رمان بخیه,بخیه,اموزش در اوردن بخیه,دانلود رمان بخیه,رمان جالب بخیه

اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
موضوعات
اخبار
اخبار سیستان
اخبار گوشی
اخبار سینما و بازیگران
خبر مهم
قیمت ماشین
گالری عکس
بازیگران
عکس عاشقانه
عکس ماشین
ترول جدید
عکس خنده دار
لباس عروس
لباس خواب
عکس حیوانات
مدل مانتو
فوتبالی
شال روسری
لباس مجلسی
کارت پستال
خوانندگان
لباس جدید
مدل کت دامن
مدل کفش زنانه
مدل کت شلوار
مدل تاپ مجلسی
عکس کارتونی
عکس جدید
لباس نوزاد پسرانه
لباس نوزاد دخترانه
کت تک دخترانه
مدل مو
مدل انگشتر
مدل شلوار لی مردانه
مدل کیف پسرانه
مدل کیف دخترانه
کد پیشواز
کد پیشواز همراه اول
کد پیشواز ایرانسل
کد پیشواز رایتل
پزشکی
بیماری
زیبای صورت
فناوری و ترفند
ترفند موبایل
ترفند کامپیوتر
لب تاپ
بیوگرافی
بیوگرافی بازیگران مرد
بیوگرافی خوانندگان
بیوگرافی بازیگران زن
دانلود اهنگ
اهنگ غمگین
اهنگ مجلسی
نوحه
دانلود اهنگ جدید
فال
فال حافظ
فال انبیاء
فال تولد
مرکز دانلود
دانلود برنامه
بازی اندروید
بازي كامپيوتري
بازي اندرويد
فیلم ایرانی
مسابقات ورزشي
اس ام اس
خنده دار
حال گیری
تولد
روز مادر
روز پدر
روز زن
عاشقانه
اس ام اس به سلامتی
تبریکی
مناسبتی
اس ام اس تسلیت
اس ام اس رفاقتی
اشپزی
جدیدترین غذاها
انواع دسر
عاشقانه
عاشقانه جدید
رمان
جدیدترین رمان ها
دانلود رمان
رمان عاشقانه
داستان
داستان عاشقانه
داستان کوتاه
دارو های گیاهی
خواص روغن ها
خواص عرق ها
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی کت دامن های شیک جدید دخترانه مجلسی
خواص جالب  روغن شتر مرغ حتما بخونید خواص جالب روغن شتر مرغ حتما بخونید
کیست بارتولن مال چی است کیست بارتولن مال چی است
 علایم مسمومیت علایم مسمومیت
آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام آموزش اسان ذخیره مطالب در تلگرام
روش نگهداری كاج مطبق روش نگهداری كاج مطبق
بهترین عکس الهه حصارى بهترین عکس الهه حصارى
ترکیب رنگ مو و تصاویری از رنگ موی مشکی پرکلاغی ترکیب رنگ مو و تصاویری از رنگ موی مشکی پرکلاغی
شیکترین پیامک و دلنوشته های زیبا ویژه شب یلدا 97 شیکترین پیامک و دلنوشته های زیبا ویژه شب یلدا 97
روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام روش جدید غیرفعال کردن تبلیغات موبوگرام
با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام با این روش رفع ریپورت تضمینی و خارج شدن از بلاک تلگرام
جدیدترین مدل آرایش عروس97 جدیدترین مدل آرایش عروس97
دلم یک نفر را می ‌خواهد دلم یک نفر را می ‌خواهد
جشنواره بهاره هندوها تا آمادگی ها برای مراسم اسکار جشنواره بهاره هندوها تا آمادگی ها برای مراسم اسکار
قیمت روز دلار قیمت روز دلار
 سری جدید عکس های مهسا هاشمی سری جدید عکس های مهسا هاشمی
بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز بهترین روش پوشیدن شلوار جین در فصل پاییز
دعا دعا
داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش داستان واقعی مرد ثروتمند و پسرش
زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم زیباترین ست لباس برای آقایان در مهمانی‌ های رسمی و مهم
اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام اموزش کامل ساخت دکمه شیشه ای در تلگرام
چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم چطوری باید ژلاتو آفوگاتو درست کنیم
با این روش حافظه قوی داشته باشین با این روش حافظه قوی داشته باشین
تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه تعداد طبیعی ریزش مو در روز چندتا باید باشه
با این روش موهاتون صاف کنید با این روش موهاتون صاف کنید
داستان کوتاه و زیبای عشق بی پایان داستان کوتاه و زیبای عشق بی پایان
عکس دیده نشده دونفره مارال و مونافرجاد عکس دیده نشده دونفره مارال و مونافرجاد
 قسمت آخر سریال ترکی خواهران و برادران چی میشه قسمت آخر سریال ترکی خواهران و برادران چی میشه
مدل لباس های شب یلدا سال 97 مدل لباس های شب یلدا سال 97
چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند چرا خانم ها زمان بارداری بد اخلاق میشوند
اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال اموزش پیدا کردن گروه و جستجوی کانال
عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور عکس های جدید و دیده نشده مونا فائزپور
عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران عکس امروز امین حیایی و جمعی از بازیگران
خبر احتمال توقیف سریال «حوالی‌ پاییز» خبر احتمال توقیف سریال «حوالی‌ پاییز»
روش جدید ساخت برچسب نام در اینستاگرام روش جدید ساخت برچسب نام در اینستاگرام
نحوه جدید درست کردن ترش شامی نحوه جدید درست کردن ترش شامی
چرا پسته گران شد چرا پسته گران شد
بازی محلی لپر وازی چیست بازی محلی لپر وازی چیست
با این روش قد بلند بشید با این روش قد بلند بشید
جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان جواب جواد نکونام به بیانیه باشگاه فولاد خوزستان
 درمان جدیدکبد چرب درمان جدیدکبد چرب
بهترین روش درمان سنگ مثانه بهترین روش درمان سنگ مثانه
HMVC چیست HMVC چیست
زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه زیباترین مدل پیراهن مجلسی شیک زنانه
فرج با دعاهاش فرج با دعاهاش
فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید فال روز پنج شنبه 9 آذر 1397جدید
عکس جشن تولد دیده نشده  ملیکا شریفی نیا عکس جشن تولد دیده نشده ملیکا شریفی نیا
درمان کم پشتی موی سر درمان کم پشتی موی سر
 الناز محمدی فوری ازاد شد الناز محمدی فوری ازاد شد
عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی عکس های خوشگل نازنین کریمی و بیوگرافی
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 9592
کل نظرات : 1720
آمار کاربران
افراد آنلاین : 102
تعداد اعضا : 38

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 683
باردید دیروز : 1,370
ای پی امروز : 347
ای پی دیروز : 383
گوگل امروز : 3
گوگل دیروز : 15
بازدید هفته : 2,932
بازدید ماه : 32,718
بازدید سال : 385,333
بازدید کلی : 15,143,709
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
کتابی که بعد خواندن منفجر میشود عکس (1419)
عکسهای خالکوبی عجیب غریب رویه بدن انسان های عجیب غریب (1574)
عکس لو رفته از جیگرهای خوب و بامزه ایرانی (2361)
عکس جدید به دست رسیده از دختر و پسرای پولدار ایرانی (2871)
عکس کودکی مرتضی پاشایی (1424)
کفش 800 میلیونی رو ببینید عکس (1897)
این شاگرد رستوران همه رو شگفت زده کرد عکس (2194)
فکر نکنم همچین ماشین عروسی دیده باشید عکس (2035)
عکس لو رفته دختر پسر لخت لخت روی تخت (5454)
غیر قابل باوره جوان ترین پدر مادر ایرانی عکس (2041)
محاله اتو کردن سینه دخترا دیده باشید عکس (3135)
عمرا همچین کیس کامپیوتری دیده باشید عکس (1204)
بهتون قول میدم علی صادقی رو اینجوری ندیدن عکس (1915)
گران قیمت ترین ساندویچ دنیا رو ببینید عکس (1230)
کار خیلی بد این دختر دانشجو در خانه اش (2940)
عکسهای خوشگل ترین دختران جهان که تا بحال ندیدید (3083)
عمرا این نمونه ته ریش دیده باشید عکس (1496)
عکس باور نکردنی لیلا اوتادی بدون ارایش (2434)
محاله لیلا فروهر رو با این چهره دیده باشید + عکس (1965)
شگفت انگیزترین مدل مو دنیا عکس (1438)
عمرا سحر قریشی رو اینجور دیده باشید عکس (3032)
آرشیو لینک ها
جستجو

کدهای اختصاصی
تبلیغات

رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر

رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر

رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر

رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر  رمان جدید و جالب بخیه قسمت اخر

-باشه، بچه دار می شیم، قول میدم، زنم شو، قول میدم بچه دار بشیم
زبانم بند آمده بود. گفته بود بچه دار می شویم. یک لحظه از ذهنم گذشت که دختر من و عماد چه شکلی می شد؟ دخترک تپل و سبزه با موهای فر فری. با کش صورتی موهایش را می بستم. با دو دندان تازه بیرون آمده و پلاک طلا دور مچ تپلش. بی اختیار لبخند زدم. عماد سری تکان داد:
-ها؟ قبوله؟ با من ازدواج می کنی؟
دوباره از هپروت بیرون آمدم، با او ازدواج می کردم؟ بعد تکلیف ساشا چه می شد؟................................................

سر چرخاندم و به ساشا زل زدم که خودش را خم کرده بود و سرفه می کرد. طنین بالای سرش ایستاده بود و ناحن می جوید. با خودم فکر کردم که عماد راست می گفت، ساشا حتی یک مشت هم زیر چانه اش نکوبید، توان دفاع از خودش را نداشت. تنم مور مور شد، دوباره دو دل شده بودم، دوباره بین عماد و ساشا مانده بودم. اینها نشانه ی دیوانگی بود دیگر؟
بی هوا دستانم را بلند کردم تا لای موهایم ببرم و بکشم که درد کفتم امانم را برید، عماد نیم خیز شد:
-چی شد؟ درد داری؟
یادم آمد دست گل خودش بود، خودش مرا پرت کرد سمت دیوار، خودش کوبید زیر گوشم، دیگر این نگرانی برای چه بود؟ به ساشا نگاه کردم که کف هر دو دستش را گذاشته بود روی زمین و همچنان سرفه می کرد. لجم گرفت، دلم خواست تلافی بی دست و پایی اش را بر سر عماد خالی کنم، با نفرت گفتم:
-تو زدی ناکارم کردی، توی بی وجود سرویسم کردی، فکر کنم کتفم در رفته،
کم کم داشتم اوج می گرفتم، دهانم داشت برای به فحش کشیدنش باز می شد که صدایش میان فریادهایم به گوش رسید:
-غلط کردم
لال شدم، افتاده بود به التماس کردن، دوباره شده بود همان عماد مهربان. اصلا چرا من تکلیفم با خودم مشخص نبود؟ نه رومی بودم نه زنگی، هیچ گهی نبودم. به دنبال نشانه ای، بین عماد و ساشا چشم چرخاندم. ساشا نیم خیز شده بود، دستش را گذاشته بود روی شکمش و تلاش می کرد از روی زمین بلند شود، صورتش خونی بود، دماغش شکستهبود انگار. نگاهمان در هم گره خورد، با پوزخند گفت:
-عماد خان این بود؟ همین بود که دیوونه ات کرده بود، الان درمونت کرد؟
و سرفه باعث شد محال پیدا نکند حرفش را ادامه دهد. عماد سر چرخاند و با عصبانیت گفت:
-گمشو رد کارت، دیگه این ورا نبینمت
ساشا دستش را روی کاپوت ماشین گذاشت و میان سرفه گفت:
-خوشم اومد....قیافه نداری...ظراقت نداری...اما فدایی داری...خدا بده شانس
لب هایم را روی هم فشردم، دوباره تحقیرم کرده بود، دوباره داغ گذاشته بود روی دلم. اصلا به جهنم، عماد که بود، همینحا سر و مر و گنده مقابل من بود. مرا می خواست، خودش گفت. با همین گوش های خودم شنیدم. ساشا می رفت به درک.
ساشا به زحمت در ماشین را باز کرد، طنین با نگرانی گفت:
-تو نمی تونی پشت فرمون بشینی که
-چاک دهنتو ببند سوار شو، همه ی این آتیشها از گور تو بلند میشه
و رو به من کرد:
-می خواد خوشبختت کنه؟
و با سر به عماد اشاره کرد و نیشخند زد، چهره ی خون آلودش توی ذوق می زد:
-منتظرم تا خوشبخت بشی، دیوونه های بدبخت
و خودش را داخل ماشین پرت کرد، با لب های آویزان به عماد زل زدم. ساشا به ما گفته بود دیوانه. شاید هم بودیم و خبر نداشتیم. من که حس می کردم تا دیوانگی ام فاصله ی چندانی باقی نمانده. ساشا استارت زد و من یکباره دلم خواستم بروم دنبالش و التماس کنم نرود، لعنتی داشت می رفت، باز هم تنها می شدم. دیوانگی نزدیک بود انگار. دیوانه می شدم و همین نیمچه عقلم به باد می رفت. تکانی به خود دادم و لب زدم:
-نرو
طنین داخل ماشین نشست، بغض چسبید بیخ گلویم، راستی راستی داشت می رفت. همه ی آرزوهایم را بر باد رفته دیدم. اصلا من خود ساشا را می خواستم، دیگر کسی نمی آمد خواسگاری من، با این تیپ و قیافه با این پدر احمق، با این گذشته ی درب و داغان، با این دهان خرابی که از هر ده جمله اش، یازده تای آن فحش و ناسزا بود، چه کسی مرا برای زندگی می خواست؟ درد فلجم کرده بود، اما تلاش کردم روی پاهایم بایستم، ساشا دنده عقب رفت، به گریه افنادم:
-نرو ساشا، تو رو خدا، من....
حرفم نیمه تمام ماند، ساشا دنده عقب از کوچه بیرون رفت، از پشت پرده ی اشک تصویر دویست و شش را مات می دیدم، پلک زدم و اشک ها روی گونه ام چکید، دوبار همه چیز خراب شد. اصلا ساشا با هر خری که خوابیده بود چه اهمیتی داشت؟ هیچ مردی در دنیا نبود که قبل از ازدواجش رابطه نداشته باشد؟ 
شانه هایم لرزید، روی دو پا بلند شدم و قدمی برداشتم، عماد مقابلم پرید:
-متین، قرار بود به من فکر کنی
عقل رفت، یک لحظه عقلم رفت، دلم خواست دستم را دور گردنش حلقه کنم و برقصم، منصوره و طهماسب زمان ازدواجشان همینطور رقصیده بودند، مژگان هم بعضی وقت ها با مهدیه شوخی می کرد و دستش را حلقه می کرد دور گردنش. 
-من متین، من هستم، بذار بره پسره ی غربتی، 
به چشمانش درشتش خیره شدم. عقل برگشت، دیوانگی عقب رفت، آب دهانم را قورت دادم. مژگان آمد مقابل چشمانم. اگر با او ازدواج می کردم مژگان بیچاره می شد، مهدیه بیچاره می شد، مادرم، مادر بدبختم...
سرم را به چپ و راست تکان دادم:
-مژگان نزدیکه عقدشه
عماد سرش را خم کرد:
-تا عقدشون صبر می کنیم، بعد میام جلو، از اون خونه می برمت، قول می دم
با هق هق گفتم:
-بابام نمی ذاره عقد کنیم، 
-میریم از دادگاه اجازه می گیریم، تو نمی خوای بفهمی زندگی ینی چی؟ سی سال بس نیست؟ این همه بدبختی بس نیست؟
ساشا از ذهنم رد شد، همچنان خیره به عماد بودم، شاید هم راست می گفت که با او می توانستم زندگی را بفهمم. راضی شده بود بچه دار شویم دیگر. کور از خدا چه می خواست مگر؟
دستی به چشمانم کشیدم:
-مه..مهدیه چی؟
با گیچی پرسید:
-مهدیه چی؟
-بابام دمار از روزگارش در میاره
-کاری نمی کنه، وقتی ما عقد کردیم همه چی تموم میشه، موسی کرک و پرش ریخته، تو هنوز مثه اون وقتها ازش حساب می بری؟
فریاد زدم:
-من ازش حساب نمی برم، من سپر بلای خونواده هستم
صدای او هم بالا رفت:
-دیگه نباش، سی سال سپر بودی دیگه بسه، به فکر خودمون باش، موسی یه عمر تو رو زد، تو یه عمر منو زدی...
جیغ کشیدم:
-تو هم منو زدی، ببین، این یه نمونه اش، کتفم ضرب دیده، همین الان منو زدی بی شرف
با نگرانی فاصله ی بینمان را طی کرد:
-باشه تو هم منو بزن، مثه همون وقت ها، اصلا نامردی بزن، همه چیزو خاک کن متین، 
عقل رفت، باز هم عقل رفت، انگار دیوانه شده بودم، این بار دلم خواست تا حد مرگ کتکش بزنم. یک لحظه خون جلوی چشمانم را گرفت، به سمتش خیز برداشتم، دستم بالا نیامده نفسم رفت، صدای ناله ام بلند شد:
-نمی تونم بزنم، کتفم داغونه، حرومی چی کار کردی با من؟
به آستینم چسبید:
-من خودم کمکت می کنم منو بزنی ببین
و دست سالمم را بالا آورد و به صورتش کوبید:
-ببین، داری منو می زنی، دیگه خالی میشی، متین...متین
عقل برگشت، دوباره عقل برگشت. به صورت در هم شکسته اش خیره شدم، اگر سرنوشت جای دیگری، وقت دیگری ما را سر راه هم قرار می داد، حال و روزمان چطور بود؟ من عاشقش می شدم؟ هیچ وقت یکدیگر را کنک نمی زدیم، شاید همسر خوبی برای من می شد. یک خانه ی کوچک و امن برای خودم داشتم، بزرگ شدن دخترانم را می دیدم، می فرستادمشان بروند تنیس بازی کنند. چشمانم را روی هم فشردم، اصلا هر چیزی که خودشات دوست داشتند، همان کار را اتجام می دادم. من مجبورشان نمی کردم بروند تنیس بازی کنند.
عماد همچنان با دستم می کوبید به صورتش. با صدای لرزانی گفتم:
-عماد؟
-جان، جانم؟
-قول میدی زندگی مهدیه بهم نریزه؟ قول میدی مژگان بی دردسر بره سر خونه اش؟
سرش را با شدت تکان داد:
-قول میدم نفس، قول میدم
سرم را کج کردم:
-باشه زنت میشم
سرش را به عقب خم کرد، نگاهم که به چشمانش افتاد، جا خوردم. حس کردم یک لحظه عقل او هم عقب رفت و پس زده شد. به ثانیه نکشید که دهان باز کرد:
-قربونت برم، دو روز دیکه عقد بچه هاست، دو روز تحمل کن
سری به نشانه ی تایید تکان دادم و خواستم از او فاصله بگیرم، با دستش محکم مرا نگه داشت، چهره در هم کشیدم:
-کتفم ضرب دیده، دست نزن
بازویم را رها کرد. دوباره فکرم رفت پی ساشا، نه دیگر تمام شده بود، رفته بود، خودش رفت. از این همه افکار عجیب و غریب ترسیدم. نگاهم روی عماد ثابت ماند، خم شد روی دست سالمم، می خواست جه غلطی بکند، من گفته بودم اینقدر به من نزدیک نشود، برود عقب تر، برود گورش را گم کند اصلا. قبول کردم زنش شوم دیگر.
یک لحظه دستم داغ شد، جریان گرم و طاقت فرسایی از دستم وارد بدنم شد و رسید به قلبم. یاد آن روز افتادم که رفته بودم مقابل خانه ی ساشا، در برابر چشم نغمه خم شده بود روی صورتم، از حال رفته بودم. دوباره همان حس در بدنم پیچیده بود. درد از یادم رفت، جنون از یادم رفت، باز هم هوایی شدم. باز هم هوش و حواسم رفت، زنش می شدم، زن عماد می شدم...


با بدن یک ور شده تکیه داده بودم به دیوار و نگاهم روی تک تک افراد داخل محضر می چرخید. مژگان بغ کرده بود، انتظار این عقد ساده و معمولی را نداشت. علی به او گفته بود یکی دو سال صبر کند برایش بهترین عروسی را می گیرد، من اما به این فکر می کردم که بهتر بود مژگان بعد از عقدش همراه علی برود، خانه ی کریم آقا و بانو صد برابر بهتر از خانه ی پدری اش بود. این همه سال با استرس زندگی کردندیگر کافی بود، باید می رفت سراغ زندگی خودش. لیاقت این را داشت که زندگی آرامی را شروع کند. 
نفس عمیق کشیدم، یک لحظه مژگان سر چرخاند و نگاهمان در هم گره خورد. چشم از او گرفتم و به سمت دیگر سالن خیره شدم، عماد کنج دیوار ایستاده بود، نگاه خیره اش دستپاچه ام کرد. با لبخند سری تکان داد، لبخندش حالی به حالی ام کرد. این روزها اصلا برایم مهم نبود که دلم شده شبیه ترمینالِ ماشین های خطی، ساشا می آید و عماد می رود، امروز از عماد خوشم می آید و فردا از ساشا. اصلا هر کس بیشتر محبت می کرد همان را می خواستم. اصلا انگار دلم می خواست آویزان مردی شوم تا مرا به هر آنچه می خواهم برساند. عماد به سمتم آمد و من بی اختیار دستی به روسری ام کشیدم. روسری قهوه ای رنگی که روی سرم بود و حتی برای عقد بهترین خواهرم هم نتوانسته بودم رنگ روشن روی سرم بگذارم. تکیه ام را از دیوار جدا کردم، کتفم تیر کشید. ضرب دیده بود، همین پسرکی که با لبخند به سمتم می آمد باعث شده بود ضرب ببنید. خانه نشین شده بودم،دو روز بود که نتوانسته بودم بروم سالن، خبر هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم. نمی دانستم ساشا در چه حال است، دماعش شکسته بود یا نه؟ اصلا از همان زمانی که عماد روی دستم خم شد، عقل و هوشم رفت، دیگر چیزی برای من اهمیتی نداشت. 
با صدای عماد تکان خوردم:
-کتفت خوبه؟
نفس عمیق کشیدم:
-درد دارم
به موازاتم ایستاد و دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد:
-دستام بشکنه؟
آب دهانم را قورت دادم و یه موزاییک های کف سالن خیره شدم. دستانش بشکند؟ نه این را نمی خواستم، حالا دیگر این را نمی خواستم.
-جرا قهوه ای پوشیدی؟ اون روسری خوشگله رو چرا روی سرت نذاشتی؟
پلک هایم را روی هم فشردم، خوب بود اینطور، اینطور که با من حرف می زد و نازم را می کشید خیلی خوب بود. 
-متین؟
با شنیدنِ صدای پدرم سر بلند کردم، دستش را به کمر زده بود و براندازم می کرد. با اخم های در هم گره خورده به او زل زدم. با سر به محضر دار اشاره کرد:
-میگه بریم تو اطاق عقد، 
سری تکان دادم و به زحمت خودم را سرا پا نگه داشتم. پدر رو به کریم آقا گفت:
-شازده پسرت هم می خواد بیاد تو اطاقِ عقد
مادر با نگرانی لب به دندان گرفت، قبل از این که کریم آقا چیزی بگوید، عماد لب باز کرد:
-می خوای سر عقد برادرم هم نیام؟ شما تشریف ببرین به دوماد نزدیک ترین
پدر برگشت و با نگاه تیرش هر دو نفرمان را برانداز کرد و با چشمان تنگ شده گفت:
-چی داشتین به هم می گفتین؟
جوابش را ندادم. چرا در این لحظات هم دست از سر من بر نمی داشت؟ اصلا این تنه ی یک ور شده را دیده بود؟ می دانست دو روز است که نمی توانم برم سالن یا فقط دنبال مردم آزاری بود؟
عماد به سمت اطاق عقد به راه افتاد و همزمان گفت:
-بیاین همه، متین بیا
پدر با شنیدن این حرف دیوانه شد و به سمتش پرید:
-تو چه کاره ای که میگی متین بیاد یا نیاد؟
بانو و مادرم به سمت پدر دویدند، مادر با ناله گفت:
-موسی، تو رو خدا
پدر صدایش را بالا برد:
-نه، من می خوام بدونم این چی می گه؟
نگاهم در نگاه نگرانِ مژگان گره خورد. حق داشت در اضطراب دست و پا بزند، داشتن چنین پدر احمق و دیوانه ای کمر شکن بود. تکانی به خود دادم و از درد چشمانم را تنگ کردم و گفتم:
-اون هیچ کاره ی من نیست، تمومش می کنی یا نه؟
انگشت اشاره اش را در هوا تکان داد:
-پس اگه نیست تو دستور بده به همه که برن توی اطاق، مردونگیتو نشون بده
لبهایم را به داخل کشیدم. من امروز، همین جا، دقیقا همین جایی که قرار بود خواهر کوچکم را عقد علی کنیم باید مردانگی ام را نشان می دادم؟ من باید بشکن می زدم، کل می کشیدم، باید یک سر پارچه ی سفید بالای سر عروس و داماد را می گرفتم و می گفتم "عروس رفته گل بچینه" یا اصلا درد بیاورد یا هر مرگ و مرضی که بیاورد، به هر حال باید زنانگی ام را به رخ می کشیدم. با صدای پدر، افکار مالیخولیایی پر کشید:
-نمیگی؟
نفس عمیق کشیدم، عماد گفته بود دو روز صبر کنم، امروز روز دوم بود، امروز هم صبر می کردم، خودش قسم خورده بود که همه چیز را درست می کند. امروز هم باید می گذشت، امروز هم مردانگی می کردم، به خاطر مژگان، به خاطر علی، به خاطر مادرم و بانو، بالاخره زمان نشان دادنِ زنانگی های من هم فرا می رسید. زل زدم به چشمان پدرم:
-همه برین تو اطاق، مژگان علی زود باشین
لبخند کج و معوجی روی لبش نقش بست. از ذهنم گذشت که چقدر نفرت انگیز بود. چشم از او گرفتم و به سمت اطاق به راه افتادم، عماد شانه به شانه ام حرکت کرد، از حضورش در کنار خودم خوشم آمد. صدای پدر پنجه به اعصابم کشید:
-دو نفری نرین تو
نفسم تند شد، عقب گرد کردم تا به سمتش بدوم و به یقه اش بچسبم، صدای آهسته ی عماد در گوشم پیچید:
-ول کم متین، یه ساعت دیگه تموم میشه، همه چی تمومه....
....................
مژگان ایستاده بود کنار پله های ورودی و بغ کرده به علی نگاه می کرد که مبل قدیمی یک نفره را بلند کرده بود و به سمت در حیاط می رفت. کنار حوض ایستاده بودم و به مژگان زل زده بودم، احتمال می دادم تا چند لحظه ی دیگر به گریه بیوفتد. علی نزدیک در ورودی ایستاد و مبل را روی زمین گذاشت و به سمت مژگان رفت، صدایش را شنیدم:
-قربونت برم چیه؟
و دستش را به سمت گونه ی مژگان برد. مژگان سرش را پایین انداخت. علی خودش را خم کرد تا به صورتش نگاه کند. با دیدن این صحنه، تهِ دلم ریخت. دوست نداشتم حسادت کنم، آن هم به خواهر کوچکم اما دست من نبود. من هم کسی را می خواستم که وقتی دلم گرفت به سمتم بیاید و نوازشم کند. 
-فدات بشم خانوم، خوب تو هم بیا با ما بریم، نمیای؟
صدای لرزان مژگان را شنیدم:
-اومدنم درست نیست، تازه یه ساعته عقد کردیم
هر دو دستم را گذاشتم روی گونه های تب دارم. همین یک ساعت پیش از محضر برگشته بودیم و حالا آنها داشتند از این خانه می رفتند، یک لحظه ترس در دلم نشست، اگر عماد می رفت و دیگر نمی آمد چه؟ علی و مژگان زن و شوهر بودند دیگر. عماد چه نسبتی با من داشت؟ برادر شوهر خواهرم بود فقط. صدای علی را شنیدم که با مهربانی گفت:
-تو دیگه خانوم منی، هر جا من باشم تو هم می تونی باشی، اگه دوست داری برو وسایلهاتو جمع کن با ما بریم
مژگان به گریه افتاد:
-مامان اینا رو چی کار کنم؟
نفسم را بیرون فوت کردم. دخترک احمق نمی فهمید که دیگر اینجا کاری ندارد؟ بهتر بود می رفت دیگر. اگر می رفت فقط نگرانی ام بابت مهدیه بود. خواستم به سمتشان بروم که نگاهم رفت پی عماد که با جعبه ای در دست وارد حیاط شد. زل زده بود به من و من هم نمی توانستم چشم از او بگیرم. از مقابلم گذشت، نگاهش را از چشمانم جدا نکرد،از این بازی چشم هایمان خوشم آمده بود. به سمت در حیاط رفت و لحظه ی آخر دوباره سر چرخاند و به من خیره شد.
با شنیدنِ صدای علی سر چرخاندم:
-برو وسایلاتو جمع کن، تو دیگه اختیارت با بابات نیست خانوم
-بعد بابام مامانو خواهرامو اذیت می کنه
همزمان گوشی در جیبم لرزید، با دست سالمم گوشی را بیرون کشید، با صدای مادرم و بانو نگاهم روی خانه ی آن سوی حیاط ثابت ماند، مادرم در آغوش بانو گریه می کرد. مهدیه با چشمان اشک آلود دلداری اش می داد. از دست پدرم عصبانی بودم، تنها دلخوشی این زن را از او رفته بود. همانطور که پوشه پیام را می گشودم، صدایم بالا رفت:
-برو وسایلاتو جمع کن با شوهرت برو، حرفشو گوش کن
هر دو همزمان به سمتم چرخیدند، مژگان با بغض گفت:
-آبجی
نیم نگاهی به او انداختم:
-آبجی و درد، دیگه شوهر کردی باید جایی باشی که شوهرت هست
و به پیامی که به دستم رسیده بود زل زدم:
"سلام خانوم مربی طنینم، ساشا می خواد بازم بیاد سمتتون، حواستون باشه، میخواد گولتون بزنه"
تکان خوردم. می خواست بیاید سمت من؟ طنین از کجا می دانست؟ راست می گفت که می خواهد گولم بزند یا دروغ بود؟دستم را روی پیشانی ام گذاشتم، باز حال و روزم بهم ریخته بود. اصلا این دخترک نیم وجبی از جان من چه می خواست. می مرد اگر امروز به من پیام نمی داد و کشف بزرگش را به گوشم نمی رساند؟
چشم از گوشی گرفتم، از ذهنم گذشت که شاید ساشا جدی جدی می خواست تلافی کند، بعید هم نبود، با ان کتکی که دو روز پیش از عماد خورده بود محال بود بیاید سمت من و بگوید هنوز عاشق سینه چاک من است. شاید بهتر بود من هم زودتر نکلیفم را روشن می کردم. عماد به من قول داده بود، گفته بود به او اعتماد کنم. شاید هم وقتش بود دیگر. برای مهدیه هم یک فکری می کردم، اصلا اگر با عماد ازدواح می کردم، مهدیه را هم با خودم می بردم. می ترسیدم دوباره ساشا را ببینم و هوایی شوم، شاید هم برای من نقشه داشت. من دیگر توان جنگیدن نداشتم.
-متین؟ چی شده؟
از هپروت بیورن آمدم، عماد مقابلم بود، نفهمیدم کی وارد حیاط شد. با دردمندی به او زل زدم. به من قول داده بود. سر قولش می ماند دیگر؟ باز هم صورتش عریض شد. دوباره آن تصاویر عجیب و غریب در سرم جان گرفت. دستش را به سمتم دراز کرد:
-عزیزم؟ چیه؟
به من گفت عزیزم، قبلا گفته بود عاشقانه حرف زدن هم یاد می گیرد. ای کاش دوباره روی دستم خم می شد. دیگر مثل آن وقت ها از لمس شدن نمی ترسیدم. عماد داشت ذره ذره مرا به خودش عادت می داد. شاید هم خلا رفتنِ مژگان را اینطور برایم پر می کردم، شاید هم وقتی ساشا در برا بر چشمانم اینطور کتک خورد از چشمم افتاد و عماد برایم مهم شد.
دست عماد بالا آمد و مقابل صورتم ثابت ماند. می خواست دستش را روی پیشانی ام بگذارد، بی اختیار چشمانم را بستم،عقلم شناور بود، باز هم از خلا پر شدم، اهمیت نداشت مادر و بانو و مهدیه آن سوی حیاط به ما زل زده بودند، کمی آرامش حق من بود، سهم من بود.
-بی پدر حرومزاده
هراسان چشم گشودم، صدای نعره ی پدر بود، از کجا سر رسیده بود، آن هم درست همین لحظه که عماد می خواست آرامم کند؟
به سمت تراس چرخیدم، روی تراس ایستاده بود و عربده می کشید:
-من از اول می دونستم شما دو تا یه نقشه ای دارین، خواستین منو دور بزنین، من خودم ختم همه ی سیاه بازیها هستم
بی اختیار از عماد فاصله گرفتم، نگاهم رفت پی مژگان که هراسان پشت سر علی پناه گرفته بود. پدر خم شد و لنگه کفشی برداشت و با قدرت به سمت من و عماد پرت کرد، عماد خودش را عقب کشید، من هم خواستم خودم را عقب بکشم که کفتم تیر کشید، نتوانستم سریع واکنش نشان دهم، لنگه کفش درست نشست روی کتف ضرب دیده ام. نفسم رفت، کبود شدم، چشمانم را بستم و خودم را خم کردم. صدای وحشت زده ی عماد را شنیدم:
-متین؟ خوبی؟ 
خوب نبودم، داشتم دیوانه می شدم، از دست این پدر دیوانه ام داشتم دیوانه می شدم. اصلا از من نپرسید این کتف صاحب مرده به چه روزی افتاده و حالا با لنگه کفش کوبیده بود روی همان نقطه ی دردناک. نعره ی عماد تیره ی پشتم را لرزاند:
-گه می خوری که می زنیش،
و به سمت تراس دوید، به زحمت قد راست کردم، با دلهره به عماد زل زدم که دو تا یکی از پله ها بالا دوید، علی به دنبالش رفت، صدای جیغ بانو و مادرم و مهدیه بلند شد. باز همه چیز به هم ریخت، دوباره همه چیز بهم ریخت. عماد چسبید به یقه ی پدرم:
-زنمه، ای دختره زنمه، چرا زن منو می زنی؟
پدر با دستان چروکیده اش چسبید به مچ دستش و با ناباوری زمزمه کرد:
-کی زن توئه؟ این؟ گوساله جواب این پسره رو بده، این چی می گه؟
علی از پشت سر عماد را در آغوش کشید:
-عماد بیا عقب الان پس میوفته
عماد فریاد زد:
-دیگه نمی ذارم تو این خونه بمونه، با خودم می برمش
پدر نعره کشید:
-متین جوابشو بده، یه عمر تو زدیش، تو همین خونه زدیش، بیا بازم مثه اون وقتها بزنش دختر، بیا داره بابای بدبختتو له می کنه
عماد دستانش را بالا برد، پاهای پدر از روی تراس جدا شد، مژگان فریاد زد:
-عماد، ولش کن
علی تلاش کرد عماد را عقب بکشد، پدر با همان صدای بلند فریاد کشید:
-متین، دختر باباتو داره می کشه، بیا حقشو بذار کف دستش، من یه عمر یادت دادم سپر بلای ما بشی
آّب دهانم را قورت دادم، کلمات از ذهنم رژه رفت و بی آنکه کنترلی روی جملاتم داشته باشم بر زبان آوردم:
-من دیگه نمی خوام سپر بلای خونواده باشم، می خوام برم دنبال زندگیم
پدر فریاد زد:
-متین، دختر تو دست پرورده ی منی، بابات الان می خواد تو پشتت باشی
عماد تکانش داد:
-با خودم می برمش، من میشم پشتش
پدر تقلا کرد:
-من جنازه ی اونم بهت نمی دم، هوی علی، جنازه ی مژگانو هم بهت نمی دم، زنگ می زنم صد و ده بیاد
علی همانطور که عماد را عقب می کشید به آرامی گفت:
-زنمه آقا موسی، زن عقدیمه، نمی تونی کاری کنی
-آبرو ریزی می کنم، از فردا نباید بره سر کار
علی شانه ی عماد را بوسید:
-داداشی ولش کم سر جدت
و رو به پدر گفت:
-دست شما نیست، گفتم که می برمش با خودم، من که طهماسب نیستم خبر زندگیتونو نداشته باشم، هر چی می خوای فحش بده به من
پدر به من و من افتاد:
-زنته؟ زن توئه؟ ...زن....تو...آره تو؟
و رو به عماد گفت:
- تو پسره کریم ریقو، که متین زنته؟ متین گه خورده با خودت، فکر کردی میذارم زنت بشه؟
عماد پدر را روی زمین گذاشت و به سمت در ورودی هل داد، پدر دست و پا زد، صدای مادرم را شنیدم:
-قلبش میگ یره عماد
مسخ شده به افتضاح مقابلم نگاه می کردم. توان نداشتم بروم بینشان و قائله را فیصله دهم، اصلا خودم هم نمی خواستم میانجیگری کنم، عماد قول داده بود، باید سر قولش می ماند.
-میرم از دادگاه اجازه می گیرم براش، بازم بگو مرتیکه، بازم بگو ببینم دیگه چه سنگی میندازی جلوی پای من؟
پدر به من زل زد، نگاهمان در هم قفل شد، ته نگاهش ناباوری بود و ته نگاه من حسرت. من سالها به دنبال مردی بودم که پشت من باشد، که من کوله بار کهنه ی سی ساله را بگذارم روی شانه هایش. شانه های من دیگر توان نداشت، مثل همین کتف ضرب دیده ام که تنه ام را یک ور کرده بود. پدر زمزمه کرد:
-متین راس می گه؟
عماد به سمتم چرخید و نعره کشید:
-من پشتتم، حرفتو بزن، من هست، من کنارتم بهش بگو
چشم از او گرفتم و به گوشی ام خیره شدم. ساشا می خواست بیاید سراغ من، ممکن بود در مقابلش شل شوم، عماد پشتم بود و مژگان رفته بود سر زندگی اش. فقط مهدیه مانده بود و پدر چقدر می خواست او را عذاب دهد مگر؟ اصلا او را به همراه خودم می بردم، اگر پدر می رفت مقابل در مدرسه اش آبرو ریزی می کرد می رفتم سراغ مدیر و می گفتم پدرم دیوانه است، التماس می کردم خواهرم را اخراج نکند. به قول عماد هزار راه بود برای اینکه گندکاری های پدر جبران شود. عماد فریاد زد:
-متین دهنتو باز کن
چشم از گوشی ام گرفتم و به پدر خیره شدم، با دهان نیمه باز نفس می کشید، اب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-می خوام...می خوام با عماد ازدواج....
حرفم نیمه تمام ماند، پدر یکباره قد راست کرد، دستش از روی دست عماد شل شد و رفت سمت سینه اش، رنگ چهره اش کبود شد، عماد جا خورد و خودش را عقب کشید، پدر تلو تلو خورد، مادر و مهدیه جیغ کشیدند، علی عماد را پس زد و به سمت پدر دوید و قبل از اینکه نقش زمین شود او را در آغوش کشید، مژگان هراسان از پله ها بالا رفت، علی خم شد و به آرامی پدر را وسط تراس خواباند، عماد به سمتم چرخید، بهت زده به پدر نگاه می کردم، عماد از روی تراس پرید و با عجله به سمتم آمد. مهدیه و مادرم از پله ها بالا دویدند، مادر با هق هق گفت:
-موسی، موسی خان...
عماد دستش را آورد سمت صورتم، صورتم را بین دستانش قاب گرفت:
-متین، من پیشتم، نگران نباش،
از بهت درآمدم، صدای جیغ مادر وجودم را لرزاند، با دلهره گفتم:
-بابام سکته کرد؟

نشسته بودم روی صندلی آبی رنگِ راهروی بیمارستان، صدای هق هق آهسته مادرم به گوش می رسید که چند صندلی آن طرف تر نشسته بود. باید از تهِ دل خوشحال می شدم که پدر سکته کرده، شاید هم می میرد، اما تهِ دلم سنگین بود. مثل مادر اشک نمی ریختم،مثل کریم آقا هم بی خیال نبودم. نگاهم روی صورت رنگ پریده ی مژگان ثابت ماند، چه خاطره ی بدی از روز عقدش در ذهنش باقی مانده بود. دستی به ابرویم کشیدم و به سمت مادرم خم شدم:
-چرا گریه می کنی؟ شوهر خوبی واست نبود
مادر با پر چادر اشک هایش را پاک کرد:
-چی میگی دختر؟ درسته شوهر خوبی واسم نبود ولی راضی به مردنش که نیستم
پلک زدم و سر چرخاندم و به مهدیه خیره شدم که با انگشتان گره کرده راهروی بیمارستان را بالا و پایین می رفت. سرم را پایین انداختم و به کتانی مشکی نارنجی ام زل زدم. اگر پدر می مرد همه چیز تمام می شد، کابوس ها به پایان می رسید، من می توانستم بروم سراغ زندگی ام. بینی ام را چین دادم، یاد نگرفته بودم اینطور راحت بالای سر کسی که مرگ و زندگی اش مشخص نبود، بنشینم و لحظه شماری کنم. انگار حالا که پدر داخل آی سی یو بود، بیشتر سنگینیِ کوله بار سی ساله را روی شانه هایم حس می کردم. حالا می فهمیدم پدرم این همه سال چطور به قول خودش با خدا در افتاد. کاری کرده بود که هر حرکت و نشانه ای مرا پایبند این خانواده ی به هم ریخته کند. 
به پشتی صندلی تکیه زدم و گفتم:
-گریه نکن حالا، با گریه ی تو که خوب نمیشه
بانو به سمت مادرم آمد و به شانه هایش چسبید:
-فدات بشم فخری خانوم جون، ایشلا خطر رفع میشه، نگران نباش
مادر چادر را روی سرش جا به جا کرد. نگاهم رفت سمت عماد که سرش را چسبانده بود به دیوار و چشمانش میخ شده بود روی من. از ذهنم گذشت که او باعث شد پدر سکته کند، از دستش عصبانی نبودم، از من دفاع کرده بود، به خاطر من با پدر درگیر شده بود. هنوز کتف ضرب دیده ام بابت ضربه ی آن لنگه کفش لعنتی، ذق ذق می کرد. با صدای مادر نفسم را رها کردم:
-بانو، برین خونه وسایلها تونو ببرین، با موندنتون اینجا که چیزی درست نمیشه، 
-تو اینجا تنها می مونی
-متین و مهدیه هستن، مژگانو هم ببرین، امروز مثلا روز عقدش بود، بیچاره بچه ام
همانطور زل زده بودم به عماد و او هم خیره به من نگاه می کرد. با خودم فکر کردم چون من گفته بودم می خواهم با عماد ازدواج کنم، قلب پدر گرفت؟
زبانم را بردم لای دندانم و کلافه دستی به سر و صورتم کشیدم. علی رو به مادرش کرد:
-مامان، فخری خانوم راست میگه، ما باید بریم وسایلو جا به جا کنیم که اگه دوباره آقا موسی بر می گرده خونه بازم اتفاقی نیوفته
چشم از عماد گرفتم و به مادرم خیره شدم، به آرامی هق هق می کرد. می توانستم علت گریه اش را بفهمم، اصلا ما جماعتّ تو سری خور یاد گرفته بودیم تا لحظه ی آخر برای آدمهای بد قصه ی خودمان هم زار بزنیم.
گوشی در جیبم لرزید، آن را از جیبم بیرون کشیدم، پیامی از طنین بود:
"من دیگه نمیام سالن، نمی خوام ساشا به بهونه ی من اذیتون کنه، اگه محلش نکنین چون از اون پسر غوله می ترسه دیگه دورو برتون نمیاد"
به صفحه ی گوشی خیره شدم. همزمان نگاهم روی ناخن های کج و کوله ام ثابت ماند. هیچ وقتی یاد نمی گرفتم مثل یه خانم واقعی آنها را بلند کنم و لاک بزنم.
نفس عمیق کشیدم و رو به بانو گفتم:
-برین دیگه بانو، برین بقیه وسایلها رو ببرین
و به سمت مژگان چرخیدم:
-تو هم باهاشون برو
نگاهم روی مهدیه ثابت ماند و با اخم های در هم زمزمه کردم:
-تو هم برو، نمی خواد بمونی، 
دوباره به سمت مادرم چرخیدم:
-مامان تو هم پاشو 
مادر سرش را به چپ و راست تکان داد:
-من نمیرم
به پیشانی ام دست کشیدم:
-برو دیگه مامان، من هستم، بالا سرشم
از گوشه ی چشم مگاهم افتاد به یک جفت کفش مشکی که یک قدمی ام ایستاده بود، کفشهای عماد بود. به تندی سر چرخاندم، همانطور که با قیافه ی جدی به من نگاه می کرد، دهان باز کرد، انگار مخاطبش مادرم بود:
-من با متین می مونم، شما برین استراحت کنین
مادر دستش را به زانویش کشید:
-کجا بمونی مادر؟ سر همین شما دو تا قلبش گرفت افتاد دیگه
با شنیدنِ این حرف با ناباوری به سمت مادرم چرخیدم. منظورش چه بود؟ داشت به ما متلک می پراند یا همینطور حرفی بر زبان آورده بود؟ مادر با چادر صورتش را پاک کرد و گفت:
-یه وقت دیدی بهوش اومد و شما رو با هم دید، اگه دوباره سکته کنه نمی مونه، حتما میره
لبم را به دندان گرفتم، دوست داشتم از این حرفِ مادرم دلخور باشم، دوست داشتم از حرف هایش کینه بگیرم، اما نمی شد انگار. حرف هایش به یادم می آورد سی سال در آن خانه چطور جان کنده ام. از همان روزی که چهار ساله بودم و وقتِ به دنیا آمدن منصوره بود، همان زمانی که دست انداخته بودم دور کمر مهناز و مهدیه، هر دو گریه می کردند و من می خواستم با این کار از آنها حمایت کنم. همان روزی که مادر برای بار دوم سقط کرد و من با جسارت زل زده بودم به پدر، خودش گفته بود من پشت تک تک اعضای خانواده خواهم ایستاد. انگار هر چقدر در طول زندگی اش چرند گفته بود، این بار حرف هایش چرند نبود. عین حقیقت بود، با همه ی وجود پشت تک تکشان ایستاده بودم.
-فخری خانوم، من و متین می خوایم ازدواج کنیم، موسی امروز نمی فهمید فردا می فهمید، دو روز دیگه می فهمید، اونوقت چی می گفتین؟
دوباره نگاهم رفت پی مادرم، اضطراب داشتم، می خواستم یک نفر مرا تایید کند. مگر مادر نگفته بود پدرم مرا دیوانه کرده؟ مگر نگفته بود جوانی ام را تباه کرده؟ خوب حالا زمان جبران بود دیگر.
مادر سری تکان داد:
-ای مادرف ای مادر، مگه دست منه؟ مگه نمی بینی مرده افتاده گوشه ی بیمارستان؟ خون میوفته گردنتون، بخواین عروسی کنین می میره
عماد با نفرت گفت:
-خوب بمیره، به درک
بانو به سمتش خیز برداشت و دستش را بالا برد و با عصبانیت گفت:
-بمیری پسر، با فخری درست حرف بزن
عماد دست مادرش را پس زد:
-ول کن مامان، تا دیروز همه از موسی بد می گفتن الا همه تون طرف موسی هستین، بود و نبودش چه فرقی به حالتون داره، می میره یه قوم از دستش خلاص میشه
نگاهم روی صورت بر افروخته اش چرخید. شاید حق با او بود، اگر پدرم می مرد یک جماعت نفس راحت می کشید، اما من که یک جماعت نبودم، آن بار عذاب وجدانِ روی دوشم را چطور تحمل می کردم؟ عماد مگر نمی دانست سی سال زیر قدم های تک تک اعضای خانواده له شدن ینی چه؟ مگر نمی دانست من برای تک تک اعضای خانواده ام، هم پدر بودم هم مادر هم خواهر و هم برادر؟
مادر دوباره به هق هق افتادم:
-سایه ی سرمه
لب هایم لرزید. بانو به سمتش رفت و به آرامی دستش را دور کمرش حلقه کرد. عماد یکباره مقابل پای مادر زانو زد:
-می خوامش فخری خانوم، متینو می خوام
تار دیدمش، یک لحظه صورتش را تار دیدم. مادر سرش را در سینه ی بانو پنهان کرد:
-باباش سکته میکنه می میره بخدا
-عقدم بشه هیچ وقت نمیایم خونه تون که منو ببینه، قول می دم
دستم را مشت کردم، من پدر را دوست نداشتم اما اینکه به خاطر عقد من و عماد سکته می کرد و می مرد ورای تصوراتم بود. همیشه فکر می کردم می روم پی زندگی ام و پدرم چندین و چتد سال بعد، یک شب می خوابد و صبح دیگر بیدار نمی شود، اما اینکه من باعث مرگش شوم....
سرم را به چپ و راست تکان دادم. آب دهانم خشک شده بود. عماد با سر سختی گفت:
-ما همه می میریم، یکی زودتر یکی دیرتر
مادر نالید:
-دست من که نیست، پس صبر کن باباش بهوش بیاد برو ازون خواسگاریش کن
-اون قبول نمی کنه
-دیگه من نمی دونم
-من متینو می برم دادگاه اجازه شو می گیرم
از روی صندلی بلند شدم، سر عماد به موازاتم چرخید، راه افتادم به سمت خروجی راهرو. صدای قدم هایی را پشت سرم شنیدم، می دانستم عماد است. نرسیده به در خروجی مقابلم پرید:
-متین؟
نگاهش کردم، چشمانش سرخ بود، نفس عمیق کشیدم:
-چیه؟
-من چی کار کنم؟
ذهنم رفت پی ساشا، از او نا امید شده بودم. به قول طنین اگر هم می خواست بیاید سمت من، فقط برای تلافی بود، می ماند عماد. تنها گزینه ی من بود، خودم هم دوستش داشتم اما موقعیتی که در آن دست و پا می زدم نفس گیر بود. 
-چی کار کنی؟
ابروانش بالا رفت:
-با تو چی کار کنم؟ دلم اینجاست، پیش توئه
چانه ام لرزید، من هم از او بدم نمی آمد. من هم بدم نمی آمد مثل مژگان بروم سر زندگی ام. لبم را گاز گرفتم:
-بقیه رو ببر خونه، وسایل ها رو جا به جا کن
دستش را بالا آورد:
-این جواب من نبود، من با تو چی کار کنم؟
و روی کلمه ی "تو" تاکید کرد.
-من؟
دستانش را لا به لای موهایش فرو برد:
-متین من گفتم دو روز صبر کن، گفتم یا نه؟ الان وقتشه دیگه
به عقب چرخیدم، مادر همچنان در آغوش بانو می گریست، دوباره به سمت عماد برگشتم:
-من نمی دونستم بابام میوفته رو تخت بیمارستان
-متین؟
و آنقدر مرا حیرت زده صدا کرد که تهِ دلم ریش شد.
-الان موسی واسه همه عزیز شده؟
سری به نشانه ی تاسف تکان دادم:
-موسی واسه من عزیز نیست
به میان حرفم پرید:
-پس چی؟
نتوانستم جمله ام را بر زبان بیاورم، خواستم از کنارش رد شوم و از بیمارستان خارج شوم و هوایی بخورم. چسبید به آستیم سوشرتم، کتفم تیر کشید، خودم را عقب کشیدم. از لای دندانهای قفل شده اش غرید:
-گفتم پس چی؟
دوباره به چشمان عصبی اش خیره شدم. آنچه می خواستم بگویم برای من هم آسان نبود، کلافه شد:
-جواب می دی یا نه؟
بی حس شده بودم، بی حس و سبک، حس کردم می توانم در هوا معلق شوم، پلک زدم:
-تو جای من نیستی، تو سی سال پشت خونواده نبودی، مسئولیت روی دوشت نبود، یه خون از دماغ کسی اومد دستای تو نلرزید
با سماجت گفت:
-من گفتم نگران چیزی نباش، گفتم همه رو حل می کنم
چهره ام در هم شد، شمرده شمرده گفتم:
-واسه این راهکار نداده بودی
جا خورد:
-واسه چی؟
با سر به پشت سرم اشاره زدم:
-نگفتی اگه موسی بیوفته روی تخت من چجوری با خودم و وجدانم کنار بیام، اینو نگفته بودی
دستش از روی بازویم شل شد. عقب عقب رفت. انگار تهِ حرفهایم را فهمید، انگار درد بی درمان مرا فهمید که دیگر نتوانست چیزی بگوید. من هم نتوانستم بایستم و به این همه درد و عذاب نگاه کنم. به آرامی از کنارش گذشتم....


سرم را فرو برده بودم بین یقه ی سوشرتم و دست به سینه به نقطه ای فرضی در فضا نگاه می کردم. ساعت هشت صبح بود، مژگان و مهدیه را با کریم آقا و علی و بانو فرستاده بودم بروند خانه. مادر به همراهشان نرفت و داخل بیمارستان ماند. عماد هم نرفته بود. هر سه داخل راهرو بالا رفتیم و پایین آمدیم. من و عماد تلاش می کردیم به یکدیگر نگاه نکنیم. اگر پدر زنده می ماند یک درد داشتم و اگر می مرد هزار و یک درد. زندگی من همانند زندگی خری بود که فقط یک عمر به دیگران کولی داده بود و انگار این کولی دادن شده بود جزئی از وظیفه اش. 
سوز سرد بهمن ماه در تنم نشست و باعث شد از فکر و خیال جدا شوم. دستم را مقابل دهان و بینی ام گرفتم، تمام دیشب بیدار مانده بودم و جالا آمده بودم داخل محوطه ی بیمارستان تا با میل به خوابیدنم مبارزه کنم. نگاهم دور تا دور محوطه چرخید و یکباره روی عماد ثابت ماند که مقابل در بیمارستان ایستاده بود. ابرویی بالا انداختم. نمی خواستم دوباره بیاید سمت من و دو نفری خاطرات را نبش قبر کنیم. او از گه کاری های پدرم بگوید و من صد بار ذهنم را بالا و پایین کنم که حماقت های پدرم منافاتی با حس مسئولیت پذیری من ندارد. چشم از او گرفتم و به دویست و شش پارک شده کنار جدول زل زدم. ذهنم رفت پی ساشا. چه نقشه ای برای من کشیده بود؟ دوباره می خواست مرا بکشد سمت خودش؟ اصلا حالا که خوب فکر می کردم می دیدم کم حماقت نکرده بودم، سکته ی پدرم تلنگری بود برای من. به خودم نگاه کردم. این بود بخیه ای که به دنبالش بودم؟ یک کتف ضرب دیده و ترس از لمس شدن و این دو راهی نفس گیر؟ سرم را به چپ چرخاندم تا حتی از گوشه ی چشم هم نتوانم عماد را ببینم. اصلا مرا چه به شوهر کردن؟ سی و چهار سالگی که دیگر بیست سالگی نبود تا تب و تاب ازدواج در سر داشته باشم. برای من که خو گرفتن با تنهایی کاری نداشت و با این فکر تهِ دلم گرفت. دست سالمم را دور خودم پیچیدم و بی توجه به سرمایی که کم کم در تنم می نشست خودم را یک ور کردم.
-موسی به هوش اومده
صدای عماد بود، پلک زدم و پوزخندی روی لبم نشست. خوب پس بالاخره عزرائیل هم از دست موسی سر به کوه و بیابان گذاشت. همین که نمرده بود برای من بهترین خبر بود. نمرد و به قول مادرم خونش نه گردن من افتاد و نه گردن عماد.
-شنیدی؟ می گم موسی به هوش اومد
صدایش تلخ و گزنده بود. انگار آماده بود تا به کسی بتوپد. من هم بدم نیامد خودم را تخلیه کنم. دوباره باید به خاطر همین خانواده ای که یک عمر مثل خر بارکششان شده بودم، از همه ی هست و نیستم می گذشتم. بدون اینکه سر بچرخانم گفتم:
-کر نیستم، شنیدم
انگار فتیله را روشن کرده بودم که عماد با عصبانیت گفت:
-آخی، واسه همین که مریضی بابات اینقدر واست مهم بود الان از خوشحالی نپریدی بغل من دیگه؟ 
متلکش درست نشست روی قلبم، پسرک حیوان نمی فهمید درد مرا مگر؟ من به خاطر خودش، به خاطر خودم داشتم پا می گذاشتم روی این احساسات لعنتی. اگر با حس عذاب وجدان می رفتم به خانه اش دهنش سرویس می شد، روزگارش را سیاه می کردم. او چقدر می توانست مرا تحمل کند؟ چقدر می خواست به من بگوید "عزیزم آروم باش، نفسم حل میشه"؟ مطمئن بودم اگر دو بار صدایم بالا می رفت درگیر می شدیم و این بار نمی دانم کدام ور بدنم باید ناقص می شد.
صدای عصبی اش را شنیدم:
-چرا نگام نمی کنی؟
و مقابلم پرید. سرم را بالا آوردم و به چشمان سرخ از بی خوابی اش خیره شدم. نگاه خیره ام جری اش کرد انگار:
-برو بالا سرش ببینش
لب زدم:
-همین که بهوش اومده کافیه، مامانو می برم خونه، یکی دو ساعت دیگه میام
و لرز در تنم نشست و خودم را لرزاندم، ابرو در هم کشید و دستش رفت سمت کلاه کاموایی مشکی اش و همزمان گفت:
-می خوام با موسی حرف بزنم
-در موردِ؟
-در مورد خودمون
پوزخند زدم:
-می خوای چی بگی؟
کلاه را از سرش کشید و به سمتم خم شد، خودم را عقب کشیدم. دستش را به سمت کلاه سوشرتم دراز کرد:
-صبر کن
دستش را پس زدم:
-الان وقت این مسخره بازی هاست؟
با خشونت کلاه سوشرت را پایین کشید و تا به خودم بجنم کلاه کاموایی مشکی را روی سرم گذاشت و همزمان گفت:
-نترس مشکیه، صورتی نیست
کلاه تا روی چشمانم پایین آمده بود، لبه اش را بالا فرستادم:
-چی می خوای به بابام بگی؟
به در ورودی بیمارستان نگاه کرد:
-تکلیفمو باهاش روشن می کنم، میگم دخترو می خوام یا می دیش به من یا می ریم...
به میان حرفش پریدم:
-من دادگاه نمیام
به تندی سر چرخاند و با غضب به من نگاه کرد، از روی نیمکت بلند شدم، سینه به سینه اش ایستادم، سری تکان داد:
-من از تو نمیگذرم
پلک زدم و به دستان زمختش خیره شدم، دستانش دستان کسی بود که به قول خودش سال ها در بازار باربری کرده. نگاهم رفت پی دست های خودم که ظرافت دست های زنانه را نداشت.
-مرگ یه بار شیون هم یه بار
خیره به دست های خودم زمزمه کردم:
-کوچیکترین چیزی بهش بگی دوباره سکته می کنه
سرش را آورد نزدیک گوشم و با مسخره گفت:
-زنده موندن موسی واسه من مهمه؟
همانطور بی حرکت ایستادم و کلاه کاموایی اش را تا روی گوشهایم پایین کشیدم:
-اگه بمیره من فلج میشم، از همینی که هستم دیوونه تر میشم
-جوری نمیگم که پس بیوفته
سرم را عقب کشیدم:
-با طلبکاری نمی تونی رامش کنی
-من منت موسی رو نمی کشم
دلم گرفت، هیچ کس برای من یک قدم بر نمی داشت. دلم نمی خواست بحث را ادامه دهم. اصلا توان بحث کردن نداشتم. زیپ سوشرتم را بالا کشیدم و به سمت در بیمارستان به راه افتادم، به دنبالم دوید:
-متین، تو که دلت پیش ساشا نیست؟ نکنه داری منو سر می دوونی؟
جوابش را ندادم. 
-متین، مثه گاو نرو، دارم با تو حرف می زنم
دستانم را داخل جیب سو شرتم فرو بردم....
……………………..
مادر چادرش را سفت چسبیده بود و پشت سر هم حرف می زد:
-به هوش اومد، خدا رو شکر، خدا رو هزار مرتبه شکر، آوردنش تو بخش، دکترش میگه سکته بوده، می گه باید مراقبش باشیم، میگه نباید هول کنه، می گه این دفه رو به خیر گذشته دفه ی دیگه معلوم نیست چی میشه
سر جایم ایستادم و لبانم را به داخل کشیدم. منظور مادر چه بود؟ داشت با زبان بی زبانی می گفت سکته اش ندهم؟ 
لجم گرفت:
-همه تون دروغ می گفتین که هوای منو دارین، تو هم دروغ می گفتی که همیشه یه چشمت واسه من اشک بود و یه چشمت خون
مادر دستپاچه شد و به بازویم چسبید:
-متین جان، بخدا مادر من برای تو بیشتر از همه ناراحتم، تو خودت راضی میشه بابات بمیره؟
شانه ام را عقب کشیدم:
-ولم کن مامان
و یکباره نگاهم افتاد به عماد که چند قدم آن طرف تر از من و مادرم ایستاده بود. مادر رد نگاهم را گرفت و به عماد زل زد، دوباره به سمتم چرخید و با بغض گفت:
-اگه تو رو می خواد باید باباتو راضی کنه، دادگاه و عربده کشی باعث میشه سکته کنه، من که مخالف عماد نیستم مادر
دهانم را از داخل جویدم، دوباره خود آزاری برگشته بود. صورت مادرم دراز شد، زیر فشار خفقان آوری دست و پا می زدم. عماد هیچوقت نمی رفت سراغ پدرم و راضی اش نمی کرد، اصلا پدر هیچ وقت راضی نمی شد. اصلا شاید سهم من از این زندگی کوفتی تنهایی بود و بس....
بین چهار چوب در اطاقی که پدر در ان بستری بود ایستادم، پاهایم یاری نمی کرد بروم داخل اطاق بالای سرش. از همان جا زل زدم به او که چشمانش را بسته بود. به سِرُم آویزان شده ی کنار تختش خیره شدم. یکباره چشم گشود و نگاهش روی من ثابت ماند. با جسارت زل زده بودم به صورتش. حالا که روی تخت بیمارستان افتاده بود در نظرم قابل ترحم جلوه می کرد. مادر از پشت سر به آرامی هلم داد:
-برو تو متین جان
با سرسختی سر جایم ایستادم:
-نه
چشم از پدر بر نمی داشتم. مادر با التماس گفت:
-چشم به راهته، از چشماش معلومه
پوزخند زدم، از چشمان پدرم هیچ چیز معلوم نبود، مادر اینها را می گفت برای اینکه میانه را بگیرد اما من که بچه نبودم. لبم را تر کردم:
-من دارم میرم خونه، بیا بریم استراحت کن، دو سه ساعت دیگه یا خودم بر می گردم یا تو رو میارم یا میگم مهناز بیاد اینجا
صدای لرزانش را شنیدم:
-من نمیام، بالا سرش می مونم، 
پوست لبم را به دندان گرفتم و کشیدم. لبم سوخت. با حرص عقب عقب رفتم، مادر خودش را داخل اطاق پرت کرد، یک لحظه حس کردم پدر تلاش کرد دستش را بالا بیاورد،چشمانم را تنگ کردم، نه من خیالاتی شده بودم. این هم یکی دیگر از آن تصاویر مالیخولیایی بود که در این چند وقت می دیدم. 
تند تند قدم بر می داشتم، عماد تقریبا به دنبالم می دوید، او حرف می زد و من هم تلگرافی جواب می دادم:
-متین داری میری؟
-آره
-میری خونه؟
-آره
-من می رسونمت
-خودم میرم
-باید با هم حرف بزنیم
بغضم را پایین فرستادم:
-حرفی نداریم
با نگرانی پرسید:
-ینی چی حرفی نداریم؟
-ینی همه چی تموم شد، برو دنبال کارت
به مقابلم پرید:
-متین؟
نگاهش نکردم، با اخمهای در هم گفتم:
-بابام بهوش اومد، نمی خوام دوباره من باعث شم بیوفته روی تخت بیمارستان
-پس تکلیف من چیه؟
-گفتم که می تونی بری با هر کی میخوای....
به خودم فشار آوردم تا بتوانم بقیه حرفم را بر زبان بیاورم:
-ازدواج کنی
-متین خل شدی؟
فریادم به آسمان بلند زد:
-تازه عاقل شدم، گفتم بهت مسئولیت همه روی دوش منه، نمی تونم از اونا به راحتی بگذرم، نمی تونم خودمو عوض کنم، من همینم، سی ساله یاد گرفتم همین باشم
صدای او هم بالا رفت:
-پس من چی؟
نعره زدم تا جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم:
-برو به درک، برو بمیر
و تهِ دلم خواست برای اخرین بار صورتش را ببینم، چشمهایش را قد بلندش را، موهای تاب دارش، پوست سبزه اش. شاید تا آخر عمر در ذهنم نقش می بست. لال شده بود و هیچ چیز نمی گفت. برای من هم اینطور بهتر بود. با حسرت صورتش را از نظر گذراندم، یک لحظه دلم خواست به گردنش آویزان شوم و زار زار گریه کنم. اما دیگر مجال نبود. باید از عماد می گذشتم، باید می رفتم به غار تنهایی های خودم. عماد بهت زده به من نگاه می کرد، با لب های به هم فشرده از کنارش گذشتم....
...........................
نشسته بودم روی لبه ی حوض، خودم بودم و خودم، هیج کس در خانه نبود. مژگان و مهدیه رفته بودند سر کار حتما. بانو و کریم آقا هم که از این خانه برای همیشه بارکشی کردند. نگاهم روی آب لجن گرفته ثابت ماند. سی سال پیش عماد را پرت کرده بودم داخل همین حوض، تا همین اواخر نفهمیده بودم که از این حوض می ترسد. دستم را داخل آب فرو بردم، سرما مغز استخوانم را سوزاند. سر بلند کردم و به خانه ی خالیِ آن سوی حیاط خیره شدم. پلک زدم و نگاهم روی توپ میکاسا ثابت ماند که لا به لای باغچه بود. نفس عمیق کشیدم و از روی لبه ی حوض بلند شدم تا به خانه بروم. می خواستم چندین ساعت بخوابم، روزمرگی هایم از امروز دوباره شروع می شد. دوباره باید می رفتم در لاک تنهایی هایم. همه ی زندگی ام می شد باشگاه و سالن و سر و کله زدن با شاگردانم، تازه آن هم زمانی که این کتف بی صاحب خوب می شد. باز هم می شدم مشکی پوش، سورمه ای پوش، باز هم باید با حسرت به شاگردانم نگاه می کردم. به سمت خانه به راه افتادم، گوشی در جیبم لرزید، گوشی را بیرون کشیدم، با دیدن اسم شاشا روی صفحه، قلبم فرو ریخت. یاد طنین افتادم و هشداری که داده بود. لب زیرینم را به دندان گرفتم. از جان من چه می خواست؟ مگر تک تک دوستانش مرا به نام "خانوم آقا" نمی شناختند؟ دیگر آمده بود سراغ من چه غلطی بکند؟
آنقدر مستاصل به گوشی خیره شدم که تماس قطع شد. گنگ و گیج به موزاییک های کف حیاط خیره شدم. دوباره گوشی در دستم لرزید، باز هم ساشا بود. کلافه سرم را به چپ و راست تکان دادم. دستم بردم لای موهایم، دستم روی کلاه کاموایی که عماد به سرم کشیده بود، ثابت ماند. جدی جدی بین من و او همه چیز تمام شده بود؟ 
چشمانم سوخت، میل به گریه کردن را با همه ی وجودم حس می کردم. خود عماد کمکم کرده بود اشک بریزم، هر چند تاوان بدی برای این گریه کردن پس داده بودم. با صدای چرخیدن کلید درون قفل چشم از گوشی گرفتم و سر بلند کردم. در حیاط باز شد و عماد بین چهار چوب در ایستاد. تماس ساشا قطع شده بود، گوشی را روی گونه ام گذاشتم، عماد وارد حیاط شد و در را با پا بست و با لحن جدی گفت:
-هنوز کلید خونه دستمه
جوابش را ندادم. چرا نرفته بود؟ من که گفته بودم برود سراغ زندگی خودش. گفته بودم من سگ صاحابِ بی همه چیز نمی توانم این شخصیت لجن گرفته را عوض کنم. سالها زمان می برد تا مثل یک دختر عادی رفتار کنم. چرا می آمد به این زخم کهنه ای که حتی با بخیه هم نمی خواست جوش بخورد، نمک می پاشید؟ خیرش را نمی خواستم جرا شر می رساند به من؟ 
گوشی یک بار دیگر در دستم لرزید. باز هم ساشا بود، آن را محکم در دست فشردم و به عماد زل زدم که به آرامی به سمتم آمد. از ذهنم گذشت دوباره بشوم مثل همان سال های سیاه و تاریکی که به قصد مرگ یکدیگر را زده بودیم. شاید از من بیزار می شد و می رفت و اجازه می داد در تنهایی هایم دست و پا بزنم. دوباره حسرت مادر شدن و در آغوش کشیدن دخترک مو فرفری سبزه ام روی دلم می ماند. یک لحظه همه جا تار شد. پلک هایم را روی هم فشردم. نباید کم می آوردم. عقلم داشت می رفت سمت تباهی، باید مقاومت می کردم.
-کلاه کاموایی مو می خوام
همین؟ کلاه کاموایی اش را می خواست؟ این همه راه آمده بود سراغ این تکه بافت روی سرم؟
تماس ساشا قطع شد، دستم را بردم سمت کلاه، می خواستم پرتش کنم مقابل عماد و به او بگویم برود بمیرد پسرک بی شرف گدا گشنه. عماد لبخند زد:
-بهت میاد، شبیه باربرا شدی
سر چرخاندم و به حوض آبی زل زدم. باید همین حالا به فحش می کشیدمش.
-کلامو بده
دوباره به او نگاه کردم، صدایش بغض داشت یا من اینطور فکر می کردم؟ کلاه را از سرم کشیدم، گوشی دوباره در دستم لرزید، لجم گرفت و کلاه را به سمت عماد دراز کردم:
-بیا
بر خلاف انتطارم دستش را دراز کرد و کلاه را گرفت و گفت:
-با دکترِ موسی حرف زدم، گفت دو سه روز دیگه ببرینش خونه، حالش خوبه
و کلاه را روی سرش گذاشت. تماس قطع شد، گوشی را داخل جیب سوشرتم گذاشتم. عماد دور تا دور حیاط را از نظر گذراند و گفت:
-هیچ وقت فکر نمی کردم دلم واسه اینجا تنگ بشه
آه کشید:
-همیشه دوست داشتم از اینحا بریم، ولی از وقتی عاشقت شدم رفتن برام سخت شد
دیگر نمی خواستم صدایش را بشنوم، آمده بود احساساتم را به اتش بکشد یا آن کلاه بی صاحب را بگیرد و برود؟
چرخیدم تا بروم داخل خانه. صدایم کرد:
-متین؟
صدایش می لرزید. حاضز بودم به مرده زنده ی هر دو نفرمان قسم بخورم که صدایش می لرزید. بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:
-چیه؟
-واقعا گفتی برم از زندگیت بیرون؟
با لرزش گوشی در جیبم، سرم به دوران افتاد، باز هم تصاویر عجیب و غریب مقابل چشمانم ظاهر شد. این عین دیوانگی بود، اصلا خود دیوانگی بود. این همه سال بدون بخیه این روح پاره پاره شده را سراپا نگه داشته بودم، اما انگار انتهایش بود، عقلم انگار آخرین نفس هایش را می کشید.
-برو بیرون
قدم دیگری به سمت خانه برداشتم. با خودم فکر کردم اگر با عماد عروسی می کردم دخترم شبیه کدام یک از ما می شد، من یا او؟ دوست نداشتم دخترم قد بلند باشد. قد صد و شصت و دو سه سانت برایش خوب بود.
-من نمیرم 
نمی رفت؟ نمی خواست برود؟ می ماند و چه گهی می خورد؟ پدرم موافق نبود، من هم نمی خواستم باعث مرگش شوم.و حس کردم چقدر از پدرم بیزارم. گوشی برای بار دهم در جیبم لرزید.
-من اگه بدونم تو منتظرم می مونی ده سال هم طول بکشه باباتو راضی می کنم، منتشو نمی کشم...
مکث کرد، تهِ صدایش هنوز می لرزید و من حس کردم تا دیوانگی دیگر چیزی باقی نمانده.
-اینقدر صبر می کنم که یا بمیره یا تو اون حس عذاب وجدان رو نداشته باشی
نگاهم روی اسم ساشا ثابت ماند. 
-فقط به من بگو به کسی پا نمی دی، اون پسره ساشا، اون مختو نزنه دوباره، ما تا پنجاه سالگی وقت داریم که به هم برسیم
رفتم سمت پله های خانه، کمرم تا شده بود، چهار دست و پا از پله ها بالا رفتم.
-خواهر تو زن داداش منه، بخوای و نخوای ما دو تا خونواده به هم وصلیم، دو تا کوچه پایین تر خونه ی ماست، 
از پله ها بالا رفتم، عقل رفت، غقل رفت، دیوانگی برگشت، سر چرخاندم و قهقه زدم:
-دوسِت دارم
جا خورد، دهانش باز و بسته شد، به سمتم آمد. چشمانش درخشان شده بود، دست بردم سمت چشم هایم که آماده ی باریدن بود، عقلم رفت و خلاص شدم. صدایش بغض آلودش را شنیدم:
-منم دوسِت دارم
گفت "دوستم دارد" و عقل برگشت. نفسم بالا آمد. عقل برگشت و به گریه افتادم. زیر لب زمزمه کردم:
-موسی خدا لعنتت کنه
دستش نشست پشت کمرم، خودم را به جلو کشیدم:
-برو
-رفتنو که میرم، ولی نه واسه همیشه، میرم بیمارستان، از یه جایی باید شروع کنیم دیگه، میرم ببینم موسی چی میگه؟ گه خورده تو رو به من نده
از پله ها بالا رفتم و گفتم:
-اگه بمیره نمی بخشمت
و چهار دست و پا روی تراس ماندم، اشک های گرم روی گونه ام سر خورد. صدای بغض دارش را شنیدم:
-آدمها که پیرتر میشن کرک و پرشون می ریزه، چند سال صبر می کنیم، موسی رام میشه
دوباره گوشی در جیبم لرزید، عماد با التماس گفت:
-تو منتظر من می مونی؟ جا نزنی؟
به چشمانش زل زدم، اگر پلک می زد اشک هایش روی گونه سر می خورد. دلم خواست دستم را دراز کنم و به چشمانش بکشم.
-متین، نمی خوام اون پسره بازم بیاد سراغت
و چشمانش را گشاد کرد و به آسمان زل زد. به صفحه ی گوشی زل زدم و دوباره به عماد خیره شدم. لب هایم را روی هم فشردم، دستم رفت سمت دکمه ی گوشی ام و روی لیست سیاه متوقف شد، همانطور که به عماد نگاه می کردم دکمه را فشردم و اسم ساشا را فرستادم برود داخل لیست سیاه. غماد نفس عمیق کشید:
-واسه بخیه حاضری؟ ممکنه طول بکشه ها
سراپا ایستادم، گوشی را داخل جیبم فرستادم، رفتم سمت در ورودی و آن را گشودم، لحظه ی اخر سر چرخاندم و خیره به چشمانش درخشانش گفتم:
-بخیه درد داره دیگه، باید درد بکشی تا بخیه بخوری، 
با لحن جدی پرسید:
-می تونی دردشو تحمل کنی؟
مکث کردم، این همه سال چه کار کرده بودم مگر؟ بعد از این هم می توانستم. اگر عماد گفته بود تا پنجاه سالگی می توانیم صبر کنیم که من تازه اول راهم بود. زمان داشتم، شاید تا پنجاه سالگی من هم می توانستم خودم را درمان کنم، او هم می توانست خودش را درمان کند. تا پنجاه سالگی زمان زیادی باقی مانده بود. وارد خانه شدم و با صدای بلند گفتم:
-می تونم
و میان گریه لبخند زدم

 

منبع رمان فا

درباره : جدیدترین رمان ها , رمان عاشقانه ,

نمایش این کد فقط در ادامه مطلب
برچسب ها : دانولد بخیه , رمان بخیه , رمان جالب بخیه , بخیه , بخیه رمان , داستان بخیه , داستنا جدید بخیه , دانولد داستان , سایت رمان , وبلاگ رمان , قسمت اول رمان بخیه , قسمت اخر رمان بخیه , تمام قسمت های رمان بخیه , رمان خوب , قسمت 12 رمان بخیه ,
بازدید : 530
تاریخ : چهارشنبه 11 شهریور 1394 زمان : 14:42 | نویسنده : masoud293 | نظرات (0)
مطالب مرتبط
آخرین مطالب ارسالی
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش