برای کاری ضروری از خانه خارج می شوم.پا که به خیابان میگذارم، دلشوره ام شروع میشود و قلبم تندتر می زند.با صدای هر موتور سیکلت
خود را به دیوار پیاده رو نزدیک میکنم و از ترس تندتر گام بر می دارم .هیچ کس در کوچه و خیابان پرسه نمی زند!!
صدای ماشین ها به گوشم نمی آید...نه اینکه نباشد نه ...اما فقط وفقط صدای
موتور سیکلت توجهم را جلب می کند .
می پیچم توی کوچه و مقابل در بزرگ کرمی توقف میکنم.زنگ را فشار می دهم و پس از باز شدن وارد می شوم .داروهای مادر را می دهم و برمیگردم.
چند دقیقه بعد با شنیدن صدای موتور با پاهای لرزان قدم هایم را تندتر میکنم.هر چه صدای موتور نزدیکتر میشود ،قلبم تندتر می زند .با رسیدن به من سرعت موتور کمتر میشود ومن به دو داخل مغازه می شوم .از روبروی شیشه که رد میشود ،او را می بینم .
صورتی تیره با چشمانی بی احساس و کاپشن چرمی سیاه...
تمام بدنم می لرزد.فروشنده به صورتم که نگاه می کند با نگرانی می پرسد:چی شده خانم ؟رنگتون پریده...اتفاقی افتاده؟
سرم گیج می رود ،روی صندلی کنار مغازه می نشینم ...یک شکلات به طرفم دراز میکند،با دستانی لرزان می گیرم ...پیچ دو سرش را باز میکنم و در دهان می گذارم.
دوباره صدای موتور و جیغ زنانه ای به گوش میرسد .به بیرون نگاه می کنم موتور رد میشود ،خودش بود با کاپشن چرمی سیاه...
زن جوانی به سرعت وارد مغازه می شود با اینکه رنگ به چهره ندارد اما صورتش خندان است.با صدایی لرزان و عجولانه حرف میزند :ببخشید...می تونم...می تونم یه تلفن بزنم ...خدا را ...شکر کیفمو... برد..!!خیلی ترسیدم...،فکر... کردم اسیدپاشه...وقتی کیفمو ...کشید خیالم... راحت شد...
با عبارتهای کوتاه و بریده بریده حرف میزند .فروشنده یک شکلات به طرفش میگیرد، زن نفسی تازه می کند و میگوید:کلیدام ...تو کیف بود...برد.
فروشنده تلفن را هل میدهد این طرف میز و میگوید:خواهش میکنم...بفرمایید.
زن شماره میگیرد: سلام رضا...می تونی بیای خونه...نگران نشو ...چیزی نشده ...به خیر گذشت یه موتور سوار کیفمو زد ...آره چند قدم پایبن تر از خونه...خب حالا عصبانی نشو...گوش کن کلیدام توش بود ...نازنین خوابه ،بیدارشه می ترسه ...داد نزن...چیکار کنم گریه کرد تا خوابش برد ...چی؟...سوپر مانا...می مونم تا بیای،زود بیا، خداحافظ.
گوشی را زمین می گذارد،تشکر می کند و می گوید :یک بسته بیسکوئیت مادر ،یه شیر کاکائو،چندتا ژله هلو و تیرامیسو...راستی پول تلفن ام حساب کنید...حالا شوهرم میاد .
فروشنده رو به من:پس می خواسته کیف شما را بزنه ،اومدید تو مغازه ،رفته سراغ این خانوم .
گفتم:اگه می دونستم کیف قاپه ،این همه نمی ترسیدم.
بالای سرش چشمم به جمله "توقف بیجا مانع کسب است." می افتد .مقداری خرید میکنم ... بابت شکلات تشکر ...و می روم
منبع داستان کوتاه
درباره : داستان کوتاه ,