(نمیدونم چند ساعت خوابیدم اما امروز سرحالم، ولی موقعی که فرزام رو دیدم یه جوری شدم، واقعا میشه گفت چندشم شد، حتی اون چشمهای تیله ایش که همیشه برام جذاب بودن ، حالمو بهم میزدن موقع صبحانه وقتی بین شهاب و سام نشستم ،خیلی ریلکس زل زد تو صورتمو گفت :
فرزام-میبینم که حالت خوبه؟!
-(به خیال خودش من الان دیگه عاشقشم! واسه همین با صدای بلند از خسرو پرسیدم ) خسرو؟! ماهان کجاست؟!
خسرو-حتما خوابه؟! نزدیک صبح بود برگشت تو اتاق
-برم بیدارش کنم؟! (اینو از سام پرسیدم ! و از اونجا که سام بیشتر از من دلش میخواست فرزام رو حرص بده گفتش که )
سام-آره عزیزم، یه سینی بردار ، دونفری باهم صبحانه بخورین! )
(و من الان سینی به دست جلوی در اتاق ماهان هستم ! و عینه این بی ادبا بدون درزدن رفتم داخل ) (خواب بود! مطمئنم که شلوار هم پاش نیست! این اخلاقش بد بود! موقع خواب لباسهاشو در میاورد! آروم رفتم داخل! صدای خروپفش بلند بود! دلم نیومد بیدارش کنم تا صبح بالا سر من نشسته بود! خواستم بیام بیرون که یه چیزی نظرمو جلب کرد!) ( گوشواره ها روی میز بودن! خداییش خوشگلنا! رفتم نزدیکتر! دلم میخواست بندازمشون تو گوشم! ) ( ولی نمیندازم! معلوم نیست قبل من کی بهش دست زده! اه ! چندش! اما خیلی قشنگنا! )
(صدای راستین داره میاد؟! ) (از وقتی سعی کردم روس توانایی هام کار کنم، یکم قدرت شونواییم بیشتر شده! اما نه خیلی ، برم ببینم پایین چه خبره! ) ماهان؟! ( رفتم طرفش، عینه بچه کوچولوها خواب بود البته با یه صدای وحشتناک )
ماهان؟! بیدار شو! مگه منتظر راستین نبودی؟! (ای جانم، چشمهاشو باز کردو دوباره بست ) ماهان؟! بلند شو (نه خیر هرچقدر هم تکونش میدم جواب نمیده ) ماهااان؟!
ماهان-هاااا
بقیه ادامه مطلب