رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر
رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر
رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر رمان خیلی قشنگ و کمیاب گندم قسمت اخر
تااون کافی شاپی که بامیترا قرار گذاشته بودیم یه نیم ساعتی راه بود همینجوری که می رفتیم کامیار یه مرتبه گفت:
-اهل طاعونی این قبیله شرقی م!
تویی اون مسافر شیشه ای شهر فرنگ!
پوستم ازجنس شبه پوست توازمخمل سرخ!
رختم ازتاول تن پوش توازپوست پلنگ!
بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو!
یه نگاه بهش کردم وگفتم"
-ازتومرفه بی درد این شعرا عجیبه!...................................
کامیار-دست خودم نبوده که مرفه بی درد به دنیا بیام!اما انقدر هس که درد رومی شناسم اگرچه مال همسایه باشه!و همین م مهمه!
-نه مهم پوله
کامیار-اره مهم پوله الان فقط پوله که مهمه وتموم این پدرسوختگی هام برای پوله!
-خب ماهام جزء پولدارائیم دیگه!
کامیار-اینم اره اما تااونجا که من حواسم هس این پولا پول دزدی نیس!ازش بوی خون نمی اد!اگرم یه لحظه بوی خون به مشام بخوره دیگه یه دقیقه شم تحمل نمی کنم!تواخلاق منو می دونی چیه!من روخون مردم معامله نمی کنم!
هیچی نگفتم که یه خرده بعد گفت
ادامه مطلب بروید...............
رمان واقعا جدید و جذاب حکم دل قسمت شش
رمان واقعا جدید و جذاب حکم دل قسمت شش
رمان واقعا جدید و جذاب حکم دل قسمت شش
رمان واقعا جدید و جذاب حکم دل قسمت شش
رمان واقعا جدید و جذاب حکم دل قسمت شش
رمان واقعا جدید و جذاب حکم دل قسمت شش
کم کم زانوهام به خاطر اون طور نشستن درد گرفت. یه کم پاهام و دراز کردم ولی اون قدر فضا کوچیک بود که نمی تونستم راحت بشینم. سر بهراد پایین افتاده بود. فهمیدم خوابیده... تشنه م شده بود. کوله پشتی رو باز کردم و یه بطری آب بیرون اوردم. چشمم به لباسی که زیر بطری بود افتاد. با کنجکاوی بیرون کشیدمش. یه چادر عربی بود. نمی دونم چرا ترسیدم و چادر و توی کوله چپوندم... دستام و دور بازوهام حلقه کردم... با چشم های گشاد شده به کوله پشتی زل زدم..................................................
به لبه ی سیاه چادری که ازش آویزون بود... قلبم محکم توی سینه می زد... یاد همه ی اون چیزهایی افتادم که زیر پل خوابیدن و بهش ترجیح داده بودم...دوباره همه ی اون چیزها به مغزم هجوم اورد...
کتی... اسم اون دختره چی بود توی مدرسه که سی دی آهنگ به دوستاش می داد؟... اون آهنگ ها رو یادته که بچه ها توی اردوها... سر زنگ ورزش می خوندن؟... یادته یکی از بچه ها وقتی معلم نداشتید می اومد وسط کلاس و شال گردنش و دور کمرش گره می زد و با ضربی که بچه ها روی نیمکت می گرفتند چه جوری می رقصید؟
براشون بگو... از اون لباس عربی و سکه هایی بگو که با هر ضربه جیرینگ جیرینگ صداش چه لبخندی که روی لب مردها نمی اورد... براشون از اون موقعی بگو که جلوی پای بهراد روی زمین نشستی... دست روی شونه ی شیخ گذاشتی و دورش چرخیدی...
کتی... یادته هر وقت می شستن دور هم از مسافرت هاشون می گفتند؟ از این که با پسرها و دخترهای فامیل کنار هم می شستن و تا خود صبح ورق بازی می کردند؟
براشون از بازی بهراد و شیخ بگو..