نیمه های شب عروسی تموم میشه.
بعد از شنیدن نصیحت بزرگ ترها، آروم آروم میریم سمت چادری که واسمون آماده کردند
از استرس طعم دهنم تلخ شده ...
میخوام امشب این دوری رو تموم کنم ...میدونم تا اینجا هم اصلان خیلی مردونگی به خرج داده و بخاطر من صبر کرده
وارد حجله که میشیم چشم ام میافته به رخت و خوابی که وسط چادر پهن شده و روش پر از گل های پر پر شده است ...............................................................
اطراف رو هم با تور و بادکنک تزئین کردند...لبخند میزنم ...میخوام امشب همین جا برای شوهرم لحظات خوبی رقم بزنم ...
وقتی همه میرند و مارو تنها میذارند،اصلان تور روی سرم رو برمی داره ...
چند دقیقه بدون هیچ حرفی فقط نگام می کنه...نه از روی تعجب بلکه از دلتنگی
تو یه حرکت ناگهانی منو سمت خودش می کشه و محکم بغلم می کنه ...
-خیلی دلتنگت بودم عزیزم ...از اینکه نمی تونستم ببینمت کلافه شده بودم
هر لحظه که میگذره حلقه دست هاش تنگ و تنگ تر می شه...خیلی راحت میتونم صدای تپش نامنظم قلبش رو بشنوم...
با دست راستش منو نگه میداره و با اون یکی دستش موهام رو نوازش می کنه
-خوشبختت میکنم عزیزم ...
نفس هاش که به صورتم میخوره باعث می شه گر بگیرم
کم کم حلقه دستش رو شل می کنه ومیره عقب تر
-خانمی تا تو لباست رو عوض میکنی منم یه نماز شکربخونم
لبخندی به این همه اعتقادش می زنم
وقتی مشغول نماز میشه...میرم سمت ساکی که لباس هامون توشه ...برش میدارم ...چشمام از خوشحالی برق میزنه
همون لباس مورد علاقه اصلان که همراه عمه رفتم خریدم ...سریع میپوشمش و میرم سمت رخت خواب، دراز میکشم و لحاف رو تا زیر گردنم میکشم بالا
دل تو دلم نیست، میترسم اما سعی میکنم اعتنایی به این ترس نکنم
بعد از چند دقیقه میاد سمتم، چشمام رو می بندم و خودم رو می زنم به خواب
اونم لباسش رو عوض میکنه و کنارم دراز میکشه
وقتی از پشت بغلم می کنه متوجه تعجبش میشم
-آیناز خانم چی تنت کردی عزیزم ؟میشه لباست رو ببینم
با دست های لرزونی لحاف رو میدم پایین
چند لحظه حرکتی نمی کنه ... یهو منو برگردونه سمت خودش
جرات ندارم نگاش کنم، سرم رو میندازم پایین ...دستش رو میاره سمت چونه ام و سرم رو می بره بالا
نگاهم تو نگاه تبدارش گره می خوره ...
-این همون لباسی نیست که تو پاساژ بود و ما نخریدیم
سرم رو تکون می دم ...نمیپرسه کی خریدی فقط میگه:
-مرسی عزیزم غافل گیر شدم حالا بگیریم بخوابیم که خیلی خسته ایم
با ناز میگم :
-به این زودی بخوابیم؟
اولش متوجه حرفم نمیشه ولی یکم که میگذره با شیطنت ابروهاش رو میبره بالا :
-خواب من که پرید تو رو هم دیگه نمیذارم بخوابی
زیر گوشم میگه :
-آماده ای خانمی؟
با خجالت سری تکون میدم و خودم رو میسپارم دست همسرم
5سال بعد
با عجله مقنعه کج ام رو درست میکنم...خدا کنه به موقع برسم
در اتاق باز میشه و سلناز میاد داخل
-مامانی
میرم سمتش و بغلش میکنم
-جونم عزیزم... مامان قربونت بره بیدارشدی دخترم؟
-سورن نذاشت که بخوابم همش اذیتم میکنه
بوسه ای رو پیشونی دختر خوشگلم میزنم و میرم سمت هال
پنج سال از ازدواج من واصلان میگذره و حاصل عشقمون یه دختر و پسر دوقلو چهارساله است...
سورن همین که منو میبینه بدو بدو میاد سمتم ...
-سلام مامانی صبح بخیر
سلناز رو میذارم رو زمین و هر دوتاشون رو باهم تو آغوش میکشم ...هیچوقت بینشون فرق نذاشتم دوست ندارم سرگذشت من و محسن تکرار بشه
-آیناز یکم عجله کن دیر میشه
سرم رو میارم بالا نگاه همسر تپلم میکنم...دیگه از اون اصلان لاغر پنج سال پیش خبری نیست همه میگند ازدواج خیلی بهش ساخته ...
-چشم آقایی الان میام ... اول بذار بچه های خوشگلم رو بوس کنم تا انرژی بگیرم خوب امتحانم رو بدم
-باشه فقط عجله کن
یه بداخلاقی زیر لب نثارش میکنم و مشغول نوازش سلناز و سورن میشم
-خب خوشگل های مامانی من برم که خیلی دیرم شده مواظب خودتون باشید خاله آیلارم اذیت نکنید
هردوتاشون با هم میگند : -چشم
با عجله کفشم رو میپوشم و میرم سمت ماشین اصلان
همین که در رو می بندم زود حرکت میکنه...از رفتارهاش معلومه کلافه است البته حق داره می ترسه زحمت هاش به باد بره
این پنج سالی که گذشت مثل فیلم جلو چشمم میاد ...
ماه اول ازدواجمون بود، که اصلان خبر دستگیری یاشار رو بهم داد ،تازه فهمیدم اون تعقیب و گریزهاش الکی نبود
وقتی جرم یاشار رو شنیدم از شدت تعجب تا چند ساعت نمی فهمیدم تو اطرافم چی میگذره ...پسر عمویی که انقدر بهش افتخار میکردند قاچاقچی مواد مخدر از آب دراومد. اصلان می گفت از زمان دانشجوییش به کارهای یاشار شک میکنه اما مدرکی نداشته ثابت کنه وقتی قضیه من پیش میاد اصلان مصمم میشه هرجور شده سر از کارهای یاشار در بیاره ...خلاصه بعد از کلی تحقیق و تعقیب میفهمه که شکش بی مورد نبوده و موضوع رو با طاها مطرح میکنه اونم پیگیر ماجرا میشه ... با پیدا کردن مدرک کافی یاشار و همدست هاش دستگیر میشند
برای خود من باور کردنش دشوار بودکه یاشارخان قاچاقچی مواد مخدر باشه
آلما بعد از دستگیری یاشار تقاضای طلاق میده اما وقتی معلوم میشه بارداره نمیتونه کاری از پیش ببره ...حال این روزهاشم تعریفی نیست بچه اش سرطان خون داره وقتی این موضوع رو فهمیدم قلبم به درد اومد من هیچوقت راضی نبودم اون طفل معصوم عذاب بکشه... اما خب خدا خودش بهتر میدونه چطور بنده هاش رو مجازات کنه
یاد یک ماه پیش می افتم که همراه سلناز و سورن داشتم می رفتم طرف چادر دایی یوسف که آلما رودیدم
اول نشناختمش خیلی عوض شده بود، چین و چروک های صورتش نشون از زندگی سختش میداد، وقتی نگاهم به بچه اش افتاد، دنیا دور سرم چرخید... یه پسر هم سن بچه های من اما خیلی لاغرتر با موهای تراشیده و صورت رنگ پریده...
یه لحظه خودم و آلما رو باهم مقایسه کردم! تو این پنج سالی که گذشت نمیگم همیشه زندگی ام آروم بود نه!...گاهی وقت ها با شوهرم دعوام می شد، قهر می کردیم حتی سر هم داد می زدیم.... اما یه ساعت نشده دلمون واسه هم تنگ می شد و دوباره خونمون رنگ عشق می گرفت...
وجود سلناز و سورن هم که بزرگ ترین نعمتیه که خدا به من و همسرم عطا کرده
ولی آلما درست نقطه مقابل منه،تو این پنج سال شوهرش کنارش نبود که بخواد طعم قهر و آشتی رو باهاش تجربه کنه، بچه مریضش هم مشکلی رو مشکل هاش بود
شاید اون تاوان اشتباهاتش رو پس داد ...
منم تو گذشته چند بار پاهام لغزید... اما وقتی متوجه اشتباهاتم شدم سعی کردم جبران کنم خدا هم دستم رو گرفت و راه درست رو بهم نشون داد
حتی تصور این که ممکن بود سرنوشت منم مثل آلما بشه چهار ستون بدنم رو می لرزونه و باعث میشه حواسم رو بیشتر جمع کنم تا پامو کج نذارم
صدای اصلان منو از فکر و خیال بیرون می کشه
-همه چی برداشتی؟ کارت ورود به جلسه و مداد و پاک کن ...
می پرم وسط حرفش
-عزیزدلم از شب هزار بار این سوال رو پرسیدی منم گفتم خیالت راحت برداشتم
-دست خودم نیست نگرانم
اخم می کنم و با لحن ناراحتی می گم:
-به جای اینکه بهم دلداری بدی بیشتر داری استرسم رو زیاد می کنی
لبخندی به حرفم میزنه
-فدای استرست بشم آخه نمیدونی چه ذوقی دارم، قراره کنکور بدی
می چرخم سمتش
-آقایی من اگه روزی هزار بار ازت تشکر کنم بازم کمه، هیچ وقت فکر نمی کردم اون قدمی که شش سال پیش واسه درس خوندن برداشتم به اینجا ختم بشه همش به خاطر حمایت های تو بود
بازم شیطون میشه:
-به خود منم بد نگذشت. کلی از عقده های دلم رو خالی کردم یادته تو اون نامه بهت گفته بودم دوست دارم تو رو پاهام بشینی و من بهت درس یاد بدم
سری به نشونه تایید تکون میدم ...
میزنه زیر خنده
-منم تو این دو سه سال از همین شیوه تدریس استفاده کردم ...کلی هم بهم خوش گذشت ...خاطره های خوبی برام رقم خورد البته مجبور بودم وزن سه تاتون رو باهام تحمل کنم
با یادآوری اون روزها خنده رو لبم میاد...یادش بخیر وقتی می خواست بهم درس یاد بده ، منو سورن و سلناز سه تایی رو پای اصلان می نشستیم ...انقدر اون دو تا وروجک آتش می سوزوندند که خیلی وقت ها نمی فهمیدم چی خوندم و مجبور می شدم دوباره خودم درس هام رو مرور کنم
-خب آیناز خانم رسیدیم انشالله موفق باشی
-برام دعا کن آقایی
از سر جلسه کنکور میام بیرون و نفس عمیقی می کشم خدا کنه بتونم به هدفم برسم ...دوست دارم معلم بشم و به مرد ایل ام خدمت کنم
اصلان میاد سمتم
-سلام خانم خانم ها خسته نباشی ...چطور بود !؟
-سلام ممنون عزیزم...من تمام تلاشمو کردم نتیجه اش با خدا
-انشالله که قبول میشی دلم روشنه.... زود باش بریم کلی کار داریم ... من نمیدونم خدا روزهای دیگه رو ازت گرفته بود حتما باید امشب مهمون دعوت می کردی
با خنده میرم سمت ماشین و درش رو باز می کنم
-من قراره غذا بپزم شما چرا حرص میخوری
وقتی می رسیم خونه می بینم آیلار بیشتر کارها رو انجام داده نفسی از سر آسودگی می کشم چه خوبه یه خواهر کدبانو داشته باشی ...
دیروز از آقا خواستم امشب بیاند اینجا تا دور هم باشیم اما اون قبول نکرد و فقط آیلار رو فرستاد
نگاه خواهر نازم می کنم، هر روز که می گذره خوشگل تر و خانم تر میشه، کلی هم خواستگار داره فکر کنم این روزها شیرینی عروسیش رو می خوریم
-دستت دردنکنه آیلار جان خسته نباشی خیلی تو زحمت افتادی
-خواهش میکنم یه باجی که بیش تر ندارم
صدای اعتراض سلناز بلند می شه :
-مامانی پس منو سورن چی؟ به ما هم بگو خسته نباشید
نگاهم میره سمت دوقولوها که سخت مشغول پیدا کردن سنگ های داخل لوبیا هستند، جوری تمرکز کردند انگار دارند اتم کشف می کنند
میرم می شینم کنارشون
-دست شما هم درد نکنه، خسته نباشید خوشگل های مامانی ...حتما خیلی کمک خاله آیلار کردید
سلناز بدون اینکه سرش رو بلند کنه جواب میده
-بله، اصلا هم خراب کاری نکردیم، اون گلدونی هم که شکست تقصیر سورن نبود جاش بد بود
سری از روی تاسف تکون میدم...پس بازم دست گل به آب دادند و از ترسشون بچه های خوبی شدند
دلم نمیاد دعواشون کنم، بلند میشم میرم سمت آیلار
-بیدار شده ؟
-آره همش بهونه ات رو می گرفت، هرچقدر کردم تا داروهاش رو بخوره زیر بار نرفت
-باشه عزیزم دستت درد نکنه، من برم بهش سر بزنم شما هم لطفا مواظب این دوتا باش تا دوباره خراب کاری نکنند
-باشه باجی شما برو حواسم هست
میرم سمت اتاق، همین که چشمش به من میافته لبخند میزنه، معلومه حسابی دلتنگم بوده ...می شینم کنارش
-سلام قربونت برم خوبی؟
چشماش رو باز و بسته می کنه
-خب خداروشکر...آیلار می گفت من نبودم قرصت رو نخوردی بازم میخواهی حالت بد بشه
با تکون دادن سرش میگه نه
-پس بیا این قرصت رو بخور تا زودتر خوب شی
بدون هیچ مخالفتی قرص رو میخوره... نمیدونم این محبت بینمون کی شکل گرفت ...شاید اون روزی که هیچ کس نمی خواست اونو پیش خودش نگه داره و من آوردمش اینجا
دستی رو صورت چروکش میکشم ...تو این سه سال خیلی شکسته تر شده
انگار همین دیروز بود خبر سکته اش رو شنیدم اولش خودم رو زدم به بیخیالی ... نمیگم خوشحال شدم چون تو ذاتم نیست به خاطر زمین خوردن کسی شاد بشم حتی اون شخص مادر سنگدل ام باشه
اما وقتی شنیدم نمیتونه حرف بزنه و حرکت کنه دلم به حالش سوخت ...
یه روز اصلان اومد و گفت آنا اونجا اذیت میشه چون خوب بهش نمی رسند بهتره بیاریمش پیش خودمون
زیر بار نرفتم ...چطور میتونستم از زنی مراقبت کنم که بدترین بلاها رو سرم آورد
بعد از یک ماه وقتی از نزدیک وضعیت بدش رو دیدم، طاقت نیاوردم و آوردمش خونه خودم، نمی خواستم حالا که قدرت دسته منه نامردی کنم
همه از کار من تعجب کرده بودند حتی آقا باهام قهر کرد... می گفت چطور راضی میشی از همچین مادری مراقبت کنی
اما من هدف اصلی ام جلب رضایت خدا بود، می خواستم دست درمونده ای رو بگیرم تا خدا هم تو سختی ها دست من رو بگیره
حالا سه سال از اون روزها می گذره و آنا سعی میکنه با نگاه پرازمحبتش جبران همه اون بیست و یک سال گذشته رو بکنه...
دیشب اصلان حرف قشنگی زد ... می گفت خاله فکر می کرد وقتی پیر شد محسن کمک حالش میشه اما خدا جوری همه چی رو کنار هم چید تا تو عصای دستش بشی
شاید خدا میخواست با این کارش به بنده هاش بگه حساب و کتاب های ما همیشه درست از آب در نمیاد
و به بعضی از پدر و مادرهایی که عاشق پسرند نشون بده دختر و پسر فرقی با هم ندارند ... ما حق نداریم به خاطر جنسیت شون به اونا ظلم کنیم ...
بوسه ای رو پیشونی آنا میزنم ...میدونم اونم پشیمونه از رفتارهای گذشته اش ...هرشب کلی دعا میکنم تا خدا از سر تقصیراتش بگذره
-گل نسا جونم من برم یکم به کارهای خونه برسم میدونی که امشب تولد اصلانه اما خودش خبر نداره، قراره غافل گیرش کنیم ...یکم دیگه میام لباس خوشگلات رو تنت میکنم باشه؟
میخنده و چشم هاش رو باز و بسته میکنه...یه بوسه دیگه رو لبش میکارم و میرم سمت در
میخوام یه جشن تولد خودمونی بگیرم...مهمونام هم شامل عمه و خانوادش و آیدا و شوهر و بچه هاش میشه
بازم پرنده خیالم پر می کشه سمت پنج سال پیش
همون شب عروسی ما، طاها با شم پلیسی که داشت متوجه میشه دختر پیشنهادی من آیداست...خلاصه آیدا رو زیر نظر میگیره و از رفتارش خوشش میاد
یه هفته بعد میره سراغ بابا اسفندیار و از آیدا خواستگاری می کنه
اما امان از دست بعضی آدم های بی منطق ...
بزرگ ترهای فامیل مخالفت کردند و گفتند ما دختر به غیر از پسرهای ایل خودمون نمیدیم
خدا میدونه اون روزها من و آیدا چقدر حرص خوردیم ...
بالاخره بابا اسفندیار جلو همه قد علم کرد و نذاشت کسی مانع خوشبختی دخترش بشه
خداروشکر طاها و آیدا هم مثل ما از زندگیشون راضی اند و هر روز که می گذره عشق و علاقشون بیشتر میشه
-آیناز تو که لباسات رو عوض نکردی، دیر شد الان مهمونات سر می رسند
با شنیدن حرف آیلار نگاه ساعت میکنم ...از تعجب دهنم باز میمونه ..انقدر ذهنم مشغول بود متوجه گذر زمان نشدم
سریع میرم سمت اتاقم ...کت و دامن صورتی کم رنگم رو میپوشم...یه روسری سفیدم سرم میکنم چادر مجلسی ام رو هم بر میدارم و میرم سمت اتاق آنا...خیلی سریع لباس های اونم عوض میکنم
میذارمش رو ویلچر ،حرکت می کنم سمت هال
سلناز و سورن با دیدن مادربزرگشون میدوند سمتمون ...خیلی آنا رو دوست دارند
صدای زنگ خونه نوید اومدن مهمون های عزیزم رو میده
اولین مهمون هامون خانواده عمه هستند ...میرم سمتشون
عمه مثل همیشه با محبت بغلم می کنه...خدا میدونه اگه این زن نبود من تک و تنها تو این شهر غریب چی کار می کردم
بعد از احوالپرسی با عمه، نرگس میاد سمتم...ماشالله خانمی واسه خودش شده ...دانشجوی رشته مهندسی پزشکی دانشگاه اصفهانه
-سلام خانم مهندس خوبی؟
با محبت زیادی صورتم رو بوس میکنه
-فدات بشم مرسی
راهنماییشون می کنیم تا بشینند ...ویلچر آنا رو هم میبرم پیش عمه میذارم
ده دقیقه بعدسرو کله خانواده پرو صدای طاها هم پیدا میشه
حانیه رو از دست حدیث میگیرم و شروع به بوسیدنش می کنم ...سلناز و سورن هم کنارم همش بالا پایین میپرند و ازم میخواند حانیه رو بدم بغلشون
چند ماه پیش آیدا و طاها تصمیم گرفتند یه بچه از پرورشگاه بیارند و بزرگ کنند ...قرعه به نام این دختر خوشگل افتاد که هنوز یه سالش نشده
تو تمام این سال ها آیدا برای حدیث مادری کرد، حالا با اومدن حانیه داره برای هردوتاشون سنگ تموم میذاره
حانیه رو میدم دست حدیث
-آیدا جان یه لحظه میشه بیایی آشپزخونه
-آره عزیزم الان میام
همراه آیدا میریم سمت آشپزخونه
-سفارش منو گرفتی دختر خاله؟
-بله عروس خانم مگه میشه نگیرم
جعبه ای از کیفش در میاره
-ببین خوب شده
بازش میکنم و پلاک رو از تو جعبه خارج میکنم،نوشته روش رو میخونم...خدا روشکر همون چیزی که میخواستم شده
واسه کادو تولد اصلان از چند هفته پیش اقدام کردم، میخواستم یه چیز خاص باشه
طبق نقشمون طاها، اصلان رو میبره بیرون تا بتونیم هال رو آماده کنیم
همه بسیج میشیم و فوری خونه رو تزیین می کنیم ...کیک رو هم میارم میذارم رو میز
خدا رو شکر می کنم بابت این همه خوشبختی و خانواده خوب
بعد از نیم ساعت، آیدا به گوشی طاها زنگ میزنه تا برگردند
چراغ رو خاموش میکنیم و فشفشه به دست منتظر میمونیم ...این وسط دوقلوها تا میتونند خراب کاری می کنند و دلی از عزا در میارند
صدای باز شدن در خونه که میاد نفس تو سینه ام حبس میشه ...
اصلان با تعجب میگه :
-آیناز چرا چراغ ها خاموشه
دستش رو میبره سمت پریز و فضای خونه روشن میشه
با تعجب نگاه ما و خونه میکنه ...
کم کم تشکر جای تعجب رو تو چهره اش میگیره ...
نگاه پر از مهر و محبتش رو سمت من نشونه میره
لبخندی میزنم و به هدیه ای که واسش خریدم فکر میکنم
"پلاکی که روش حک شده سلطان قلبم"
منبع http://romanfa.ir
پایگاه تفریحی شاپرک