رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر
رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر
رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر
رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر
-باشه، بچه دار می شیم، قول میدم، زنم شو، قول میدم بچه دار بشیم
زبانم بند آمده بود. گفته بود بچه دار می شویم. یک لحظه از ذهنم گذشت که دختر من و عماد چه شکلی می شد؟ دخترک تپل و سبزه با موهای فر فری. با کش صورتی موهایش را می بستم. با دو دندان تازه بیرون آمده و پلاک طلا دور مچ تپلش. بی اختیار لبخند زدم. عماد سری تکان داد:
-ها؟ قبوله؟ با من ازدواج می کنی؟
دوباره از هپروت بیرون آمدم، با او ازدواج می کردم؟ بعد تکلیف ساشا چه می شد؟................................................
سر چرخاندم و به ساشا زل زدم که خودش را خم کرده بود و سرفه می کرد. طنین بالای سرش ایستاده بود و ناحن می جوید. با خودم فکر کردم که عماد راست می گفت، ساشا حتی یک مشت هم زیر چانه اش نکوبید، توان دفاع از خودش را نداشت. تنم مور مور شد، دوباره دو دل شده بودم، دوباره بین عماد و ساشا مانده بودم. اینها نشانه ی دیوانگی بود دیگر؟
بی هوا دستانم را بلند کردم تا لای موهایم ببرم و بکشم که درد کفتم امانم را برید، عماد نیم خیز شد:
-چی شد؟ درد داری؟
یادم آمد دست گل خودش بود، خودش مرا پرت کرد سمت دیوار، خودش کوبید زیر گوشم، دیگر این نگرانی برای چه بود؟ به ساشا نگاه کردم که کف هر دو دستش را گذاشته بود روی زمین و همچنان سرفه می کرد. لجم گرفت، دلم خواست تلافی بی دست و پایی اش را بر سر عماد خالی کنم، با نفرت گفتم:
-تو زدی ناکارم کردی، توی بی وجود سرویسم کردی، فکر کنم کتفم در رفته،
کم کم داشتم اوج می گرفتم، دهانم داشت برای به فحش کشیدنش باز می شد که صدایش میان فریادهایم به گوش رسید
-غلط کردم
ادامه مطلب بروید..............