بعضی ها رو
از یه جایی به بعد
دیگه نمیتونی بذاریشون کنار
،
شده نفس ات...
مگر اینکه ...
قید زندگیت رو بزنی ..
در سرزمین من کسی بوسه فرانسوی بلد نیست...
اینجا مثل آلمان پل عشق ندارد
از گل رز هلندی هم خبری نیست..
اینجا عشق یعنی اینکه بخاطر چشم های دور و برت
معشوقت را فقط از پشت گوشی بوسیده باشی ...
هوای دو نفره داشتن
نه ابر میخواهد
نه باران
نه یک بعدظهر پاییزی.....
کافیست حواسمان به هم باشد!
داستان جدید سیب قندک جزی از بهترین داستان های هست تا بحال گذاشتم همشون
بخون واقعا قشنگه
پدرم هنوز نیامده بود و من گوشهی حیاطی که رفتهرفته در تیرگی و خنکی آخرین شبهای بهار فرو میرفت، با اسبم خداحافظی میکردم و پیش از آنکه هوا کاملا تاریک شود، به اتاقی که هنوز بوی چراغِ تازه روشن شده میداد میرفتم. اسبم تنهی تنومندِ درخت مو بود که از باغچهی گوشهی حیاطمان درآمده، کمی روی زمین خزیده و از زاویهی دو دیوار به سوی پشتبام بالا رفته و شاخوبرگ خود را روی دیوارِ مشترک ما و همسایه پراکنده بود. اسبم راهوار نبود ولی من با خیالهای کودکانه سوارش میشدم و به همهجا میرفتم. از روی سر همهی بچههای گذر میپریدم. به میدان مشق میرفتم، به نقارهخانه. نقارهخانه در خیال کودکانهی من، جعبهی همه صداها بود که آدمهایش از اشعهی زرین صبح و تیغههای ارغوانی آفتاب غروب ساخته شده بودند!
پدرم هنوز نیامده بود. پدرم هیچوقت با دست خالی به خانه بازنمیگشت. چیزهایی برای من میخرید که میدانست من از دیدنشان ذوق میکنم و با تشریفاتی شبیه چشمبندی نشانم میداد. چند فرزند پسر از دست داده بود. من آخرین پسرش بودم. در حاشیهی کتاب مثنوی چاپ هند که شبها پیش از خواب، آن را به آوای بلند میخواند