قسمت 23 رمان سلطان قلبم رو گذاشتیم البته قسمت اخرشم است
نیمه های شب عروسی تموم میشه.
بعد از شنیدن نصیحت بزرگ ترها، آروم آروم میریم سمت چادری که واسمون آماده کردند
از استرس طعم دهنم تلخ شده ...
میخوام امشب این دوری رو تموم کنم ...میدونم تا اینجا هم اصلان خیلی مردونگی به خرج داده و بخاطر من صبر کرده
وارد حجله که میشیم چشم ام میافته به رخت و خوابی که وسط چادر پهن شده و روش پر از گل های پر پر شده است ...............................................................
اطراف رو هم با تور و بادکنک تزئین کردند...لبخند میزنم ...میخوام امشب همین جا برای شوهرم لحظات خوبی رقم بزنم ...
وقتی همه میرند و مارو تنها میذارند،اصلان تور روی سرم رو برمی داره ...
چند دقیقه بدون هیچ حرفی فقط نگام می کنه...نه از روی تعجب بلکه از دلتنگی
تو یه حرکت ناگهانی منو سمت خودش می کشه و محکم بغلم می کنه ...
-خیلی دلتنگت بودم عزیزم ...از اینکه نمی تونستم ببینمت کلافه شده بودم
هر لحظه که میگذره حلقه دست هاش