رمان جدید و زیبای رمان عشق عسلی قسمت سوم
رمان جدید و زیبای رمان عشق عسلی قسمت سوم
جمعیت زیادی بود بااینکه فامیل زیادی نداشتیم اما دوست خانوادگی خیلی داشتیم و اغلب همکارای بابا رو از بچگی می شناختیم..دخترا عسل رو یه دقیقه ول نمی کردن و از اول تا آخر دورش کرده بودن و با هم میرقصیدن..خیلی خوشحال بودم..منی که تا اون موقع جلو هیچ کس نرقصیده بودم بالاخره طلسمم باطل شد و رقصیدم..اون شب خیلی زودگذشت..یعنی در واقع تمام روزای قشنگ زندگی زود می گذرن...
بعد از جشن همراه عسل به خونه ای که بابا به عنوان هدیه بهمون داد رفتیم همه ی اونجا رو طبق سلیقه ی عسل چیدم دوست نداشتم هیچ چیز برخلاف میلش باشه...
وقتی رسیدیم عسل گفت:
-آخیش دارم از خستگی میمیرم...
-خدا نکنه عزیزم...برو یه دوش بگیر بیا بخوابیم..
-تو دوش نمی گیری؟؟
-چرا همین جا دوش میگیرم
آخه خونه ی جدیدمون دو تا سرویس بهداشتی داشت یکی توی اتاق خواب یکی هم توی راهرو نزدیک هال..
بعد از یه دوش سریع رفتم توی اتاق خواب که دیدم عسل گرفته خوابیده..دیوونه..مگه حموم نکرد..
-عسل حمام نرفتی؟؟
-آره
-اینقدر زود؟
-آره مگه میخواستم چکار کنم؟؟خوابم میاد
-عسل بخدا دیوونه ای
جیغ زد_خودتی
بقیه ادامه مطلب...
رمان کوتاه و قشنگ منجلاب عشق قسمت هفتم
رمان کوتاه و قشنگ منجلاب عشق قسمت هفتم
تن خسته اش را به زحمت از روی زمین سفت و سرد جدا کرد تنش کوفته و دردناک بود هر چه به چشم چپش فشار آورد نتوانست بازش کند به سختی از جای برخاست و تلو تلو خوران به دستشویی رفت از دیدن قیافه موحش شد دیشب که کتک می خورد فکرش را هم نمی کرد که بنیامین اینطور بی رحمانه صورتش را داغون کرده باشد چشم چپش کبود و ورم کرده بود پارگی بد گوشه لب بالاییش ورم کرده و دردناک بود جای سیلی روی صورتش به او دهن کجی می کرد و از همه تهوع آورتر جای سوختگی سیگار روی بازوی عریانش بود نگاهش روی تاپ مشکی خیره ماند همانی که می خواست برای بنیامین بپوشد و پوشیده بود دو روز بود که لب به غذا نزده بود و سوزش معده و حالت تهوع امانش را بریده بود شیر آب را باز کرد و مشتی آب سرد به صورت دردناکش زد بدن کوفته اش دیگر مجال ایستادن به او نمی داد از دستشویی بیرون آمد و همان کنار در سر خورد و نشست دیشب که خواسته بود به پدرش همه چیز را بگوید بنیامین گوشی را قطع کرده بود و بعد او را به باد کتک گرفته بود پهلوهایش تیر می کشید با حس حالت تهوع دوباره به دستشویی دوید و بالا آورد هیچ چیز در معده اش نبود و او حس کرد تمام دل روده اش از جا کنده شده و حالا در گلویش هستند. دوباره به صورتش آب زد و بیرون آمد همین که بیرون آمد با بنیامین رو در رو شد که با زهر خندی او را نگاه می کرد سلیا از ترس خود را به دربسته دستشویی چسباند بنیامین قدمی به او نزدیک شد و سلیا گفت: بنیامین تو رو خدا بنیامین قدم دیگری جلو آمد
بقیه ادامه مطلب....
رمان واقعا جدیدو خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 10
رمان واقعا جدیدو خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 10
رمان واقعا جدیدو خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 10
رمان واقعا جدیدو خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 10
رمان واقعا جدیدو خوانده نشده کی فکرش رو می کرد قسمت 10
نمیدونم چرا یهو همه ی حسم پرید! از دختره خوشم اومده بود، اما دوست داشتم برگردم خونه. احساس گناه میکردم، دلم میخواست با یکی درد و دل کنم! اما کسی رو نمیشناختم که بشه روش حساب کرد! چرا... داریوش هست! خفه شو وجدان، داریوش داره ازدواج میکنه. خوب مگه من چی گفتم؟ گفتم میشه روش حساب کرد، مگه نمیخوای با یکی حرف بزنی؟! چشمامو بستم و سرمو به دو طرف تکون دادم، نه....................................................................
اونوقت احساس خیانت میکنم! هه مثه الینا؟! اه وجدان الان وقت فکر کردن به سریاله آخه؟! نمیدونم چرا بغضم گرفته، انگاری ته این قصه اصلاً خوب نیست! احساس خفگی میکردم! اما مسیح دستمو گرفته بود و ول نمیکرد! اصلاً گوش نمیدادم ببینم این دوتا دیوونه دارن چی به هم میگن! دلم میخواست برم.
یهو همه ی احساساتم تبدیل به عصبانیت شد، دستمو از توی دست مسیح کشیدم بیرون، دوباره خواست دستمو بگیره که داد زدم:
ـ ولم کن مسیح!
یهو دستشو کشید عقب و با بهت بهم نگا کرد. هلش دادم کنار و رفتم توی خونه! هوای اون خونه هم خفه کننده بود! رفتم کیفمو گرفتم و از خونه زدم بیرون. دلم میخواست بدوم... دلم میخواست تموم بشه! چرا من وارد این ماجرا شدم! چرا الان باید این احساسو داشته باشم؟! خدایا... با احساسم چی کار کنم؟ با مسیح؟! چرا الان؟!
اشکم در اومده بود. دلم میخواست تموم بشه. احساس کردم یکی دستمو گرفت، برگشتم طرفش! خدایا دوباره مسیح. بهش خیره شدم، تا چشمای اشکیمو دید بغلم کرد و گفت:
ـ چی شده نسیمم؟! چرا داری گریه میکنی؟!
آروم و با ناراحتی گفتم:
ـ مسیـــــــــح...
دستشو کشید روی سرمو گفت:
ـ چی شده عزیزم؟! به خاطر نازی ناراحت شدی
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم:
بقیه ادامه مطلب
خیلی وقته در این سایت رمانی نگذاشته شده امرو وقت کریم رمان یم اس ام اس قسمت 3رو
به دست بیاریم و گذاشتیم
درسهای دانشگاه یکم سنگین شده بود واسه همین مجبور بودم چند تااز کتابها و جزوه هامو با خودم ببرم شرکت و اونجا تو وقتهای بیکاری یه نگاهی بهشون بکنم.
مهندس شایان آدم دقیقی بود ولی یکم گیج و کم حواس بود اونم به خاطر مشغله ی زیاد کاری و فکری بود که داشت. معمولاً صدام میکرد توی دفترش و یه دستوری بهم میداد و تا میومدم از کنار میزش بیام و برسم به در ده دفعه صدام میکرد و یه کار جدید اضافه میکرد. اوایل از این کارش خنده ام میگرفت منو یاد مهران می انداخت. اونم همین طور بود..........
وقتایی که باهم تلفنی حرف میزدیم میومدیم خداحافظی کنیم که یه دفعه یه چیزی یادش میومد و میگفت. دوباره خداحافظی می کردیم و تا گوشیو قطع کنم دوباره صدام میکرد و یه چیزی میگفت این کار مدام تکرار میشد. بعضی وقتها از اولین خداحافظی مون ده دقیقه میگذشت اما هنوز قطع نشده بود بس که مهران آخر کاری یکی یکی چیزا یادش میومد. سرآخرم مجبور میشدم با حرص و عصبانیت داد بزنم «مهران» اونوقت بود که مهران میخندید و مجبوری ول میکرد و من گوشی رو قطع میکردم.
سه شنبه بود و من فرداش امتحان میان ترم داشتم. از یه هفته قبل جزوه هامو آورده بودم تو شرکت و اونجا وقتی که بی کار می شدم یا وقتی که بابک کارم نداشت خلاصه هر وقتی که گیر میاوردم جزوه امو باز میکردم و میخوندم. شاید برای بار چهارم بود که جزوه رو می خوندم اما چون اولین امتحانی بود که تو مقطع فوق لیسانس می دادم واسه همین
فصل دوم مهمانی خانوادگی ! کلافه روی تخت نشسته بودم و سعی می کردم این کلمه را برای خودم معنی کنم ! مهمانی خانوادگی یعنی جمعی که برای به رخ کشیدن لباس و ثروت دور هم جمع میشوند ، دخترانی که دنبال شوهر میگردند ، پسرانی که دختر آفتاب و مهتاب ندیده میخواهند و فکر میکنن دختران فامیل آنها از هر اشتباهی مبرا هستند ... مردانی که برای بحث های سیاسی یک گوشه شنوا میخواهند و میزبانی که باز چیزی برای به رخ کشیدن پیدا کرده است !این بار هم عمه مریم بهانه ی این مهمانی خانوادگی نفرت انگیز را پیدا کرد ! پز برگشتن پسرش !!!قدیم ها ... قبل از آن که پای مردها به زندگیم باز شود ، من هم یکی از طرفداران این مهمانی ها بودم اما حالا ... حالا دیگر جز عذاب چیزی برایم نداشت ... حالا فقط در این مهمانی رنج می بردم ... از نگاه های ترحم برانگیز ، از لقمه هایی که برایم میگرفتند ، از سوالات بی سروتهشان و دلسوزی های بی دلیلشان عذاب می کشیدم ... عذاب می کشیدم از اینکه دیگران به خودشان اجازه می دهند هر لحظه گذشته ی مرا کنکاش کنند
ادامه مطلب مطلب http://masoud293.r98.ir/