رمان جدید و پرطرفدار غروب عشق قسمت 13
رمان جدید و پرطرفدار غروب عشق قسمت 13
رمان جدید و پرطرفدار غروب عشق قسمت 13
زیو من میدونم وتو
-باشه هر چی توبگی
همین که قراربود مامانو ببینم واسم کافی بود
+حالام پاشو
پاشدم به سمت دررفت وبازش کرد دستشو دور کمرم حلقه کرد دیگه هیچ حسی بهش نداشتم میدونستم بخاطر آرینه کاراش باهم بیرون رفتیم
و من ازش جداشدم وکنار آرین نشستم دستشو انداخت دور گردنم
+بهتری عزیزم
خندیدم
-خوبم
+چرا مریض شده بودی
-آب وهوای اونجا ساز گاری نداشت باهام
+کی برگشتین
سینا جواب داد
-دیروز غروب جات خال خیلی خوش گذشت
دریا باظرف میوه وشیرینی اومد ومشغول پذیرایی ازآرین شد ورفت تو آشپزخونه
+این کیه عسل
-خدمتکارمونه
+خدمتکار میخواین چیکار اونم این که خیلی بچس
آرین جواب داد
-دوست ندارم کارای خونه روعشقم فشار بیاره مگه نه خانمی
وبه من زل زد هیچ حسی تو نگاهش نبود
+راستش مامان خیلی نگرانتون بود شمام که تلفن نمیزدین امروز گفتم بیام شاید برگشته باشین هم اینکه برای فرداشب دعوتتون کنم
سینا+دعوت به چه مناسبت
-این چه حرفیه یعنی دعوتمون بی دلیل ومناسبت باشه نمیاین
+نه آرین جان من چنین حرفی نزدم
-مامان خواست هم دور هم باشیم همین
+چشم میایم خدمتتون
آرین خیلی مشکوک نگاه میکرد ناهارو پیشمون موند وبالاخره برا یه روزم شده دریا مثل یه خانوم با من رفتار کرد ومنو سینا بعد چندوقت سریه میز غذا خوردیم
بعد ناهار آرین رفت و منم برگشتم به غار تنهایم
توتختم دراز کشیدم
صدای سینا رو شنیدم
+خونه رو مرتب کن دریا یه مهمون عزیز دارم میرم دنبالش
یعنی کی بود ولش کن به من چه اما خب خیلی کنجکاو بودم ببینم کیه خوابم نمیبرد پاشدم وجلو آینه ایستادم وبه خودم نگاه کردم اصلا عسل سه هفته پیش نبودم شاید۸/۹کیلویی لاغر شده بودم رنگ صورنم به زردی میزد زیر چشمام گود افتاده بود ابروهام بهم ریخته ونامرتب بود بیخیال همینطوری خوبه برای کی باید خودمو خوشگل میکردم سینا که اصلا نگام نمیکرد لپ تابمو باز کردم اینترنتم قطع کرده بود عکسلی دوران مجردیمو نگاه کردم چقدر دوران خوشی بود غرق در گذشته بودم که صداهای بیرون منو به خودم آورد ناخودآگاه به سمت دررفتم وبازش کردم وبیرونو نگاه کردم این ….اینکه پرنیان بود
جلو در ورودی استاده بود چمدونشم دست سینا بود این یعنی چی باچمدون اومده بمونه من تو دیدشون نبودم سینا داشت چیکار میکرد داشت منو خورد میکرد از اتاق رفتم بیرون صداش عین مته رومغزم بود
+عزیزم اتاق من کجاست
یعنی میمونه باصدای قدمهام نگاهشون سمت من چرخید
+سلامم عسل جون خوبی
به سمتم اومد دستشو به سمت دراز کرد بی توجه به دستش برگشتم به سمت عقب صدای سینا باعث شد بایستم
+پرنیان اومده بمونه شاید یک ماه شاید بیشتر خواست بره خونه عمو اما من ترجیح دادم بیاد اینجا به سمتش برگشتم وتمام نفرتی که از پرنیان داشتم ونسبت به سینا پیدا کرده بودم و تو نگاهم ریختم وبه سینا زل زدم
-بدرک گردن تویکیم خورد
دریااز آشپزخونه نگاه میکرد نگاه سینا عصبانی بود پوزخندی زد وچشمکی زد امااون چشمک زدن های سابق کجا واین چشمکش کجا از نگاهش عصبانیت میبارید
+باشه حالام گمشو تو
اتاقت
-ازت متنفرم حالم ازت بهم میخوره این هرزه رو آوردی اینجا که منو دق بدی جهت اطلاعت اصلا برام اهمیت نداره چون ازت نفرت دارم عوضی
زیر لب غرید
+گمشو تواتاقت روی سگمو بالا نیار
-سیناااا
لحنم پربغض بود چشماشو بست وچنددقیقه بعد صدای دادش مساوی شد باریزش اشکام
+سینااااااا مرد همون روز که خودت بهتر میدونی منم ازتونفرت دارم حتی بیشتر ازتو این زندگیته دوست داری کنار بیا نداری به زور تحمل کن
با جیغ گفتم
-خفه شووووو عوضیییی خفه شووووووو چی از جونم میخوای عین یه خوووک کثیف افتادی جوون زندگیم
باچند قدم بلند به سمتم اومد
وقبل اینکه فرصت بده کاری کنم مچ دستمو گرفت دنبال خودش تو اتاق کشید
صدای اون هرزه اومد
+ولش کن عزیزدلم بذار هی جیغ جیغ کنه
زیر لب غرید؛ توخفه شو
بردم تواتاق وپرتم کرد روتخت ودرو قفل کرد هنوزم جای کتک هاش روبدنم بود
+چه مرگته داداشتو دیدی هارشدی فکرکردی خبری به سمتم اومد وموهامو گرفت وکشید
+من هرزم
یه سیلی بهم زد که از سنگینی دستش تو گوشم صدای زنگ اومد
+یا تو هرزه ای آشغال که بمن به عشقم خیانت کردی تموم اون ظهرهای که باعشق از سرکار میومدم وبغلت میکردم قبلش از بغل یه عوضی دراومده بودی
یه سیلی دیگه محکم تراز قبلی
+دق مرگت میکنم هنوز زیاد وقت هست برای تقاص پس دادنت
حتی جرأت اشک ریختنم نداشتم
+هه تویک شب زندگیمو نابود کردی من هرشب نابودت میکنم
پرتم کرد روتخت وبیرون رفت انقدر جیغ زدم واشک ریختم صدام خش دار شده بود من چیکار میتونستم بکنم آخه……
۱ماه ازبودن پرنیان ودوماه از جهنم زندگی من میگذشت بهمن ماه بود تو این مدت فقط یک بار خونه بابا رفتم اونم خودش بردم ونذاشت از کنارش جم بخورم وشب برگشتیم دعوتهای خانوادشم رد میکرد از دانشگاهمم هیچ خبری نداشتم فقط آرین گفت که یسناء پرسیده چرانمیرم گفتم سینا خوشش نمیاد منم بخاطراون دیگه نمیرم سینا یک سره تو خونه وور دل پرنیان بود صدای خندهاشون خنجر روحم بود راست میگفت بااین کاراش روزی صددفعه آرزوی مرگ میکردم دریارابطش باهم خوب شده بود غذا میورد تواتاقم وقتهای که سینا نبود غروب بود وپشت پنجره ایستاده بود اونکه توحیاطم نمیذاشت برم تنها دلخوشیم همین پنجره بود سینا وپرنیان رفته بودند بیرون برف شدیدی درحالباریدن بود دریا درزد واومد داخل یه چایی ومقداری بسکویت تو یه سینی دستش بود داخل اومد وروتخت گذاشت داشت میرفت بیرون
-دریا
به سمتم برگشت
+بله خانوم
-چراوقتی سینا نیست غذاو خوردنی میاری برای من
+راستش ایشون گفتن چیزی بهتون ندم خودتون بخورین
-سینا….سینا شبها کجا میخوابه نمیدونی؟؟؟
بالاخره سوالی که دوماه توذهنم بودو پرسیدم
+خانوم من ۹شب میرم نمیدونم اما گاهی صبحا که میام آقا رو کاناپه خوابن گاهیم تو اتاق ….پرنیان خانوم
حاام ازسینا بهم میخورد هیچوقت نمیبخشیدمش من تاوان گناه نکردمو میدادم اما سینا….
-چرااینجا کار میکنی تو که خیلی جوونی
+من یه مادرپیر دارم که بیماری قلبی داره خرج اونو میدم
-پدر…خواهری برادری…
+نه…بااجازتون
از اتاق بیرون رفت
تموم زندگی من خلاصه دراین اتاق شده بود همین وبس…..
ساعت نزدیک۳شب بود اما نه سینا اومد نه پرنیان دریاهم ۹رفت
باران وبرف قاطی میبارید ومقداری برفم روزمین نشسته بود چشمم به باغچه رزها افتاد اثری ازشون نبود هرکارمیکردم خوابم نمیبرد وباز پشت پنجره نشستم چشمم به در حیاط افتاد باز شد پس برگشتن ماشینو پارک کرد لحظه ای بعد سینا تلو تلو خوران پیاده شد خبری از پرنیان نبود سینا به زور میتونست راه بره یدفعه خورد روزمین واااای خدای من انقدرخورده بود نمیتونست روپاش بایسته صدای دادش عین ناقوس مرگ تو سرم نشست
+خدااااااااااااااااااا
صداش خیلی بلند بود خواست پاشه که دوباره افتاد
ولحظه ای نگذشت که صدای هق هق مردانه اش کل فضای حیاطو برداشت چش شده بود میخواستم برم کمکش اما من که کلید نداشتم درهام قفل بود از وقتی پرنیان اومده بود به دریا کلید داده بود که اگه یه وقت دیربیاد دریابتونه بره بلند شد پاهاش رو زمین کشیده میشد راه افتاد
به سمت در دقایقی بعد صدای باز شدن در ورودی اومد وبعد بسته شدنش به یک دقیقه نشد که دراتاقم بازشد وقامت خمیده اش تودرنمایان خیلی ترسیدم اگه باز کتکم بزنه چراغ اتاق خاموش بود وفقط نور کم چراغ خواب بود که روصورتش افتاده بود صورتش خیس اشک بود به سمتم اومد از جام پاشدم وبه دیوار کنار پنجره چسبیدم
-تورو خداسینا من که حرفی نزدم
بهم نزدیک شد صورتمو با دستش قاب گرفت سرتاپاش بوی الکل میداد از ترس کپ کرده بودم
-سینا…..م…
لباش روی لبام گذاشته شد ونذاشت حرف بزنم چش شده بود اینکه حتی به من نزدیکم نمیشد شروع به بوسیدنم کرد بعد چند دقیقه لباشو برداشت ودستمو گرفت به سمت تخت کشید منو روتخت انداخت وخودش کنارم افتاد…….
باافتادن نور روصورتم بیدار شدم دیشب یادم رفت پرده رو بکشم یاد دیشب افتادم من…سینا….اون اتفاق چشمامو باز کردم سینا کنارمن نبود یعنی از امروز چی میشد یعنی منو بخشیده بود از جام پاشدم چشمم به برگه چسبیده به از جاپاشدم ورفتم برداشتمش
-نمیدونم تواتاق تو چیکار میکردم فقط خدانکنه اتفاقی بین من باتو افتاده باشه هیچی یادم نمیاد از دیشب
برگه از دستم افتاد نشستم وزار زدم یاد زمزمه های دیشبش افتادم…
http://masoud293.ir/