رمان جدید و زیبای رمان عشق عسلی قسمت سوم
رمان جدید و زیبای رمان عشق عسلی قسمت سوم
جمعیت زیادی بود بااینکه فامیل زیادی نداشتیم اما دوست خانوادگی خیلی داشتیم و اغلب همکارای بابا رو از بچگی می شناختیم..دخترا عسل رو یه دقیقه ول نمی کردن و از اول تا آخر دورش کرده بودن و با هم میرقصیدن..خیلی خوشحال بودم..منی که تا اون موقع جلو هیچ کس نرقصیده بودم بالاخره طلسمم باطل شد و رقصیدم..اون شب خیلی زودگذشت..یعنی در واقع تمام روزای قشنگ زندگی زود می گذرن...
بعد از جشن همراه عسل به خونه ای که بابا به عنوان هدیه بهمون داد رفتیم همه ی اونجا رو طبق سلیقه ی عسل چیدم دوست نداشتم هیچ چیز برخلاف میلش باشه...
وقتی رسیدیم عسل گفت:
-آخیش دارم از خستگی میمیرم...
-خدا نکنه عزیزم...برو یه دوش بگیر بیا بخوابیم..
-تو دوش نمی گیری؟؟
-چرا همین جا دوش میگیرم
آخه خونه ی جدیدمون دو تا سرویس بهداشتی داشت یکی توی اتاق خواب یکی هم توی راهرو نزدیک هال..
بعد از یه دوش سریع رفتم توی اتاق خواب که دیدم عسل گرفته خوابیده..دیوونه..مگه حموم نکرد..
-عسل حمام نرفتی؟؟
-آره
-اینقدر زود؟
-آره مگه میخواستم چکار کنم؟؟خوابم میاد
-عسل بخدا دیوونه ای
جیغ زد_خودتی
بقیه ادامه مطلب...