بابا خلاص بشم.... رفتم تا تو راحت زندگی تو بکنی... بخدا اگه میدونستم رفتنم میشه پتک سرت نمیرفتم... اگه میدونستم تو دلت میخواد برای هانیه خواهری کنم نمیرفتم... یادته یه بار داشتم باهاش بازی میکردم بهش گفتم : ای دختره ی پر رو... ناراحت شدی وفکر کردی میخوام حرفهای بد یادش بدم؟؟؟
هما با شرمندگی سرشو پایین انداخت ولبشو گزید ولبخندی زدم وگفتم: ولی هما دلم گرفت وقتی خواستی اسمشو بذاری ... 
از جام بلند شدم وگفتم:یادته در به در دنبال اسم دختر بودی... از بقال محل تا همسایه ی چهار تا کوچه پایین تر اسم میپرسیدی... من برات دو صفحه اسم با معنی هاشون نوشته بودم... برگه هاشونم هنوز دارم... 
تو کمدم فرو رفتم و دوتا ورق پاره و مچاله شده رو نشونش دادم وگفتم: ولی از من نپرسیدی... 
هما باز اشکهاش راه افتاد و کنارش نشستم وبا کف دستم صورتشو از اشک پاک کردم وگفتم: حالا هم دوستم باش... تو که ماشالا خیلی جوونی واسه مادری من ... هما خندید و گفتم: به قول تو گذشته... 
هما دستهامو که روی صورتش بود گرفت و پیشونیم و بوسید وگفت:از وقتی اومدی ابراهیم جوون شده... هانیه ی منم دیگه تنها نیست.... خوشحالم به خواهری قبولش کردی....
لبخندی زدم وگفتم: میدونستم زودترمیومدم... 
هما اهی کشید وگفت: میگن پسره خیلی پولداره ... طاها رفته واست تحقیقات...
اهی کشیدم و گفتم:
-من فعلا قصد ازدواج ندارم هما...
هما دستشو رو دستم گذاشت وگفت:میدونم عاقلی...
بی اراده یاد پارسوآ افتادم... یه احساس تلخی به وجودم چنگ زد... دلم برای پرند یه ذره شده بود. برای چهره ی پارسوآ و رفتار و منشش هم ...
بغض کردم... فکر کنم دیگه منو یادش رفته... یهو حس کردم ته دلم خالی شده ... نفس کلافه ای کشیدم.
هما با لبخند گفت: من ارزو میکنم خوشبخت بشی... ولی قبل ازدواج با این اقا حتما باهاش همه چی و طی کن... 
-اگه بخوام برای کسی زن بابا بشم... باهاش دوست میشم... سعی نمیکنم جای مادرشو حداقل برای اون بگیرم... ولی جای همسر وبرای پدرش پر میکنم...
دست به سینه نشستم وگفتم:نیومده میخواین شوهرم بدین؟بذارین یه اب خوش از گلوم پایین بره... حالا طرف کی هست؟اصفهانیه؟
هما خندید وگفت: مگه من میذارم تو حالا حالاها بری... نمیدونم والله... اهان نه ... طرف تبریزیه... فقط میدونم خانواده داره و اصیله... یه بچه هم داره ... اینا رو هم به زور از زیر زبون ابراهیم کشیدم... ابراهیم تن لش که با ادم حرف نمیزنه ...
بعد انگار چشمش به من افتاد و زد تو صورتش وگفت: اوا خاک برسرم... جلوت به بابات فحش بدم ناراحت میشی؟
بلند زدم زیر خنده و گفتم: دو تا هم از طرف من بهش بگو...
هما هم خندید وگفت: بخدا بعضی وقتا اینقدر به جونم غر میزنه منم نه میذارم نه برمیدارم جوابشو میدم... بد میکنم؟؟؟
دستشو گرفتم وگفتم: زن وشوهر دعوا کنن ابلهان باور... راحت باش هما جون...
هما لبخندی زد وگفت:شاید اگه از اول هما جون صدام میکردی جای مامان هما... 
صورتشو ماچیدم وگفتم: بیخیال هما جون... من الان دربست نوکر تو و دخترتم. اون ابراهیمم ولش کن... بذار واسه خودش خوش باشه

منبع رمان فا


درباره : رمان , جدیدترین رمان ها ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : پدر خوب رمان , پدر خوب داستان , رمان عاشقانه , جدیدترین رمان ها , وبلاگ رمان , سایت رمان , رمان قشنگ , رمان جالب , قسمت ششم رمان پدر خوب ,
بازدید : 448
تاریخ : شنبه 04 مهر 1394 زمان : 22:55 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش