رمان زیبای بمون کنارم فصل7 رو گذاشتم حتما بخونیدش خیلی جالب قشنگ است
- الهي من قربون قدوبالاي دوتاتون ..چقد خوشکل رقصيدين واي خدا جونم چقد بهم ميان...دلم حال تا چشم بعضيا دراد.
صداي اعتراض زهره خانم بلندشد:
- الميرا...شميم جون الهي تو عروسيت جبران کنم مادرالهي خودم چادرعروسيتو بدوزم
وبه دنبال آن نگاهي دزدکي به ارميا انداخت تا تاثير حرفش راروي ارميا ببيند.ارميا باابروهايي گره خورده بدون گفتن هيچ حرفي بيرون رفت.ساعتي بعد مردم قصد رفتن کردند .شميم براي پاک کردن آرايشش به دنبال ساختمان سرويس بهداشتي مي گشت .با پرس وجوآن را پيدا کرد وفوري داخل شد............
دهانش بازمانده بود .چشمانش مي سوخت حتي توان پلک زدن هم نداشت چرا زانوهايش سست مي شد؟ آتش گرفته بود گرمش بود .نمي توانست