رمان جدید و خوانده نشده چراغونی قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده چراغونی قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده چراغونی قسمت اخر
رمان جدید و خوانده نشده چراغونی قسمت اخر
صبر کن ببینم نورا...اینا چی می گن؟! تو شوهر داری؟!
اومدم حرفی بزنم که باز صدای بابا بلند شد:
_معلومه که شوهر داره. الان 2ساله که ازدواج کرده ولی نمی دونم چی شد که یه دفعه به سرش زد و این بیچاره رو رها کرد و اومد ایران!
فقط نگاهش کردم...داری چی کار می کنی با زندگی من بابا؟!
برگشتم طرف مسعود...چیزی که تو چشمش بود اون عشق نیم ساعت پیش نبود حتی نفرت هم نبود...با دادی هم که سرم زد یه تکونی خوردم
_با توام...چرا لال شدی؟...............................................................
_درست صحبت کن آقای محترم!
نموندم تا جواب مسعود به بابا رو بشنوم...حالا که به اشتباه قضاوت می کرد موندنم چه ارزشی داشت! دویدم سمت خیابون و جلوی تاکسی ای که رد میشد دست بلند کردم. سوار شدم وگفتم: برین آقا، زودتر. به پشت نگاه نکردم ولی صدای فریاد مسعود رو شنیدم که گفت: وایـستـــا
دفتر آدرس هام رو باز کردم...فارسی نمی دونستم ولی آدرس ها به فارسی بود...صفحه اول آدرس خونه بود که مریم جون خیلی دقیق با شماره تلفن خونه برام نوشته بود...میدونستم الان همه می رن دم خونه پس اون جا نباید می رفتم...به صفحه دوم نگاه کردم...آدرس و تلفن محل کار حاجی...که حاجی معمولا تا ساعت 9 اون جا می موند... به ساعتم نگاه کردم...8:30 بود...پس هنوز وقت داشتم... دفترم رو به طرف راننده تاکسی گرفتم
_آقا...میشه هرچه زودتر منو به ایت آدرس ببرید؟
دفتر رو از دستم گرفت و با دقت خوند
_باشه خانم
_ممنون...فقط یه کم زودتر بقیه ادامه مطلب..........