امروز برای شما کاربران و مهمانان عزیر رمان زیبای احساس خاموش را
قرار دده ایم
سه روز بود که تو خونه امیر اینا بودم..تا وقتی خودش بود هرچی میفهمید یه ذره برام خوبه به خوردم میداد..وقتی هم که می رفت شرکت مامان دنیا و بهار رو مامور می کرد که نزارن از تخت بیرون بیام و حواسشون بهم باشه..اونا هم که شانس من حرف گوش کن شده بودن یک ثانیه نمیزاشتن بلندشم..فقط برا دستشویی اجازه داشتم از تخت بیام بیرون..اون شب دکتر اومد و تشخیص داد که سرمای شدیدی خوردم..برام دارو و سرم تجویز کرد..امیر همون شب داروها رو گرفت و بابااردلان که یه دوره کوچیک دیده برام سرما و امپول هارو تزریق می کرد سر ساعت..قرصا رو هم امیر سر موقع بهم میداد تا بخورم..وقتی هم خودش نبود اون ساعتی باید می خوردم زنگ میزد به مامان دنیا و بهش یاداوری می کرد..اینقدر این 3روز بهم محبت کرده که بدجور بهش عادت کردم..از الان عزا گرفتم که وقتی خوب شدم چطوری دل بکنم ازش و برم خونه خودمون..
با شنیدن صدای امیرعلی از بیرون که حالم و می پرسید لبخند نشست رو لبام..وقتی صدای قدم