با صدای تلویزیون چشمامو باز کردم... از مارال خبری نبود... سرجام نشستم ... یه کش وقوس کوچیک اومدم و به کمک عصام... لی لی کنان به سمت تالار اندیشه یا همون مستراح رفتم...
اوه چه صورت پف کرده ای... !!!
وقتی به سختی امر واجب و انجام داد ودست ورومو شستم... مارال با یه ماکارانی تپل منتظرم بود...
سفره رو روی زمین پهن کرد وگفت: خوب خوابیدی؟؟؟
پامو کنار سفره دراز کردم و مارال عین یه مامان مهربون برام غذا کشید وگفت: راستی فردا از شر گچ دستتم راحت میشی...
کلافه پوفی کشیدم و کمی برای خودم سالاد کشیدم وگفتم: تازه فیزیوتراپیش شروع میشه...
مارال غمگین نگام کرد وگفت: ببین چه بلایی سر خودت اوردی!
زدم تو خط خل و چل بازی وگفتم: بی خیال بابا ... ماست وبده من...
مارال تو چشام زل زد وگفت: تو حالت خوبه؟
با دهن پر ماکارانی پیچ پیچی گفتم: چرا بد باشم؟
مارال خندید وگفت: خودتم حال خودتو نمیفهمی... تو خواب داشتی گریه میکردی..
سرمو تو بشقابم کردم و جوابشو ندادم... فهمید حس وحال بحث و گفتمان وندارم بیخیال شد...
به اندازه ی کافی پنچر بودم...
بعد از چند دقیقه سکوت مارال اروم گفت: پرهام دست از سرم برنمیداره...
سرمو بلند کردم... مارال فوری نگاهشو ازم دزدید... خرس گنده از من خجالت میکشید وسرخ میشد... لبخندی به خواهر کوچیکه زدم ومنتظر شدم تا ادامه ی حرفشو بزنه...
نگام نمیکرد صورتش هم یه ذره صورتی شده بود ... با لبخند گفت: هی میگه گور بابای دوست پسرت! باهاش بهم بزن...
و ساکت شد...
دانلود ادامه مطلب